74

567 130 11
                                        

همونطور که روبروی آینه مشغول خشک کردن موهاش بود صدایی از طبقه ی پایین توجهشو جلب کرد گیج اخمی کرد حوله رو کنار گذاشت واز اتاق خارج شد نگاهی به سالن ازبالا انداخت کتی روی مبل بود که جونگکوک حدس میزد مال جیمین باشه از پله ها پایین رفت صدا از آشپزخونه می اومد پاورچین پاورچین وارد آشپزخونه شد وبه دیوار تکیه داد حدسش درست بود جیمین پشت بهش مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود اخم کرد ودست به سینه شد«باید رمز دروعوض کنم؟» جیمین با لبخند به سمتش برگشت«بیدارت کردم؟صبح بخیر» جونگکوک با چشمای گردشده به جیمینی که هرلحظه بهش نزدیکتر میشد نگاه میکرد دست جیمین روی گونه اش نشست جیمین به لباش نگاه میکرد وهرلحظه فاصله رو کمتر میکرد اون واقعا میخواست همچین کاری کنه؟ درست لحظه ای که لب هاشون مماس هم قرار گرفتن جونگکوک سرشو تو جهت مخالف چرخوند وناراضیتیشو نشون داد جیمین سعی کرد ناراحتیشو نشون نده وهمچنان روحیشو حفظ کنه ازش دورشد«صبحانه رو برات آماده میکنم» اما جونگکوک ازآشپزخونه خارج شد«نمیخورم نیازی نیس زحمت بکشی..کلی کار دارم که باید بهش رسیدگی کنم..میتونی بری جیمین» جیمین اونقدر اونجا ایستاد تا با صدای کوبیدن در به خودش اومد حس بدی داشت ناراحت بود ودلش میخواست سر جونگکوک دادبزنه اما تو این موقعیت اثبات عشقش به جونگکوک مهم ترازهمه چی بود لبخندی از نو روی لبش کاشت و دوباره وارد آشپزخونه شد میخواست برای ناهار خودش غذا بپزه اینطوری شاید توجه جونگکوکم جلب میکرد چون بجای سفارش غذای بیرون خودش تمام مراحلو انجام میداد ازوقتی همو دیده بودن جونگکوک خیلی کم تونسته بود دستپخت جیمینو بچشه وچه فرصتی بهتر ازالان برنجو با اشتیاق برداشت و یه کاسه ی بزرگ کناردستش قرارداد با تمام بدخلقیای جونگکوک جیمین هنوزم از کنارش بودن وغذا پختن براش لذت میبرد درست بود هیچکدوم دیگه اون دوتا پسربچه ی کوچولو توی بوسان نبودن درست بود سالها بینشون فاصله افتاده بود اما جیمین هنوزم باورداشت میتونه همه چی رو درست کنه میتونه اون فاصله رو با نخی از جنس علاقه به الانشون بدوزه..اگه جونگکوک بهش اعتماد میکرد میتونستن یه رابطه ی قوی ومحکم بسازن...لپ تاپشو بست و هووفی کشید حوصلش سررفته بود بعد ازانجام همه ی کاراش فقط دوساعت گذشته بود نگاهی به ساعت که یک ظهرو نشون میداد انداخت جیمین تا الان رفته بود ازجاش بلند شد ودستی لای موهای پف کرده اش کشید خونه ساکت بود اما بوی خوب برنجی که تو فضا پخش شده بود نشون میداد جیمین هنوز اینجاس با ورودش جیمین لبخندخسته ای زد«میخواستم صدات کنم..غذای امروزو من پختم امیدوارم خوشت بیاد» هرچقدر دوست داشت این فاصله رو کم کنه اما اونقدر گشنه بود که نمیتونست الان به هیچی جز غذای خوش عطر روی میز فکر کنه بی حرف پشت میز نشست جیمین با خیال راحت به طرف گاز رفت ودیگ رامیونو برداشت تا بینشون روی میز بزاره چاپستیکی کنار دست جونگکوک گذاشت وبعد از آوردن کیمچی وآب روبروش نشست یه تیکه گوشت روی برنج جونگکوک گذاشت«بااین امتحانش کن» جونگکوک لحظه ای مکث کرد وبعد لقمه رو داخل دهنش گذاشت جیمین منتظر نگاش میکرد جونگکوک که میدونست تا حرفی نزنه جیمین نه غذا میخوره ونه میزاره جونگکوک راحت بخوره بعد از قورت دادن غذا به جیمین نگاه کرد«خوشمزش» جیمین لبخندی زد وبالاخره چاپستیکاشو برداشت تا شروع کنه جیمین بعد ازچنددقیقه دست ازخوردن کشید درحالی که نصف بیشتر غذاش مونده بود احساس سیری میکرد یه دستش زیر چونه اش بود ودست دیگه اش روی میز به سختی سعی میکرد دست آزاد جونگکوکو لمس نکنه بعد از یه هفته ازآخرین باری که جونگکوکو خونه ی جین دیده بود جرات کرده بود پا به خونه ی جونگکوک بزاره جونگکوک اونقدر غرق خوردن بود که متوجه جیمین نشده بود صبح یکی ازوعده های غذاییشو بخاطر جیمین ازدست داده بود وحالا مجبوربود دوبرابر بخوره همونطور که بهش نگاه میکرد آرزو کرد به گذشته ها برگردن همون گذشته ای که جونگکوک هیچ وقت بیشتر از یه روز باهاش قهر نمیکرد همون گذشته ای که مادرجیمین براشون غذاهای خوشمزه ای میپخت وجونگکوک وجیمین سرخوردن مسابقه میگذاشتن یادش بود چطور اون موقع ها آرزوی یه زندگی متفاوت تر تو سئول کرده بود جایی که یه خواننده ی بزرگ شده بود وهمراه هیونگش وجونگکوک اجرا میکردن مادروپدرش بین جمعیت با افتخارنگاهش میکردن وتشویقش میکردن اما حالا که آرزوش به حقیقت پیوسته بود خیلی چیزا کم داشت پدرومادرش نبودن..جونگکوک ازش دلخور بود وجیمین اونطور که تصور میکرد خوشحال نبود واقعا ارزش اینو داشت که بخاطر یه آرزو خانواده ی گرم وصمیمیشو ازدست بده با صدای برخورد لیوان با میز پلک زد ونگاهی به جونگکوک انداخت غذاش تموم شده بود«قراره فردا یه عکسبرداری نزدیک رودخونه داشته باشیم» جیمین گفت تا جونگکوک برای چندلحظه نگاهش کنه جونگکوک سری تکون داد«میدونم..دیروز منیجرخبرم کرد» جیمین ابرویی بالاانداخت«تو مشکلی باهاش نداری؟» جونگکوک نگاش کرد«منو تو تازه وارد این صنعت نشدیم..میدونیم چقدر قراره همچین موقعیت های مشترکی داشته باشیم..نمیتونیم تا آخر عمرمون ازهم فرارکنیم..درضمن..تو هنوز دوستمی جیمین من ازت فرارنمیکنم» جیمین اخم کرد«ما دوست نیستیم» جونگکوک تک خنده ای کرد«پس چی ایم؟اکس بویفرند؟» با یه حالت مسخره گفت وانگشت اشاره و وسطشو چندبار خم کردجیمین سعی کرد خونسرد باشه«هیچ کدوم...تو ازطرف خودت تصمیم گرفتی..من هیچ وقت نخواستم چیزی تموم شه» جونگکوک با زبون به لپش فشاری وارد کرد«هنوزم میخوای این بازیو ادامه بدی جیمین...واقعا؟..فکرنمیکنی دیگه داری زیاده روی میکنی؟» «تا وقتی باورم کنی» جونگکوک صندلیشو به عقب هل داد ایستاد ودستاشو دوطرف میز گذاشت«خسته میشی» جیمین نیشخندزد«میبینی» نگاشو از جیمین گرفت وچرخید«فکرنکنم منیجرت ازاینکه بجای استراحت خونه ی منی خوشحال بشه» جیمین هم ایستاد همونطور که ظرفارو جمع میکرد زمزمه کرد«لازم نیس نگران باشی اون خبرداره اینجام» جونگکوک کلافه دستشو پشت گردنش کشید وبه طرف جیمین چرخید«خودم تمیزمیکنم..برگردخونه جیمین» جیمین با اخمی نگاش کرد« تا وقتی  که به این رفتارت ادامه بدی جایی نمیرم»«به جهنم» کلافه غرید و دوباره به طرف اتاقش رفت وقتی برای بار دوم صدای کوبیدن درو شنید لبخندزد«درو محکم تر بکوب جونگکوک من تا شب جایی نمیرم» بعد از شستن ظرفا ومرتب کردن اطرافش کش وقوسی به بدنش داد روی مبل راحتی دراز کشید ونگاهی به گوشیش انداخت یه تماس از یونگی داشت جونگکوک از نیم ساعت پیش از اتاقش خارج نشده بود وجیمینم کاری برای انجام دادن نداشت اسم یونگی رو لمس کرد وگوشی رو به گوشش چسبوند همونطور که کلافه تو تخت غلت میزد هووفی کشید تو اتاق احساس خفگی میکرد بالشتی که روی سرش گذاشته بود با یه دست برداشت اخمی کرد«اینجا خونه ی منه..چرا خودمو تو اتاق حبس کردم؟» دستی به موهای آشفته و وز شده اش کشید لباسشو مرتب کرد وازاتاق خارج شد نگاهی ازبالا به سالن انداخت ازاینجا فقط سر کوچیک جوجه ی زردش مشخص بود جونگکوک اخمی به افکارش کرد اونو جوجه ی زردش خطاب کرده بود؟اون مال جونگکوک نبود پس افکارش بی معنی بود با صدای خنده ی جیمین اخم کرد با کی حرف میزد؟باز صدای درونش بهش نهیب زد به تو ربطی نداره..از پله ها پایین رفت وسعی کرد بی تفاوت ازکنارش بگذره« واقعا یونگی هیونگ داره منو به شهربازی دعوت میکنه؟» اخم کرد یونگی هیونگ؟ پس مین یونگی پشت خط بود چشم غره ای به جیمین درواقع به پشتی مبلی که جیمین روش درازکشیده بود رفت و وارد آشپزخونه شد تا یه لیوان آب بخوره«هیونگ..دست از مسخره کردنم بردار..من واقعا حالم اونجور جاها بدمیشه..نمیترسم» جونگکوک با حرص آبو سرکشید«اون مین یونگی یه قرار نرمالم بلد نیس بزاره...جیمین ازشهربازی خوشش نمیاد» با تعجب نگاهی به لیوانش کرد کی آبو تموم کرده بود؟اصلا آب ریخته بود؟گیج به لیوان نگاه کرد ودوباره لیوانشو پر کرد«خیلی خب میریم..به شرطی که من انتخاب کنم» آبی که تو دهنش بود تو گلوش پرید جیمین واقعا میخواست باهاش به شهربازی بره؟ مشتشو به سینه اش کوبید جیمین که صداشو شنیده بود گردن کشید تا پیداش کنه ووقتی متوجه شد جونگکوک حواسش به مکالمه اشه لبخندی زد ودوباره درازکشیدیونگی پرسید«خب تو واقعا دوست داری کجا بری؟» جیمین حالا با صدای بلندتری حرف میزد تا جونگکوک بشنوه«یادته گفتی دگو جاهای قشنگی داره که هنوز ندیدم؟نظرت چیه تعطیلات بعدی باهم بریم اونجا هیونگ؟» جونگکوک چشم غره ای به یونگی خیالی روبروش زد«یه سفر به دگو؟تو خواب ببینی مین یونگی...من جیمینو باتو تنها نمیزارم» جیمین نرم خندید«پس قرارمون میشه شهربازی دگو» با صدای شکستن جیمین وحشت زده از روی مبل بلند شد جونگکوک دستپاچه نگاشو از جیمین گرفت وبه زمین نگاه کردنگاهی به اطرافش انداخت و با پیدا کردن جارو وخاک انداز مشغول جمع کردن شیشه خورده هاشد جیمین بعد از دقایقی تماسو قطع کرد به در تکیه داد وبا خنده پرسید«حواست کجابود؟» جونگکوک اخم کرد«ازدستم لیزخورد» جیمین سرشو بالا پایین کرد«حتما همینطوره» جونگکوک عصبی نگاش کرد«به چی میخندی؟» جیمین خندشو قورت داد«هیچی» جونگکوک شیشه های خردشده رو تو سطل ریخت وجارو یه گوشه گذاشت ازکنارجیمین گذشت و روی مبل دیگه ای نشست ریموت تی وی رو برداشت وبعد ازپیدا کردن یه دراما ریموتو کنار گذاشت جیمین هم نزدیکش نشست ونگاهی به سریالی که پخش میشد انداخت فقط ده دقیقه وانمود کرد مشغول تماشای سریاله ولی دیگه نمیتونست حوصلش سررفته بود وظاهرا جیمین قصد رفتن نداشت ازجاش بلندشد«من یه قراردارم باید برم..اگه میری خونه میرسونمت» جیمین سری تکون داد«لازم نیس» جونگکوک شونه ای بالا انداخت وسالنو ترک کرد نمیدونست اینکه کاروزندگیشو ول کرده و خودشو تو خونه ی جونگکوک حبس کرده کار درستیه؟اصلا تونسته تاثیری روی جونگکوک بزاره؟هووفی کشید دلش میخواست همین الان برگرده خونه تمام کاری که جونگکوک از صبح تا حالا کرده بود نادیده گرفتنش بود اما شاید اگه شب که برمیگشت وجیمینو منتظر می دید نظرش عوض میشد بعد از رفتن جونگکوک به همه جای خونه سرزده بود آلبومای جونگکوکو ورق زده بود کتابای کتابخونه رو خارج ودوباره مرتب کرده بود جاهایی که تمیز بود از اول تمیز کرده بود وهنوزم جونگکوک برنگشته بود خسته روی مبل دراز کشید ویکی از کوسن هارو زیرسرش کشید به محض بسته شدن چشماش خوابش برد.جونگکوک که فقط بهونه ای برای بیرون رفتن آورده بود بی هدف تو خیابونا میگشت با زنگ خوردن گوشیش ماشینو متوقف کرد سومین بود«نونا؟» «جونگکوکا...امروز وقتت خالیه درسته؟»«اره چطور؟» «خیلی خوبه..یکی هس که میخوام بهت معرفی کنم...تو کافه...منتظرتم» بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به جونگکوک بده تماسو قطع کرد نگاهی به آدرسی که براش فرستاده بود انداخت حداقل جایی برای رفتن داشت اینطوری جیمین ناامید میشد وبرمیگشت خونه! وقتی چشماشو باز کرد خونه تاریک بود نیم خیزشد وخمیازه ای کشید از سکوت فضای اطرافض مشخص بود هنوزم تنهاس ازجاش بلندشد وچراغارو روشن کرد نگاهی به ساعت کرد ده شب بود شاید باید برمیگشت خونه ویه روز دیگه به دیدن جونگکوک می اومد؟ با صدایی که از حیاط شنید به طرف پنجره رفت جونگکوک داشت ماشینو تو حیاط پارک میکرد وقتی ازماشین پیاده شد جیمینم به جایی که چنددقیقه پیش بود برگشت جونگکوک خسته وارد خونه شد کفشهاشو از پاش خارج کرد وکتشو روی دستش انداخت با دیدن جیمین با تعجب زمزمه کرد«هنوز اینجایی؟» جیمین سری تکون داد«منتظرت بودم» جونگکوک خسته تر ازاون بود که بحث کنه«جیمین خواهش میکنم...واقعا خستم...ما که حرف زدیم منم گفتم باهم مشکلی نداریم..دیگه برگرد خونه..فردا همو سرکار میبینیم باشه؟» از کنارجیمین گذشت وبه طرف اتاقش رفت جیمین اخم کرد وبی حوصله بطرفش چرخید«ازصبح تا شب منتظرت نموندم که تهش اینو بگی..باید بگی ما مثل قبلیم تا من ازاینجا برم» جونگکوک که بالای پله ها رسیده بود بی تفاوت نگاش کرد«پس نباید می اومدی..اون چندماه!!هرچی که تا دیروز بینمون بود فراموشش کن وازش بگذر جیمین» «خودت میتونی فراموش کنی؟» جواب جیمین چیزی جز سکوت نبود چون جونگکوک داخل اتاق شده بود ودرو بسته بود بی حوصله لباساشو از تنش خارج کرد تا دوش بگیره میدونست فردا وقت نمیکنه...درحالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود نشسته بود جونگکوک باید می اومد وبراش توضیح میداد..نیم ساعت بعد از حمام خارج شد با حوصله موهاشو خشک وبعد شونه کرد بعد از چک کردن ایمیل هاش شلوار راحتی تنش کرد تا آماده ی خواب بشه که یادجیمین افتاد هنوزم منتظرش بود؟ درو آروم باز کرد ونگاهی از بالا به سالن انداخت جیمین هنوزم اونجا نشسته بود قدمی به جلو برداشت ولی سریع پشیمون شد ودروبست شاید بهتربود ازاتاق خارج نمیشد جیمین مجبور بود برگرده خونه تا برای فردا اماده شه خودشو روی تخت پرت کرد و چشماشو با خستگی روی هم گذاشت....چنگی به موهاش زد صبرش تموم شده بود چقدر دیگه باید منتظرمیموند ازجاش بلند شد وبا اخم به اتاقش نگاه کرد اگه اون نمی اومد جیمین میرفت سراغش...درو یه ضرب باز کرد آماده بود تا سرش دادبزنه که با دیدن جونگکوک خواب لباش به هم دوخته شد دروآروم بست و به سمت تخت رفت موهاش نمدار بود تازه از حمام خارج شده بود اینو از عطر شامپو وصابون هم میتونست متوجه بشه با احتیاط روی تخت نشست وتارمویی که روی چشمش افتاده بود کنار زد از چشم های بسته اش گذشت ونگاهی به بازوهاش انداخت چقدر ازجونگکوک بخاطر این عادت که نمیتونست با لباس بخوابه ممنون بود نرم بازوشو لمس کرد داشت وسوسه میشد کنارش دراز بکشه که جونگکوک تکونی خورد جیمین یکم خودشو عقب کشید ولی وقتی دید جونگکوک هنوزم خوابه دوباره بهش نزدیک شد دوباره به لب هاش نگاه کرد چندهفته بود نبوسیده بودش؟نمیدونست اما نمیتونست بیشترازاین صبر کنه روی صورتش خم شد چشماشو بست ولباشو روی لبای جونگکوک گذاشت با حس سنگینی وخیسی روی لباش گیج چشماشو باز کرد وناله ای کرد جیمین ازش جداشد چندبار پلک زد تا متوجه بشه چه اتفاقی افتاده که جیمین دوباره به سمتش اومد وبا خشونت لباشو به دهن گرفت دست جیمین که بین موهاش مشت میشد جونگکوکم برای جواب دادن به بوسه وسوسه میکرد اونم دلتنگ بود حرکت لبای جیمین روی لباش چیزی نبود که به آسونی ازش بگذره جیمین با حرکت جونگکوک خوشحال دستاشو دورگردنش حلقه کرد وبوسه رو عمیق تر کرد فقط چندثانیه بود جونگکوک خیلی سریع به خودش اومد و جیمینو از خودش فاصله داد«داری چکارمیکنی؟» جیمین لیسی به لبش زد«همون کاری که باید زودتر میکردم» جونگکوک نفسشو فوت کرد وسرشو روی بالشت پرت کرد امروز قرارنبود تموم شه؟ وقتی جیمین روی پاهاش نشست با تعجب سرشو بالاگرفت نگاهش دست جیمینو دنبال کرد که بطرف دکمه های لباسش رفت داشت چکارمیکرد؟جونگکوک با چشمای گردشده نگاش میکرد جونگکوک سعی کرد بلندشد که جیمین دستشو روی سینه ی برهنش گذاشت وهلش داد روش خیمه زد وتو گوشش زمزمه کرد«شاید اینجوری باورت بشه» وقتی جیمین گوششو داخل دهنش برد لرزی به تنش نشست باورش نمیشد این جیمینه که برای رابطه پیش قدم شده اونم زمانی که فرداش باید سرصحنه حاضرمیشدن دندوناشو روی هم می‌فشرد تادرمقابل بوسه های خیس جیمین واکنشی نشون نده جیمین نگاهی به چشماش انداخت ودوباره لباشونو به هم رسوند جونگکوک مقاومت میکرد به بوسه جیمین جواب نمیداد ولباشو ازهم فاصله نمیداد جیمین ازش جدا شد درحالی که هنوز روی پاهاش نشسته بود دکمه ی شلوارشو باز کردجونگکوک اخم کرد اگه کاری نمیکرد جیمین تا آخرش پیش میرفت نیم خیزشد وجاهاشو باهم عوض کرد دستای جیمینو کنارسرش نگه داشت وبا خشم تو صورتش دادزد«بسه جیمین...بسهههه...با عرضه ی بدنت به من نمیتونی چیزیو ثابت کنی» هردو نفس نفس میزدن«ولم کن» جیمین زمزمه کرد وتو چشمای جونگکوک خیره شدجونگکوک به مچ های ظریف جیمین که تو دستاش اسیرشده بودن نگاهی کرد دستاشو رها کرد جیمین به محض آزادشدنش نشست جونگکوکو ازروی خودش هل داد و با خشم پیراهنشو از روی زمین برداشت با عجله تنش کرد ودکمه ها رو نامرتب بست دستی به موهاش کشید جونگکوک آهی کشید نگاش کرد«میرسونمت» جیمین دکمه ی شلوارشو بست«کی گفته من باتو برمیگردم خونه؟» عصبانی بود وهیچی نمیتونست تو این لحظه آرومش کنه از اتاق خارج شد و بیشترین سرعتی که داشت کتشو برداشت و ازخونه خارج شد برای اولین تاکسی دست تکون داد و سوارش شد...جونگکوک نگاهی به ساعت انداخت نیمه شب بود نگران جیمین بود اما میدونست الان نمیتونه بهش زنگ بزنه آهی کشید وپتو رو کنار زد...هنوز نفس هاش منظم نشده بود انگشتاش از شدت فشاری که بهشون وارد میکرد به سفیدی میزدن با حرص پوست لبشو میکند از کارش پشیمون بود ولی بیشتر از جونگکوک عصبانی بود
.
.
🥺من ووت میخوام

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now