83

469 95 3
                                    

از اتاق گریم که خارج شد متوجه نیک شد که پشت بهش با کسی پشت خط حرف میزد عصبانی بود و گاهی داد میزد جیمین لباشو به هم فشرد اجازه نداشت دخالت کنه شاید نیک خوشش نمی اومد بی سروصدا از اونجا دور شد تا سر صحنه حاضرشه نیک بعد از دقایقی با قیافه ی درهمی بهشون ملحق شد وکنار جیمین ایستاد«معذرت میخوام دیر اومدم» جیمین نگران نگاش کرد وآروم لب زد«خوبی؟» نیک پلک هاشو روی هم گذاشت ولب زد«خوبم» بعد از یکساعت کارشون تموم شده بود اما تیم فیلمبرداری میخواستن برای ناهار به رستوران برن که نیک زودتر عذرخواهی کرد وگفت نمیتونه همراهیشون کنه جیمین با دیدنش طاقت نیورد تنهاش بزاره مخصوصا که اون پسری که همیشه همراهش بود امروز کنارش نبود با عذرخواهی از کارگردان  دنبال نیک راه افتاد«نیک؟» نیک با شنیدن صداش برگشت«جیمین؟فکرمیکردم باهاشون رفتی» جیمین لبخندی زد«نمیتونستم برم وتنهات بزارم حس کردم حالت خوب نیس» نیک لبخندی زد«ممنونم..لازم نبود بخاطر من برنامه هاتو به هم بزنی..یکم استراحت میکنم خوب میشم» جیمین چشم غره ای بهش رفت«گفتم که مشکلی نیس..اینجا که کسی نیس..غذا چی میخوای بخوری؟من دارم میرم خونه..توهم باهام بیا..هم بیشتر اشنا میشیم هم تا برگشتن منیجرت من مراقبتم»«اما من نمیخوام مزاحمت بشم» جیمین اخم کرد«خودم دعوتت کردم چه مزاحمتی؟» نیک لبخندزد«خیلی خب..پس وسایلمو برمیدارم میام»
جیمین نگاهی به میز انداخت و وقتی مطمئن شد همه چی سرجاشه به طرف اتاقی که برای استراحت به نیک نشون داده بود رفت تقه ای به در زد و وارد شد نیک بی حال چشماشو باز کرد ونیم خیز شدجیمین لبخندی زد«غذا حاضره..اگه نمیتونی تا پایین بیای..میتونم برات غذارو بالا بیارم» نیک تندتند سرشو به چپ وراست تکون داد«نه..الان میام..ممنونم»
«اون پسری که همراهت بود اتفاقی براش افتاده؟بخاطر این میپرسم که امروز همش ندیدمش» نیک لقمه اشو جوید«سون وو؟خیلی وقته که بخاطر من از زندگیش عقب افتاده..ازش خواستم امروز نیاد سرکار تا به خانواده اش سربزنه» جیمین دستشو زیر چونه اش گذاشت«سون وو صداش میزنی؟ظاهرا ازت بزرگتر بود!» نیک خندید «ازم بزرگتره..ولی اونقدر باهم راحتیم که هیونگ صداش نمیکنم..درضمن خیلی وقته آمریکا زندگی میکنیم وخب میدونی ناخواسته فرهنگ هرجایی روت اثر میزاره..اونجا همه همو به اسم صدا میزنن..سون وو هم اینطوری راحتتره هربار که هیونگ صداش میکنم عصبی میشه»بازم خندید ویه لقمه ی دیگه توی دهنش گذاشت جیمین لبخندزد نیک خیلی گرسنه به نظر می اومد لقمه هارو جویده نجویده قورت میداد وفرصت نفس کشیدن به خودش نمیداد«سون وو هم منیجرمه هم دوستم..یجورایی مثل خانواده ام میمونه..وقتی گفتم میخوام از اینجا برم بدون مکث گفت همراهم میاد..بعضی وقتا فکرمیکنم اگه نداشتمش حتما دیوونه میشدم» جیمین با لبخندی تایید کرد«میفهمم چی میگی..منم دوستایی دارم که از خودم بیشتر نگران منن..هیچ وقت دست این ادمارو رها نکن» نیک لبخندی زد ودوباره مشغول خوردن شد بعد از جمع کردن میز وتمیز کردن آشپزخونه به کمک نیک جیمین پیشنهاد قهوه داد ونیک هم گفت یه گشتی توی خونه میزنه. همونطور که منتظر اماده شدن قهوه بود گوشیشو ازجیبش خارج کرد وبا جونگکوک تماس گرفت«بیب؟» جیمین خندید«گفتم منو اینطوری صدا نکن..خیلی لوسه»«منم گفتم هر طور دلم بخواد صدات میکنم...روزت چطوربود؟» جیمین دستی لای موهاش کشید«بد نبود..عکسبرداری داشتم بعدشم با دوست جدیدم اومدم خونه ناهارخوردیم..والانم قراره قهوه بخوریم»«دوست جدید؟کیه؟»«نمیشناسی همون مدلی که از امریکا اومده...یه روز باهم آشناتون میکنم..کمپانی ای؟»جونگکوک باصدای خسته ای جواب داد«هوم..دارم له میشم ازبس تمرین کردم..باز کامبک نزدیکه باز هوان منو با یه ربات اشتباه گرفته» جیمین خندید«عزیزم هیچکس هیچ وقت مجبورت نکرد ایدول شی..کوک کی قراره بری دیدن جین؟منم میخوام باهات بیام؟» جونگکوک عصبی نفسشو رها کرد«جیمین..بهت گفتم هرچی بشه خبرت میکنم نمیفهمم این همه اصرارت برای چیه؟جین که لحظه به لحظه گزارش میده»«کوک..من نگرانتم..میخوام کنارت باشم همین..تا امروز تنها بودی ولی الان که هستم اجازه بده کنارت باشم» هووفی کشید«خیلی خب..هروقت هماهنگ کردم میام دنبالت..هیونگ» جیمین به لفظ غلیظ هیونگ خندید«دلم برات ذره ذره شده» «امشب میای؟» «گفتم دلم تنگ شده..نگفتم دلم برای تخت خوابت تنگ شده!»«چرا فکرمیکنی هربار که دعوتت میکنم خونه ام برای بوتت نقشه کشیدم؟من اونقدراهم هورنی نیستم» جیمین خندید«چیزی بگو که خودت باورکنی..نمیتونم بیام..توهم خسته ای بهتره استراحت کنی..دو روز پیش همو دیدیم»«تو از دلتنگی میگی وباعث میشی دلم برات تنگ شه اونوقت خودت از دیدنت منعم میکنی..فقط اگه عاشقت نبودم...عاییییش هیچ کاری ازدستم برنمیاد»«هییییع..قهوه رو یادم رفت من باید برم..مواظب خودت باش...دوست دارم»«هرچی زودتر باید منو با این دوست جدیدت اشنا کنی..توهم مواظب خودت باش» وقتی با فنجونای قهوه وارد سالن شد نیک مقابل شومینه دید که به قاب عکس خودشو جونگکوک زل زده جیمین سینی رو روی میز گذاشت«منو جونگکوک ازبچگی دوستیم» نیک نیشخندی زد«فقط دوست؟» جیمین تک خنده ای کرد«نمیشه؟» نیک گردنی کج کرد«میشه اما خب میگی باور کنم اونهمه شیپر سرهیچ وپوچ شمارو شیپ میکنن؟» «بیشترازچیزی که فکرمیکردم پیگیر زندگی ما بودی»«وقتی زندگیت روزمره بشه به خوندن همچین اخباری نیاز پیدا میکنی» جیمین روی مبل نشست«قهوه ات سرد میشه» نیک روبروش نشست وفنجونشو برداشت«جواب منو ندادی» جیمین نیشخندی زد«شاید عمدا اینکارو کردم» نیک نالید«کامان جیمین شی...من اینهمه از خودم برات گفتم..به کسی که یه هفته اس میشناسم اعتماد کردم وتنها پابه خونه اش گذاشتم اونوقت تو بهم اعتماد نداری؟» جیمین زیرچشمی نگاش کرد«خیلی خب..اون دوستم نیس..دوست پسرمه» میدونست اعتماد به تازه واردای زندگیش کار درستی نیس اما حسش میگفت نیک با بقیه فرق میکنه وخطری تهدیدش نمیکنه«میدونستم» نیک گفت وپشت چشمی براش نازک کرد با صدای میو موچی که خودشو به پاش می مالید نگاشو از نیک گرفت و سرشو نوازش کرد نیک با دیدن گربه ذوق زده پرسید«تو یه گربه داری؟» جیمین سری تکون داد وگربه رو روی مبل بالا کشید گربه زیر نوازشای جیمین خماربه نیک نگاه میکرد نیک آهی کشید«منم دلم یه گربه میخواست ولی سون وو به گربه ها حساسیت داره ونمیتونم هیچ گربه ای وارد خونه کنم» «شما با هم زندگی میکنید؟» نیک سری تکون داد«پدرومادرم هیچ وقت موافق اینکه وارد این صنعت بشم نبودن..اونا میخواستن من درس بخونم وارد دانشگاه بشم وبعدها یه پزشک بشم..وقتی گفتم به چه کاری فکرمیکنم مخالفت کردن بارها سعی کردم قانعشون کنم اما راضی نمیشدن..مجبورشدم تنهایی برم اودیشن بدم فکرمیکردم اگه تو عمل انجام شده قراربگیرن اگه ببینن تونستم قبول شم کوتاه میان ولی اشتباه میکردم وقتی رسیدم خونه مامانم چمدونمو جمع کرده بود وپدرم حتی نگام نمیکردگفتن حالا که به تصمیماتشون احترام نمیزارم جایی توی این خونه ندارم..با کمک یکی از هیونگا یه جای کوچیک برای زندگی داشتم البته بیشتر توی کمپانی میخوابیدم..کم کم با حقوقی که داشتم تونستم زندگیمو مدیریت کنم..سون وو هم هوامو داشت هیچ وقت تنهام نزاشت» جیمین زمزمه کرد«متاسفم..نمیخواستم ناراحتت کنم» نیک سری به نفی تکون داد«مشکلی نیس..خودم خواستم تعریف کنم..میتونم گربه رو بغل کنم؟» جیمین نگاهی به گربه ی تو بغلش انداخت لبخندزد«البته» نیک با لذت دستی لای موهای سفید گربه کشید که موچی خرخری کرد و خودشو روی پاهای نیک کشید«ازت خوشش اومده» نیک به جیمین که این حرفو زده بود لبخندزد«مثل صاحبش آدم خوش روییه»

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now