95

434 104 18
                                    

مثل پنج روز گذشته همه ی تماس ها وپیام هاش نادیده گرفته میشدن آهی کشید و تماسو قطع کرد دوباره در زد اگه تا شب هم اینجا می ایستاد جیمین درو باز نمیکرد رمزو وارد کرد و به در نگاه کرد با صدای جدیدی که شنید اخم کرد ارور داده بود درو سمت خودش کشید هنوز قفل بود یبار دیگه رمزو وارد کرد وقتی بازم ارور داد با مشت به در کوبید«جیمین؟درو باز کن..خواهش میکنم..بزارحرف بزنیم...جیمین؟میدونم صدامو می شنوی» جوابش فقط سکوت بود وسکوت! کلافه دستشو لای موهاش کرد نگاهی به اطرافش انداخت به طرف حیاط پشتی رفت به سمت دری که از باغ به خونه باز میشد قدم برداشت ولی اونم بسته بود با دیدن جیمین از پشت شیشه تقه ای به در زد سر جیمین به سمتش چرخید«جیمین..درو باز کن..باید حرف بزنیم» جیمین نگاشو ازش گرفت طوری رفتار میکرد انگار اونوندیده بود جونگکوک چندین دفعه با مشت به در کوبید اما جیمین بدون کوچیکترین توجهی مشغول کتاب خوندن بود جونگکوک داشت صبرشو از دست میداد سرگردون دور خودش چرخید با دیدن صندلی که همون اطراف بود به طرفش رفت صندلیو تو یه حرکت بلند کرد وبا تمام قدرت به سمت در شیشه ای پرت کرد در با صدای بدی شکست و صندلی داخل نشیمن پرتاب شد جیمین با صدای وحشتناک خورد شدن شیشه ازجاش پرید بهت زده به جونگکوکی که از لابه لای شیشه خورده ها وارد خونه شد نگاه میکرد انگار نه انگار که مسئول اون فاجعه خودش بود با خونسردی به طرف جیمین رفت«باید حرف بزنیم» جیمین خونسردتر ازاون کتابشو بست«ما حرفی نداریم باهم بزنیم...فکرمیکردم خیلی واضح دفعه ی قبل منظورمو رسونده باشم» جونگکوک اخم کرد«جیمین...بهم اجازه بده منم حرف بزنم» جیمین نفس عمیقی کشید«چرا فکرمیکنی چیزی عوض میشه؟» وقتی متوجه شد جیمین میخواد ازجاش بلندشه پیش دستی کرد پایین پاش نشست ودستاشو بین دستای خودش گرفت«فقط یبار بهم گوش بده باشه؟بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر» جیمین نگاه خالیشو به چشمای ملتمس جونگکوک دوخت«اون بود که منو بوسید» با خنده ی جیمین ناامید ادامه داد«میدونم باور نمیکنی..ولی اون منو بوسید ومن غافل‌گیر شده بودم از دور مثل یه بوسه به نظر میرسید اما اینطور نبودجیمین...گفت فقط میخواد یبار به حرفاش گوش بدم..میدونستم اگه قبول نکنم بازم سر راهم سبز میشه اون تاوقتی به حرفاش گوش ندادم دست ازسرم برنمیداشت..اونو بردم داخل خونه ولی نه بخاطر چیزی که فکر میکنی برای حرف زدن» جیمین بازم خندید«اون بوسه واقعی نبود؟» جونگکوک سرشو به دو طرف تکون دادجیمین بازپرسید«تو با اون نخوابیدی؟» جونگکوک سرشو به دو طرف تکون داد«نه» «اینکه تاصبح خونه ات بود چی؟»«اره درسته صبح رفت ولی بعد از تموم شدن حرفامون دیروقت بود وهوا طوفانی بود..اون تو اتاق مهمان خوابید ومنم تو اتاق خودم همش همین جیمین» جیمین این بار قهقهه زدجونگکوک اخم کرد جیمین اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد ووقتی تونست درست نفس بکشه به جونگکوک نگاه کنه«این حرفارو حتی یه بچه هم باور نمیکنه جونگکوک..اون بوسه رو من با چشمای خودم دیدم..دیدم که دوتاتون داخل خونه شدین واینکه تا صبح خونه ات بوده هم حقیقت داره..تو بودی باور میکردی؟» جونگکوک به دستای جیمین چنگ زد«میدونم باورش سخته ولی چرا باید بهت دروغ بگم؟اصلا اگه حرفای منو باور نداری میخوای به یوکی زنگ بزنم؟خودش برات توضیح میده!» لبخند جیمین ازروی لباش پاک شد«پس تو یوکی صداش میکنی..البته که اسمش نیک نبود» جونگکوک با نگرانی خودشو بالا کشید داشت از شدت درموندگی خفه میشد انگار صداش به گوش جیمین نمی رسید جیمین بهش نگاه کرد «کوک؟منو فراموش کن...هرچی که بود تموم شده» جونگکوک ناباور نگاش کرد«چی میگی؟چرا باید همه چی تموم شه؟فراموشت کنم؟من پنج سال دور ازت زندگی کردم ونتونستم چطور حالا بتونم؟» جیمین دستاشو از دستای جونگکوک آزاد کرد وازروی مبل بلند شد جونگکوک بهت زده روی زمین افتاد«اگه...اگه نتونم هیچ وقت فراموشت کنم چی؟اگه تمام زندگیم وقتی یه آدم جدید ملاقات میکنم نتونم عاشق بشم فقط چون اون تو نیستی چی؟» گفت و با ترس به چشمای جیمین نگاه کرد اون قبلا هم تجربه اش کرده بود نیکو به زندگیش راه داده بود و نتونسته بود عاشقش بشه چون تمام چیزی که می دید جیمین بود اون نمیتونست سرشو به دو طرف تکون داد«من نمیتونم..اینو ازم نخواه..خواهش میکنم جیمین..سوتفاهم شده...بخاطر همچین چیزی زندگیمونو خراب نکن..ما کنارهم خوشبخت بودیم»جیمین لبخند تلخی زد«اخرین باری که حرف زدیم یادته؟گفتی دیگه ربطی به هم ندارید..که دیگه نمیبینیش..که راهتون ازهم جداست..ولی دیشب برعکسش بهم اثبات شد..جونگکوک تو نمیتونی زندگیتو روابطتو کنترل کنی..اینطوری نمیتونی با کسی وارد رابطه شی..حتی اگه چیزی که میگی حقیقت داشته باشه هم دیگه نمیخوام ادامه بدم..ازاینکه همیشه بترسم...میترسم کوک...ازاین شک که ممکنه یه روز از خواب بیدارشم ونباشی...من نمیتونم بهت اعتماد کنم کوک..من این رابطه رو دیگه نمیخوام» جونگکوک با عجز نگاش کرد بعد ازاینهمه زمانی که باهم بودن بعد از اون یسال پر دردسری که سپری شده بود تا دل جیمینو بدست بیاره حالا میشنید جیمین بهش اعتماد نداره اینکه هنوزم جیمین بهش شک داشت برای تسلیم شدنش کافی بود«قبل رفتنت هم این افتضاحی که درست کردی درست کن...نه اصلا ولش کن خودم یکاریش میکنم فقط برو» جیمین گفت و از پله ها بالا رفت. یکساعت بود که همونجا خشکش زده بود مشکل نیک نبود حتی اون بوسه نبود مشکل این بود که جیمینو خسته کرده بود جیمین بهش اعتماد نداشت واین رابطه رو تموم کرده بود..جونگکوک دیگه بلد نبود ازخودش دفاع کنه..انگار واقعا به پایان مسیر رسیده بودن...حق با جیمین بود نبود؟جونگکوک با بزدلی وقتی فهمیده بود عاشقشه فرارکرده بود سالها دور زندگی کرده بود یه پسر دیگه رو درگیرکرده وبعد ترکش کرده بود وقتی جیمینو دیده بود با اصرار وارد زندگیش شده بود وبعد بازم دلشو شکسته بود خودشم خودشو انتخاب نمیکرد چطور میتونست تکیه گاه کسی باشه وقتی اینقدر متزلزل بود؟ چطور میتونست جیمینو خوشحال کنه وقتی تمام کاری که بلد بود دل شکستن بود؟یونگی صدبرابر بهترش بود یه مرد کامل بود که از نظرمالی واجتماعی موقعیت بالا ومحترمی داشت جز احترام وعلاقه به جیمین چیزی نشون نداده بود..اون حتی حریف یونگی هم به حساب نمی اومد...ازجاش بلند شد نگاهی به بالای پله ها انداخت انگار سعی داشت با چشمهاش خداحافظی کنه...لحظه ای مکث کرد وبعدازخونه خارج شد.***
شماره ی تهیونگو گرفت ومنتظر شنیدن صداش شد ازاینکه همیشه همه ی کارای خونه رو به تهیونگ سپرده بود ازخودش عصبانی بود حالا هیچی رو تنهایی نمیتونست انجام بده از پس یه شیشه شکسته هم برنمیام گفت وهووفی کشید«الو؟» صدای جدی تهیونگ توی گوشش پیچید «نمیخواستم مزاحمت بشم..میدونم شبه وخسته ای فقط یه شماره ازت میخواستم..درباغ شکسته ونمیدونستم باید به کی زنگ بزنم..شماره رو برام بفرست...شب بخیر» خیلی سریع قطع کرد وگوشی رو کنارگذاشت خودشو روی تخت رهاکرد وپلک های سنگینشو روی هم گذاشت حس آدمی رو داشت که روزها وشب ها رو توی یه صحرا دویده بود و هنوز راه خروجشو پیدا نکرده بود..انگار بار سنگین قوی بودن تمام این سالها رو دوشش سنگینی میکرد..ازاینکه تمام این سالها مجبور بود تنها زندگی کنه وبه کسی تکیه نکنه خسته شده بود هرآدمی به یکی نیاز داشت که وقتی از زندگی ومشکلاتش خسته میشه بهش پناه بیاره وجیمین به جونگکوک پناه آورده بود بهش تکیه کرده بود اما حالا به دردناک ترین شکل ممکن سقوط کرده بود جونگکوک پناهگاهی که فکرمیکرد نبود حداقل برای جیمین نبود. با صدای در گیج چشماشو باز کرد وبه ساعت نگاه کرد یساعت از وقتی با تهیونگ حرف زده بود گذشته بود ممکن بود بازم جونگکوک پشت در باشه خمیازه ای کشید واز روی تخت بلند شد با بازشدن در تهیونگ با اخم از کنارش گذشت جیمین درو برای دومردی که پشت سرش با تجهیزات وارد شدن نگه داشت درو پشت سرشون بست وبه طرف تهیونگ رفت«لازم نبود بیای» تهیونگ نگاشو از صندلی که چپه شده بود گرفت وبه جیمین نگاه کرد «اینجا چه خبر بوده؟» جیمین به طرف کاناپه اش رفت«چیزی نیس» تهیونگ روبروش نشست به چهره ی خسته و چشم های گود رفته اش نگاه کرد چه اتفاقی براش افتاده بود؟خیلی آشفته به نظر می اومد«کار جونگکوکه؟» جیمین سرشو بالا گرفت وسری به تایید تکون داد«چی شده؟چرا باید همچین کاری کنه؟»«چون درو براش باز نمیکردم اونم از در باغ وارد شد البته به این شکلی که میبینی» «چرا؟» جیمین با چشمهای سرد وبی روحی به تهیونگ نگاه کرد انگار قراربود معمولی ترین جمله ی دنیارو بگه«گفتم که چیزخاصی نیس..دیشب رفتم خونه اش..دوست پسرسابقش..البته دوست پسر سابقش منم..نیک اونجا بود دیدم که همو بوسیدن و بعد وارد خونه شدن..ظاهرا تا صبح اونجا بوده» تهیونگ شوکه نگاش کرد«اونوقت تو اینقدر راحت اینجا نشستی وبرام تعریف میکنی؟» جیمین خندید«چیه؟انتظار داشتی مثل چندسال قبل منو درحال دادوبیداد کردن ببینی..قرارنیس دیوونه بازی دربیارم..باهاش حرف زدم گفتم که این رابطه برای من تموم شده اس» «جیمین؟» جیمین از جاش بلندشد«به هرحال این عواقب تصمیم خودمه..خودم بلدم چطور باهاش کناربیام» قبل ازاینکه تهیونگ حرفی بزنه یکی از اون دو مرد به طرف جیمین رفت«شیشه رو نصب کردیم قربان» جیمین نگاهی به در انداخت مثل روز اولش شده بود سری تکون داد«ممنونم..چندلحظه صبرکنید..میرم کارتمو بیارم» تهیونگ که از قبل هزینه رو حساب کرده بود دو مردو تا در بدرقه کرد وبعد داخل خونه برگشت صندلی رو از روی زمین بلند کرد و کنار گذاشت به طرف اشپزخونه رفت جارو و خاک اندازی برداشت و مشغول جمع کردن شیشه ها شد جیمین با تعجب زمزمه کرد«رفتن؟» تهیونگ آخرین شیشه های باقی مونده رو جمع کرد«من از قبل حساب کرده بودم» جیمین سری تکون داد«باشه پس..بعدا بهم بگو چقدر شد تا به کارتت بریزم» تهیونگ جارو وخاک اندازو به دیوار تکیه داد«ازکی تا حالا من پول این چیزا رو ازت میگیرم؟یه هزینه ی ناچیز بود..لازم نیس بهم برش گردونی» جیمین هومی کرد«پس خودم یه مبلغ تقریبی میریزم» تهیونگ کلافه صداش کرد «جیمین؟» جیمین خونسرد نگاش کرد«چیه؟خب تو قبلا دوستم بودی.. حالا جزاینکه وکیل کمپانی ای چه نسبتی با من داری؟» وقتی جوابی از تهیونگ نگرفت ازپله ها بالارفت«شب بخیرممنونم» تهیونگ صداشو بالا برد«قرارنیس دست به اون پول بزنم» جیمینم دادزد«میل خودته به من ربطی نداره» تهیونگ چشم غره ای به جیمینی که حالا داخل اتاقش بود رفت همیشه همین بود حتی اگه حق با خودش بود جیمین کاری میکرد پشیمون بشه طوری ازش دلخور میشد و دوری میکرد که تهیونگ تسلیم میشد هووفی کشید آخرش اونی که باید عذرخواهی میکرد خودش بود انتظار بیجایی بود که فکرمیکرد جیمین ازش عذرخواهی میکنه..چون جیمین مغرور تر ازاین حرفا بود!
همونطور که به سمت در میرفت با جونگکوک تماس گرفت صدای بی حالی پشت خط پیچید«هیونگ؟» «کوک؟تو خوبی؟» «خوب بودن چطوریه؟یادم نمیاد» تهیونگ سوارماشینش شد«کجایی؟باید ببینمت!» «من؟ خونه ام..چیزی شده؟» تهیونگ ماشینو روشن کرد«وقتی دیدمت حرف میزنیم»
*
وقتی وارد خونه اش شد شب بود و خونه غرق تاریکی مخوفی بود جونگکوک درو پشت سرش بست و خودشو روی مبل انداخت:چیزی تو خونه ندارم پذیرایی کنم ببخشید،هنوز خرید نکردم
تهیونگ روبروش نشست«چیزی نمیخورم...برای چیزدیگه ای اینجام..تو وجیمین» جونگکوک هومی کرد و سرشو به پشتی مبل تکیه زد چشماشو بست تهیونگ ناباور نگاش کرد چرا اینقدر خونسرد بود اگه این جونگکوک،جونگکوک قبل بود حالا تمام همسایه ها از صدای گریه وبی قراری هاش فهمیده بودن یه اتفاقی افتاده اما این پسری که اینطوری مقابلش نشسته بود یه غریبه بود زمین تا آسمون با جونگکوک بچگیاشون فرق میکرد:تو چته؟شما دوتا چتونه؟چرا اینقدر خونسرد نسبت به هم رفتارمیکنید؟چرا جیمین میگه تموم شده وتو تایید میکنی؟چه بلایی سرتون اومده؟
جونگکوک هنوزم چشماشو بسته بود از درد قلبش نمیتونست تکون بخوره وسرش روی تنش سنگینی میکرد پشت پلک هاش میسوخت :برات تعریف نکرده؟ تهیونگ لب زد«تو که واقعا بهش خیانت نکردی کردی؟» جونگکوک بی حال خندید«اگه باورت میشه پس حتما کردم که اینجایی» تهیونگ غرید«درست حرف بزن ببینم چ خبره کوک» «چرا اینجایی ته؟ هیچی درست نمیشه.. یه هفته اس دارم تلاش میکنم بهم یه نگاه بندازه..وقتی جیمین یکی رو دوربندازه خودت که بهترازمن میدونی برای همیشه دورش انداخته..وضعیت منم همینه..اگه الان خبر مرگمو هم برای جیمین ببری اهمیت نمیده» تهیونگ با تعجب بهش نگاه میکرد چه بلایی سرش اومده بود؟ «جیمین چی دیده کوک؟» جونگکوک چشماشو ازهم باز کرد وتکیشو از مبل گرفت حالا به تهیونگ نگاه میکرد:وقتی نیک اومده بود تا باهام حرف بزنه وقتی دم در بودیم جیمینم مارو دیده و..
وقتی ادامه نداد تهیونگ بی طاقت پرسید:وقتی دم در بودین چه اتفاقی افتاد؟
جونگکوک خسته از سوال وجواب های کوتاه خودش و تهیونگ نیم خیزشد اخماش از درد سینه اش درهم رفت :نیک خیلی وقت بود اصرارداشت حرف بزنیم ومن توجه نمیکردم تا اینکه اون شب وقتی خواستم وارد خونه ام بشم دم در دیدمش باهم بحث کردیم اما تا وقتی حرف نمیزد دست از سرم برنمیداشت میترسیدم بازم به گوش جیمین برسه وقتی داشتیم حرف میزدیم یهو منو بوسید تا به خودم بیام و واکنشی نشون بدم ازم جداشده بود چاره ای نداشتم جزاینکه به حرفاش گوش بدم گفتم این آخرین باریه که میبینمش واگه اجازه بدم حرف بزنه شاید دیگه نبینمش بردمش تو خونه جیمینم همون موقع اونجا بوده ومارو دیده» «خب حق داره عصبی باشه بهش زمان بده آروم که بشه باهاش حرف میزنی بهتر توضیح میدی..الان ناراحته طبیعیه که..»
«میدونی چی بهم گفت؟گفت حتی اگه بهش خیانت نکرده باشمم دیگه منو نمیخواد ازاین رابطه خسته شده بهم اعتماد نداره گفت همه چی تموم شده نگاهشم همینو میگفت» وقتی جونگکوک از روی مبل بلند شد وبه طرف پله ها رفت زمزمه کرد«من خیلی خسته ام ببخشید که تنهات میزارم» تهیونگ ایستاد عصبی نگاش کرد«یعنی چی تموم شده کوک؟به همین سادگی ناامید شدی؟نمیخوای تلاش کنی؟از دست دادن جیمین برات مهم نیس؟» جونگکوک ایستاد به تهیونگ نگاه کرد«مهمه ولی تا وقتی خودش بخواد..من نمیتونم به زور نگهش دارم..دیگه خودمم ازخودم خسته ام جیمین که حق داره..فکرکنم رها کردنش آخرین کاریه که میتونم براش بکنم اینو بهش مدیونم..تا دیگه آسیب نبینه» نگاشو از تهیونگ گرفت و از پله ها بالا رفت روی پله ی پنجم بود که چیزی یادش اومد ایستاد وتهیونگو صدا کرد«بهش بگو چقدر موهای مشکی بهش میاد» لبخندی زد و نگاه گیج وسردرگم تهیونگو نادیده گرفت وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت انداخت صورتشو تو بالشت قایم کرد چنگی به بالشتش زد وتو خودش جمع شد بغضش که با صدا شکست از ترس اینکه صداش به تهیونگ برسه صورتشو بیشتر به بالشت فشرد تا صدای هق هقشو خفه کنه چقدر این روزاش شبیه روزایی بود که از درد نداشتن جیمین اشک می ریخت اون موقع نداشتنش وحالا هم نداشتش..انگار جیمین هیچ وقت سهم جونگکوک نبود دیگه براش مهم نبود چه بلایی سر خودشو وقلبش می اومد با درد زمزمه کرد«فقط........ ای کاش اون لبا یبار دیگه بخندن»

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now