27

526 119 1
                                    

انگار بدنش با ساعت خارج شدن جونگکوک از خونه تنظیم شده بود درست وقتی که جونگکوک درو بسته بود پلک هاش باز شده بودن دیشب بعد از کاشتن گلا شامو تو آرامش خورده بودن وجونگکوک تمرینای عقب مونده رو به جیمین یاد داده بود عجیب بود که دیگه باهم مشکلی نداشتن تو همون مدت کم به زندگی کردن باهم عادت کرده بودن دیگه هیچ کدوم سعی نمیکرد با حرفاش یا کاراش دیگری رو برنجونه وجیمین به طرز عجیبی تو خونه جونگکوک احساس راحتی میکرد حتی بیشتر از خونه ی خودش. نگاشو تو اتاق چرخوند جونگکوک عصاها رو جایی که دستش برسه نزدیک تخت گذاشته بود روی یه پا ایستاد وعصا ها رو زیربغلش گذاشت هنوز کاملا مسلط نبود ولی میتونست از پس مسیرای کوتاه بر بیاد به طرف میز زیر پنجره رفت تا گوشیشو برداره که نگاهش به یه شیشه ی کوچولو با سر چوب پنبه ای افتاد یه برگه لوله شده داخلش بود ویه آویز جیمین با کنجکاوی آویز به طرف خودش برگردوند[بازش کن] ازاونجایی که دیشب همچین چیزی ندیده بود پس حتما جونگکوک براش گذاشته بودش سر شیشه رو باز کرد وکاغذو بیرون کشید[صبح بخیر...امروز جین سرکاره...ظهر برای ناهار بهت سر میزنم..صبحانه رو آماده کردم حتما بخور]لبخندزد"حالا دیگه اینجوری قراره حرف بزنیم؟مثل نامه های دزدای دریایی؟" برخلاف اعتراضی که تو جملش بود ازاین کار خوشش اومده بود یجورایی جالب بود پیامای کوتاهی که باعث میشد وقتی جونگکوک خونه نیست هم ارتباطشون قطع نشه. از اتاق خارج شد ونگاهی به پله ها انداخت لبشو گزید میتونست تنهایی پله ها رو پایین بره بدون اینکه آسیبی ببینه قدم اولو که به درستی برداشت نفس حبس شدشو بیرون داد سعی کرد اروم وبا احتیاط پایین بیاد و از پای سالمش هم کمک بگیره پله ی آخر بود که پاش لیز خورد اما تونست به موقع با چنگ زدن به نرده پله تعادلشو حفظ کنه.هووفی کشید وبه طرف آشپزخونه رفت با دیدن میز پراز غذا چشماش برق زد ویبار دیگه اینکه چقدر خوب بود  جونگکوک از بچگی آشپز خوبی بود رو تحسین کرد.
بعد از بالا پایین کردن کانالا خوندن یه کتاب تو گوشیش موفق شده بود اون صبحو به ظهر برسونه اینکه ساعت بدنیش مجبورش میکرد هرروز هفت صبح از خواب بیدار شه برخلاف قبل که یه امتیاز مثبت به حساب می اومد حالا یه مشکل بزرگ بود با صدای در نگاهش به ساعت افتاد ویادش افتاد جونگکوک گفته بود برای ناهار بهش سرمیزنه با انرژی که بخاطر تموم شدن تنهاییش سراغش اومده بود عصاهارو به دست گرفت واز روی مبل روبروی تلویزیون پاشد با لبخند به طرف در رفت وبازش کرد اما بادیدن شخص پشت در لبخندش پرکشید با تعجب زمزمه کرد"سومین شی" سومین لبخندی زد"سلام جیمین" جیمین هنوز با تعجب نگاش میکرد که سومین با عجله پرسید"میتونم بیام تو؟" جیمین از جلوی در کنار رفت سومین بدون اینکه چیزی بپرسه از ورودی به سمت راست چرخید وبه طرف آشپزخونه رفت جیمین بهت زده دنبالش کرد ووقتی به آشپزخونه رسید به دیوار تکیه داد ومشغول نگاه کردن سومین شد تا ببینه چکار میکنه سومین پاکت بزرگی که همراهش اورده بود روی میز گذاشت ویکی یکی ظرف های غذا رو بیرون کشید به طرف کابینت رفت ویه بشقاب برداشت جیمین خسته از نگاه کردن به طرف صندلیا رفت ونشست عصا رو به میز تکیه دادوپرسید"داری چکارمیکنی؟" سومین که غرق کارش شده بود با سوال جیمین به خودش اومد متوقف شد"غذاتو آماده میکنم" جیمین دوباره پرسید"غذام؟تو نمیخوری؟" سومین که خیال کرده بود جیمین دوست داره ناهارو باهم بخورن لبخندزد"اوه متاسفم خیلی دوس داشتم بمونم اما تو کمپانی یه عالمه کار هس که باید انجام بدم" جیمین کلافه از سروصدای ظرفا غرید"کافیه" سومین با تعجب نگاش کرد"چی؟" جیمین سعی کرد خودشو کنترل کنه"خودم میتونم غذا رو تو ظرف خالی کنم ممنون" سومین لبخندزد"مشکلی نیس" اما با کشیده شدن بشقاب از دستش توسط جیمین لبخندش پاک شد وبشقابورها کرد وآروم جواب داد"باشه" روبروی جیمین نشست وبهش زل زد جیمین اولین لقمه رو تو دهنش گذاشت اما با حس سنگینی نگاهی سرشو بالا گرفت امکان نداشت غذا از گلوش پایین بره وقتی سومین اینطوری نگاش میکرد لقمشو برای اینکه بتونه حرف بزنه قورت داد"فکرکنم گفتی تو کمپانی کار داری" سومین خندید"ولی فرشته ی نگهبانت اجازه نداد زود برگردم...گفت تا وقتی غذاتو نخوردی بمونم" جیمین عصبی غرید"میخواد بشقاب های خالیو بهش نشون بدی؟" سومین سرتکون داد"فکربدی نیس" جیمین نمیتونست بیشتر ازاین حضور سومینو تحمل کنه"جونگکوک کجاست؟گفت برای ناهار میاد خونه" سومین از لحن سرد وخشک جیمین متوجه شده بود پسر روبروش چندان از وجودش تو خونه راضی نیس"میخواست بیاد اما یه مصاحبه ی یهویی پیش اومد تا شب نمیتونه بیاد" جیمین نگاهی به غذایی که شدیدا میلشو بهش از دست داده بود انداخت"برای غذا ازش تشکر کن سومین شی" سومین با این جمله متوجه شد جیمین ازش میخواد خونه رو ترک کنه برخلاق قولی که به جونگکوک برای موندن داده بود ازجاش پاشد"پس من دیگه میرم" با صدای بسته شدن در جیمین چاپستیکو توی ظرف رها کرد(جای همه چی رو میدونه...اولین باری نیس که میاد خونش) این فکری بود که از وقتی سومین اومده بود تو سر جیمین می چرخید.
"جیمین تو هیچی از ناهارت نخوردی...چرا؟" جونگکوک بعد از چک کردن آشپزخونه به نشیمن برگشته بود تا دلیل دست نخورده موندن غذاهارو بپرسه جیمین درحالی که مشغول چک کردن خبرهایی بود که بخاطر آسیب پاش ازش عقب مونده بود بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه جواب داد"اشتها نداشتم" جونگکوک هووفی کشید"به هیچ کدوم دست نزدی" جیمین عصبی به طرفش برگشت"پولشو حساب میکنم" جونگکوک اخم کرد به طرفش رفت"من نگران پولش نیستم" با نگاه خیره جیمین ادامه ی جملشو بلعید واز گفتن نگران توام منصرف شد"میرم دوش بگیرم شامو باهم میخوریم" جونگکوک خسته وکلافه با بدن خیس از عرق گفت وبه طرف پله ها رفت"من نمیخورم میخوام استراحت کنم" جیمین داد زد تا جونگکوک بشنوه وجونگکوک بعد از لحظه ای مکث دوباره از پله ها بالارفت میتونست بعد از دوش گرفتن با جیمین سر غذا بحث کنه. جیمین بعد از سند کردن پیام شب بخیر به هوسوک عصاها رو برداشت تا بالا بره اما بالا رفتن برخلاف پایین اومدن فشار بیشتری به پاش وارد میکرد بعد از دوبار سعی کردن هووفی کشید ودوباره سرجاش نشست مجبور بود منتظر جونگکوک بمونه همین که تونسته بود امروز بدون کمک کسی با عصا راه بره پیروزی بزرگی براش به شمار می اومد"جیمین!" بعد از ده دقیقه با شنیدن صدای جونگکوک سرشو بالا گرفت جونگکوک با موهایی که ازش آب میچکید با عجله از پله ها پایین اومد وبه طرف جیمین که حالش خوب بنظر نمی اومد دوید"چی شده خوبی؟" جیمین با چهره بی تفاوتی لب زد"میخوام برم بالا" جونگکوک اخم کرد"اول غذا میخوری بعد" از جیمین فاصله گرفت وبه طرف آشپزخونه رفت"حداقل موهاتو خشک کن" جونگکوک نیشخندزد"نگرانی سرما بخورم؟" جیمین با چشمهای ریزشده لب زد"فقط نگران خودمم که بدون پرستار بمونم"جونگکوک با لبخند به طرف غذاهایی که تازه گرفته بود رفت تا همه رو تو سینی بچینه وبه سالن ببره"نمیخورم" جیمین با بدخلقی گفت وبه مبل تکیه داد جونگکوک با اخم لقمه ای برداشت وبه طرف دهنش برد"جیمین سه ساله از بوسان...بهت دستور میدم این لقمه رو بخوری" جیمین دهنشو باز کرد وبعد از جویدن لقمه اش گفت"پدر خوبی نمیشی" همونطور که قوطی نوشابه رو باز میکردگفت"باور کن همین یه بچه برای هفت تا زندگی بسمه" جیمین لم داد"بابایی لقمه ی بعدی" جونگکوک با لبخند لقمه ی دیگه ای آماده کرد وبه طرف دهنش برد"بعضیا میگفتن اشتها ندارن" جیمین اخم کرد"اشتهام کورشد"جونگکوک خندید"شوخی کردم بخور"
"میشه یه اعترافی بکنم؟" جونگکوک پشت به جیمین  پایین مبل تکیه داده بود زانوهاشو تکیه گاه دست هاش کرده بود وبی توجه به میز آشفته از ظرف های خالی از غذا به روبروش خیره بود جیمین به دسته ی مبل تکیه داده پاهاشو دراز کرده بود وبه جونگکوک نگاه میکرد"هوم" جیمین جواب داد ونگاهی به ساعت کرد یکساعت بود اینجا نشسته بودن بر خلاف یساعت قبل که عصبانی بود ومیخواست به اتاق پناه ببره حالا با میل خودش نشسته بود وبه حرفای جونگکوک گوش میکرد"روز اولی که اوردمت خونه...وقتی برخوردتو دیدم پشیمون شدم میخواستم زنگ بزنم به منیجر بگم بیاد دنبالت...اما میدونستم کسی نیس که پیشش بمونی" جیمین که به مکالمه جذب شده بود پرسید"خب حالا؟" جونگکوک لبخندزد"حالا خوشحالم...فکرمیکردم تا اومدن هوسوک قراره مرتب باهم دعوا کنیم اما حالا شرایط عوض شده...سالها تنها بودم...فکرمیکردم به تنهایی عادت کردم اما هنوزم حس اینکه وقتی برمیگردی خونه یکی منتظرت باشه...یکی باشه که وعده هاتو باهاش شریک بشی..یکی که بجای زل زدن به دیوار وحرف زدن با خودتباهاش حرف بزنی...قشنگترازتنهاییه...من اینطوری بودنمونو دوس دارم" برخلاف لبخندی که روی لبای جیمین نشسته بودغرزد"من منتظرت نمیمونم" جونگکوک خندید"مهم نیس" جیمین ادامه داد"درضمن من نمیخوام باهات حرف بزنم تو حرف میزنی منم مجبورم جواب بدم" جونگکوک با لبخند گفت"همونم کافیه" بعد ازاین سکوت خونه رو پر کرد جونگکوک راضی از آرامشی که از کنارجیمین بودن دریافت میکرد وعطر گیلاسی که از شامپوی بدنش به مشامش می رسید چشماشو بست از سکوت نمیترسید وقتی صدای نفسهای جیمین پرش میکرد از سکوت بدش نمی اومد وقتی میدونست این سکوتو با جیمین به اشتراک میزاره جیمین خمیازه ای کشید ونیم خیز شد که جونگکوکو صدا کنه"دیروقته نمیخوای بخوابی صبح بیدار نمی" با دیدن چهره ی جونگکوک وچشمهای بسته اش صداشو پایین آورد وجملشو نیمه تموم رها کرد"خوابیدی؟" پرسید درحالی که میدونست جوابی دریافت نمیکنه دوباره به مبل تکیه داد"منو ببین باهات تو یه خونم درحالی که باید ازت متنفر میبودم شاید انتقام میگرفتم شاید باید خسارت فسخ قراردادو میدادم ومیرفتم جایی که هیچ وقت نتونیم همو ببینیم...اما حالا اینجام وروی مبل خونت درازکشیدم...چرا جونگکوک...چرا نمیتونم راجع به تو یه تصمیم منطقی بگیرم؟چرا هنوزم حس میکنم برام باارزشی...میخوام ازت متنفر باشم"
ازپشت انگشتاشو لای موهای پرپشت ومشکی جونگکوک فرو کرد وزمزمه کرد"باید باشم....میتونم؟"
.
شیشه ای که جونگکوک برای نامه دادن به جیمین استفاده کرد

شیشه ای که جونگکوک برای نامه دادن به جیمین استفاده کرد

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

.
.

ووت(ستاره پایان هر پارت)یادتون نره💕

Sorry that I left 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang