(دو شب قبل)
تا حالا پنج بار با جیمین تماس گرفته بود چرا هنوز بهش زنگ نزده بود از کنار کارکنایی که بهش خسته نباشید می گفتن گذشت که پیامی ازجیمین دریافت کرد(خیلی خستم کوک..میخوام تنها باشم و به تمرینام برسم) به اندازه ای که دلش میخواست پیام جیمینو نادیده بگیره و به دیدنش بره به همون اندازه مجبور بود به خواسته ی جیمین احترام بزاره فردا دوباره باهاش تماس میگرفت با تنه ای که به کناریش زد ایستاد نگاشو از گوشیش گرفت«معذرت میخ» با دیدن نیک حرفشو ادامه نداد اخم کرد«اینجا چکارمیکنی؟» «خیلی حوصله سربری..بعد اونهمه پیام این اولین چیزیه که برای گفتن بهم داری؟» جونگکوک نگاشو ازش گرفت و به طرف خروجی رفت دم در بود که کسی بازوشو از پشت کشید«وقتی دارم باهات حرف میزنم نادیده ام نگیر جئون جونگکوک!» جونگکوک نگاهی به اطرافشون انداخت نیمه شب بود ومنطقه ای که بودن زیادی ساکت وبی رفت وآمد بود که بخواد نگران خبرنگاری باشه به طرفش چرخید دستشو عقب کشید«از جونم چی میخوای؟»«واضح نیس؟زمانتو! میخوام باهم حرف بزنیم» جونگکوک دندوناشو روی هم فشرد«من نمیخوام ببینمت حرف زدن که امکان نداره» نیک یه قدم سمتش برداشت«ولی من میخوام و تا وقتی به حرفم گوش ندی دست از سرت برنمیدارم»«چرا نمیفهمی تو رو تو زندگیم نمیخوام؟» «داری لج میکنی میدونم..بهم فرصت بده حرف میزنیم وبعدش تصمیم بگیر» جونگکوک نفسشو کلافه فوت کرد تو صورت نیک خم شد«من ازاینکه باهات تنها بشم حالم به هم میخوره» نیک دلخورنگاش کرد«تو همه چی رو اشتباه فهمیدی کوک..اونشب چیزی نبود که تو فکرمیکنی..سوتفاهم شده» جونگکوک غرید«چیزی که با چشمای خودم دیدم انکار نکن یوکی..من خیلی واضح دیدمتون» نیک دوباره دستشو گرفت«میخوام همینو برات توضیح بدم خواهش میکنم..اگه حرفی برای گفتن نداشتم تا اینجا دنبالت نمی اومدم» جونگکوک دوباره دستشو پس زد«وقتتو بیخودی هدر دادی..من نمیخوام به حرفات گوش بدم..دیگه نمیتونی گولم بزنی» نیک عصبی بهش نگاهی انداخت«منظورت چیه گولت بزنم؟راجب من چه فکری کردی؟من همچین آدم کثیفی ام؟» جونگکوک همونطور که بازوی نیکو تو دستش گرفته وفشار میداد با صدای پایینی زمزمه کرد«اره نیستی؟تو همونی نیستی که وقتی با من بود تو بغل یه مرد دیگه هم بود؟این برات هرزگی نیس؟شایدم این فقط یکی از همخوابه هایی بود که من دیدم...شاید غیر ازاون با چندین نفر دیگه هم خوابیده باشی!برای تو که کاری نداشت..بدنتو به هرکی نگات میکرد عرضه میکردی..تو دقیقا همون آشغالی هستی که بنظرمیاد..همونقدر کثیف..پست وبی ارزش» با سیلی محکمی که روی گونه اش نشست سرش به سمت مخالف چرخید شوکه به نیک نگاه کرد نیک با چشمای خیس وصدایی که می لرزید لب زد«حق نداری... حق نداری بهم توهین کنی...وقتی هیچی نمیدونی..حق نداری هرچی از دهنت درمیاد بهم نسبت بدی» با گذشتن نیک از کنارش سوزش سیلی روی گونه اش بیشتر شد احتمالا گونه اش سرخ شده بود چون جای سیلی به گزگز افتاده بود..بازم تند رفته بود؟اون نگاه با اون پلک های خیس اون صدایی که می لرزید نمیتونست تظاهر باشه..جونگکوک میدونست نیک هیچ وقت گریه نمیکنه ولی وقتی گریه میکرد یعنی فشار زیادی رو تحمل میکرد خودش میدونست که نیک هیچ وقت با کسی دیده نشده..اما اون شب...اون شب از ذهنش پاک نمیشد!
(پایان فلش بک)
«فکرنمیکردم به این زودی همو باز ببینیم» نیک با لبخند رو به جیمین گفت ونوشیدنی بی رنگشو سرکشید جیمین لبخندی زد«بهت گفته بودم نمیزارم تنها باشی» وقتی متوجه اومدن جونگکوک به سمتش شد با عذرخواهی ازنیک جدا شد وبه طرف تهیونگ و یونگی رفت کنار یونگی نشست ونگاه دلخور وگیج جونگکوکو نادیده گرفت یونگی که از سر شب جیمینو قدم به قدم زیرنظر داشت ودنبال میکرد کنار گوشش زمزمه کرد«ظاهرا حرفامو باور کردی» جیمین نگاشو از جونگکوک به جام تو دستش داد وبعد با چشم های یخ زده اش به یونگی نگاه کرد«گفته بودی به نیک نزدیک نشم نه؟میخوام قانع شم» یونگی لبخندی زد«خوبه..وقتشه بدونی دور وبرت چی میگذره» تلخی ای تا گلوی جیمین بالا اومد سالها بود یونگی رو میشناخت هیچ وقت حرفی رو بی مدرک ومنطق نمیزد اگه کسی رو متهم میکرد امکان نداشت بی گناه باشه همین بود که آروم وقرار از جیمین گرفته بود غمگین به جونگکوکی که هیچی از حرفای هوسوک متوجه نمیشد وپشت سرهم جامشو سرمی کشید خیره شده بود دیگه نمیتونست مثل قبل باشه نه تا وقتی ازگذشته ی جونگکوک سردر می آورد.
تهیونگ با چشمای ریزشده ای به هوسوک نگاه کرد وپرسید«اولین رابطتو چندسالگی داشتی هیونگ؟» هوسوک چشم غره ای بهش رفت یا باید جواب میداد یا مینوشید وازاونجایی که فردا باید میرفت سرکار نمیتونست زیاده روی کنه«۱۷سالگی..با یه دختری که جز تشویق کننده ها بود» تهیونگ اوهی کشید«نگفته بودی هیونگ» هوسوک اخم کرد«قرارنیس هرغلطی میکنم بهت گزارش بدم ته مگه نه؟» تهیونگ خندید جونگکوک که از وقتی اومده بود تا حالا نتونسته بود توجه جیمینو جلب کنه جیمینو صدا زد جیمین جدی بهش نگاه میکرد متوجه این نگاه سرد نمیشد چه اشتباهی ازش سرزده بود؟نگاهش به یونگی که کنار جیمین نشسته بود کشیده شد ناخواسته فکشو منقبض کرد یونگی حرفی به جیمین زده بود؟«نمیخوای بپرسی کوک؟» با صدای هوسوک دوباره به جیمین نگاه کرد نفس عمیقی کشید«مهم ترین آدم زندگیت کیه؟» میخواست با این سوال به یونگی ثابت کنه هنوز یه قدم ازش جلوتره جیمین خندید«فکرمیکردم میدونی!مشخصه تهیونگ» تهیونگ بوسی تو هوا براش فرستاد ولبخندی زد یونگی پوزخندی به جونگکوک زد جونگکوک کاملا رو بازی میکرد ساده ترازاین بود که مردی مثل یونگی نتونه بخونه یا بفهمش. هوسوک هووفی کشید«اینطوری که شما تکی سوال میپرسید فرقی با جرات یا حقیقت نداره..یکی سوال بپرسه وهمه ج بدن اینطوری بهترنیس؟» نیک اول ازهمه موافقت کرد جیمین شونه ای بالا انداخت کل این بازی یه نمایش مسخره برای کنار زدن ابرها ودیدن ماه پشتش بود اهمیتی نداشت چطور پیش بره اون تهش به چیزی که میخواست می رسید. نیک اولین نفری بود که دور جدید شروع میکرد«خب...اگه تا حالا بیشتر از یه پسرو بوسیدی دوتا شات» یونگی نیشخندی زد داشت جالب میشد داشت به جاهایی میرسید که میخواست جیمین سرشو بالا گرفت وبه جونگکوک نگاه کرد نیک اولین کسی بود که دوتا شات سرکشید و یونگی بعدی تهیونگ و هوسوک هرکدوم به ترتیب یه شات خوردن جونگکوک وجیمین به هم خیره شده بودن وهیچکدوم تکون نمیخوردن با غرغر های تهیونگ و هوسوک شاتشو بالا برد وتمام محتویاتشو بلعید جیمین هنوز خیره نگاش میکرد جونگکوک به شاتی که دوباره پرشده بود نگاه کرد خوردن این به معنی باز کردن درهای گذشته اش بود به شاتش نگاه کرد«چی شده کوک؟چرا تردید داری؟» جیمین بود که با لحن پر تمسخری ازش میپرسید تعلل نکرد وشاتشو تا دهنش بالا برد همونطور که به چشمای تاریک جیمین خیره بود سرخوردن اون مایع تلخ وبی رنگو تا انتهای گلوش احساس کرد جیمین اولین واخرین شاتشو سرکشید هیچ وقت هیچکس جز جونگکوک وارد زندگیش نشده بود تمام گذشته وحالش به جونگکوک خلاصه میشد. یونگی با سوالی که پرسید سکوتو شکست«تاحالا چیزی از دوستات مخفی کردی که هنوزم نتونستی بگی؟» تهیونگ با افتخار تک شاتشو بالاگرفت«من که هیچ وقت» هوسوک دوتا شات سرکشید که جیمین با اخم وتهیونگ با چهره ی درهمی نگاش کردن هوسوک با چشمای گردشده ای نگاشون کرد«چیه خب؟دختری که تو زندگیمه رو بهتون معرفی نکردم...فقط میخواستم از انتخابم مطمئن شم» جیمین دومین نفر شاتشو بالا برد«هیچی نیس که ازکسی مخفی کرده باشم» نیک هم دو تا شات سرکشید ومنتظر به یونگی نگاه کرد یونگی هم تک شاتشو سرکشید«تا یه هفته پیش اره ولی حالا دیگه نه» جونگکوک نگاشو از یونگی گرفت زیادی سرخوش بود وشک نداشت که به جیمین مربوط میشه بازم فقط جونگکوک مونده بود احساس میکرد این بازی رو ترتیب دادن تا باهاش مثل یه مجرم تو اتاق بازجویی رفتارکنن یونگی با پوزخندی پرسید«جونگکوک شی...چیزی هس که از جیمین مخفی کرده باشی؟» نگاه جیمین روی نیکی که دستپاچه ازجاش تکون خورده بود خشک شده بود قلبش گواه خبرای بدی میداد جونگکوک میدونست ته این ماجرا به جاهای خوبی ختم نمیشه ولی چاره ای نبود حالا که پذیرفته بود همراهشون بازی کنه باید به قوانین پایبند میموند این دفعه دوتا شاتو پشت سرهم نوشید و بدون اینکه به جیمین نگاه کنه سوال بعدیو پرسید کل شبو با سوال های عجیب غریب ومسخره گذرونده بودن به همه خوش گذشته بود جز جیمین وجونگکوکی که همه متوجه شده بودن بیشتر از چندثانیه به هم نگاه نمیکنن یونگی سوالهای زیادی مطرح کرده بود اما هیچکدوم به شفاف شدن مسئله ی توی ذهن جیمین کمکی نمیکرد میشد هزارجور دیگه تفسیرشون کرد این هیچ چیزو ثابت نمیکرد.
«ببخشید جیمین امشب حال وحوصله ی میزبانی نداره این شد که من جاشو پر کردم» جیمین نگاشو بی حوصله از تهیونگی که با کاسه های مزه وخوراکی به سمت بقیه میرفت گرفت با نگاهش کاسه هارو تا وقتی روی میز جا گرفتن دنبال کرد جونگکوک با دیدن بادوم زمینی های مزه دارشده لبخندی زد ودست برد تا مقداری ازشون برداره که نیک خیلی سریع واکنش نشون داد ودادزد«تو به اینا حساسیت داری چکار میکنی؟» انگار برای یه لحظه زمان ایستاد وتمام ادمای توی اتاق یخ زدن یونگی که رفته بود تا شاتشو پر کنه وحالا به سمت جیمین می اومد سرجاش ایستاده بود هوسوک وتهیونگ گیج به نیک خیره شده بودن جونگکوک هنوز توهمون حالت به کاسه خیره شده بود وتکون نمیخورد نیک با حس سنگینی نگاه بقیه خجالت زده خندید ودست جونگکوکو رها کرد دوباره به مبل تکیه داد«ببخشید...ترسیدم بلایی سرش بیاد» هوسوک گیج پرسید«تو اینو از کجا میدونستی که جونگکوک به بادوم زمینی حساسیت داره؟» «تو یکی از وبلاگ های طرفدار هاش..میدونی که تارنگ لباس زیر یه آیدول پیش میرن» هوسوک لبخندی زد وسری تکون داد جونگکوک به جیمین نگاه کرد جیمین پوزخندی زد وازجاش بلند شد به طرف حیاط رفت هوای اتاق راه تنفسشو بسته بود تهیونگ نگران به یونگی نگاه کرد یونگی جامشو روی میز گذاشت ودنبال جیمین راه افتاد عصبی در شیشه ای رو کشید و خودشو بیرون انداخت کلافه چنگی به موهاش زد دلش میخواست از این سردرگمی وکلافگی بلندبلند گریه کنه شاید آسونتر میتونست نفس بکشه«جیمین؟» خودشو بغل کرد «تنهام بزار هیونگ...الان نمیخوام حرف بزنیم..راجب هیچی» یونگی یه قدم جلو اومد که جیمین دادزد«یونگی!!!!خواهش میکنم» یونگی آهی کشید«خیلی خب...آروم باش» جیمین از سرما می لرزید یا خشم نمیدونست...دلش رهایی از قفسی میخواست که افکارش ساخته و جیمینو داخلش گیرانداخته بودن دلش میخواست فقط چشماشو باز کنه وخودشو تو بغل جونگکوک پیداکنه درحالی که صبحو کنارهم میگذرونن ویه صبحانه ی دونفره میخورن جونگکوک حرف بزنه وجیمین با لبخند بهش گوش بده جونگکوک نوازش کنه وجیمین اعتراف کنه هیچ دستهایی قدرت بی دفاع کردنشو مثل دستای جونگکوک ندارن.سنگینی پتویی که روی شونه اش انداخته شد میگفت جیمین هنوزم تو همون خواب جهنمی که بیدارشدنی تهش نیست گیرافتاده صدای گرفته وخشکشو نزدیک گوشش شنید«نمیدونم چی شده..یه هفته اس باهام حرف نمیزنی...نمیزاری ببینمت...میترسم بهت دست بزنم جیمین...ما کی اینطوری بودیم؟چرا باهام حرف نمیزنی؟میدونم یه چیزی اذیتت میکنه...کلافه ای... دلخوری..نگاهت پرازحرفه...چرا به زبون نمیاری؟» جیمین به آسمون نگاه کرد و چندبار پلک زد تا مانع ریزش اشکاش بشه«تو و نیک چی بینتون بوده؟» جونگکوک شوکه از پشت بهش نگاه کرد «منو اون؟چرا همچین فکری میکنی؟» «من احمق نیستم کوک» جونگکوک عصبی بازوی جیمینو گرفت واونو به سمت خودش برگردوند«واضح حرف بزن» جیمین با مردمک هایی که ازاشک برق میزدن نگاش کرد«از وقتی دیدیش رفتارت عادی نبود...بی دلیل ازش بدت می اومد..تیکه مینداختی..بعدش اون خبر تو روزنامه ها..چرا باید بهت سیلی بزنه؟چرا باید مرتب بهم بگی ازش فاصله بگیرم؟ چرا هدیه ای که روز تولدت داد با اون گوی شیشه ای تو وسایلت مو نمیزنه؟اون حتی از حساسیت غذاییت خبرداره» جیمین سرشو پایین گرفت«از بس بهش فکر کردم دیوونه شدم..چرا فقط نمیگی چیو ازم پنهان کردی وتمومش نمیکنی کوک؟» جونگکوک آهی کشید«مین یونگی حرفی زده؟» جیمین عصبی نگاش کرد«چه فرقی میکنه کی بهم چی گفته کوک؟این تویی که باید حرف بزنی...من حرف هیچکسو به اندازه ی حرفای تو باور ندارم..اگه بگی باهم گذشته ای نداشتین قبول میکنم» جونگکوک سرشو پایین انداخت«متاسفم» جیمین ناباور نگاش کرد فقط همین؟با همین خونسردی؟«این یعنی چی کوک؟» جونگکوک نگاش کرد«منو اون باهم رابطه داشتیم..اما دوساله همه چی تموم شده...باورکن جیمین من بهت خیانت نکردم...اون اومده اینجا که بازم به هم برگردیم اما من دیگه کاری به اون ندارم..تنها کسی که اهمیت داره تویی» ناامیدی تو چشمای جیمین برق میزد حرفای یونگی درست بود حساسیت جونگکوک به نیک بی دلیل نبود نزدیک شدن نیک بهش تصادفی نبود!«چرا...چرا اینو ازم پنهان کرده بودی؟» «میترسیدم ترکم کنی»
جیمین پوزخندزد«چه دلیل قانع کننده ای»
جونگکوک جیمینو بغل کرد تو گوشش زمزمه کرد«هرچی بگی حق داری ولی بزار توضیح بدم» جیمین هم به تلخی تو گوشش زمزمه کرد«نمیخوام اینجا ببینمت کوک...حتی سعی نکن بهم زنگ بزنی» به سرعت از کنارجونگکوک رد شد جونگکوک دنبالش راه افتاد«جیمین؟ جیمین صبر کن» با ورودشون توجه همه به صدازدنای جونگکوک جلب شد جیمین خودشو به اتاقش رسوند ودرو قفل کرد همونجا پشت در نشست وچشماشو روی هم گذاشت جونگکوک خواست به طرف اتاقش بره که تهیونگ مانعش شد«کوک...امشب تنهاش بزار..خودم باهاش حرف میزنم باشه؟» جونگکوک نگاشو از تهیونگ گرفت وبا دیدن نیک اخم کرد همه چی تقصیر اون بود خودشو از حصار دستای تهیونگ آزاد کرد وبا اخم به طرف در رفت کتشو برداشت واز خونه خارج شد. تهیونگ نگاهی به هوسوک انداخت«من مراقبشم هیونگ نگران نباش» هوسوک سری تکون داد وهمراه یونگی از خونه خارج شدن نیک خجالتزده نگاشو از تهیونگی که با اخم نگاش میکرد گرفت و بدون هیچ حرفی به طرف در رفت . تهیونگ از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد تقه ای به در زد«مینی...منم...میشه درو بازکنی؟همه رفتن فقط منم» صدای چرخیدن کلیدو توی قفل شنید وبعدش درباز شد با دیدن جیمینی که یه گوشه ی اتاق روی زمین توی خودش جمع شده قلبش به درد اومد کم پیش می اومد جیمین به این حال بیفته خیلی وقت بود مقابل چشم کسی نشکسته بود بعد از اون سالها جیمین تغییر کرده بود دردهاشو کمتر به کسی میگفت کمتر ازکسی کمک میگرفت اما وقتی اینطوری بی پناه میشد معنیش این بود که حجم دردهاش اونقدر زیاد بود که فرو ریخته. به طرفش رفت کنارش نشست«تو چرا هنوز اینجایی؟» جیمین با صدای خشکی پرسید«بامینسو دعوام شده» «پس توهم مثل منی!» «اوهوم» «ته ته؟» «هوم؟» «میشه بغلم کنی؟هیچی نگیم فقط کنارم باشی؟» تهیونگ دستشو دور تن جیمین حلقه کرد واونو سمت خودش کشید جیمین سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت وپلک های داغ وخستشو روی هم گذاشت«دارم از سردرد میمیرم» تهیونگ با دست آزادش مشغول ماساژ پیشونی وشقیقه هاش شد«متاسفم که هنوزم مجبوری مراقبم باشی» تهیونگ اخم کرد«فک میکنم خستگی زیادی بهت فشارآورده مینی..فقط بخواب وبیشتر ازاین عصبانیم نکن» لبخندی روی لبهای جیمین نشست و خیلی زود تو بغل تهیونگ بیهوش شد.
با صدای در بی حوصله درو باز کرد با دیدن شخص پشت در میخواست دروببنده که نیک سریع مانعش شد«حس کردم حالت خوب نیس..نتونستم تنهات بزارم» جونگکوک درو رها کرد وهمونطور که برمیگشت تا دوباره روی مبل درازبکشه غرید«اونوقت فکرنمیکنی دلیل این حالم ارتباط مستقیمی با تو داشته باشه؟» نیک روی مبلی که جونگکوک روش درازکشیده بود نشست و سرشو روی پاهاش گذاشت جونگکوک سعی کرد سرشو بلند کنه که نیک اجازه نداد«خواهش میکنم...اینقدرم نمیتونم بهت دست بزنم؟» جونگکوک دوباره سرشو روی پاهاش گذاشت خسته ترازاون بود که با نیک بحث کنه نگرانیش برای رابطه ی سست شده اش با جیمین اجازه نمیداد به چیزدیگه ای فکر کنه نیک انگشتاشو بین تارهای صاف وسیاه موهای جونگکوک رد کرد«اینجا چکار میکنی؟فکرمیکردم بعد از اونشب دیگه نمیبینمت» نیک تلخ لبخندزد«فرق منو تو همینجاس جونگکوک...تو با یه اشتباه میری وپشت سرتم نگاه نمیکنی ومن بعد از هراشتباه برمیگردم چون دوستت دارم» جونگکوک پلک هاشو روی هم گذاشت«وقتی میدونی دوست ندارم چرا دوسم داری؟» نیک آهی کشید«چون احمقانه دوست دارم»
.
.
ووت یادتون نره💕🥺

YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...