29

530 117 1
                                    

"کاری نکردی که اذیتش کنه؟"نامجون پرسید وجونگکوک مشغول گشتن تو روزهایی که باهم سپری کرده بودن شد تا جایی که میدونست کاراشتباهی نکرده بود"اونشب هردو مست بودیم" با ریزکردن چشمهاش گفت وتوجه نامجونو جلب کرد"چیز زیادی از حرفام یادم نمیاد اما" "اما؟" نامجون پرسید وابرویی بالا داد"من میخواستم ببوسمش" جونگکوک مثل یه گناه کار اعتراف کرد وانگشتاشو روی لباش کشید"چی؟" نامجون متعجب پرسید وجونگکوک ادامه داد"فقط بهش فکر کردم اما نتونستم هیونگ" "فکرمیکنی ازاین ناراحته؟""بعد ازاون بازم حرف زدیم...دیشب بیرون بودیم همه چی خوب بود..یهو عوض شد" با زنگ خوردن گوشیش نگاهی به شماره انداخت نگهبان ویلا بود نگران از جاش پاشد که نامجونم با ترس ایستاد"الو..آجوشی؟" جونگکوک که انگار منتظر شنیدن خبر بدی بود با احتیاط گفت ونفسشو تو سینه حبس کرد نامجون بهش خیره شده بود تا چیزی متوجه بشه با داد جونگکوک بی قرار نگاش کرد"چی؟به چه اجازه ای؟من الان میام" "چی شده؟" نامجون با عجله پرسید وجونگکوک با اخم به حرف اومد"تهیونگ اومده دنبالش میخواد ببرش.. من باید برم اگه کسی چیزی پرسید" نامجون سرتکون داد"حواسم هست...منتظرتم"
*
قلبش از ترس دیررسیدن محکم می زد واونقدر عصبانی بود که نمیتونست حتی روی رانندگیش تمرکز کنه با عجله جایی نزدیک خونه ترمز گرفت واز ماشین بیرون پرید با قدم های بلندی خودشو به خونه رسوند وارد خونه که شد صدای تهیونگ از اتاق شنید با اخم از پله ها بالا رفت انگار هرقدمی که برمیداشت پاشو روی گدازه های داغ میگذاشت خشم کل وجودشو گرفته بود هیچ کس اجازه نداشت جیمینو بدون اجازه اش از خونه اش خارج کنه تو درگاه ایستاد وداد زد"کی بهت اجازه داده وارد خونه ی من شی؟" تهیونگ با شنیدن صداش با اخم به سمتش چرخید"ما داریم میریم.. خوبه اومدی چون قرارنبود بهت زنگ بزنم" جونگکوک غرید"گفتم با اجازه ی کی؟" تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت وخونسرد جواب داد"اجازه ی خودم؟دارم میبرمش خونه اش جایی که بهش تعلق داره از چه اجازه ای حرف میزنی؟" جونگکوک وارد اتاق شد"خودم میبرمش.. هرموقع که پاش خوب شه" تهیونگ طوری نگاش کرد که انگار مسخره ترین حرف ممکنو شنیده"پاش کاملا خوبه ولازمه یاداوری کنم من بهترین دوستشم؟مثل چشمام ازش مراقبت میکنم..بکش کنار جونگکوک" جونگکوک سد راهش شد"گفتم که خودم میبرمش...تو میتونی بری.. جیمین با تو جایی نمیاد" تهیونگ به پسری که حالا روبروش قد علم میکرد نگاه کرد جونگکوک خیلی متفاوت تر از قبل بود حتی از تهیونگ بزرگتر بنظر می رسید علاوه بر قد وهیکل وشونه های پهنش چیزی تو نگاهش تغییر کرده بود بدون ترس مقابلش ایستاده بود وبا نگاه ترسناک ولحن گستاخی از خونه بیرونش میکرد تهیونگ دستشو رو سینه ی جونگکوک گذاشت وهلش داد"از سرراهم برو کنار...داری خستم میکنی." جیمین خسته از بحث تموم نشدنی اون دوتا داد زد"من میخوام برم جونگکوک" جونگکوک از چیزی که شنیده بود مطمئن نبود به جیمینی که پشت تهیونگ ایستاده بود نگاه کرد"من به تهیونگ زنگ زدم گفتم بیاد دنبالم.. من میخوام برم" جونگکوک انگار سطل آب یخ روی سرش خالی شده وهمه ی شعله های خشمشو خاموش کرده بود که اخماش ناپدیدشد ویخ زده وناباور به جیمین نگاه میکرد هنوزم باورش نمیشد چی شنیده"شنیدی که؟حالا اگه میشه کنار بایست، بریم جیمین" جیمین حس میکرد باید توضیح بیشتری بده"تو برو پایین ته...منم میام دنبالت" تهیونگ نگاه غضب آلودی به جونگکوک انداخت وبا چمدون جیمین از اتاق خارج شد جیمین جلو رفت"من" "چرا؟" جونگکوک مسخ شده پرسید ونزاشت جیمین ادامه بده"تو مشکلی نداشتی چرا یهویی؟چی شده جیمین؟" با چشمای ملتمس نگاش کرد"من کاری کردم که اذیت بشی؟بخاطر سومینه؟دیگه نمیاد غذاتو خودم میارم..اصلاجین یا نامجون هیونگ بهت سر میزنن" "مشکل من تویی جونگکوک...تو" جونگکوک گیج نگاش کرد"من؟" جیمین قدمی به طرفش برداشت"تویی که اذیتم میکنی...اینکه هرروز باید ببینمت...اینکه باید باهات غذا بخورم...اینکه تو یه خونه ایم...نزدیکمی...مجبورم تحملت کنم...داره خفم میکنه...دیگه نمیتونم...دیگه نمیخوام اینجا بمونم"
جونگکوک سرشو به دو طرف تکون داد قانع نشده بود دنبال جیمین از اتاق خارج شد"دروغ میگی...داری دروغ میگی" با عجز نگاش کرد وفریاد زد"تو هیچ مشکلی با اینجا موندن نداشتی...تو میتونستی بری خونه ی یونگی...میتونستی به هزارتا آدم دیگه زنگ بزنی اما موندی...قبول کردی که اینجا بمونی" جیمین کلافه موهاشو از پیشونیش کنار زد خسته تر از اون بود که برای جونگکوک توضیح بده"اشتباه کردم" جونگکوک دستشو چنگ زد"جیمین بهم نگاه کن" جیمین دوباره ایستاد به جونگکوک نگاه کرد"چیو میخوای بفهمی؟فکر میکنی چیزیو پنهان میکنم؟به خودت بیا منو تو از اولم باهم خوب نبودیم...این یه هفته هم ارزشی نداشت...تو خواستی کمکم کنی و منم قبول کردم"
به پایین پله ها رسیده بود"تو بهم اهمیت میدی" جیمین متوقف شد به سمت جونگکوک که هنوز بالای پله ها بود چرخید
"نمیتونی انکارش کنی" جونگکوک ادامه داد"گوشت که نبایدسیاه بشه باید یکم آبدار باشه تا بشه بهش گفت گوشت" جیمین دستشو مشت کرد جونگکوک از پله ها پایین اومد"تو هنوز یادته" جیمین اخم کرد"ما سالهای زیادی باهم بودیم فراموش نکردنش زیادم عجیب نیس" جونگکوک پوزخندزد"اون انگشتر.. اون روز تو اتاقت بود" جیمین وحشت زده نگاش کرد حتما وقتی جونگکوک برای جمع کردن لباسهاش وارد اتاقش شده اونو تو وسایلش دیده"تو اونو دور ننداختی!" جونگکوک با نگاه تیزی که به جیمین انداخت گفت ونگاش کرد جیمین دوباره اخم کرد"اونقدر برام بی اهمیت بود که فراموشش کردم به هرحال اون دیگه ارزششو از دست داده" جونگکوک به طرف جیمین خیز برداشت از شنیدن حرفایی که قانعش نمیکرد خسته شده بود میدونست مشکل جای دیگه اس وجیمین داره ازش پنهان میکنه جیمین با چشمای گشادشده به در چسبید جونگکوک دست جیمینو چنگ زد بالا آورد وجلوی صورتش گرفت شصتشو روی نبضش کشید نگاه جیمین هم حرکت انگشت جونگکوکو دنبال میکرد"اینو هم فراموش کردی پاک کنی؟" نگاه جیمین روی تتوی عدد سیزده اش میخکوب شد جوابی برای این نداشت بارها خواسته بود پاکش کنه اما هربار حسی مانعش شده بود"من" جیمین لب باز کرد جونگکوک اما نمیخواست بشنوه"تو بهم اهمیت میدی"جیمین کوبش شدید قلبشو نادیده گرفت تو مردمک های لرزون جونگکوک زل زد"چون من برعکس تو نمیتونم بد باشم...هرچقدر سعی کنم...این منم...کسی که نمیتونه افرادی که بهش بدی کردنم دور بندازه.. آره درسته همه چی رو به یاد دارم.. اون انگشتر...این تتو...از هیچ کدوم خلاص نشدم اما بین همه ی این چیزا یه چیز تغییر کرده جونگکوک...میدونی چیه؟" جونگکوک دست یخ زده اشو از مچ جیمین عقب کشید اون نگاه پرنفرت جیمین این لحن سرد میدونست چیز خوبی قرارنیس بشنوه"حس من بهت عوض شده جونگکوک...تو دیگه برام جونگکوک قبل نیستی.. تو برام هیچ فرقی با مردم توی خیابون نداری.. همونقدر غریبه...شاید باهم حرف بزنیم...شاید باهم غذابخوریم..تمرین کنیم اما این هیچیو عوض نمیکنه...قبول کن جونگکوک قلب شکسته ی من دیگه سرهم نمیشه"
نگاشو از جونگکوکی که فروپاشیده بود گرفت حتی صدای نفسهای پرخشمش هم دیگه به گوش نمیرسید دیگه جلوی رفتنشو نمیگرفت درو باز کرد وبعد از انداختن نگاه کوتاهی از خونه خارج شد. همونجا روی زمین سرخورد نگاهش به مبلی که جیمین دیشب روش نشسته بود انداخت"من هرچقدر تلاش کنم چیزی عوض نمیشه نه؟" با عجز نالید ودستشو روی چشماش کشید"من شانسمو از دست دادم" این بار تو خونه ای تو سکوتش غرق شده بود فریاد زد"من تو رو از دست دادم جیمین" بغضش شکست و اشکاش مثل تیری که آماده پرتاب بودن از گوشه ی چشمش آزاد شدن.
*
"هوسوک فردا برمیگرده...گفت بهت زنگ میزنه گوشیتو خاموش نکن...شماره ی اون فیزیوتراپیستتم بده..بهش بگم امروز بیاد اینجا" جیمین کلافه از تهیونگ که ساکت نمیشد وارد اتاقش شد"من شمارشو ندارم" درو کوبید تا تهیونگ متوجه شه که نباید بیشتر ازاین ادامه بده تهیونگ نفسشو فوت کرد وبه طرف تلفن رفت تا غذا سفارش بده به کانتر تکیه داد وبه دربسته ی جیمین خیره شد مطمئن بود بین اون دو نفر اتفاقی افتاده که ازش بی خبره!
*
"یعنی چی نمیای کوک...من کلی برنامه ریختم...الان نمیتونم کنسل کنم" جونگکوک لپ تاپشو روی پاش گذاشت بازش کرد"بده به یکی از دوستات...هیچکس از بلیط رایگان بدش نمیاد" نامجون هووفی کشید اساسا جونگکوک از اول بحثشون به حرفاش توجه نمیکردبهتر بود الان چیزی نگه"به منیجرت زنگ بزن...جیمینم جواب نمیده...برنامه ی تمرینو بگیر وبه جیمینم خبر بده" "اون منیجر داره..منم دیگه نقش پرستارشو بازی نمیکنم" نامجون با تعجب نگاشو از پسری که اگرجیمین تب میکرد خودشو فداش میکرد والان بی تفاوت راجبش حرف میزد گرفت شاید باید با جیمین حرف میزد.
*
انگشتر جیمین

تتوی سیزده اشونالبته تو فیک جونگکوک تاریخو اون سمت دستش(قسمت انگشت کوچیکه ی دستش)تتو کرده

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

.
تتوی سیزده اشون
البته تو فیک جونگکوک تاریخو اون سمت دستش(قسمت انگشت کوچیکه ی دستش)تتو کرده

تتوی سیزده اشونالبته تو فیک جونگکوک تاریخو اون سمت دستش(قسمت انگشت کوچیکه ی دستش)تتو کرده

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
Sorry that I left 2Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt