44

520 109 3
                                    

جیمین به کبوتری که با فاصله ی کمی کنارش روی زمین نشست تا تکه نونی برداره لبخندزد"یه چیزی بیشتر از دوست داشتن" یونگی به دست هاش تکیه داد"پس جای خوبیو انتخاب کردم" جیمین سرتکون داد"هیونگ؟" یونگی نگاش کرد"هوم؟" "چرا خواستی همرات بیام؟" "چون تو تنها دوستمی؟" جیمین لبخندزد"فکرنمیکنم فقط بخاطر همین باشه" جیمین به یه دستش تکیه داد به سمت یونگی متمایل شد"حالا که باهم اومدیم چرا باهاش حرف نمیزنی؟" یونگی شوکه نگاش کرد"راجع به کی حرف میزنی؟" "همونی که نمیتونی تنها باهاش روبروشی؟" یونگی خجالتزده پشت گردنشو لمس کرد"ولی من که با پدرم حرف زدم" جیمین خندید"من که نگفتم پدرت" یونگی نگاشو دزید"تو باید روان شناس میشدی" جیمین خودشو به طرفش کشید"هیونگ...لازم نیس ازم خجالت بکشی...من باهاش حرف زدم...اون هم درست به اندازه ی تو میخواد که رابطه تونو دوباره درست کنید...اون دلش خیلی برای بغل کردن تنها پسرش تنگ شده" "من" یونگی به دست هاش نگاه کرد"من نمیدونم باید چی بگم" "از احساسی که این چندسال داشتی بگو...میدونم سخته اما...اون بعد از رفتن مادرت کسیو جز تو نداره هیونگ...بهتره امشب باهاش حرف بزنی" یونگی با شک به جیمین نگاه کرد"تو مطمئنی؟اون منو میبخشه؟من چندساله که ندیدمش " جیمین با اطمینان سرشو تکون دادوپرسید"به من اعتماد داری هیونگ؟" یونگی با صدای ضعیفی زمزمه کرد"دارم" جیمین دستشو روی شونه اش گذاشت"پس کاری که گفتم انجام بده"
با لبخند به یونگی وپدرش که همو تو آغوش گرفته بودن نگاه کرد واز پنجره فاصله گرفت لبخند تلخی زد وبا صدایی که سعی میکرد نلرزه زمزمه کرد"دلم برات خیلی تنگ شده بابا"
*
"چرا نمیخوای بیام دنبالت؟" یونگی با تعجب پرسید"من که همیشه این کارو انجام نمیدم فقط گاهی اوقات" جیمین اخم کرد"همونم انجام نده هیونگ...لطفا...هنوزم کسایی هستن که مثل قاتلا نگام میکنن" یونگی به تعبیر جیمین خندید"کیا؟" جیمین انگار که روبروش همون اشخاصو می دید اخم غلیظی کرد"کارکنا...آیدلا...حتی بعضی کارآموزا...به اندازه کافی ازاینکه کمکم کردی دیبو کنم مدیونتم...ولی بیشتر ازاین فقط باعث سوتفاهم میشه" یونگی لبخندزد"اگه اذیت میشی...باشه...اما فقط بخاطر تو...حرف هیچ کدومشون برام مهم نیس...مادوستیم واین عادیه" جیمین خجالتزده نگاش کرد"میدونم ولی بقیه فکرمیکنن من با کمک تو وارد کمپانی شدم وهیچ وقت کسی خود واقعیمو نمیبینه" یونگی سری تکون داد"خیلی خب....میتونم بگم که راجع به شروع کارت مقاله بنویسن...اینم بگن که من فقط تو رو برای اودیشن رسوندم کمپانی" جیمین اخم کرد"هیونگ...منظور من این نبود" یونگی خندید"میدونم جیمین" "تو بیشتر ازاین کمکم کردی...اگه اون روز نبودی وبا داور صحبت نمیکردی شاید من هیچ وقت شانسی برای نشون دادن استعدادم نداشتم...من نمیدونم چطور باید کمک هاتو جبران کنم" "الانم داری همین کارو میکنی" جیمین با تعجب نگاش کرد"چطور؟" "با دوستی با من...همین کافیه" جیمین لبخندزد"چی میشد اگه بقیه میتونستن این وجه نرم ومهربون مین یونگی رو ببین؟" یونگی اخم کرد"هیچ وقت قرارنیس ببینن" جیمین خندید وموهای مشکی یونگیو با دست به هم ریخت"خیلی خب اینو فقط به من نشون بده" یونگی با چهره ی درهمی غرزد"میدونی هرروز چقدر وقت میزارم موهامو این شکلی کنم؟" جیمین خندید"مهم نیس چون من تو چندثانیه خرابش میکنم"
"کاش میشد بیشتر بمونی" جیمین دهنشو با دستمال پاک کرد لبخندی به اون مرد مهربون ودوس داشتنی زد"آجوشی...فکر میکردم ازم خسته شده باشین" آقای مین اخم کرد"این چه حرفیه جیمین؟تو هیچ فرقی با یونگی نداری" جیمین ریزخندید"میدونم شوخی کردم...ایندفعه رو چون براتون یه هدیه ی خاص اوردم ببخشین" با ابرو اشاره ای به یونگی که مشغول غذاخوردن بود کرد مین لبخندزد"پس قول بده مرتب بهم سربزنی" "قول میدم" یونگی اخم کرد"نظرت چیه پسرتو با یکی دیگه عوض کنی بابا؟" مین خندید"الان مین یونگی حسودی کرد؟" جیمین خندید"اره وخیلیم شدید" یونگی از جاش بلندشد"کی حسودی کرد...من فقط میگم که اون تو رو بیشتر از من دوس داره" پدرش با لذت نگاش کرد"هردو رو یه اندازه دوس دارم" چشمکی به جیمین زد"حالا شاید اون یکی پسرمو یکم بیشتر" یونگی حق به جانب نگاش کرد"نگفتم؟" با زنگ خوردن گوشیش ازجیمین وپدرش عذرخواهی کرد وبه طرف اتاقش رفت جیمین با لبخند به آقای مین نگاه کرد"بیشتر از اون چیزی که نشون میده دوستون داره" مین لبخند زد"میدونم از بچگی اینطور بود مغرورتر ازاونیه که به عشقش اعتراف کنه اما اگه بهت لبخند بزنه یا بیشتر از یه دقیقه باهات حرف بزنه این یعنی تو یا بقیه فرق داری" جیمین سری تکون داد"میدونم" "هنوزم برام جالبه بدونم چطور باهات دوست شده ومهم تر ازاون تو رو باخودش تا اینجااورده" جیمین شونه ای بالاانداخت"خب رازش توی پارک جیمین بودنه" مین با صدا خندید"امان از دست تو" جیمین هم لبخندزد"شما
از اون چیزی که فکر میکردم مهربونترین..وقتی متوجه شدم یونگی از روبرو شدن باشما میترسه فکر میکردم با یه پدر ترسناک واخمو روبرو میشم" پدر یونگی خندید"اما با یه پدر جذاب وخوش اخلاق آشنا شدی...تازه آشپزیم بلده" جیمین با لبخند به غذاها نگاه کرد"پس هیونگ آشپزی رو از شما یاد گرفته...دستپختتون عالیه آجوشی" مین اخم کرد"وقتی آجوشی صدام میکنی حس میکنم هشتاد سالمه" جیمین با شرم لبخندزد"خب باید چی صداتون کنم؟" "میتونم کسی باشم که بهش میگی بابا؟" جیمین شوکه نگاشو از روی میز گرفت"بابا؟" با شک تکرارکرد مین سری تکون داد"میدونم من جای پدرتو نمیگیرم اما من تو رو پسرم میبینم...خوشحال میشم اگه توهم منو بابا صدا کنی" جیمین سرشو پایین انداخت"شما لطف دارید آقای مین" مین ناراحت نگاشو از جیمین گرفت ناراحت شده بود اما به جیمین حق میداد "بلیطا رو برای امشب اوکی کردم جیمین" با ورود یونگی به سالن سکوت سنگینی که شکل گرفته بود شکسته شد جیمین سریع از روی صندلیش پاشد"پس من میرم که وسایلمو جمع کنم" یونگی نگاشو از جیمینی که از کنارش گذشت گرفت سوالی به پدرش نگاه کرد"چیزی شده؟" مین سرشو به نشونه ی نفی تکون داد واز روی صندلی پاشد"ساعت پروازتون کیه؟" "نه شب" مین همونطور که از کنار یونگی میگذشت گفت"پس من میرم یکم استراحت کنم"
*
لبخندی به آقای مین که هنوزم به یونگی توصیه میکرد مراقب خودش باشه وخوب غذا بخوره چون به نظرش چیزی جز چهارتا استخون ازش نمونده زد وچمدونشو کنار خودش قرارداد وقتی یونگی از بغل پدرش خارج شد جیمین به آقای مین که منتظر نگاش میکرد لبخندی زد وبین دست هاش قرار گرفت"قول دادی که بهم سربزنیا" جیمین لبخندزد"سرقولم میمونم" از بغل اون پدر تنها که خارج شد متوجه خدمتکار خونه شد که با یه کیف بزرگ بهشون ملحق شده آقای مین کیفو از زن گرفت وبه جیمین داد"اینا چندتا از غذاهاییه که متوجه شدم خوشت میاد...خوشحال میشم اگه قبولشون کنی" جیمین خجالتزده لبخندزد"ممنونم واقعا نیازی به این کار نبود" آقای مین اخم کرد"کاری نکردم که بخوای تشکر کنی...توهم باید بیشتر غذا بخوری تو از یونگیم لاغرتری...شما جوونای امروزی اصلا به فکرسلامتیتون نیستید" جیمین خندید"پس اینو با دوستام میخورم..چون اگه تنهایی بخورم زنده نمیمونم تا دوباره بهتون سربزنم" با ضربه ای که به بازوش خورد با خنده بازوشو مالش داد مین با اخم غرید"دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن" یونگی لبخندزد"نگفته بودم بابا قبلا بوکس کار میکرده؟" جیمین نالید"نه هیچ وقت نگفتی" وقتی دوباره تو آغوش گرم پدر یونگی فرو رفت نفس عمیقی کشید همه ی پدرا یه بوی مخصوص داشتن یا جیمین اینطوری تصور میکرد چقدر از وقتی که پدرشو بغل کرده بود میگذشت؟آخرین بار کی اینطوری  بغلش کرده بود؟آخرین بار کی نوازش شده بود؟کی حس کرده بود پسر کسیه؟سالها از وقتی که میتونست با بهونه های الکی ولوس بازی هایی که فقط مخصوص پدرومادرش بود خودشو تو دلشون جاکنه گذشته بود"ممنونم....بابا" آقای مین با تعجب نگاش کردجیمین لبخندزد"خودتون گفتین میتونم اینطوری صداتون کنم" مین خندید"البته که میتونی"

Sorry that I left 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang