82Im proud of you

495 117 11
                                    


عصبی گوشی رو از جیب کتش خارج کرد نگاهی به پیامایی که هنوزم جونگکوک جواب نداده بود انداخت با اخم وارد لیست مخاطبینش شد تا شمارشو بگیره که با صدای بوق نزدیکی ازجا پرید با چرخیدن سرش به سمت چپ و دیدن کامیونی که با سرعت به طرفش می اومد وحشت زده پلک زد از ترس قدرت حرکت نداشت چیزی نمونده بود با کامیون برخورد کنه راننده همچنان بوق میزد اونقدر فاصله کم بود که اگه سرعتش هم کم میکرد تو بهترین حالت جیمین ماه ها روی تخت بیمارستان میخوابید قلبش مثل گنجشک اسیرشده ای میکوبید چشماشو بست تا دیگه چیزی نبینه ولحظه ای که فکر میکرد همه چی تموم شده دستهایی دور تنش حلقه شد واونو با خودش روی زمین پرت کرد با شنیدن صدای کامیونی که دور میشد چشم هاشو باز کرد نگاهی به ناجیش انداخت که ایستاده بود ولباسشو می تکوند سعی کرد از دستش کمک بگیره تا نیم خیز بشه پسر با دیدنش لبخندی زد وبه کمکش اومد دستشو گرفت وکمکش کرد بایسته«حالت خوبه؟» جیمین نگاهی به پسر خوش چهره ای که مشخص بود ازخودش کوچیکتره انداخت وگیج سرتکون داد«خوب..خوبم...ممنون» پسر موهای جیمینو مرتب کرد ولباسشو از خاک تکوند«جاییت زخم نشده؟درد نداری؟اگه احساس میکنی سرت گیج میره یا حالت تهوع داری میخوای بریم بیمارستان؟من با ماشین خودم اومدم» جیمین لبخندی به نگرانیای پسر مقابلش زد«واقعا حالم خوبه..بازم ممنونم» پسر سری تکون داد«هرکس جای من بود همین کارو میکرد..وقتی دیدم تکون نمیخوری فهمیدم شوکه شدی..خوشحالم که اتفاقی نیفتاد» جیمین که هنوزم ریتم تنفسش به حالت عادی برنگشته بود سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادپسر نگاهی به استدیو روبروشون که اونور جاده بود انداخت«فکر میکنم داشتی اون سمت میرفتی درسته؟منم دارم میرم همونجا..اگه مشکلی نداری میتونیم باهم بریم!» جیمین که از پسرناشناسی که فقط چنددقیقه بود شناخته بود خوشش اومده بود دلیلی برای ردکردن درخواستش نداشت«البته» وقتی وارد استدیو شدن پسر قدبلندوچهارشونه ای با عجله به طرف پسر ظریف کنارش اومد«اینجایی؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟چرا وقتی بی خبر ول میکنی میری بهم خبرنمیدی؟کارگردان میخواد ببینت..باهام بیا» پسر نگاهی به جیمین کرد«امیدوارم دوباره همو ببینیم» بعد با اخم به طرف پسر قدبلندتر برگشت«منم چندبار گفتم جلوی بقیه سرم غرنزن..من بچه نیستم20سالمه سون وو» همونطور که جیمین حدس زده بود پسر ازش کوچیکتر بودپسری که حالا جیمین میدونست اسمش سون ووعه اخم کرد«تو سیصد سالتم بشه هنوز بچه ای» سون وو نگاهی به جیمین کرد وبه نشونه ی احترام خم شد«متاسفم» بعد دست پسرو گرفتو با خودش کشید جیمین لبخندی زد وبه طرف اتاق گریم راه افتاد.
***
جونگکوک از اتاق ظبط خارج شد وخسته به طرف اتاقی که همیشه توش استراحت میکرد راه افتاد که با صدای جونسو نیمه ی راه متوقف شد جونسو با قیافه ی درهمی به طرفش اومد«یه مشکلی پیش اومده کوک»جونگکوک با تعجب لب زد«چی شده هیونگ؟» جونسو بازوشو گرفت«ببین میتونی باهاش ملاقات نکنی من خودم یکاریش میکنم...دیگه نمیزارم مزاحمت شه» جونگکوک اخم کرد از حرفای جونسو سر در نمی آورد«از کی حرف میزنی؟ کی اومده دیدنم؟» جونسو آهی کشید«پدرت اومده جونگکوک»
**
با ورود جیمین به سالن عکسبرداری کارگردان ودستیارش با لبخند بزرگی به سمتش اومدن جیمین مودبانه تشکر کرد ویکم عقب تر ایستاد کارگردان نگاهی به اون سمت سالن انداخت وصدازد«نیک؟بیا اینجا» جیمین نگاشو از کارگردان گرفت وبه پسری که نیک صداش کرده بودن داد با ایستادن نیک روبروش با تعجب نگاش کرد نیک هم با لبخند نگاش میکرد«فکرنمیکردم اینقدر زود همو ببینیم» کارگردان با تعجب پرسید«شما دوتا همو میشناسین؟» نیک تو جواب دادن پیش دستی کرد«همین نیم ساعت پیش بود که باهم ملاقات کردیم» کارگردان لبخندزد«خب پس کوتاهش میکنم...نیک این پارک جیمینه همون آیدلی که ازش تعریف میکردم...جیمین شی اینم نیکلاوسه..همه نیک صداش میزنیم...امیدوارم به خوبی باهم کناربیایید» جیمین با لبخند به نیک دست داد پس اون مدلی که مدتها منتظر برگشتش از نیویورک بودن همون ناجیش بود«خوشبختم» نیک هم با لبخندی زمزمه کرد«منم همینطور»* جونگکوک عصبی به طرف اتاق راه افتاد با دستش درو هل داد و پا به اتاق گذاشت با دیدنش روی مبل اخماش درهم رفت مرد با دیدنش لبخندی زد«جونگکوک پسرم» جونگکوک عصبی نفس میکشید«اینجا چکارمیکنی؟»«بشین..بزار حرف بزنیم..میدونی چندساله ندیدمت» جونگکوک روی مبل روبرو نشست «تو ازخونه بیرونم کردی یادت نیس؟» «وقتی رفتی پشیمون شدم تو پسرم بودی..نمیدونستم کجایی ولی امیدواربودم حالت خوب باشه..وقتی معروف شدی وفهمیدم سئولی..سعی کردم پیدات کنم ولی رسیدن بهت خیلی سخت بود..جونگکوک منو ببخش..من اومدم که جبران کنم گذشته رو!» جونگکوک ناخن هاشو از شدت خشم تو روکش چرم مبل فرو برده بود تا به مردی که با وقاحت از پدربودن دم میزد حمله نکنه«وقتی ازاون خونه رفتم فراموش کردم پسر توام..فراموش کردم پدر دارم..حالاکه دیگه بهت نیاز ندارم اومدنت چیو عوض میکنه؟» جئون ازجاش بلند شد کنار پای جونگکوک زانو زد«من به کمکت نیاز دارم جونگکوک میدونم نمیتونی منو ببخشی ولی ازت میخوام به برادرت کمک کنی..اون داره میمیره وکاری ازدست من برنمیاد» جونگکوک شوکه نگاش کرد برادر؟از پسر زنی حرف میزد که بخاطرش ازخونه طردشده بود؟از پسری حرف میزد که تمام حق فرزندیشو ازش گرفته بود؟تمام سالهایی که جونگکوک با بیماری و
تنهاییش دست و پنجه نرم میکرد اون مشغول بزرگ کردن پسر دومش بود..گناه جونگکوک چی بود؟اینکه پسر مادرش بود؟اون بازم پسر اون مرد به حساب می اومد..با بغض پرسید«منم پسرت بودم..هیچ وقت نگرانم نشدی؟اینکه چی میخورم؟چی میپوشم؟کجا میخوابم؟با اون سن کم باید چکار کنم؟چرا؟فرق من با پسرت چیه؟» جئون درمونده نگاش کرد«تو پسر زنی بودی که هیچ وقت دوست نداشتم...ازدواج منو مادرت اجباربود یه سیاست کاری..اون عاشقم بود ولی من نه..هیچ وقت نتونستم دوسش داشته باشم..تمام زندگیم اجبار بود..بدنیا اومدن توهم شرطی بود که پدربزرگت گذاشته بود..اگه بچه دار نمیشدیم هیچ ارثی به مادرت نمی رسید..میدونم نمیتونی درکم کنی ولی من تو اون زندگی هیچ نقشی نداشتم..علاقه مند شدن بهش محال بود» جونگکوک بغض دردناکشو فرو برد«ازم چی میخوای؟» جئون امیدوارنگاش کرد«قراره برادرت عمل شه..عمل سختیه..من ازپس هزینه اش برنمیام...میدونم توقع زیادیه ولی خواهش میکنم جونگکوک نجاتش بده..اگه عمل نشه میمیره» جونگکوک رو برگردوند تحمل نداشت بهش نگاه کنه اون چشمایی که از غم فرزند دیگه ای ازاشک برق میزد دلشو میشکست..اینکه بعد سالها بازم دیده بودش اما نه بخاطر خودش بخاطر کمک کردن به بچه اش..تحملش زیادی سخت بود..چه احمقانه امیدوارشده بود..چه ساده فکرکرده بود پدرش واقعا پشیمونه واومده که دلشو بدست بیاره..تمام این سالا دنبال پدرش نگشته بود خودشو گم وگور کرده بود که اون پیداش کنه وحالا می دید بی فایده بود..اون هیچ وقت پدری که جونگکوک میخواست نمیشد«دیگه نمیخوام اینجا ببینمت...دیگه سعی نکن باهام حرف بزنی..منو تو بهش عادت داریم..اینکه دوتا غریبه باشیم..این آخرین خواهشمه..دیگه سرراه من قرارنگیر!» جئون با بهت به جونگکوکی که ازروی مبل بلند شد وپاشو از زیر دستش کشید نگاه میکرد جونگکوک بدون اینکه به عقب برگرده از اتاق خارج شد جونسو با دیدنش با عجله سمتش اومد«کوک..هی تو خوبی؟» فقط دیدن چشمهای به خون افتاده اش کافی بود تا جونسو به حال بدش پی ببره...«هیونگ..میشه برم خونه؟..نمیتونم ادامه بدم» جونسو سرشو با عجله تکون داد«حتما..به راننده ات میگم برسونت..استراحت کن» جونگکوک دوباره صداش کرد«هیونگ..میگفت پسرش به عمل نیاز داره تا زنده بمونه..ممکنه بمیره..بررسی کن ببین چقدر هزینه اش میشه وهمه رو پرداخت کن و...دیگه هیچ وقت نزار پاشو اینجا بزاره» نایستاد تا واکنش جونسو رو ببینه با پاهایی که به سختی روی زمین میکشید از کمپانی خارج شد.
جین کیفشو روی مبل راحتی گذاشت وبا شنیدن صداهای خنده نیول اخم کرد کسی خونه بود؟ از پله ها بالا رفت ودرو باز کرد با دیدن جونگکوک روی تخت نیول با تعجب ایستاد این وقت روز اینجا چکار میکرد؟جونگکوک با بازشدن در سرشو بالا گرفت«هیونگ!» لبخندی زد و دست از قلقلک دادن نیول برداشت نیول خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد «بابا..عمو کوکی میخواد امشب اینجا بمونه» جونگکوک بوسه ای روی موهای نرم نیول زد وبه جین نگاه کرد«اگه مشکلی نداره البته» جین فقط سرتکون داد هرچند جونگکوک لبخند میزد اما چشماش دردو فریاد میزدن«من میرم یه چیزی برای ناهار آماده کنم..نیول بعد از این که بازی کردنتون تموم شد باید بری حمام» نیول سری تکون داد ویکی از تارموهای جونگکوکو بین دو انگشتش گرفت«موهات بلندشده» جونگکوک خندید«همم..باید کوتاهش کنم؟» نیول خندید ونچی کرد«خوشکل شدی» جین نگاشو ازشون گرفت و از اتاق خارج شد لباساشو عوض کرد وبه طرف آشپزخونه رفت با صدای ویبره ی گوشیش دوباره به نشیمن برگشت یه پیام از جیمین داشت[هیونگ هرموقع تونستی بهم زنگ بزن] شماره رو لمس کرد وهمونطور که وارد آشپزخونه میشد گوشی رو روی گوشش نگه داشت خیلی سریع صدای جیمین پشت خط شنیده شد«هیونگ؟» «جیمین؟چیزی شده؟خوبی؟» «من خوبم هیونگ!معذرت میخوام مزاحمت شدم ولی جونگکوک ازصبح جواب پیاما وتماسامو نمیده..گفتم شاید خبرداشته باشی..به کمپانیش هم زنگ زدم...جونسو شی گفت یساعت پیش رفته..میترسم اتفاقی افتاده باشه» جین آهی کشید میدونست اشتباه نمیکنه«جونگکوک الان خونه ی منه جیمین..منم تازه رسیدم خونه ودیدمش..پیش نیول بود..منم حس کردم خسته اس..هنوز حرف نزدیم..بهش میگم بهت زنگ بزنه»«ممنونم هیونگ..بازم متاسفم» گوشی رو کنار گذاشت وسرشو پایین انداخت نگرانی برای جونگکوک یه روز یه بیماری مزمن براش میساخت نفسشو فوت کرد وبه طرف یخچال رفت.
با دیدن نگاه خیره جین لبخندش خشک شد«چیزی شده هیونگ؟» جین سری به تایید تکون داد«باید حرف بزنیم» نیول با سکوت جونگکوک نگاش کرد خودشو سمت جونگکوک کشید ولقمه ای که براش آماده کرده بود به طرفش گرفت جونگکوک لبخندی به چشمای منتظر نیول زد وخم شد تا لقمه رو با لباش از نیول بگیره نیول با خنده دستمالو گوشه ی لب جونگکوک کشید«خودتو کثیف کردی» جونگکوک دماغشو جمع کرد«چون لقمه ات بزرگ بود» نیول سرشو با خنده تکون داد«نه بزرگ نبود..تو مثل کوچولوها خودتو کثیف کردی» جونگکوک چشم غره ای بهش رفت«فسقلی الان به من گفتی کوچولو؟» نیول ریزخندید«آره گفتم» جونگکوک فوتی توی گردنش کرد وشکمشو قلقلک داد«زود باش حرفتو پس بگیر» نیول جیغی زد«آههههه...نه تو کوچولویی» جین بعد از جویدن آخرین لقمه اش ایستاد ونگاهی به نیول کرد«نیول باید تکالیفتو انجام بدی..اگه سیرشدی پاشو» نیول که متوجه لحن جدی پدرش شده بود سریع قبول کرد واز روی صندلی پایین اومد قبل از رفتن سمت جونگکوک رفت وتوی گوشش پچ پچ کرد«نمیری خونه؟» جونگکوک با خنده نفی کرد«مگه بهت قول ندادم؟پس جایی نمیرم» نیول نیم نگاهی به پدرش انداخت وبعد به طرف اتاقش رفت جونگکوک لباشو با دستمال تمیزی که هنوز ازش استفاده نکرده بود پاک کرد واز روی میز بلند شد جین روبروی تی وی نشسته بود وچیزی رو توی لپ تاپش تایپ میکرد جونگکوک کنارش با فاصله ی کمی نشست«به جیمین زنگ بزن..نگرانته..ازصبح بهت پیام داده..محض رضای خدا اینقدر اون پسرو نگران نکن..یکیمون کافیه» جونگکوک کاملا فراموش کرده بود گوشیشو چک کنه آروم زمزمه کرد«فراموش کردم..زنگ میزنم» بعد از دقایقی جین که دیگه از حرف زدن جونگکوک ناامید شده بود لب باز کرد چیزی بگه که جونگکوک زمزمه کرد«اومده بودکمپانی» جین دست از تایپ کردن برداشت وبه جونگکوک نگاه کرد اون تیله های مشکی حالا از اشک برق میزدن ولباش حالت غمگینی به خودشون گرفته بودن«فکرمیکردم بالاخره یادش اومده یه پسری این گوشه ی دنیا داره..که شاید یذره دلش تنگ شده باشه..ولی اون بخاطر من نیومده بود هیونگ..بخاطر پسرش اومده بود» صدای جونگکوک همونجا شکست وبغضش ترکید جین تحمل نکرد وشونه اشو لمس کرد جونگکوک که از صبح تا حالا این بار سنگینو روی قلبش حمل میکرد سد مقاومتش شکست وخودشو تو آغوش جین انداخت جین موهاشو نوازش میکرد وبا هرهق هقی از طرف جونگکوک چشماشو با درد میبست«میگفت حال پسرش بده..ازم کمک میخواست..وقتی بهش گفتم منم پسرشم..میدونی چی گفت هیونگ؟گفت ازدواجش با مادرم از روی عشق نبوده ومنم باید بدنیا می اومدم تا به ارث برسن..من از اولشم ناخواسته بودم هیونگ..ای کاش بدنیا نیومده بودم هیونگ...فایده ی زندگی چیه وقتی مهم ترین افراد زندگیتو نداشته باشی؟مامانم که خیلی زود رفت واون...اون حتی یبارم منو واقعا دوست نداشت...گناه من چی بود هیونگ؟منم مثل هرپسر دیگه ای دلم میخواست پدرم اونی باشه که تو موقعیت های مهم زندگیم ازم حمایت میکنه..بهم افتخارکنه ومنو به دوستاش نشون بده بگه این پسرم جونگکوکه..من تمام تلاشمو کردم هیونگ که منو ببینه..که بهم افتخارکنه..تو شنای مدرسه اول بودم..نمره هام جز بالاترینا بود..تو فوتبال مدرسه جز بهترین بازیکنا بودم ولی هیونگ..هیچکدومش براش مهم نبود» جین بوسه ای روی موهاش گذاشت«جونگکوک..آروم باش...کوک؟» جونگکوک نفس عمیقی کشید واشکاشو پاک کرد«تو بهش نیازی نداری..منو نامجونو داری..جیمینم هس..میدونم هیچکس جای پدرو نمیگیره ولی بعضیا متاسفانه سهمی از پدر تو دنیا ندارن..تو پسر قوی هستی..من همیشه بهت افتخارمیکنم..اینکه از بچگی به خودت تکیه کردی..کارکردی..زندگیتو ساختی..اینکه به عشقت اعتراف کردی...اینکه سعی داری ازجیمین محافظت کنی همه ی اینا ازت یه مرد قوی ساخته کوک...به خودت افتخارکن...اون که تا حالا برات پدری نکرده ازاین به بعدم نباشه چی عوض میشه؟» جونگکوک سرشو از روی سینه ی جین برداشت وبهش نگاه کرد«واقعا هیونگ؟تو بهم افتخارمیکنی؟» جین لبخندی زد«نه فقط من..حتی جیمین ونامجونم بهت افتخارمیکنن..اینو بارها تو حرفاشون متوجه شدم..روی آدمایی که لیاقت دارن تو زندگیت باشن تمرکز کن کوک هوم؟» این بار لبخندزد لبخندی که واقعی تر ازهمه ی لبخندایی بود که تا حالا زده بودحق با جین بود فقط آدمایی که دوسشون داشت و دوسش داشتن اهمیت داشتن« چطور میتونی همیشه با حرفات آرومم کنی هیونگ؟»«وقتی یه خرگوش فین فینی بزرگ کنی یادمیگیری» جونگکوک اخم کرد«هی من خرگوش نیستم» «ولی فین فینی هستی» با دیدن مکث جونگکوک خندید«ببین...خودتم قبول داری» با خنده از روی مبل بلندشد وگوشی جونگکوکو بین پاهاش انداخت«به جیمین زنگ بزن منتظرته» نفس عمیقی کشید وصداشو صاف کرد«الو؟» «کوک...اوه خدای من....میخواستم همین الان بیام خونه ی هیونگ... میدونی چقدر ترسوندیم؟حالت خوبه؟»جونگکوک لبخندی زد«دلم برای صدات تنگ شده» «خدای من عقلشو ازدست داده من چی میگم اون چی جواب میده..کوکاه..بیام پیشت؟واقعا خوبی؟چرا صبح ازکمپانی رفتی؟» «خوبم عزیزم..یه مقدار خسته بودم..نمیتونستم کارکنم..دلم برای نیول تنگ شده بود..ببخشید گوشیمو چک نکردم» «باشه مهم اینه حالت خوبه..کوکاه..ولی من بازم میخوام ببینمت» جونگکوک خندید«به نیول قول دادم امشب پیشش بخوابم وگرنه می اومدم..فردا میبینمت باشه؟» «باشه پس..فردا میبینمت..مواظب خودت هستی دیگه؟»
«هستم نگران نباش»
«میبوسمت»
«دوست دارم»
.

مواظب خودت هستی دیگه؟» «هستم نگران نباش»«میبوسمت»«دوست دارم»

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

اینم نیک خدمت شما🙌🏻
.
.
خب اونایی که نظر میدن خیلی کمن من شرط کامنت ندارم اینجا ولی دوس دارم نظراتتونو بدونم پس بگید از روند فیک شخصیتا وداستان راضی هستین یا ن؟
.
.
ووت هم بدین😁💕

Sorry that I left 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang