85

461 103 7
                                    

با صدای رمز در جیمین با لبخند از روی مبل بلند شد«جونگکوکم رسید» روبه نیک زمزمه کرد وبه طرف در رفت جونگکوک کت ضخیمشو دم در آویزون کرد وبوسه ای روی گونه ی جیمین گذاشت جیمین لبخندی زد«به موقع رسیدی نیک هم یکم پیش اومد» جونگکوک دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد«بریم اون دوستی که یه هفته اس تمام فکر دوست پسرمو مشغول خودش کرده ملاقات کنیم» جیمین خندید ودستای جونگکوکو از دور خودش باز کرد جونگکوک بازم یه دستشو دور کمرش گذاشت وکنارهم وارد سالن شدن جیمین زودتر به حرف اومد«نیک...این جونگکوکه..کوکاه..اینم دوستی که ازش میگفتم» جونگکوک لبخندش با دیدن پسری که جیمین معرفی کرده بود رنگ باخت وسرجاش ایستاد نیک با تعجب به واکنشش نگاه میکرد وقتی دید جونگکوک قصد جلو اومدن نداره خودش جلو رفت ودستشو سمت جونگکوک دراز کرد لبخندقشنگی که همیشه موقع آشنایی به لب داشت تقدیم جونگکوک کرد«از ملاقاتتون خیلی خوشحالم جونگکوک شی..دیدنتون ازنزدیک واقعا با فضای مجازی فرق میکنه..من دوست جیمینم..نیکلاوس..البته همه منو نیک صدا میزنن» جیمین گیج به طرف جونگکوک برگشت چرا اینقدر بهت زده بود؟ خجالت زده به دست نیک که همچنان درازشده بود نگاه کرد اروم خودشو کنار جونگکوک کشید وبا کشیدن آستینش زیرلب زمزمه کرد «کوک...حواست کجاس؟» جونگکوک بدون اینکه نگاشو از اون پسر غریبه بگیره دستشو جلو برد وتو دست کوچیکتر پسر گذاشت«خوشب...ختم..نیک» نیک با لبخندی دستشو از دست جونگکوک خارج کرد جیمین نگاهی بهشون انداخت«من میرم میزو بچینم..شما هم وقت دارید باهم آشنابشید» نیک مخالفت کرد«مگه میشه؟منم میام کمک!» جیمین با لبخندی رد کرد«همین جا باش..صداتون میکنم..همه چی آماده اس» نیک به جونگکوک که دورترین مبل نشسته بود نگاه کرد قیافه اش طوری بود که انگار یهویی تو یه استخر پرازیخ غرقش کرده باشن«جونگکوک شی؟حالتون خوبه؟» جونگکوک سرشو بالا گرفت بالاخره به خودش مسلط شد وبا چهره ی سخت وخشکی به نیک نگاه کرد«خوبم» «ولی اینطور بنظرنمیرسه» جونگکوک دندوناشو روی هم فشرد«گفتم که خوبم!!» نیک از صدای بلند جونگکوک جا خورد«معذرت میخوام..فقط حس کردم خوب نیستین» جونگکوک عصبی لبخند نه چندان دوستانه ای زد «حتی اگه همینطور باشه..غریبه که نیستم..میتونم به جیمین بگم» نیک سری تکون داد«البته فراموش کردم خونه ی دوست پسرتونه» جونگکوک با چشمای گردشده ای نگاش کرد نیک تعجب کرد«اوه ..جیمین شی بهتون نگفته بود اینو بهم گفته؟راستش منو جیمین شی یکی دوباری باهم حرف زدیم..وخب یه سری چیزا اون تعریف کرد ویه سری چیزا من» با خیزی که جونگکوک به طرفش برداشت ترسیده به عقب رفت وخودشو تو مبل پشت سرش فرو کردجونگکوک با اخم غرید«راجب چی حرف زدین؟» «نمیفهمم چرا اینقدر عصبانی شدین ما فقط مثل دوتا دوست» جونگکوک تو صورتش خم شد«جواب منو بده..راجب چی با جیمین حرف زدی؟» نیک صورتشو جلو برد حالا وقتی حرف میزد نفس هاش روی صورت جونگکوک پخش میشد«چطورمگه؟برای حرف زدن با جیمین باید از شما اجازه بگیرم؟» جونگکوک فشاری به دسته ی مبل زیر دستش واردکرد«تو!» «کوکااااااه..میشه بیای اینجا؟» با صدای جیمین ساکت شد نیک لبخندی زد«فکرکنم با شما کار دارن» جونگکوک با مکث ازش فاصله گرفت وبه طرف آشپزخونه رفت جیمین با دیدنش دست از تقلا کردن برای رسیدن به لیوان های کابینت بالا کشید«کوکاه...میشه اون لیوانارو بیاری دستم نمیرسه» جونگکوک بی حوصله به طرف کابینت رفت و سه تا لیوان از کابینت خارج کرد جیمین لیوانارو ازش گرفت تا بشوره«مرسی میتونی بری..به نیک بگو بره سر میز..منم الان میام» وقتی جوابی از جونگکوک نگرفت به طرفش برگشت جونگکوک دوتا دکمه ی بالای پیراهنشو باز کرد ودستی به گردنش که خیس عرق بود کشید جیمین نگران به طرفش رفت ودستی به گونه اش کشید«ببینمت...خوبی؟» جونگکوک سری تکون داد «خوبم فقط گرمم شدجیمین نگران نگاش کرد هوا خیلی بهترازاین بود که جونگکوک بخواد اینطوری عرق کنه «قرصات کجاس؟میرم بیارمشون» جونگکوک خسته روی صندلی پشت میز کوچیک آشپزخونه نشست« تو جیب کتم» جیمین با عجله به طرف کت جونگکوک رفت دستشو دور قوطی قرص داخل جیب حلقه کرد وسریع اونو بیرون کشید نیک با تعجب صداش کرد«چیزی شده؟» جیمین قرصو پشت خودش قایم کرد«چیزی نیس..تو برو سرمیز..ماهم الان میاییم» نیک با تعجب سری تکون داد وبه طرف میز چیده شده رفت به طرف جونگکوکی که با یه دست موهاشو از روی پیشونیش دورنگه داشته بود رفت«کوکاه» جونگکوک قرصو از جیمین گرفت جیمین سریع یه لیوان اب براش اورد«باز قرصاتو نخوردی؟» جونگکوک نمیتونست بگه این دومین باریه که داره ازاین قرص استفاده میکنه تمام تنش گرگرفته بود ودرد خفیفی تو قلبش می خزید بعد از دقایقی وقتی حالش بهتر شد از روی صندلی بلند شدجیمینم ایستاد«خوبی؟درد که نداری؟» جونگکوک لبخندی به چهره ی آشفته اش زد به طرفش رفت وصورتشو نوازش کرد«خوبم نگران نباش» جیمین نفس راحتی کشید وپیشونیشو به سینه ی جونگکوک تکیه زد«داشتم از ترس میمیردم» جونگکوک خندید«حتما یکم دیگه میموندم جین هیونگو خبرمیکردی» جیمین با صدای خفه ای جواب داد«معلومه که میکردم» جونگکوک بوسه ای روی سرش گذاشت«من چیزیم نیس..فقط امروز زیادی به خودم فشار اوردم» جیمین ازش فاصله گرفت انگار میخواست مطمئن شه جونگکوک بهش دروغ نمیگه وقتی لبای خندون وچشمایی که مثل همیشه پرحرارت نگاش میکردن دید جلو رفت چشماشو بست ولبای جونگکوکو بوسید جونگکوک صورت جیمینو تو دستاش گرفت به این بوسه برای آروم شدن نیاز داشت سرشو کج کرد وعمیق تر لبای جیمینو بین لباش مکید با صدای افتادن چیزی مثل چاقو یا چنگال جیمین مثل برق گرفته ها از جونگکوک جداشد«خدای من...من کاملا یادم رفت نیک تنها سرمیز نشسته» جونگکوک چشماشو تو کاسه چرخوند«برام مهم نیس» جیمین اخمی بهش کرد وبا کشیدن دستش اونو سمت میز هل داد وخودش برگشت تا لیوانارو برداره..نیک با دیدنشون دستشو از زیر چونه اش برداشت«میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی بعد فکر کردم ممکنه مزاحم بشم» جیمین لبخندی زد وهمونطور که کنار جونگکوک مینشست جواب داد«معذرت میخوام تنهات گذاشتیم..حال جونگکوک یکم بد بود نمیتونستم تنهاش بزارم» «اتفاقی افتاده؟» جونگکوک با اخم نگاشو از نیک گرفت«جیمین عزیزم..بهترنیس غذا بخوریم؟» جیمین سری تکون داد«درسته..ببخشید باید خیلی گرسنه باشید» نیک وقتی دید هیچکدوم نمیخوان حرفی بزنن مشغول خوردن شد با بلعیدن اولین لقمه با سروصدا توجه هردو رو به خودش جلب کرد«این خیلی خوشمزه اس» جیمین لبخندزد«واقعا؟خوشحالم که خوشت اومده» نیک دوباره سری به تایید تکون داد ویه لقمه دیگه داخل دهنش گذاشت«خیلی وقت بود همچین غذای خونگی نخورده بودم..تقریبا طعم غذاهای کره ای داشت یادم میرفت» جونگکوک پوزخندزد«خب آدم در مقابل به دست آوردن یه سری چیزا..یه سری چیزا رو ازدست میده...تو میخواستی مشهورشی درعوض خیلی چیزا رو ازدست دادی» جیمین باتعجب به جونگکوک نگاه کرد چرا باید اینقدر بد جواب حرف نیکو میداد نیک لبخندتلخی زد«درسته..منم پشیمون نیستم..فقط گفتم که دلم برای یه سری چیزا تنگ شده» جونگکوک مستقیم بهش نگاه کرد«متاسفانه...گاهی وقتا خیلی دیره..فقط یبار فرصت اینکه اون چیزا رو داشته باشیم داریم و وقتی یبار ازدستشون بدیم...فکرمیکنم حتی حق اینکه دلتنگشون بشیم هم نداریم» جیمین میتونست برق اشکو تو چشمای نیک ببینه جونگکوک چرا داشت اینقدر بهش سخت میگرفت نیک سرشو پایین انداخت اما متوجه دست جیمین که روی دست جونگکوک نشست وبعد صداش که هشداردهنده بود شد جونگکوک شونه ای برای جیمین بالا انداخت ومشغول خوردن شد جیمین برای عوض کردن جو به وجود اومده لبخندی زد«مشکلی نیس...هرموقع خواستی میتونی بیای من برات هرغذایی که دوس داری میپزم تا وقتی کره ای بهتره غذاهای خونگی بخوری» نیک با قدردانی نگاش کرد«ممنونم جیمین..تو واقعا دوست خوبی هستی» جیمین میدونست نیک عادت به هیونگ صدا کردن وپسوند شی کنار اسما نداره بهش سخت نمیگرفت اون پسر زیادی تنها به نظر می اومد ونمیخواست ازش دلخورشه اون مدت کوتاهی اینجا بود میخواست با خاطره های خوبی به کشورش برگرده.«حتی فکر میکنم باید دستپخت جونگکوکو هم بچشی...رامیونایی که میپزه حرف نداره» نیک با تعجب پرسید«اون آشپزی میکنه؟» جونگکوک چشماشو برای جیمین گرد کرد جیمین نگاشو نادیده گرفت«معمولا جونگکوک غذا میپزه...من هم یا کمپانی غذا میخورم یا خونه ی دوستامم..خیلی کم وقت برای آشپزی گیر میارم» جونگکوک حواسش بود که چطور نیک نگاشو با حسرت از لبخند جیمین موقع تعریف این موضوع گرفت ومشغول بازی با غذاش شد حالا یکم احساس پشیمونی میکرد شاید تند رفته بود؟هرکسی حق داشت دلتنگ کشورش وفرهنگش بشه..آهی کشید...اون فقط عصبانی بود با وجود این به خودش حق میداد وقرارنبود تغییری تو رفتارش بده. بعد از شام با تلفنی که به نیک شد سریع از پشت میز بلند شد وگفت که باید بره جیمین دنبالش تا دم در رفت«کسی میاد دنبالت؟اخه با ماشینت نیومدی!» نیک ژاکتشو برداشت«اگه قراره تنها بری جونگکوک تو رو میرسونه» نیک نگاشو از جونگکوکی که حالا پشت جیمین ایستاده بود گرفت«نه لازم نیس سون وو داره میاد» جیمین دست جونگکوک که دور شکمش حلقه شده بود نوازش کرد«ولی خیلی زود رفتی قراربود قهوه بخوریم» نیک نگاهی به طرزایستادن صمیمیشون انداخت«یه کاری پیش اومده مجبورم برم..شب خوبی بود ممنونم جیمین...شب بخیر جونگکوک شی» سریع زمزمه کرد و درو باز کرد جیمین تا در همراهش رفت ووقتی سوارشدنشو دید درو بست آهی کشید شبش اونطوری که برنامه ریزی کرده بود پیش نرفته بود با اخم به طرف جونگکوک چرخید که داشت به غذا ناخنک میزد«میشه بگی دلیل این رفتارت چی بود؟» جونگکوک بیخیال نگاش کرد«مگه چکارکردم؟» جیمین غرید«چکار کردی؟واقعا داری میپرسی؟چرا اینقدر خشک وسرد باهاش رفتارکردی؟اون دوستمه جونگکوک..بخاطر من باید بهش احترام بزاری» جونگکوک انگشت شصت واشارشو مکید«اوه راجب این موضوع باید حرف بزنیم...تو ازکی تا حالا اینقدر راحت به هرکسی اعتماد میکنی؟باهاش دوست میشی واونو به خونت راه میدی؟» جیمین موهاشو از روی پیشونیش کنارزد«منظورت چیه؟مگه یه ادم از سرخیابون برداشتم اوردم خونه؟همکارمه..یه مدل شناخته شده اس..بحثو عوض نکن» جونگکوک اخم کرد«بحثو عوض نمیکنم...جیمین تو اونو همش یه هفته اس میشناسی..تو که واقعا نمیدونی اون چطور ادمیه» جیمین صداشو بالا برد«اوه واقعا؟اونوقت تو میدونی چطور ادمیه؟» جونگکوک داد زد«اره میدونم..واسه همین میخوام ازش دور باشی» جیمین لحظه ای ساکت شد وبعد پرسید«چی؟» جونگکوک هووفی کشید«وقتی کارآموز بودیم دیدمش..از دور میشناسمش..فکرمیکنی چرا دوستی نداره؟بخاطر اخلاقی که داشت با هیچکس دوست نمیشد..اصلا با هیچکس سازگاری نداشت» «پس چرا وقتی دیدیش نگفتی میشناسیش؟» «چون...چون ما واقعا همو نمیشناسیم..گفتم که فقط از دور دیدمش» جیمین اخم کرد«گذشته اش برام مهم نیس...چیزی که من الان میبینم اینه که اون تنهاس...هیچ دوستی نداره..ومن میخوام با اون دوست باشم» قبل ازاینکه جونگکوک حرفی بزنه بشقابای جمع شده رو از روی میز برداشت واضافه کرد«این تصمیمه که خودم گرفتم وهیچکسم حق مخالفت نداره» با رفتن جیمین کلافه چنگی به موهاش زد اون به حرفش گوش نمیداد جیمین وقتی روی موضوعی حساس میشد به تذکر هیچکس توجه نمیکرد.

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now