قبل ازاینکه بتونه به اون بوسه واکنشی نشون بده دستش روی گونه اش نشست«خواهش میکنم جونگکوک..فقط یبار..میخوام حرف بزنیم..چیز زیادی ازت نمیخوام..فقط همین!» اگه الان به حرفش گوش نمیداد مجبور بود فردا یا پس فرداش گوش بده نیک دست از سرش برنمیداشت جونگکوکم ازاین فرارکردنا خسته شده بود بازوشو چنگ زد و دنبال خودش کشید وارد خونه شدن نیک به طرف اتاق جونگکوک راه افتاد حالا که بهش فرصت داده بود بدون دیدن اتاقی که جونگکوک توش میخوابید ازاینجا نمیرفت.جونگکوک حرفی نزد قراربود به حرفاش گوش بده وخب اتاقش گزینه ی بدی نبود دنبالش راه افتاد دستی به موهای خیسش که ازش آب میچکید زد وچندبار تکونش داد تا خشک بشه نیک روی تخت نشست و نگاهی به اطرافش انداخت یه روز اون بود که کنارجونگکوک روی تختش میخوابید وحالا به اندازه ی یه دنیا ازهم فاصله داشتن. جونگکوک به سمتش چرخید«قراره تمام شبو اونجا بشینی وبه تخت زل بزنی؟ما برای همچین چیزی نیومدیم خواستم یادآوری کنم» نیک لبخند تلخی زد«هنوزم نیش وکنایه هات تموم نشده نه؟»جونگکوک توپید«نه تا وقتی حرف نزنی تموم نمیشه یوک...تو برام کسی هستی که بهم خیانت کرد.. مگراینکه حقیقت چیز دیگه ای باشه!» نیک لبخندزد«هنوزم شنیدن اسمم از زبونت قشنگه» جونگکوک عصبی به طرفش رفت اونو روی تخت انداخت وروش خیمه زد«حرف بزن وتمومش کن حرف بزن و اززندگیم برای همیشه برو بیرون» نیک با چشمایی که از اشک برق میزدن نگاش کرد گونه اشو نوازش کرد«من اولینت بودم کوک..این رفتار حق من نیس» جونگکوک چشماشو بست تا به خودش مسلط بشه سرشو عقب کشید تا دست نیک از روی صورتش کناربره نیک متوجه شد«دیگه نمیتونم لمست کنم فراموش کرده بودم» جونگکوک تقریبا نیکو روی تخت پرت کرد واز روش بلند شد پایین روی زمین پشت بهش نشست و به تخت تکیه داد نیک روی پهلو چرخید چشمای جونگکوکو نمی دید اما به همین هم قانع بود میدونست جونگکوک عصبیه کلافه اس واز وجودش تو خونه راضی نیس قصد نداشت عذابش بده فقط میخواست حرف بزنه و ازخودش دفاع کنه درست بود اون موقع ها بخاطر رهاشدنش توسط جونگکوک غرورش اجازه نداده بود حرفی بزنه اما بعد سالها تنها زندگی کردن فهمیده بود هیچکس نمیتونه مثل جونگکوک اختیار قلبشو به دست بگیره..احساسش به جونگکوک متفاوت بود هیچکس هیچ وقت قرارنبود اون عشقو ازش دریافت کنه..شاید چون جونگکوک اولین کسی بود که به قلبش راه داده بود..اولین تکیه گاهش اولین کسی که لبخند به لبش آورده بود.«اون شب من بودم که بهت پیام دادم بیای هتل» جونگکوک شوکه به طرفش چرخید اون شماره ی ناشناسی که بهش گفته بود دوست پسرت بهت خیانت میکنه خود یوکی بود؟ نیک خندید«انتظار نداشتی خودم بهت ازخیانتم بگم نه؟» جونگکوک اخم کرد «واضح حرف بزن» نیک نگاشو از جونگکوک گرفت«از اولش یه سناریو بود که خودم نوشتم..من به اون پسر گفتم نقش کسیو بازی کنه که پارتنرمه..خودم اتاق رزرو کردم وخودمم به اونجا کشوندمت..تو بهم توجه نمیکردی انگار برات نامرئی بودم..میخواستم توجهتو جلب کنم..بارها عمدا با پسرا گرم گرفتم تا فقط منو ببینی..تو مهمونیایی که باهم رفتیم با کسایی گرم میگرفتم که نمیشناختم..مست میکردم با غریبه ها می رقصیدم ..هرکاری میکردم جونگکوک تو منو نمیدیدی..هیچی حسادتتو تحریک نمیکرد..تو فقط با من رابطه ی فیزیکی داشتی.. اما من عاشقت بودم..اونشب فکر کردم اگه منو تو اون وضع ببینی بالاخره یه حرفی میزنی یه کاری میکنی که بهم ثابت کنه بهم اهمیت میدی» جونگکوک هنوز اون شبو با تمام جزئیات به یاد داشت پیام ناشناسی که بهش آدرس اون هتلو داده بود دری که از قبل باز بود صدای ناله های اون پسر و پیچ تابی که یوکی زیر بدنش میخورد«اون شب هیچ اتفاقی بین منو اون نیفتاد..همش همونی بود که دیدی..همش فیلم بود..اما تو با دیدن ما فقط از اتاق رفتی بیرون وبعدش از زندگیم..هیچ وقت نه توضیحی خواستی نه زنگ زدی نه حتی دعوام کردی..این بود که منو شکست..اینکه اونقدر ارزش نداشتم که حتی بهم یه سیلی بزنی..سرم یه داد بزنی..هرچی که ثابت کنه این رابطه برات مهمه..وقتی دیدم اینطوری کنارم گذاشتی قلبم شکست عشقی که سالها تو قلبم رشد کرده بود یطرفه بود به اندازه ی یه دوست هم برات اهمیت نداشتم..من تمام زندگیمو یه سمت گذاشته بودم جونگکوک وتو یه طرف!»نیک با عجز گفت واشکی روی گونه اش چکید جونگکوک که حالا روبروش به دیوار تکیه داده بود سرشو بالا گرفت وبا دیدن عجز نگاه یوکی خجالتزده نگاشو به زمین دوخت نیک روی تخت نشسته بود وپاهاش از تخت آویزون بودجونگکوک خیره به پاهای نیک به اون شب کشیده شد حالا که بهتر فکر میکرد یادش می اومد اون واقعا هیچی ندیده بود یوکی فقط چشماشو بسته وادا در می آورد واون پسر جز بوسیدن گردنش کاری نکرده بودواون تمام این سالا یوکی رو یه آدم کثیف می دید وچه حرفایی که اونشب بهش نزده بود اون پسر لیاقت این رفتارو نداشت اون هیچ وقت یه هرزه نبود..اون همیشه مراقب جونگکوک بود..جونگکوک اون پسرو قربانی خشمش بخاطر دوری از جیمین کرده بود. نیک اشک هاشو پاک کرد«بخاطر همین هیچ وقت نیومدم برات توضیح بدم» جونگکوک بهش نگاه کرد«اما هنوزم این حقیقت که خودت گندزدی به همه چیز تغییر نمیکنه حتی اگه اون پسر لمست نکرده باشه..تو همه چی رو خراب کردی..حالا بعد اون سالها برگشتنت چیزیو عوض نمیکنه..ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم» نیک از روی تخت پایین اومد کنارپای جونگکوک نشست«بعد ازاینکه همه چی رو برات تعریف کردم هنوزم همینو میگی؟کوک من هیچ وقت بهت خیانت نکردم همیشه دوست داشتم..درسته اشتباه کردم اما اونم بخاطر عشقم بهت بود..چرا نمیتونیم باهم باشیم؟» جونگکوک اشک هاشو پاک کرد«من درحقت زیاد بدی کردم یوکی..متاسفم میدونم این کلمه هیچیو تغییر نمیده اما متاسفم که وقتی بهت حسی نداشتم..کنارت موندم وامیدوارت کردم من باید باهات صادق میبودم..باید برات توضیح میدادم..من ازوقتی یادم میاد عاشق جیمین بودم وهیچ وقت نتونستم قلبمو به کس دیگه ای بدم..میدونم سعی کردی کمکم کنی فراموش کنم اما هیچ وقت نتونستم..قلبم هیچ وقت اونو رها نکرد..ممنونم که تموم این سالا دوسم داشتی..مراقبم بودی و وقتی تنها بودم دستمو گرفتی اما نیک ما نمیتونیم از نو شروع کنیم چون من حالا بیشتر ازقبل عاشق جیمینم واز زندگی جدیدم راضیم..متاسفم» یوکی دست جونگکوک که روی گونه اش بود پایین آورد «بازم جیمین!» با صدای بی جونی زمزمه کرد ونگاشو از جونگکوک گرفت«هیچی تقصیر اون نیس..جیمین ازهیچی خبرنداشت..همه چی تقصیر منه» نیک تلخ خندید«فکرمیکنی قراره بهش آسیب بزنم؟» جونگکوک نگران نگاش کرد نیک به سمتش اومد دستشو روی گونه ی جونگکوک گذاشت همونطور که به لبای جونگکوک نگاه میکرد زمزمه کرد«من اونقدری که فکرمیکنی آدم کثیفی نیستم جونگکوک» بدون اینکه منتظر جوابی باشه چشماشو بست ولباشو روی لب های پسر گیج مقابلش گذاشت جونگکوک حرکتی نمیکرد نه به بوسه هاش جواب میداد ونه بهش دست میزد بعد از دقایقی اونو از بازوهاش گرفت واز خودش فاصله داد«دیگه..اینکارو نکن» به چشمهای خیس نیک نگاه کرد«اینو بهم بدهکار بودی..یه بوسه ی خداحافظی» اشکاشو پاک کرد وروی پاهاش ایستاد«من تو اتاق مهمان میخوابم امیدوارم نخوای تو این هوا منو از خونه ات بیرون بندازی» جونگکوک حرفی نزد نیک از اتاق خارج شد ودروپشت سرش بست جونگکوک خسته سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست آهی کشید کاش به عقب برمیگشت و قبل از به هم ریختن زندگی اطرافیاش با شجاعت به جیمین از حسش میگفت یا رد میشد یا قبولش میکرد اینطوری هیچی پیچیده نمیشد واین همه دل نمیشکست!
***
با صدای گوشیش پلک هاشو به زور باز کرد بعد از چندبار زنگ خوردن خاموش شد گوشی رو برداشت و پیام هایی که براش اومده بود چک کرد به یه لپ تاپ نیاز داشت باعجله پتو رو کنار زد واز اتاق خارج شد جونگکوکم همون لحظه از اتاق خارج شد نیک اشاره ای به گوشیش کرد«میتونم چندلحظه از لپ تاپت استفاده کنم؟یه ایمیل مهم دارم از کمپانیه» جونگکوک سری تکون داد«تو اون یکی اتاقه...من دارم میرم بیرون» نیک سری تکون داد«خیلی طول نمیکشه..بعدش میرم» جونگکوک ازکنارش گذشت وبا عجله از خونه خارج شد از دیروز ازجیمین خبری نداشت باید می دیدش تا مطمئن شه حالش خوبه!
وقتی بعد از چندبار در زدن خبری نشد رمز درو وارد کرد و وحشت زده وارد خونه شد با دیدن جیمین روی کاناپه مقابل تلویزیون خاموش نفس راحتی کشید«چندبار در زدم نشنیدی؟داشتم ازترس میمردم..فکرکردم اتفاقی برات افتاده..گوشیت هم جواب نمیدی..کجاست..پیشت نیس؟» جیمین همونطور که به روبرو خیره بود جواب داد«شنیدم دلم نمیخواست درو بازکنم چون نمیخوام هیچکسو ببینم» جونگکوک نگران نگاش کرد«جیمین..چی شده؟» «چیزخاصی نیس فقط میخوام تنها باشم» جونگکوک به طرفش رفت کنارش نشست دستاشو گرفت«جیمین عزیزم..اتفاقی افتاده؟با تهیونگ دعوات شده؟میخوای به من بگی؟» جیمین دستاشو با انزجار پس گرفت«به من دست نزن..نمیخوام حرف بزنم جونگکوک میشه بری؟حوصله هیچکسو ندارم» جونگکوک لحظه ای شوکه شد اما ناامید نشد احتمالا باز با تهیونگ دعواشون شده بود میدونست جیمین وقتی عصبیه همچین رفتاری ازخودش بروز میده چیز جدیدی نبود«جیمینا...نگام نمیکنی؟» جیمین پوزخند زد«دیشب به اندازه کافی نگات کردم» جونگکوک گیج پرسید«چی؟»نشنیده بود اهمیتی هم نداشت جیمین نگفته که اون بشنوهه وقتی جونگکوک نزدیکش شد وبوسه ای روی گردنش گذاشت جیمین مثل برق گرفته ها از روی کاناپه بلند شد ودادزد«گفتم به من دست نزن یه حرفو چندبار باید تکرارکنم؟» جونگکوک ایستاد«خیلی خب آروم باش..من اینجام هرچی که هس باهم حلش میکنیم باشه؟فقط آروم باش» جیمین به طرف آشپزخونه راه افتاد تا قهوه آماده کنه جونگکوک با احتیاط نزدیکش ایستاد«متوجه ام حالت خوب نیس عصبانی ای ولی با حرف زدن بهترمیشی» جیمین باز پوزخندزد«حرف زدن؟هیچ وقت دردی از من دوا نکرده..تازه اگه حرفی مونده باشه» جونگکوک که فکر میکرد خشم جیمین فروکش کرده سعی کرد بهش نزدیک بشه که جیمین سریع تر متوجه شد ودستشو عقب کشید با افتادن لیوان از دستش وصدای شکستنش که تو فضای آشپزخونه پیچید جونگکوک این بار نگران نگاش کرد سابقه نداشت جیمین از چیزی عصبانی باشه اما بهش اجازه نزدیکی نده«تو از من دوری میکنی» جونگکوک گفت وسوالی نگاش کرد جیمین لبخندعصبی زد«داشتم ازخودم میپرسیدم چقدر زمان میبره اینو بفهمی..دیگه داشت خسته ام میکرد» گفت وبی توجه و به آشفتگی آشپزخونه از اونجا خارج شد جونگکوک با سرعت دنبالش رفت از بازوش گرفت واونو سمت خودش کشید«صبرکن...چرا اینطوری رفتارمیکنی؟چی شده جیمین..بگو منم بدونم» جیمین با اخم بازوشو آزاد کرد«ولم کن...چی شده؟یکم فکر کن مطمئنم حافظه ات خیلی بهتر ازاین حرفاست» جونگکوک اخم کرد «چی میگی؟من چکار کردم جیمین؟» جیمین هووفی کشید«فقط تنهام بزارباشه..الان توان دعوا کردن ندارم» میخواست به طرف اتاقش بره که جونگکوک جلوش ایستاد«تا حرف نزنی یه قدمم برنمیدارم..باز چه اتفاق فاکی افتاده که ازخود بیخود شدی؟» جیمین ناباور نگاش کرد چنگی به موهاش زد وعصبی خندید«خدای من باورم نمیشه بعد از اون چیزی که دیدم اینقدر گستاخ روبروم ایستادی وسرم داد میزنی..تو از چیزی که فکر میکردمم بیشرم تری...حالم از همتون به هم میخوره» «فقط دهنتو باز کن وبگو من چه غلطی کردم که همچین چیزایی باید بشنوم» جونگکوک یه قدم سمتش برداشت دستشو لمس کرد وبا لحن آرومی گفت«جیمینی که من میشناسم بدون توضیح کسی رو دور نمیندازه..بیا باهم حرف بزنیم هوم؟» جیمین دستشو ازدست جونگکوک خارج کرد«ورژن قبلی منو از ذهنت حذف کن،منقضی شده،ازاین به بعد قوانین عوض شده» جونگکوک شوکه به جیمینی که از پله ها بالا میرفت نگاه کردجیمین به بالای پله ها که رسید به جونگکوک نگاه کرد«یعنی دیشب اینقدر خوش گذشته که یادت نمیاد؟» نفس تو سینه جونگکوک حبس شد دیشب؟جیمین دیشب اونو با نیک دیده بود؟چقدر دیده بود؟ پله ی اولو بالا رفت«تو دیشب چی دیدی جیمین؟» جیمین نیشخندی زد«چیزای خوب..مثل بوسه ی پر حرارتتون..وقتی دستشو گرفتی و وارد خونه شدین..الان کجاس؟چرا نمیبینمش؟اینقدر بهش سخت گرفتی کوک؟»جونگکوک پله ها رو بالا رفت روبروی جیمین ایستاد«همه رو برات توضیح میدم چیزی که دیدی درست نیس جیمین» جیمین یه قدم عقب رفت«بس کن جونگکوک...بس کن باشه؟تلاش نکن چیزیو درست کنی!..تلاش نکن توضیح بدی..میخوای بگی اون بوسه حقیقت نداشت اینکه با خودت کشیدی وبردیش واحتمالا شبو تو بغلش صبح کردی هم حقیقت نداره» جونگکوک سرتکون داد«هیچ کدوم حقیقت نداره بین ما هیچی اتفاق نیفتاد جیمین من چطور میتونم بهت خیانت کنم...اصلا من تا حالا بهت دروغ گفتم؟» «دروغ نگفتی اما خیلی چیزا پنهان کردی..از فرصت دادن بهت..از بخشیدنت خسته شدم کوک..فقط میخوام از زندگیم بری بیرون..اگه یذره برام ارزش قائلی برای آخرین بار بهم یه لطفی کن وبرو» قبل ازاینکه جونگکوک چیزی بگه جیمین وارد اتاق شده ودرو کوبیده بود. آهی کشید امروز نمیتونست باهاش حرف بزنه باید آروم میشد تا به حرفاش گوش بده.*
«باورم نمیشه کوک تا این حدپیش بره» نیک گفت و فیلمو متوقف کرد جونگکوک میخواست با فیلمی که از رابطه اشون گرفته بود چکارکنه؟جیمین اینو میدونست؟ اگه نیک امیدی به درست شدن رابطشون داشت میتونست ازاین فیلم استفاده کنه اما میدونست هیچ چیزعوض نمیشه نمیخواست جونگکوک ازش متنفرشه. با شنیدن صدای در ازجاش پرید از فیلم خارج شد لپ تاپو خاموش کرد و با عجله از اتاق خارج شد جونگکوک نیم نگاهی بهش انداخت نیک توضیح داد«کارم طول کشید معذرت میخوام که تا الان موندم..من دیگه میرم» جونگکوک بی هیچ حرفی از کنارش گذشت وبه طرف اتاقش رفت نیک با تعجب نگاش کرد حتما باز با جیمین دعواش شده بود شونه ای بالا انداخت و از خونه خارج شد.
YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...