88stay away from him

474 100 19
                                    

عصبی کمربندشو باز کرد واز ماشین پیاده شد هنوز افراد کمی سرصحنه بودن و خودشم با ماسک وکلاه بود پس جای نگرانی بود به محض ورودش  همونطور که حدس میزد سون وو دم در اتاق استراحت بود بی توجه جلو رفت وسعی کرد نادیده اش بگیره که قبل ازاینکه دستش روی دستگیره ی در بشینه سون وو دستشو محکم گرفت جونگکوک بدون اینکه نگاش کنه غرید«ول کن دستمو» «تا نگی چرا اینجایی نمیتونم اجازه بدم» جونگکوک کلافه نگاش کرد«نترس قرار نیس بکشمش..فقط اومدم که حرف بزنیم..میخوای به خودش بگی کی پشت دره اونوقت خودش تصمیم میگیره برم تو یا ن» سون وو با مکث دستشو برداشت جونگکوک از گوشه ی چشمش نگاهی بهش انداخت ودرو باز کرد نیک که مشغول مرتب کردن موهاش بود با دیدن شخص ناشناسی که با ماسک وکلاه پشتش ایستاده بود و سون وو پشت سرش خشکش زد از نگاه خیره اش میتونست بگه خودشه اون چشما! قلبش خیلی محکم میکوبید بزاقشو قورت داد وبا صورتی که دیگه اثری از لبخند چندلحظه پیشش نداشت به طرفشون چرخید جونگکوک با یه دست ماسکشو از روی صورتش برداشت نیک به سون وو نگاه کرد«اگه نمیخوای میتونم» نیک سرشو به دوطرف تکون داد سون وو آهی کشید وازاتاق خارج شد با بسته شدن در بالاخره جرات کرد تو چشماش خیره بشه«برای چی اومدی؟» جونگکوک قدمی سمتش برداشت«این سوالیه که بخاطرش تا اینجا اومدم..تو اینجا چه غلطی میکنی؟» نیک پوزخندی زد«نمیدونستم برای برگشتن به کشورم باید ازت اجازه بگیرم» جونگکوک که حوصله ی حاشیه رفتن نداشت به سمتش خیز برداشت اونو از یقه ی لباسش گرفت وبه دیوار سمت راستش کوبید تو صورت درهم از دردش غرید«با اعصاب من بازی نکن یوکی...تو اینجا چه غلطی میکنی؟دیگه نمیپرسم» نیک لبخندزد«سالها بود این اسمو نشنیده بودم» با تکونی که جونگکوک بهش داد به حرف اومد«فکرمیکنی برای چی اینجام؟...بخاطرهمون بی لیاقتی که منو مثل یه آدامس به دیوار چسبونده» جونگکوک تک خنده ای کرد«بی لیاقت؟لازمه یادت بندازم اون شب چه اتفاقی افتاد؟» نیک دستاشو روی دستای جونگکوکی که به یقه اش پین شده بودن گذاشت«جونگکوک من» «ازجیمین فاصله میگیری..از زندگی منو دوست پسرم میری بیرون وگرنه مجبورمیشم کاری کنم که هیچ وقت نخواستم» نگاهی به دستهاشون کنارهم انداخت ودستهاشو از یقه اش جدا کرد«تو دیگه حق نداری  بهم بگی چکارکنم یا نکنم،من با هرکی که بخوام رفت وآمد میکنم» یه قدم جلو اومد«حتی با تهدید..قرارنیس عقب بکشم..دوسال صبرکردم..دوسال احمقانه منتظربودم برگردی..اما دیگه کافیه..یا به حرفام گوش میدی یا من» انگشتشو تو سینه ی جونگکوک زد«کاری میکنم که نه تو نه اون دوست پسر خوشکلت خوشتون نمیاد» جونگکوک مچشو بین انگشتاش اسیرکرد«هرچی بین ما بود همون شب تموم شد ومن همون شب همه چیو دفن کردم..اومدنت به اینجا هیچ فایده ای نداره..کاری به جیمین نداشته باش...اون ازهیچی خبرنداره» نیک با خشم نگاش کرد«نمیتونی جلومو بگیری» دستشو با خشونت عقب کشید ودستی لای موهاش کشید«برو بیرون» جونگکوک نیشخندزد«باشه حالا که میخوای از روش سختش پیش بری منم همراهیت میکنم» «زیادی مطمئن حرف میزنی..جات بودم زیادی مغرور نمیشدم..میدونی که من یکم بیش ازحد راجب تو و دوست پسرت اطلاعات دارم..فکرنمیکنم بخوای رسانه ها چیزی بدونن» جونگکوک همونطور که سرشو تکون میداد جواب داد«تمام تلاشتو بکن...من دیگه اون من سابق نیستم»
***
یونگی نگاهی به تهیونگ که روی پای جیمین لم داده بود و یه لحظه هم گوشی از دستش نمی افتاد انداخت«یه وقت بهت بد نگذره» تهیونگ لبخندی زد«ممنون هیونگ جام راحته» جیمین که هنوز مشغول بررسی هدیه ای بود که پدر یونگی براش فرستاده بود بی توجه به اون دوتا به داخل جعبه خیره شده بود یونگی که حوصله اش سررفته بود کلافه غرید«جیمین نیم ساعته داری اون جعبه رو بالا پایین میکنی» جیمین با همون لبخند به یونگی نگاه کرد«فکر کنم پدرت واقعا منو دوست داره هیونگ» تهیونگ نیم خیزشد وهمونطور که به طرف حیاط میرفت خبر داد«زود برمی‌گردم» هردو میدونستن تهیونگ داره میره تا احتمالا یکساعتی با دوست دخترش تلفنی حرف بزنه پس بدون هیچ واکنشی رفتنشو تماشا کردن با رفتن تهیونگ جیمین گوشیشو برداشت تا چندتا عکس از هدیه ی خاصش بگیره و تو صفحه ی مجازیش نشر بده «فقط بابام نه پسرشم همینطور» یونگی درحالی که انگشت شصتشو گوشه ی لباش نگه داشته بود زمزمه کرد جیمین عکسارو پست کرد«هوم؟» «میگم فقط بابام نه پسرشم خیلی دوست داره» جیمین با خنده بهش نگاه کرد«خب منم خیلی این پدر وپسرو دوست دارم» یونگی اخم کرد جیمین متوجه منظورش نشده بود«من جدی گفتم جیمین» «منم جدی بودم هیونگ» یونگی صاف نشست وبه طرف جیمین چرخید«کافیه جیمین تا کی میخوای وانمود کنی از هیچی خبر نداری؟» لبخند جیمین درعرض چندثانیه محو شد هنوز به عکسایی که تازه پست کرده بود خیره بود انتظار شنیدن همچین حرفایی تو همچین موقعیتی رو نداشت چرا فکرمیکرد یونگی قراره تا ابد حرفاشو تو دلش نگه داره؟ازهمین میترسید که هیچ وقت بیشتر از یه حدی بهش نزدیک نمیشد مسخره خندید«هیونگ بس کن حتی شوخیشم آزاردهنده اس» یونگی این دفعه با صدای بلندتری ازخودش دفاع کرد«شوخی نیس جیمین..هیچ وقت شوخی نبوده..تمومش کن این تظاهرو..اینکه وانمود میکنی خبری بین ما نیست تمومش کن» جیمین گوشیشو کنارگذاشت وبالاخره به یونگی نگاه کرد«وانمود میکنم هیچی نمیدونم چون نمیخوام از دستت بدم نمیخوام این رابطه ی خوب وامنی که بینمونه ازهم بپاشه..من هیچ وقت جور دیگه ای نگات نکردم میخوام که تو هم همینطورباشی» یونگی لبشو از فشار دندوناش آزاد کرد«من دیگه نمیخوام هیونگت باشم جیمین..ازنقش بازی کردن خسته شدم..دیگه دلیلی هم برای مخفی کردن ندارم میخوام منو به چشم یه مرد ببینی میفهمی؟میخوام این حدی که خودت مشخص کردی برداری» جیمین که صبرشو از دست داده بود از روی مبل بلند شد وروبروش ایستاد«میفهمی چی میگی هیونگ؟من دوست پسر دارم اینو میدونی!!میدونی که منو جونگکوک چقدر عاشق همیم وبازم همچین چیزی ازم میخوای؟» یونگی پوزخندی زد«عاشق؟چ جوکی!» جیمین اخم کرد «اجازه نمیدم به رابطه ای که بینمونه توهین کنی» یونگی با بی قراری چنگی به موهاش زد«این پسره چی داره که نمیتونی چشم ازش بگیری پارک جیمین؟چرا اینقدر احمقانه بهش دل بستی؟بارها بهت گفتم بازم میگم این رابطه این چیزی که تو اسمشو گذاشتی عشق تهش یه دره ی عمیقه..چیزی که تو الان نمیبینی» جیمین ایندفعه بدون ملاحظه فریادزد«اگه عشق جونگکوک از نظر تو یه دره ی تاریکه..اگه بنظرت با عاشق اون بودن دارم خودمو تباه میکنم..میخوام انجامش بدم..این زندگی خودمه..هیچکسم حق نداره دخالت کنه حتی تو هیونگ!» یونگی با پوزخندی انگار گوشه ی لباش جا خوش کرده بود ایستاد به طرف جیمین اومد«هربار از ترک کردن جونگکوک بهت میگفتم مطمئن تو چشمام خیره میشدی وطوری ازش دفاع میکردی که انگار یه کوه پشتته همونقدر محکم همونقدر قوی!» دستاشو تو جیب شلوارش گذاشت ونگاهی به مردمک های لرزون جیمین انداخت«اما حالا..عوض شدی جیمین...نگات عوض شده..موقعی که ازش دفاع میکنی نگاتو می دزدی..اون اطمینان..اون دلگرمی..اصلا نمیبینمش...چیه؟توهم حس کردی؟»دستشو زیر چونه ی جیمین برد وسرشو بالا اورد«توهم به این علاقه شک داری؟» دستش روی دست بزرگ یونگی نشست وبا خشم اونو به عقب هل داد«میدونی چیه؟من از اولش اشتباه کردم بهت اجازه دادم بهم نزدیک شی..این رابطه باید فقط یه رابطه ی کاری باقی می موند» با خشم گوشی وکتشو برداشت وبه طرف در رفت پیامی برای جونگکوک فرستاد تا بیاد دنبالش و با قدم های بزرگی خودشو به در رسوند«از اون پسره فاصله بگیر...نیک..اون برات دوست نمیشه جیمین» جیمین متوقف شد برخلاف ترسی که به دلش چنگ انداخته بود با چهره ی بی تفاوتی به یونگی نگاه کرد«حالا نوبت اونه که بهش گیربدی؟قراره تو انتخاب دوستامم دخالت کنی؟» یونگی خندید«تو هیچ وقت حرفامو جدی نمیگیری» جیمین به طرف در چرخید درو با خشم باز کرد اولین قدمی که به بیرون گذاشت صدای یونگی دوباره تو گوشش پیچید«دعوتش کن به یه دورهمی دوستانه...تو حضور همه ..میخوام نشونت بدم اون واقعا کیه» جیمین لحظه ای مکث کرد بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بندازه خارج شد و درو پشت سرش بست بی توجه به صدا زدنای تهیونگ از کنارش رد شد وسوار ماشین جونگکوک شد تهیونگ با تعجب وارد خونه شد«چی شده؟چرا یهو اینطوری رفت؟مگه قرارنبود ناهارو باهم بخوریم؟شما دعواتون شده هیونگ؟» یونگی سری از روی تاسف تکون داد«فکرمیکنه بهش دروغ میگم تا ازجونگکوک جداش کنم» «تو بهش گفتی که....دوسش داری؟» «لازم نبود من چیزی بگم اون خودش میدونست..فقط وانمود میکرد نمیدونه»«پس بخاطرهمین ازت ناراحت شد؟» یونگی به طرف نوشیدنی هاش رفت درحالی که شات خودشو تهیونگو پر میکرد روبروی تهیونگ روی مبل نشست وشاتشو به سمتش گرفت«یجورایی» تهیونگ شاتو از یونگی گرفت«منظورت چیه؟» یونگی جرعه ای از نوشیدنیش گرفت«ازش خواستم از اون پسره فاصله بگیره» تهیونگ با اخم پرسید «نیکلاوس؟» یونگی با حرکت سرش تایید کرد«چرا؟اون که ادم بدی بنظر نمی اومد!» یونگی شات خالیو روی میز کوبید«اون دوست پسر سابق جونگکوکه که برای دیدنش برگشته»!!! کمربندشو بست«چه زود رسیدی» جونگکوک نگاهی به قیافه ی درهمش انداخت«همین اطراف بودم که پیام دادی...تو خوبی؟خسته بنظرمیای؟» جیمین نگاهی به جونگکوک انداخت«امروز منو نبوسیدی» جونگکوک خندید به سمتش خم شد وعمیق لباشو بوسید یکم ازش دورشد«چیزی شده؟» جیمین سری به نفی تکون داد«چیزی نیس یکم با هیونگ بحثم شده» جونگکوک که ازاین خبر خوشحال شده بود نیشخندی زد«نظرت چیه بریم بیرون ناهاربخوریم؟» جیمین سری تکون داد«باشه بریم» با گذاشتن خوراک مرغ وسط میز جونگکوک که دیگه تحملی نداشت بال مرغی برداشت وبه سمت دهنش برد که جیمین تو یه حرکت اونو ازش قاپید وبا اخم گفت«تو بال مرغ نمی‌خوری» جونگکوک با اخم پرسید«چرا؟» جیمین بالو کنارگذاشت رون مرغو جدا کرد وبه جونگکوک داد«اینو بخور» جونگکوک گازی از مرغش زد وبا همون لبای سسی شده پرسید«جیمینا..چرا من نباید بال مرغو بخورم؟» جیمین نگاش کرد«تو اینو نمیدونی؟هیچ زن متاهلی به شوهرش اجازه نمیده بال مرغو بخوره چون ممکنه با این بالا پرواز کنه وبره» جونگکوک با لبای غنچه شده ای جواب داد«ولی نه منو تو زن وشوهریم نه من قراره جایی برم» جیمین تلخ خندید«درسته ما زنو شوهر نیستیم ولی هنوزم همچین رابطه ای داریم نه؟نمیخوام بخاطر همچین چیزی از دستت بدم» با شصت لبای قرمز جونگکوکو از مرغ تمیزکرد وبه صندلیش تکیه داد«تو که بهم خیانت نمیکنی میکنی جونگکوکاه؟» جونگکوک فکرکرد «هوم شاید» وقتی نگاه ترسیده ی جیمینو دید خندید«توی خواب شاید؟» با نیم خیزشدن جیمین سرشو بین دستاش مخفی کرد«شوخی کردم ببخشید» جیمین چشم غره ای بهش رفت وبی اشتها گازی از تیکه ی مرغش زد آهی کشید(تو چت شده پارک جیمین؟اینقدر بدبخت شدی که به همچین خرافاتی چنگ میزنی؟)

Sorry that I left 2Onde histórias criam vida. Descubra agora