8

614 123 3
                                    

"جونگکوک" نگامو از نیول غرق خواب گرفتم وبه هیونگ که دم درایستاده بود نگاه کردم با صدای ضعیفی که نیولو از خواب بیدارنکنه زمزمه کرد"بیا بیرون" سری تکون دادم وبوسه ای روی پیشونی نیول گذاشتم چند هفته بود نمی دیدمش مجبور بودم وقتی خوابه بهش سربزنم چون اگه بیدارمیشد به یه دیدار کوتاه قانع نمیشد در اتاقو آروم پشت سرم بستم وبه طرف جین هیونگ که تو آشپزخونه بود رفتم"بشین" منو که دید گفت وبشقاب غذا رو جلوم گذاشت چاپستیکارو برداشتم که روبروم نشست"دلم برات تنگ شده بود...میدونم سرت شلوغه ولی زنگ که میتونی بزنی" لقمه ی تو دهنمو قورت دادم وهمونطور که با عجله لقمه ی بعدیو برمیداشتم نگاش کردم"ببخشید هیونگ...منم دلم براتون خیلی تنگ شده..ولی این اجرام خیلی مهمه...تمرینام تموم شه باهم میریم بیرون" جین اخم کرد"پسر تو غذا نمیخوری اونجا مگه؟" خجالتزده به صندلی تکیه دادم ودست ازخوردن کشیدم"ببخشید" اخمش غلیظ تر شد وهمون طور که یه بشقاب دیگه رو به طرفم هل میداد گفت"نگفتم که نخوری..میگم مواظب خودت هستی؟ به نظرم لاغرترشدی" نمیتونستم بگم یه وعده هایی رو فراموش میکنم واینکه باید مواظب وزنم باشم فقط سرتکون دادم ولبخندکوتاهی زدم "کوک" به چهره ی نگرانش نگاه کردم میخواست حرفی بزنه ولی تردید داشت"چی شده هیونگ؟" دستشو دور لیوان حلقه کرد وبا انگشت مشغول بازی کردن با طرح گل روی لیوان شد"خوبی؟منظورم اینه که ...با جیمین اوضاع خوب پیش میره؟" لبخند زدم حقیقت این بود که این روزا واقعا خوب بودم همش راجع به استیج مشترکمون بود ولی جیمین بیشتر باهام حرف میزد طولانی تر از قبل نگام میکرد وشاید به سردی روز اول نبود"همه چی خوبه هیونگ...جیمین خیلی بهترازقبله...حتی باهم حرف میزنیم" جین لبخندزد ظاهرا خیالش راحت شده بود خندیدم"تو یه بچه نداری" سوالی نگام کرد"منو نیول...خب میشیم دوتا.....هرکی ندونه فکرمیکنه پدرمی...لازم نیس اینقدر نگرانم باشی" اخم کرد ودلخور به صندلی تکیه داد"تقصیر خودته....وقتی از حالت باخبرنباشم نگران میشم...اگه یکم به خودت زحمت بدی به من زنگ بزنی منم ادای باباهارو درنمیارم" سرتکون دادم"قول نمیدم ولی سعیمو میکنم" جین چشم غره ای بهم رفت نگاهی به ساعت کردم ودستپاچه از پشت میز پاشدم نگاه جین باهام بالااومد"باید بری؟" یکم از آبی که برام گذاشته بود نوشیدم"هوم...داره دیرم میشه" ازجاش پاشد"تا دم در باهات میام" گوشیمو برداشتم وکتمو که جین برام اورده بود پوشیدم از در که خارج شدم به اطراف نگاه کرد"ماشینت کو؟" کفشمو پام کردم"پیاده میرم امروز" نگران نگام کرد"پیاده؟ممکنه یکی بشناست" ماسکمو از جیبم دراوردم وجلوی صورتش تکون دادم"حواسم هس" نفسشو فوت کرد"خیلی خب" لبخندزدم"بروتو هیونگ...سرما میخوری" سری تکون داد ودرو بست ماسکمو روی دهن وبینیم تنظیم کردم وبه جاده ی خالی که این وقت صبح عابری توش دیده نمیشد نگاه کردم از کنار یه آدم برفی کوچولو رد شدم صورتشو با لبخند لمس کردم برف...اولین چیزی که امروز دیده بودم ومنو یاد جیمین می انداخت...امروز روزخوبی بود مطمئن بودم...نزدیک کمپانی بودم که جیمینو دیدم یعنی ازپشت شبیه جیمین بود سریع ترقدم برداشتم تا بهش برسم با شنیدن صدای قدم هام به عقب چرخید وبا تعجب نگام کرد"جونگکوک شی" بازم اون شی که به اسمم پین کرده بود میدونستم منظورش ازاین برخورد چیه اما ترجیح میدادم نادیده بگیرم لبخندزدم البته پشت ماسک دیده نمیشد اما انحنای چشمام میتونست اونو متوجه لبخندم کنه"پیاده میرفتی؟" سرشو به دوطرف تکون داد"همیشه نه...فقط امروز" لبخندم عمق گرفت روز خوبی بود مطمئن بودم این دومین فال نیک امروزم بود...درست امروز اونم تصمیم گرفته بود پیاده بره"توچی؟" "منم نه...امروز خونه ی یکی ازهیونگام بودم..تصمیم گرفتم پیاده بیام" سرتکون داد ساکت بود ومن دلم میخواست از ثانیه به ثانیه ای که کنارش بودم استفاده کنم نمیدونستم کی همچین فرصتی گیرم میاد"فکر نمیکردم راجع به آیدل شدن اینقدر جدی باشی" هنوزم به جاده نگاه میکرد تنها چیزی که میتونستم ببینم چشماش بود صورتشو پشت شال پنهان کرده بود"حداقل من برعکس تو از بچگی می رقصیدم...درسته حرفی ازاینکه میخوام چکاره بشم نمیزدم اما هیچ وقت هدفی جزاین نداشتم" خندیدم لحنش طوری بود که انگار عصبانیه"من نمیخواستم رقصنده بشم....این تصمیمی بود که بعدا گرفتم" "همیشه تو تصمیماتت اینقدر بی برنامه بودی؟" لبخندم پرکشید یادم رفته بود من وجیمین دوستایی که تا مدرسه پیاده میرن نیستیم ما جونگکوک وجیمینی بودیم که یه شکاف بزرگ ازهم جداشون کرده بود"معذرت میخوام....قرارنبود همچین حرفی بزنم" نگامو از سنگ فرش های پوشیده ازبرف گرفتم ایستادم وبازوشو فشردم با تعجب نگام کرد ایستاد"من...خواننده شدم چون..." "جیمین" هردو به طرف صدا چرخیدیم میشناختمش مین یونگی بودیکی ازسرمایه گذارای بزرگ کره..اونقدر برندش پرآوازه بود که هرشهروند کره ای حداقل یبار اسمشو شنیده بود نمیدونستم چقدر به جیمین نزدیکه یا چرا جیمینو فقط جیمین صدا میکنه بدون هیچ رسمیتی اما جیمین ازم فاصله گرفت وبه طرفش رفت صداش انگار جون تازه ای گرفته بود"هیونگ" هیونگ صداش کرد پس خیلی به هم نزدیک بودن دستمو عقب کشیدم وچندقدم به طرفشون برداشتم دم در کمپانی بودیم میخواستم از کنارش بگذرم که صدام کرد"جونگکوک شی!" نگاه جیمین روی من چرخید پله ای که بالا رفتم بودم پایین اومدم وبه سمتش چرخیدم دستشو به سمتم درازکرد"شما رو زیاد دیدم...البته توی تبلیغات" اینو گفت وخندید دستش هنوز به سمتم درازشده بود ومن منتظر ادامه ی حرفش بودم"لطفا هوای جیمینی مارو داشته باشید" دندون قروچه ای کردم جیمین ما؟از خودم متنفربودم که جایگاهمو به اون داده بودم از شرایطی که مجبورم کرده بود با آشناترینم غریبه شم متنفربودم...از روزگاری که با بی رحمی نداشته هامو به رخم میکشید متنفربودم دستمو به سمتش درازکردم"منم شمارو زیاد دیدم....البته نه تو تبلیغات...تو رسانه ها" خندید دستمو تکون داد"از دیدنت خوشحال شدم" دستش هنوز روی کمر جیمین بود جیمین بهش لبخند میزد هیونگ صداش میکرد وحالا که چیزی تو گوشش زمزمه میکرد میخندید از زندگی که خودم برای خودم ساخته بودم متنفر بودم از زندانی که خودم دور خودم کشیدم وحتی از اون مرد که جیمینو جیمین ما خطاب میکنه متنفرم ازشون فاصله میگیرم وارد کمپانی میشم وبه طرف سالن میرم گوشیم زنگ میخوره جیمین پشت سرمه به مخاطب نگاه میکنم منیجره بی حوصله تر ازاونیم که به سرزنش هاش گوش بدم اما مجبورم جواب تماسشو بدم"جونگکوک کجایی؟اومدم خونت نبودی...جین شی گفت پیاده رفتی...چرا به من خبرنمیدی؟درضمن میدونی که اجازه نداری ساعتای کاری پیاده بری" چشمامو با خستگی میبندم"معذرت میخوام هیونگ...دیگه بی خبر نمیزارمت" جیمین نگاه کوتاهی بهم میندازه وشال گردنشو برمیداره به طرف دیوار میچرخم"مجبورم نکن باهات مثل تازه کارا برخورد کنم لطفا خودسر کاری نکن"انگشتامو لای موهام میکشم"باشه هیونگ" تماسو قطع میکنم جیمین مشغول آماده شدنه"قهوه میخوری جیمین شی؟" نگام میکنه"آره صبح چیزی نخوردم ممنون" از سالن خارج میشم وبه طرف کافه راه میفتم داشتم خفه میشدم وبازم گردن وعضلاتم درد میکرد پشت پیشخوان می ایستم"دوتا قهوه ساده لطفا" گردنمو ماساژ میدم ولی بی فایدس میدونم که تا آروم نشم دردش کم نمیشه گوشیمو از جیبم خارج میکنم ووارد حسابم میشم با کانکت شدنش به سیستم کافه فروشنده لبخندمیزنه"روزخوبی داشته باشید" قهوه هارو برمیدارم"ممنون" با واردشدنم جیمین با اشتیاق به طرفم میاد"درست به موقع بود" لبخند نرمی روی لبام میشینه اون دردم بود اما درمانمم بود با لذت قهوشو میچشه نگامو به آینه میدم نمیخوام نگاهش کنم وخاطره هایی که تو گذشته جاموندن دوره کنم جز درد چیزی نصیبم نمیشه"نمیخوری؟" بالای سرم ایستاده وکنجکاو به منو قهوه ی دست نخوردم نگاه میکنه اون عاشق قهوه بود لبخندمیزنم ولیوانمو به طرفش میگیرم"مال تو" لبخندمیزنه وبی تعارف لیوانو ازم میگیره من هنوزم قهوه رو دوست نداشتم گمونم بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن.
***
حوله رو روی گردنم کشیدم ودستگیره ی درو کشیدم با شنیدن صدای خنده هاشون خشکم زد ضربان قلبم بالارفت وحس میکردم نفس کشیدنم منظم نیس اون روزی که ازش فرار میکردم پشت اون درها منتظرم بود از نگاه کردن به چشم هاشون میترسیدم از سرزنشی که ممکن بود تو نگاه هاشون ببینم میترسیدم اما باید میرفتم تو....با مکث درو هل دادم با وارد شدنم سالن تو سکوت غرق شد هوسوک اولین کسی بود که منو دید وبعد ازاون تهیونگ وجیمینی که لبخند از لباش پاک شد اخم تهیونگ اولین تیری بود که قلبمو نشونه گرفت ومخاطب قراردادن جیمین توسط هوسوک دومین تیر....بغضمو قورت دادم نزدیکشون شدم برای جیمین ناهار اورده بودن جای یه نفر پشت میز کنار هوسوک خالی بود هوسوک از دیدنم جاخورد انتظار نداشت بازم به طرفشون برم لبخندزدم"میتونم کنارتون بشینم؟" جیمین لبخندزد"غذا به اندازه همه هس جونگکوک شی...لطفا بشین" جیمین اجازه رو داده بود اما نگاه های ناراضی اون دوتا چیزی نبود که بشه نادیده گرفت جیمین ظرف غذایی به طرفم گرفته بود وبازم مشغول بحث کردن شده بودن انگار بینشون بودم ونبودم انگار کسی منو نمی دید غذا از گلوم پایین نمیرفت سرما رو حس میکردم تنهایی رو حس میکردم غریبه بودن بیشترازهرچیزی حس میکردم من به این میزکه سه تا دوست صمیمی دورش جمع شده بودن تعلق نداشتم من دیگه یکی از اونا نبودم گلوم خشک شده بود آب کنار دست تهیونگ بود با صدای گرفته ای درخواست کردم"میشه بهم آبو بدی هیونگ؟" نگام نکرد آبو یه جایی نزدیک دستم کوبید هرچقدر وانمود میکردم جو سنگین بود شرایط عادی نبود داشتن به زور تحملم میکردن متوجه سنگینی نگاهم به خودش شد وسرشو بالاگرفت وقتی نگام کرد لبخندزدم کلافه ازجاش پاشد"جیمینی من یه تماس مهم دارم تموم کردی بیا باید حرف بزنیم" به هوسوک نگاه کردم با اخم ازجاش پاشد"من سیر شدم"  جیمین بهم نگاه کرد"من برمیگردم" به میز خالی نگاه کردم تنها بودم مثل همیشه...ولی نمیخواستم این تنهایی بیشترازاین ادامه داشته باشه منم قلب داشتم احساس داشتم نمیتونستم تظاهرکنم یه سنگ بی احساسم دیگه کسی منو دوست نداشت دیگه دونسنگ موردعلاقه ی هیچکس نبودم من دل، شکسته بودم وحالا دلم شکسته بود درست بود بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشد مثل رابطه ی از هم گسسته ی ما....مثل نگاه های سرد وبی حسشون به من...هرچقدر وانمود میکردم...سالها گذشته بود وهیچی اونطور که قبل بود نمیشد...من اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم من اعتمادشونو ازدست داده بودم من دیگه تو زندگیشون نبودم.

Sorry that I left 2Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ