52

597 124 0
                                    

"جیمین؟" دست از نوازش وسایل روی میزش برداشت وبه طرف در چرخید تهیونگ تو چارچوب در ایستاده بود نگاهش غبارگرفته وخسته بود مثل نگاه همشون تو این یه هفته"باید بریم جین هیونگ منتظره" جیمین بدون اینکه بغضشو مخفی کنه لب زد"من میخوام یکم بیشتر بمونم" تهیونگ لبخند تلخی زد"پس من جین هیونگو میرسونم بعد میام دنبالت" جیمین سرتکون داد وتهیونگ تو اتاق تنهاش گذاشت دل گیر نگاشو تو اتاق چرخوند"از وقتی رفتی هوای اتاق عوض شده" روی تخت نشست و دستشو جایی که جونگکوک برای خواب انتخاب میکرد روی لحاف نرم وسفید تختش کشید"آخرش من پشیمون شدم...ازقصد اینکارو کردی نه؟...ولی من که نمیتونستم باهات حرف نزنم...نیازی نبود همه رو نگران کنی...من نمیتونم نبخشمت کوکاه...حالا که مجبورم کردی اعتراف کنم برگرد...من" بغضی که ازصبح گلوشو فشار میداد رها کرد وبا صدا گریه کرد"من...دلم....برات تنگ شده کوک" سرشو نرم روی بالشت گذاشت چشماشو بست وعطری که از جونگکوک روی بالشت جامونده بود نفس کشید اشک هاش دونه دونه از گوشه ی چشمش پایین می اومدن ونزدیک گونه اش روی بالشت محو میشدن جیمین تصمیم داشت به عطر جونگکوک اشک اضافه کنه شاید جونگکوک احساس میکرد شاید برمیگشت شاید اونم دلش تنگ میشد وتصمیم میگرفت چشمهاشو باز کنه شاید تصمیم میگرفت شکنجه کردن جیمینو تموم کنه از شدت گریه بریده بریده نفس میکشید اما چشم های جیمین یه هفته ی تمام باریده بودن وهنوزم قصد داشتن ببارن تا وقتی خبر خوب بشنون....پاهاشو توی شکمش جمع کرد وصورتشو بیشتر به بالشت فشرد تنها چیزی که بعد از یه هفته قلب بی قرارشو تسکین داده بود همین عطر کم رنگ جونگکوک بود. چشمهاشو بست بالاخره قراربود یه ساعت راحت بخوابه جایی که جونگکوکو نزدیک تر ازهرجایی حس میکرد پلک هاش کم کم گرم شد وتصویر دوتا پسر بچه ده ویازده ساله پشت پلک هاش رنگ گرفت.[فلش بک] "سون هو هنوزم ناراحته" جونگکوک گفت وبه درخت تکیه داد جیمین نگاهی به سون هو که تنها نشسته بود انداخت"هنوز بخاطر رفتن جونگین ناراحته" جونگکوک همونجا روی زمین نشست جیمینم کنارش نشست وبه کمرش تکیه داد جونگکوک شاخه ی کوچیکی که شکسته وروی زمین افتاده بود برداشت همونطور که با شاخه ور میرفت پرسید"هیونگ؟" "هوم؟" "مین سو وقتی داشت با سون هو حرف میزد حرفاشو شنیدم" جیمین سرشو کج کرد"چی شنیدی؟" جونگکوک یه شاخه ی کوچیکو شکست"میگفت زندگی همینه...هیچکس تا ابد کنارت نمیمونه...باید باهاش کناربیای..باید بتونی تنها هم زندگی کنی" جیمین اخم کرد جونگکوک که انگشت شصتشو زخمی کرده بود باز پرسید"هیونگ این حرفا راسته؟واقعا هیچکس تا ابد کنارت نمیمونه؟" جیمین به سمت جونگکوک چرخید"لازم نیس به چرت وپرتای مین هو گوش بدی" جونگکوک با ته مونده ی امیدش پرسید"پس حرفاش اشتباهه؟" جیمین لباشو به هم فشار دادچی باید میگفت تا جونگکوکو قانع کنه چهارزانو شد وانگشتاشو به هم گره زد"خب ببین کوک...ما آدما با این فکر که یه روز قراره افرادی که دوست داریمو از دست بدیم زندگی نمیکنیم برعکس به هم قول میدیم همیشه باهم باشیم اما خب گاهی یه اتفاقایی میفته که مارو از هم جدا میکنه" جونگکوک که گیج تر شده بود پرسید"چه اتفاقی؟" جیمین یکم فکر کرد"بابا میگه گاهی بیماری یا مرگ آدما رو ازهم جدا میکنه حتی وقتی نمیخوان ازهم دوربشن" جونگکوک شاخه رو رها کرد"هیونگ...یعنی تو تا ابد کنارم نمیمونی؟" جیمین لبخندزد"چی باعث شده همچین فکری بکنی؟" وقتی جوابی از پسر غم زده روبروش نگرفت ادامه داد"من هیچ وقت پسرکوچولومو تنها نمیزارم...ما داداشیم...داداشا که ازهم جدا نمیشن میشن؟" جونگکوک جدی پرسید"اگه من یا تو مریض بشیم چی اگه من بمیرم چی؟" جونگکوک نتونسته بود با جمله ی اگه تو بمیری کناربیاد پس فقط خودشو مثال زده بود با تمام وجودش آرزو میکرد جیمین بگه همچین چیزی هیچ وقت برای هیچ کدومشون اتفاق نمیفته اما میدونست غیرممکنه اون سالها شاهد بیماربودن مادرش بود وحتی شاهد مرگش وجدایی که بینشون قرارگرفته بود یه جدایی بی انتها نه اون هیچ وقت نمیخواست جیمینو مریض ببینه جیمین خندید"کوک...داری به چیا فکر میکنی ببین من سالمم توهم سالمی هیچ کدوم قرارنیس بمیریم" جونگکوک اما هنوزم خیالش راحت نشده بود"هیونگ تا ابد کنارم میمونی؟" جیمین که میدونست کلمات اثری روی ذهن آشفته ی جونگکوک ندارن خودشو به سمتش کشید ومحکم بغلش کردکنار گوشش زمزمه کرد"قول میدم جایی نرم قول میدم نزارم توهم جایی بری اجازه نمیدم هیچی ازهم جدامون کنه" جونگکوک دست های آویزونشو کم کم بالا اورد و دور کمر جیمین گره زد کنارگوش جیمین لب زد"حتی مرگ"
جیمین که حالا کاملا خوابش برده بود با چشمای بسته لبخندزد ولب زد"حتی مرگ"
*
دو روز بود که جین از رفت وامد به بیمارستان منعش کرده بود قراربود تهیونگ بهش سربزنه واز حال جونگکوک باخبرش کنه دو روز بود جونگکوکو ندیده بود وآرامش نداشت احساس میکرد اگر کنارش نباشه اتفاق بدی برای جونگکوک میفته به طرف تلفن رفت گوشی رو برداشت حالا که اجازه نداشت به دیدنش بره زنگ که میتونست بزنه با اضطراب شماره گرفت ومنتظرشد بعد از چند بوق صدایی توی گوشی پخش شد"سلام اطلاعات اورژانس چطور میتونم کمکتون کنم؟" جیمین نفس آرومی کشید"سلام بخاطر دوستم زنگ زدم همون که دو هفته پیش بخاطرش بهم زنگ زدین...زنگ زدم ببینم حالش بهترشده؟" پسر که حالا جیمینو بخاطر می اورد با لحن گرمتری ادامه داد"اوه درسته یه لحظه صبرکنید" صدای تایپ کردن چیزی از دور به گوش جیمین رسید جیمین بی طاقت با ناخنش روی میز خط میکشید نمیدونست اسمشو چی باید میزاشت اما پسری که جونگکوکو پیدا کرده بود از کارکنای اورژانس بیمارستان بود وقتی حال بد جیمینو دیده بود شماره ای بهش داده بود وقول داده بود هرموقع که زنگ بزنه صادقانه حال جونگکوکو بهش گزارش کنه"عاممم آقا" نفس تو سینه جیمین حبس شد"من واقعا متاسفم که همچین چیزی میگم ولی نتیجه ی آزمایشا نشون میده حال دوستتون خوب نیس" همین کافی بود تا جیمین گوشی رو زمین رها کنه و باعجله به اتاقش بدوه باید جونگکوکو می دید تهیونگ با صدای قدمهای جیمین توی راهرو ایستاد با چشمهای پف وخواب آلودش به جیمین نگاه کرد"جیمین؟چی شده؟" جیمین که با عجله هرچی دم دستش بود می پوشید زمزمه کرد"جونگکوک...حالش خوب نیس...باید برم" تهیونگ وحشت زده پرسید"چی؟" جیمین که وقتی برای توضیح دادن نداشت تهیونگو کنارزد واز پله ها پایین رفت تهیونگ دنبالش دوید"صبر کن من میرسونمت.. منم باید ببینمش" جیمین پایین پله ها ایستاد"عجله کن"** جین بادیدنش متعجب نگاش کرد"جیمین تو اینجا چکارمیکنی؟ کی بهتون گفت جونگکوک بهوش اومده؟" جیمین گیج به تهیونگ وبعد به جین نگاه کرد"جون...گکوک...بهوش...اومده؟" تهیونگ گیج تر ازجیمین بودجین خندید"شما خبرنداشتید؟" تهیونگ گیج نگاش کرد"جیمین گفت حال جونگکوک اصلا خوب نیس" جیمین اما نمیتونست بیشتر اونجا بایسته وبه حرفای جین وتهیونگ گوش بده با پاهایی که احساسشون نمیکرد به طرف اتاق جونگکوک دوید تا با چشمهای خودش نمی دید باور نمیکرد چیزی جز صدای قلبش نمیشنید واقعا جونگکوک بعد از دوهفته بیدارشده بود؟این شوخی نبود؟دعاهای جیمین اجابت شده بود؟جونگکوک صداشو شنیده بود؟ درحالی که نفس نفس میزد مقابل در متوقف شد دستشو با تردید جلو برد ودستگیره رو لمس کرد چشمهاشو بست"لطفا بخاطر من قوی بمون" ناامید به پسر روی تخت نگاه کرد اون که هنوزم چشماش بسته بود خسته وبی رمق روی صندلی کنار تخت نشست بازم  برای خوشحالی کردن عجله کرده بود؟ نگاهی به صورتش انداخت زیر چشماش گود افتاده بود ولب هاش از خشکی ترک برداشته بود کبودی های صورتش به زردی میزدن وهنوزم تنها چیزی که جیمینو از زنده بودنش مطمئن میکرد صدای نفسهاش بوداشکی روی گونه اش سرخورد این درد اونقدر زیاد بود که جیمین دیگه نمیتونست حملش کنه اشک دوم روی دستش چکید وبغضش با صدا ترکید دلش تنگ شده بود ترسیده بود هم امیدوار بود هم ناامید قلبش سنگین بود وبهترین جا برای خالی کردن خودش کنارجونگکوک بود شاید صداش به گوش های خسته ی جونگکوک می رسید. "واقعا بهوش اومده هیونگ؟" جین خندید"باورت نمیشه؟اره تهیونگ بهوش اومده حتی باهام حرف زد...اما هنوزم درد داره بهش مسکن تزریق کردیم...احتمالا خوابه" تهیونگ خسته دستی روی صورتش کشید"وقتی جیمینو اونطوری دیدم فاصله ای تا مرگ نداشتم همش فکرمیکردم اتفاق بدی برای جونگکوک افتاده وممکنه دیر برسیم میترسیدم پامو داخل بیمارستان بزارم...هیونگ تو همون دقایق مردم وزنده شدم" جین شونه ی تهیونگو ماساژ داد"حق داری میفهمم...من میخواستم بهتون خبر بدم...کی به شما گفت که حالش خوب نیس؟" "نمیدونم فقط جیمینو دیدم که به طرف در میدوه ومیگه حال جونگکوک خوب نیس" جین آهی کشید که تهیونگ پرسید"الان حالش چطوره هیونگ؟" با پشت دستش دماغشو پاک کرد"متاسفم که کنارت نبودم وقتی بیشتر ازهروقت دیگه ای نیازم داشتی متاسفم که ترکت کردم وقتی قول دادم همیشه کنارت میمونم هرچی که بشه" اشکاشو از روی گونه اش پاک کرد واز روی صندلیش بلند شد تا ازاتاق خارج شه که با احساس انگشتای کشیده ی جونگکوک دور مچش خشکش زد"جیمین هیونگ" اگه دست جونگکوکو باور نمیکرد نمیتونست صدای خشک وگرفته ی جونگکوکو انکار کنه آروم به سمتش چرخید پلک های جونگکوک نیمه باز بودن اما بیدار بود بهش نگاه میکرد حتی هنوزم دستشو گرفته بود"جیمین هیونگ لطفا گریه نکن" حرکت لب هاش وصداش همه چی واقعی بود جیمین حالا باور کرده بود خواب نیس "من حالم خوبه ولی حالا که بالاخره باهمیم باید یه چیزیو بدونی یه چیزی که خیلی وقته اینجا نگه داشتم" جیمین گیج به دست جونگکوک که روی قلبش نشست نگاه کرد"جیمین هیونگ من عمیقا عاشقتم" جیمین ایستاده بود نگاه میکرد میشنید می دید اما ازچیزی که میشنید ومی دید نمیفهمید ای کاش جونگکوک یبار دیگه تکرار میکرد اون بعد از جیمین هیونگ چی گفته بود؟ جونگکوک نگران نگاش کرد جیمین چشم ازش برنمیداشت اما انگار اینجا حضور نداشت جونگکوک بعد ازکلی کلنجاررفتن با خودش تصمیم گرفته بود اعتراف کنه حالا که تامرگ رفته وبرگشته بود میخواست متفاوت تر از قبل زندگی کنه با وجود تمام ترس هاش از پذیرفته نشدنش توسط جیمین میخواست حرف بزنه"من عاشقتم جیمین هیونگ....متاسفم که همچین چیزی میشنوی اما من دیگه نمیخوام ازت مخفیش  کنم...میخوام بدونی من چطور بهت فکر میکنم...متاسفم که عاشقت شدم هیونگ من واقعا متاسفم میدونم ناامیدت کردم اما نمیتونم کاریش کنم من فقط خیلی دوست دارم" انگار کسی محکم به صورتش سیلی زده بود انگار تو دل طوفان ایستاده بود جونگکوک گریه میکرد ومیگفت عاشقشه اما جیمین تنها چیزی که احساس میکرد درد بود یه قدم به عقب برداشت در باز شد صدای قدم هایی شنید وبعد صدای تهیونگ"بالاخره از خواب دل کندی؟" صدای قدم های تهیونگ وبازم صدای جونگکوک که توی ذهنش روی تکراربودهیونگ من عمیقا عاشقتم تهیونگ به چشمهای خیس جونگکوک نگاه کرد"هی اینجا چه خبره؟" به جیمین نگاه کرد"جیمین؟" حال جیمین اصلا عادی نبود تهیونگ دستشو کشید"جیمین به من نگاه کن" جیمین پلک زد به سمت تهیونگ چرخید به چشم های نگران دوستش نگاه کرد به سختی لب زد"من باید برم خونه ته" تهیونگ با تعجب نگاش کرد جیمین میخواست برگرده خونه درست وقتی که جونگکوک بهوش اومده بود این جیمین همون جیمینی که به بیمارستان همراهش اومده بود نبود قبل ازاینکه چیزی بگه جیمین با تنه ای که بهش زد از اتاق خارج شد تهیونگ  به جونگکوک نگاه کرد جونگکوک هنوزم اشک می ریخت. با ورود جین به اتاق تهیونگ به طرف در رفت"من باید برم ببخشید" با عجله توی راهروی بیمارستان دوید تا به جیمین برسه وقتی جیمینو نزدیک در خروجی دید به قدم هاش سرعت بخشید ولحظه ی آخر تونست بهش برسه بازوشو کشید"جیمین!!!!!!" جیمین بی حرکت ایستاد"توچت شده؟جونگکوک بعد ازدوهفته بهوش اومده میفهمی جونگکووووک!!اونوقت تو میخوای برگردی خونه؟تو نبودی که شب تا صبح پشت در منتظر بیدارشدنش مینشستی؟" جیمین برخلاف تهیونگ خونسرد بود خونسردی عجیبی که تهیونگم میترسوند"باید برم خونه ته تو نمیفهمی" "درست بگو تا منم بفهمم" تهیونگ دادزد ونگاه چندنفرو به سمت خودشون کشید چشمهای جیمین درعرض چندثانیه دوباره پرشد  نقاب خونسردیش از روی صورتش افتاد"اون" تهیونگ کلافه غرید"اون چی جیمین؟" "اون گفت عاشقمه" تهیونگ گیج نگاش کرد با صدایی که به زور میشنید لب زد"چی؟" جیمین با هق هق زمزمه کرد"گفت دوسم داره...گفت عاشقمه ته" تهیونگ بازوی جیمینو گرفت"آروم باش جیمین" "چرا؟ چرا ته؟ چرا الان عاشقمه؟هوم؟چرا الان؟" تهیونگ با غم به دوست آشفته اش نگاه کرد به جیمین حق میداد اینطور رفتارکنه"چرا ته؟چرا همیشه اینکارو میکنه؟چرا نمیزاره راحت زندگی کنم؟چرا هرروز باید به یه چیز جدید عادت کنم؟ چرا حالا که مثل یه برادر دوسش دارم عاشقمه؟" تهیونگ سر جیمینو به سینه اش چسبوند"هییییییس جیمین...آروم باش...من کنارتم...آروم باش...چیزی نیس...هیسس چیزی نیس...من باهاش حرف میزنم آروم باش" جیمین هق هقشو تو آغوش تهیونگ خفه کرد تهیونگ تنها کسی بود که میدونست جیمین از گذشته تا الان با چه دردی جنگیده تهیونگ جیمینو به خودش تکیه داد وبه طرف ماشین رفت کمربند جیمینو بست وسوارماشین شد جیمین سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داد تهیونگ نگاشو عصبی ازش گرفت هنوزم اشک میریخت وقتی فکرمیکرد بزرگترین مشکلشون بهوش نیومدن جونگکوکه با مشکل بزرگتری روبرو شده بود جونگکوک عاشق جیمین بود؟هنوزم باورش نمیشد با رسیدن به خونه سرعتشو کم کرد وماشینو متوقف کرد به طرف جیمین چرخید"رسیدیم" وقتی با چشمهای بسته ونفس های منظم جیمین روبرو شد لبخندی روی لبش نشست از ماشین پیاده شد به طرف جیمین رفت کمربندشو باز کرد یه دستشو زیر رون هاش برد ودست دیگه اشو پشت کمرش گذاشت به طرف اتاق جیمین  رفت ونرم روی تخت گذاشتش روی تخت نشست ونگاش کرد جیمین خسته بود خیلی خسته بود بارسنگینی که جونگکوک روی دوش جیمین رها کرده بود بیش از حدتوانش بود جیمین کم آورده بود جیمین تنها مونده بود شکسته بود دردکشیده بود ناامیدشده بود مدتها به انتظارش نشسته بود مریض شده بود زخمی شده بود اما مهتر از همه جیمین خسته شده بود به اندازه ی تمام سالهایی که جونگکوک میشناخت خسته شده بود.* "تهیونگ گفت جیمین زیاد حالش خوش نبوده بخاطر همین دیرتر میان" هوسوک گفت تا کمی از گرفتگی چهره ی جونگکوک کم کنه جونگکوک محافظ گچ دستشو از دور گردنش خارج کرد هوسوک با دیدنش سریع به سمتش اومد تا تو باز کردن دکمه ها کمکش کنه"حدس میزنم الان نمیخواد قیافمو ببینه بهتر بود میگفتی اونو به زور نیاره" هوسوک یکی از دکمه هارو باز کردبا اخم غرید"از کدوم زور حرف میزنی؟" جونگکوک نفسشو فوت کرد"هیچی" هوسوک سرشو بالا گرفت"اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟" جونگکوک روی مبل نشست"بهش گفتم" هوسوک کنار جونگکوک روی همون مبل نشست"چیو؟" جونگکوک سرد زمزمه کرد"که عاشقشم" هوسوک با چشمای گردشده نگاش کرد"واقعا گفتی؟اونم تو بیمارستان؟" وقتی تغییری تو حالت چهره ی جونگکوک ندید آروم پرسید"جیمین چی گفت؟واکنش اون چی بود؟" جونگکوک سعی کرد باقی دکمه هارو با یه دست بازکنه"اینکه به اصرار تهیونگ داره میاد تا منو ببینه توضیح کافی برای سوالت نیس؟" هوسوک گیج نگاش کرد"میفهمم شوکه شده اما چرا نباید بخواد تو رو ببینه؟" "شاید ازمن چندشش بشه" هوسوک اخم کرد"جیمین همچین آدمی نیس درضمن اون" جونگکوک نگاش کرد"اون چی؟" با صدای زنگ در هوسوک از روی مبل پاشد"من درو باز میکنم" نامجون کنارش نشست"بچرخ بزار کمکت کنم" "میشه کمکم کنی اول برم اتاقم؟" نامجون لبخندزد"حتما...پاشو" با رسیدن جونگکوک ونامجون به پله ها جیمین وتهیونگ همراه هوسوک روبروش قرار گرفتن جونگکوک به جیمین نگاه کرد جیمین نگاش نمیکرد نامجون لبخندزد"خوش اومدین...جیمین هوسوک گفت حالت خوب نیس...الان چطوری؟" جیمین سرشو بلند کرد"بهترم هیونگ ممنون" وقتی دوباره سرشو پایین انداخت جونگکوک عصبی غرید"بریم هیونگ دستم درد گرفت" "اوه فراموش کردم بریم" با تنها شدنشون هوسوک به جیمین نگاه کرد خیلی خسته وبی حال به نظر می رسید"جیمینی؟تو خوبی؟" تهیونگ نیم نگاهی به جیمین انداخت"من میرم به جین هیونگ کمک کنم فک کنم از صبح تا حالا تو آشپزخونه اس" "جیمین؟" جیمین به هوسوک نگاه کرد"چیزیم نیس هیونگ فقط خسته ام" هوسوک بی مقدمه گفت"جونگکوک گفت چه حرفایی بهت زده" جیمین شوکه نگاش کرد"جیمین درک میکنم که چقدر ممکنه برات عجیب باشه اما با جونگکوک بهتر رفتار کن اون فکر میکنه ازش بدت میاد" جیمین سرشو پایین انداخت چطور باید توضیح میداد وازخودش دفاع میکرد وقتی هوسوک از کل ماجرا باخبرنبود! "جیمین؟" با صدای نامجون که پایین پله ها ایستاده بود هردو بهش نگاه کردن"من باید برم نیولو از مهدکودک بیارم میشه به جونگکوک سربزنی؟تنهایی نمیتونه از پس خودش بربیاد" جیمین به هوسوک نگاه کرد هوسوک ازجاش پاشد"منم باهات میام نامجونا..دلم برای نیول خیلی تنگ شده" قبل ازاینکه جیمین فرصت اعتراضی داشته باشه همه رفته بودن وتنها تو سالن نشسته بود با تردید ایستاد به بالای پله ها نگاه کرد ای کاش میتونست نادیده اش بگیره اما اون وقتی مچ پاش آسیب دیده بود ازجیمین مراقبت کرده بود هرکسی بود باید لطفی که درحقش شده رو جبران میکرد نفس عمیقی کشید وبه طرف پله ها رفت. با تقه ای که به در خورد بدون اینکه برگرده دادزد"بیا تو هیونگ" جیمین بی صدا وارد شد جونگکوک که یه آستین پیراهن تمیزشو تنش کرده بود با دست گچ دارش درگیر بود"هیونگ میشه کمکم کنی؟تنهایی نمیتونم" جیمین پشتش ایستاد"هیونگ؟" وقتی جوابی از نامجون نشنید به پشت چرخید با دیدن جیمین شوکه عقب رفت"معذرت میخوام فک میکردم نامجون هیونگه.. من میتونم بپوشم..میتونی بری" جیمین پیراهنو از تنش خارج کرد"وقتی نامجون هیونگ بود نمیتونستی چون منم میتونی؟" جونگکوک اخم کرد"میدونم برخلاف میلته نمیخوام مجبورت کنم" جیمین به سمت کمدرفت"این تنگه دستتو اذیت میکنه دنبال یه تیشرت گشاد میگردم" جونگکوک هووفی کشید وبه میز تکیه داد جیمین با یه تیشرت خاکستری برگشت"این بهتره" وقتی تیشرتو از سر جونگکوک رد کرد لحظه ای هردو به هم خیره شدن این بار جونگکوک سریع تر نگاشو دزدید وجیمین سعی کرد هرچه سریع تر کارشو تموم کنه وقتی دست هاشو از هردو آستین رد کرد نگاهی به شلوارش انداخت جونگکوک سریع تر متوجه شد یه قدم عقب رفت"اونو خودم میتونم" جیمین سری تکون داد وبه طرف در رفت با صدای جونگکوک دستگیره ی درو فشرد"ازم متنفری؟یا بدت میاد؟" بهتربود جونگکوک ازش دورباشه تا اینطوری سرد باهم برخورد کنن"فکرکنم بارها به این سوالت جواب دادم نه؟" نگاهی به چهره ی خونسرد جونگکوک انداخت جونگکوک دوقدم به طرفش برداشت"من اینطور فکر نمیکنم...اگه حرفای دیروزُ در نظر نگیریم بازم تو میگفتی ازم متنفری ولی منطقی نیس" جیمین عصبی نگاش کرد"ازچی حرف میزنی؟" جونگکوک نیشخندزد وبه تخت نگاه کرد"توبگو جیمین شی...آدما معمولا رو تخت کسی که ازش متنفرن میخوابن؟ من که اینطور فکرنمیکنم"
.
.

ووت بدین باشه؟🥺☹️

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now