103

657 122 16
                                    

«اوپاااااااا» با صدای دختربچه ای که صداش میکرد متوقف شد هنرجوهای کوچولوش هم با تعجب به در نگاه میکردن تا ببینن کی معلمشونو صدا میزنه جیمین حیرت زده بهش نگاه میکرد تا وقتی خودشو تو بغلش پرت کرد هنوز دختر ازش کوتاهتربود مجبور بود زانو بزنه تا بتونه راحت بغلش کنه جیمین هنوز باورش نمیشد نیول تو دوسال اینقدر بزرگ شده دستاش دورش حلقه شد ولبخندی روی لبش نشست نیول اونقدر محکم بغلش کرده بود که جیمین نمیتونست تکون بخوره«دلم برات تنگ شده بود پرنسس کیم» نیول ازش جدا شد اما دستاش هنوز دورگردن جیمین به هم گره خورده بودن«چرا هیچ وقت نیومدی دیدنم اوپا؟» جیمین شرمنده نگاش کرد«متاسفم من اوپای بدیم نه؟» نیول این بار غمگین زمزمه کرد«بخاطر اینه که با عمو قهری؟ولی اون که سربازی بود» جیمین موهاشو نوازش کرد جین بالاخره کنارشون ایستاد«متاسفم میدونم الان زمان مناسبی نبود ولی نیول دیگه نمیتونست برای دیدنت صبرکنه» جیمین بالاخره ایستاد ونیول هم چند قدم به عقب برداشت«هیونگ..متاسفم که تا امروز دیدنتون نیومدم» جین دست نیولو گرفت«حرف میزنیم جیمین الان بهتره به کلاسات برسی بچه ها منتظرتن ما بیرونیم» جیمین سری تکون داد وبعد به دختروپسربچه هایی که خیره نگاش میکردن لبخندزد دستاشو به هم کوبید«خب یبار دیگه تمرین کنیم؟»
***
جیمین نگاشو از نیول وتهیونگ که مشغول پازل درست کردن بود گرفت وبه جین نگاه کرد«هیونگ..بریم بیرون حرف بزنیم؟» جین سری تکون داد پالتوشو برداشت وهمراه جیمین ازخونه خارج شدن جیمین نگاهی به آسمون بالای سرش انداخت هوا ابری بود حتی بارون همین الانم شروع شده و نم نم میبارید بوی خاک توی هوا پیچیده بود وهوا هنوز بی نهایت سرد بود با هر نفسی که میکشیدن بخاری توی هوا گم میشد دستاشو داخل جیب هاش کرد ودوطرف پالتو رو به هم نزدیک کرد جیمین همونطور که با جین به طرف پارکی که اون نزدیکی ها بود میرفت اجازه داد جین کسی باشه که مکالمه رو شروع میکنه جین بعد از طی کردن مسافتی به حرف اومد«نیومدم بابت غیبت دوساله ات ازت گله وشکایت کنم درسته ناراحتم که بخاطر جونگکوک رابطتو باما هم قطع کردی اما دلایلت هرچی که بود بهشون احترام میزارم ودرک میکنم برات چقدرسخت بوداما بخاطر چیز دیگه ای اینجام» جیمین ایستاد بهش نگاه کرد«هیونگ» جین هم ایستاد وبه سمتش چرخید«خودت هم میدونی چرا اینجام..این آخرین باریه که میام تا وقتی خودت تصمیم بگیری اما به عنوان کسی که خودشو برادر بزرگتر جونگکوک میدونه نمیتونستم بشینم و هرروز بیشتر ازبین رفتنشو ببینم..خودتم دیدیش اون جونگکوک همون جونگکوکی که دوسال پیش ترکش کردی بود؟» جیمین سرشو پایین انداخت«میفهمم چقدر رابطتون سخت پیش رفت و جونگکوک چقدر بهت آسیب زده ولی اون فقط زیادی عاشقت بود اونقدر که بلد نبود چطور تورو کنارش حفظ کنه کارهاش بچه گانه بود چون اون خیلی بی تجربه اس..اون با نیک دوست بود درسته ولی یادمه نیک چقدر از دستش عصبانی بود اون فقط جسمش کنار نیک بود هیچ وقت سعی نکرد برای خوشحالیش کاری کنه اما برای تو اون هرکاری میتونست کرد..اون ترکت کرد ولی بخاطر خودت بود اینو تو بهتر از من میدونی چون میترسید از طرف تو طردبشه..اون باعث شد شهرتت لکه دارشه ولی برای اونم همین اتفاق افتاد اونم تحقیرشد اونم درد کشید اونم همون چیزی رو تجربه کرد که تو تجربه کردی حتی همون موقع درست وقتی که بازارشایعه ها داغ بود رفت سربازی میدونم اونجا هم براش راحت نگذشته آسون نیس گرایشتو به همه کشور اعتراف کنی وبه زندگی عادیت ادامه بدی..تمام چیزی که میخوام بگم اینه که جونگکوک هیچ وقت بدون تو خوشحال نبود هردردی تو کشیدی اونم کشید دردهای شما مشترک بوده جیمین..نمیدونم این حرفام چقدر تاثیرداره ممکنه تا الان تصمیمتو گرفته باشی و باهاش کناراومده باشی اما اینم درنظر بگیر که توی یه رابطه بهتره دنبال مقصر نگردی دنبال راه حلی برای درست کردن اوضاع باشی..حتی میمونم گاهی از درخت میفته» جیمین لب زد«هیونگ من فکرنمیکنم دیگه بتونم همون آدم گذشته باشم» جین دستشو روی شونه اش گذاشت وفشار خفیفی بهش وارد کرد«هیچ کدومتون آدمی که توگذشته بودنیستین..آدما بعد از دردکشیدن وگذشتن از یه سری حوادث تلخ تغییر میکنن اینو جونگکوکم خوب میدونه اون انتظار نداره همون آدم قبلی باشی ولی هیچ کدومتون دور از هم آرامش ندارید جیمین..این بار میتونید خارج از اون صحنه ی بزرگی که همیشه توش بودین باهم باشین دیگه نه خبری از دوربین وخبرنگار هس نه طرفداری که نگرانش باشی این بار فقط تویی و جونگکوک..بهش فکر کن جیمین خوب فکر کن وببین میتونی درآینده قلبتو به آدم دیگه ای بدی؟میتونی جونگکوکو کنار کس دیگه ای ببینی؟ترجیح میدی کنارش باشی یا از کنارش بگذری؟» جین از کنارش رد شد و وارد پارک شد جیمین بعد از چندلحظه از فکر خارج شد و دنبال جین راه افتاد«اون ازت خواسته بیای دیدنم؟» جین روی یکی از نیمکتا نشست«اون خبرنداره امروز اومدم بوسان..نه اون هیچی نگفته اون دیگه ناامید شده وتلاشی نمیکنه اون فکرمیکنه دیگه لیاقت داشتنتو نداره..درگیر کارجدیدشه ظاهرا قراره یه نمایشگاه به زودی برگزار کنن تنها چیزی که این روزا بهش چسبیده دوربینشه ولی میدونم که خوشحال نیس» جیمین کنارجین نشست وهمونطور که به تاب روبروش خیره شده بود لب زد«از دوباره شروع کردن میترسم..من هنوز دوسش دارم ولی نمیخوام دوباره این رابطه رو شروع کنم چون اگه این بار هم موفق نشیم هیچ کدوم نمیتونیم سرپابشیم» «امروز اومدم اینجا تا حرف بزنیم و برای تولد نیول دعوتت کنم بنظرم فرصت خوبیه که حرف بزنید..حتی اگه تصمیم بگیری که ازهم جدا باشید بیا و باهاش حرف بزن براش توضیح بده جیمین وازش بخواه به زندگی برگرده بهش یاد بده چطور بدون تو باید زندگی کنه» قبل ازاینکه جیمین چیزی بگه جین ازکنارش بلند شد و از راهی که اومده بودن برگشت میدونست جیمین به این تنهایی نیاز داره تا به افکارش سروسامون بده.
***
جین با لبخندی از جلوی در کنار رفت«خوش اومدین» تهیونگ نگاه اطمینان بخشی بهش زد وبا گذاشتن دستش پشت کمر جیمین اونو به داخل خونه هل داد جیمین با اضطراب به خونه نگاه کرد خبری از جونگکوک نبود جین درو پشت سرشون بست«جونگکوک رفته کیکو بیاره جز نامجون ونیول کسی خونه نیس» تهیونگ سری تکون داد جین بعد از نشستنشون پرسید«هوسوک نمیاد؟» تهیونگ لبخندی زد«اون همراه مینسو میاد،مینسو قراره کمکش کنه یه هدیه انتخاب کنه» جیمین کلافه دکمه ی اول پیراهنشو باز کرد هنوزم مطمئن نبود با اومدنش کار درستی میکنه یا نه با فریاد سرخوش نیول از بالا جیمین از حصار افکارش آزاد شد نیول با ذوق خودشو تو آغوش جیمین انداخت«اوپا خوشحالم که اومدی» جیمین با لبخند نیمه جونی موهای بافته شدشو نوازش کرد«مگه من چندتا نیول دارم که برای خوشحالیش تلاش نکنم؟» نیول خندید وخودشو بیشتر به جیمین فشرد که تهیونگ نیم خیز شد وشروع کرد قلقلک دادنش«یا نیولاااا منو بغل نمیکنی؟تا بغلم نکنی خبری از هدیه ی تولد نیس!» نیول از جیمین جدا شد وبه طرف تهیونگی که دستاشو به دو طرف باز کرده بود رفت«مینسو اونی نمیاد؟» تهیونگ دخترو روی پاش نشوند«داره به هوسوک هیونگ کمک میکنه تا یه هدیه ی خوب برات انتخاب کنه» با صدای رمز در جیمین با ترس به در نگاه کرد کف دست هاش عرق کرده بود آمادگی روبروشدن باهاشو نداشت جونگکوک درحالی که یه عالمه جعبه هدیه ویه کیک دستش بود داخل شد و با پاش درو هل داد«هیونگ میای کمکم دستم دردگرفت» جین ازجاش بلند شد اما نیول سریع تر به سمتش دوید وسعی کرد یکی از جعبه هارو از دستش بگیره جونگکوک خم شدوتذکرداد«یواش تر بقیه رو میندازی» جین همه رو از دستش گرفت وچیزی تو گوشش زمزمه کرد که باعث شد لبخند از روی لبش پاک شه وبه جیمین نگاه کنه جیمین حدس میزد جونگکوکم به اندازه ی خودش غافلگیرشده جیمین نگاشو ازش نگرفت اصلا نمیتونست قلبش دیوونه وار خودشو تو اون قفس استخونی میکوبید جونگکوک سلامی به هردو کرد و خواست به سمت طبقه ی بالا بره که جیمین سریع ایستاد«میشه....میشه حرف بزنیم؟» جونگکوک لحظه ای ایستاد با تعجب به جیمین نگاه کرد تا مطمئن شه مخاطب حرفاش خودشه وقتی نگاه خیره ی جیمینو دید پله ای که بالا رفته بودپایین اومد وبا سر تایید کرد«باشه پس بریم بیرون» جونگکوک زودتر روی صندلی های چوبی باغ جین نشست جیمین روی صندلی نزدیکش نشست هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن جیمین نفس عمیقی کشید وشروع کرد«جین هیونگ هفته ی پیش اومد دیدنم» با حرفش جونگکوک نگاش کرد جیمین متوجه نگرانی تو چشمهاش بود«گفت ببخشمت واگه نخواستم بیام بهت بگم که فراموشم کنی وزندگی کنی» جونگکوک دوباره به درخت های روبروش خیره شد خونسرد پرسید«تصمیمتو گرفتی؟» «جونگکوک من فکرمیکنم حرفی که جین هیونگ زد...آه...نمیخوام تا ابد منتظرم بمونی من نمیدونم میتونم ببخشم یا نه من ازخودم مطمئن نیستم نمیخوام زندگیتو مثل چندسال قبل بخاطر من متوقف کنی» سکوت بینشون بعد از دقایقی با صدای جدی جونگکوک شکست«میخوام بدونی کنارتو بودن بهترین چیزی بود که تا حالا برام اتفاق افتاده..ولی ازم نخواه فراموشت کنم یا وقتی نیستی زندگی کنم اجازه بده خودم تصمیم بگیرم فکرمیکنم این حقو دارم که برای نگه داشتن یا دورانداختن این عشق خودم تصمیم بگیرم..من گیر کردم جیمین من تو لحظه ای که عاشقت شدم گیر کردم من تو اولین لبخندی که بهم زدی گیرافتادم تو اولین نگاه خاصت بهم،تو اولین نوازشت،توجهی که بار اول بهم داشتی،نگرانیات وبوسه هات من تو دنیای دوتایی که باهم ساختیم تنهایی گیرکردم و مطمئن نیستم بخوام ازش خارج شم یا نه..من مثل نفس کشیدن دوست دارم جیمین همونقدر بی اختیار» جونگکوک ایستاد وبه چهره ی غمگین جیمین نگاه کرد«نگران من نباش من اینطوری زندگی کردنو خیلی خوب بلدم»
وقتی جیمین به خونه برگشت متوجه اومدن هوسوک ونامجون به جمعشون شد نگاشو از تهیونگ ومینسو که یه گوشه غرق هم شده بودن گرفت ولبخندی به نگاه منتظر نامجون زد نامجون به اون لبخند قانع نشد وجلو اومد جیمینو به آغوش کشید کنارگوشش زمزمه کرد«متاسفم که همه چی اینطوری پیش رفت» جیمین با بغض از بغلش جدا شد ودنبال جونگکوک گشت جونگکوک همراه نیول مشغول چیدن شمع ها روی کیک تولد بود هوسوک کنارجیمین نشست و آروم طوری که کسی نشنوه زمزمه کرد«حرف زدین؟» جیمین هومی گفت «چی بهش گفتی؟چشماش قرمزه» «گفتم منتظرمن نباشه» با سلقمه ای که به پهلوش خورد اخماش از درد درهم رفت به هوسوک نگاه کرد«دست ازحصارکشیدن دورخودت بردار محض رضای خدا جیمین نه تو حالت خوبه نه اون نمیفهمم چرا از موضعت پایین نمیای» جیمین با تعجب زمزمه کرد«هیونگ خودت گفتی درک میکنی چرا میخوام ازش دورباشم»«گفتم ولی نمیدونستم قراره بازم دست از زندگی کردن بکشی  تو هنوزم مثل قبل دوسش داری وگرنه دلیلی نداشت دوسال حتی به یه پشه هم اجازه ندی نزدیکت بشه» جیمین دوباره به جونگکوک نگاه کرد آهی کشید نمیدونست حق با کیه و کار درست چیه انگار زندگیش به یه گردونه بستگی داشت گردونه ای که هیچ وقت از چرخش نمی ایستاد تا جیمین ببینه قرعه به نام چی افتاده وبتونه تصمیم بگیره.
لبخندی به ذوق نیول که با دیدن هدیه همچنان بهش آویزون بود زد«خیلی خب تو برو دوچرخه اتو امتحان کن گردنم دردگرفت نیول» نیول دستاشو از دورگردن جونگکوک باز کرد وهمراه مینسو از خونه خارج شد تا سوار دوچرخه اش بشه. جیمین نگاهی به بقیه که مشغول حرف زدن وکیک خوردن بود انداخت جونگکوک تنها کسی بود که یه لحظه هم ننشسته بود ومشغول جمع کردن کاغذ رنگیا وجعبه های هدیه ها بود جیمین ازجاش بلند شد وظرف های خالی خوراکی هارو از روی میز برداشت وارد آشپزخونه که شد جونگکوک مشغول درآوردن ظرف های تمیز از ماشین ظرفشویی بود جیمین با نگاه سوالی جونگکوک مجبور شد توضیح بده«نوشیدنی ها تموم شده بود اومدم یکم ببرم تو یخچاله نه؟» گفت وبه طرف یخچال رفت جونگکوک اطرافشو تمیز کرد و ظرف های جدیدی که جیمین آورده بود تو سینک گذاشت جیمین نوشیدنی هارو روی کانتر گذاشت ویخچالو بست نگاهی به جونگکوک انداخت با صدای جیغ نیول از بیرون هردو دستپاچه از آشپزخونه خارج شدن تهیونگ سریع تر به حیاط دویده بود جونگکوک تو در آشپزخونه ایستاده بود که تهیونگ با نیول تو بغلش وارد خونه شد«چیزی نیس از دوچرخه افتاده زانوش یکم زخم شده» مینسو عذرخواهی میکرد وجین با جعبه ی کمک های اولیه کنار دخترش نشسته بود نامجون خندید«هیونگ چون دکتری بزرگش میکنی یا چون دخترته؟چیزی نشده که با یه چسب زخم مشکلش حل میشه» جیمین که خیالش از جانب نیول راحت شده بود برگشت تا به جونگکوک نگاه کنه جونگکوک به چارچوب در گرفت وچشماشو روی هم گذاشت پاهاش از ترس سست شده بود جیمین نگران طرفش رفت«هی تو خوبی؟بیا اینجا بشین» با کمک جیمین پشت میز نشست و سعی کرد آروم نفس بکشه جیمین با شنیدن صدای نفس های غیرعادیش وحشت زده کنارش نشست«کوک داروهات کجان؟» جونگکوک به سختی لب زد«اون جعبه ی نارنجی..اولین کابینت» جیمین به سرعت به طرف کابینتی که جونگکوک گفته بود رفت با لیوان آب پیشش برگشت جونگکوک به سختی لیوانو تو دستش گرفت و قرصو تو دهنش گذاشت جیمین با ترس پرسید«خوبی؟میخوای جین هیونگو صدا کنم؟» جونگکوک که حالا نفس هاش داشت به حالت عادی برمیگشت رد کرد«لازم نیس فقط وقتی صدای جیغشو شنیدم زهره ترک شدم فکرکردم اتفاقی براش افتاده..الان بهترم» جیمین اما خیالش هنوزراحت نشده بود«حال قلبت چطوره؟» پرسید ولبشو به دندون گرفت«قراره فردا برای چکاپ برم بیمارستان..هیونگ چندباری قرص هامو عوض کرد اما این تپش قلب...هی داره بدترمیشه» «کوک؟» این بار صدای نگران جین بود جیمین سریع توضیح داد«وقتی نیول جیغ زد حالش بد شد داروشو بهش دادم الان بهتره» جونگکوک به جین نگاه کرد تا مطمطئنش کنه خوبه«خوبم برو نیول منتظرته امشب تولدشه نمیخوام نگران من بشه وچیزی بفهمه» جیمین آهی کشید جونگکوک واقعا هیچکسو مثل نیول دوست نداشت!

Sorry that I left 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora