وقتی از خواب بیدار شد تنها بود تهیونگ زودتر به خونه اش برگشته بود وحالا جز صدای نفس هاش چیزی تو اتاق نمیشنید با صدای ویبره ی گوشیش نیم خیز شد با دیدن اسم جونگکوک گوشی رو وارونه کرد تا با دیدن اسمش وسوسه نشه وجواب بده پتو رو کنار زد و وارد سرویس بهداشتی شد مشتاشو پرآب کرد وچندبار تو صورت خسته اش پاشید سرشو که بالا گرفت صدای جونگکوکو شنید گیج به تصویرش تو آینه نگاه کرد جونگکوک این وقت صبح تو خونه اش بود؟ وقتی برای بار دوم صداشو شنید حوله ای که برای خشک کردن صورتش برداشته بود یه طرف پرت کرد و از اتاق خارج شد درست زمانی که از اتاق خارج شد جونگکوک بالای پله ها رسیده بود اخم کرد«گفته بودم نمیخوام ببینمت» جونگکوک روبروش ایستاد«ولی من همچین حرفی نزدم..دیشب نتونستیم درست حرف بزنیم..اومدم که همه چیو برات تعریف کنم» «الان هیچی نمیخوام بشنوم» وارد اتاق شد وقبل ازاینکه جونگکوک بتونه بهش برسه درو تو صورتش کوبید و کلیدو توی قفل چرخوندجونگکوک چندبار دستگیره رو بالا پایین کرد ووقتی متوجه شد جیمین دروقفل کرد شروع کرد در زدن«جیمین...خواهش میکنم...جیمینا حق داری ازم ناراحت باشی اما اجازه بده حرف بزنم» جیمین پشت در نشست و پاهاشو تو بغلش جمع کرد جونگکوک بالاخره خسته میشد و می رفت احساس کم بودن میکرد کافی نبودن جونگکوک میگفت به کسی جز خودش نگاه نمیکنه اما چرا تا حالا ازش مخفی کرده بودن همین کافی نبود تا جیمین بترسه؟ از دوباره شکستن میترسید...ازدوباره تنها شدن و دعوا با شبح جونگکوک قبل خواب میترسید..نمیخواست دوباره به اون روزهای خاکستری برگرده صدای در زدن جونگکوک دیگه شنیده نمیشد جیمین سرشو از روی پاهاش بلند کرد تا بهتر بشنوه صدای کشیدن زیپ شنید وبعد صدای آه جونگکوک ظاهرا زیپ کاپشن سیاهشو پایین کشیده وازتنش خارج کرده بود این یعنی حالا حالاها قصد رفتن نداشت«خیلی خب من حرف میزنم تو فقط گوش کن» جیمین دوباره به بازوهاش تکیه زد«وقتی از بوسان رفتم امیدی به برگشت نداشتم..اون موقع فکرشم نمیکردم یه روز سرنوشت مسیر من و تو رو یکی کنه.. سخت بود ولی هرروز به خودم میگفتم هرچی بوده دیگه تموم شده..ازطرفی هنوز عاشقت بودم ونمیتونستم برگردم وکنارت زندگی کنم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...ازطرفی مطمئن بودم تو به دخترا گرایش داری حتی فکر اینکه بهت از حسم بگم هم از ذهنم عبور نمیکرد جرات نداشتم تو چشمات نگاه کنم...وقتی رفتم تصمیم گرفتم یه زندگی جدید بسازم..من که از حست خبر نداشتم و هیچ وقتم قرارنبود باهات یه رابطه ی خاص داشته باشم...سه سال از کارآموزیم میگذشت که دیدمش..کارآموز جدید کمپانی بود» جیمین ناخواسته ناخن هاشو توی بازوش فرو کرد آسون نبود گوش دادن به جونگکوکی که از رابطه اش با کس دیگه ای حرف میزد«خونه رو ترک کرده بود و تو کمپانی میخوابید...عملا اونجا زندگی میکرد هم من شرایط سختی داشتم هم اون همین مارو به هم نزدیک کرد با یه حرف زدن ساده شروع شد وکم کم عمق گرفت یه شب وقتی مست بودم از تو حرف زدم وگفتم درگیر یه عشق یطرفه ام..بهم نزدیک شد وگفت کمکم میکنه فراموش کنم...برام مثل یه دست بود که تو تاریکی درازشده بود تا منو از افکارترسناکم بکشه بیرون..گفت ازمن خوشش میاد گفت با شروع یه رابطه ی جدید میشه گذشته رو فراموش کرد..هنوز عاشقت بودم ولی قبول کردم..دوسال باهم بودیم..ولی هیچ تغییری تو احساسات من ایجاد نشده بود..فقط بهش عادت کرده بودم..اینکه یکیو داشتم دوسم داشته باشه مراقبم باشه..نگرانم بشه..ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکرد شبی نبود که بهت فکر نکنم شبی نبود که محبتاشو با محبتت مقایسه نکنم.. میدونی ته اون مقایسه ها چی میشد؟همیشه تو برنده میشدی جیمین..اونم متوجه شده بود که من هنوز درگیرتوام اما سرسخت ترازاینی بود که به راحتی تسلیم شه..امیدواربود یه روز همونطوری نگاش کنم که به تو نگاه میکردم...میگفت چشمام سرده ونگام تاریک..ولی عوضشون میکنه..دلیلی برای تموم کردن اون رابطه نبود تا وقتی نداشتمت، تا اینکه یه شب یه اتفاقی افتاد وهمه چی به هم ریخت..دعوامون شد و ترکش کردم..یه ماه بعدش از کره رفت و همه چی تموم شد» وقتی بازم صدایی از جیمین نشنید آهی کشید «حتی صداتم نمیتونم بشنوم؟» جیمین کلافه سرشو به در تکیه داد ونفسشو از بین لباش خارج کرد«چرا...چرا ازم پنهون کردی؟اگه واقعا...دوسش نداری..چرا هیچی نگفتی...اون مرتب بهت پیام میداد...چرا هنوز بلاکش نکردی؟» جونگکوک خوشحال ازشنیدن صدای جیمین به در نگاه کرد پس جیمین به حرفاش گوش داده بود حتی لحنش آرومتر شده بود این یعنی باورش کرده بود«خودت میدونی چقدر سختی کشیدیم تا به اینجای رابطمون برسیم...بهم حق بده جیمین...من همیشه تو ترس از دست دادنت زندگی میکنم...تو اونقدر خوبی که حس میکنم برام زیادی ای...ازاینکه یه روز دیگه مثل همیشه نگام نکنی یا دلیل لبخند زدنت نباشم میترسم» بازم جوابش سکوت بود و صدای نفس هاشون! به شیشه ی کوچولوی توی دستاش نگاه کرد واززیر در به سمت جیمین فرستادش! با صدایی کنار پاش به زیر در نگاه کرد شیشه ی استوانه ای کوچیکی قل خورد وکنار پاش متوقف شد خم شد ولمسش کرد شیشه رو بین انگشتاش نگه داشت و مقابل صورتش گرفت به سگ بامزه ای که بین گلای صورتی وبنفش بود لبخندی زد ونگاش به آویز کاغذی کشیده شد. آویزی که با یه بند ظریف طلایی دور سر چوب پنبه ای شیشه بسته شده بود(تو تمام چیزی هستی که بهش نیازدارم) با صدای جونگکوک نگاشو از دست خط جونگکوک گرفت«هیونگ...من واقعا متاسفم» لبخندی گوشه ی لبش نشست جونگکوک هربار اشتباهی میکرد و به اون درجه از ناامیدی وبیچارگی می رسید اینطوری مظلوم میشد وهیونگ صداش میکرد ناخواسته به گذشته ها کشیده شد همون شبی که جیمین مچ جونگکوکو موقع کار کردن تو بار گرفته بود و با عصبانیت ازمقابلش گذشته واز در خارج شده بود. هنوز صدای جونگکوک یادش بود وقتی دنبالش دویده بود و از بازوش به عقب کشیده بودش تامتوقفش کنه وتوضیح بده چرا ازش مخفی کرده..جیمین عصبانی بود اما نمیتونست نگرانش نباشه وقتی با اون لباسای کم وسط زمستون تو اون خیابون یخ زده مقابلش ایستاده وبه سلامتیش ذره ای اهمیت نمیداد«هیونگ...من میخواستم برات توضیح بدم..اما نگران بودم به پدرم بگی و اون مانع کارکردنم بشه» جیمین دستشو با خشم پس زده بود پسرکوچیکتر باید متوجه اشتباهش میشد جیمین قرارنبود مثل هربار با یه عذرخواهی اونو ببخشه وبا لبخندی به آغوش بگیرش«برگرد داخل..من ازت توضیح نخواستم...حتما اونقدر بزرگ شدی که خودت برای خودت تصمیم بگیری ودیگه نه به من نه به پدرت نیازی نداری» چشمای براقش پرازاشک شده بود هنوزم سعی داشت دل هیونگشو بدست بیاره«اینطورنیس..من هنوز بهت نیازدارم جیمین هیونگ..من فقط میخواستم مستقل باشم» جیمین سری تکون داد«الان هستی جونگکوک...پس دلیلی نداره بهم چیزی توضیح بدی..برگرد سرکارت» از کنارش گذشته و با قدم های بزرگی که برمیداشت سعی داشت سریعتر دوربشه تا اینکه پسر کوچیکتر ازاون فاصله با صدای بلندی دادزده بود«جیمینی هیونگ....من واقعا متاسفم» لحظه ای پشیمون شده بود اما لحظه ی بعد به مسیرش ادامه میداد تا جونگکوک تنها کسی باشه که تو اون خیابون تنها ایستاده! شیشه رو کنار دیوار گذاشت وازجاش بلندشد. با صدای چرخش کلید به سرعت نیم خیز شد وتکیشو از در گرفت ایستاد وبه طرف در چرخید جیمین نگاشو کم کم بالا آورد تا وقتی مردمک هاشون به هم قفل بشه جونگکوک نگران نگاش میکرد جیمین از اتاق خارج شد یه قدم به سمتش برداشت«تو و اون دیگه هیچی نیس که به هم متصل نگهتون داره نه؟» جونگکوک سرشو به دوطرف تکون داد با اضطراب دستشو بالا برد تا روی گونه ی سرد جیمین بشینه«دیگه ازم چیزی مخفی نکن کوک...بهم اعتماد کن...برای نگه داشتن این رابطه باید بهم اعتماد کنی...باید باهم حلش کنیم هرچی که هس!» جونگکوک لبخندزد«این یعنی ماه من، منو بخشیده؟» جیمین ابرویی بالاداد«اگه نبخشه؟» جونگکوک لب ورچید«این ستاره کم نور وکم نور تر میشه تا وقتی خاموش شه» جیمین روی نوک انگشتاش ایستاد ولباشو رو لبای یخ زده جونگکوک گذاشت جونگکوک لبخندی زد وسمت جیمین به پایین خم شد حس نرمی لبای جیمین بین لباش فوق العاده بود هربار که میبوسیدش...خزیدن آرامش به قلبشو احساس میکرد..جیمین براش زیادی بود...اونقدر زیاد که جونگکوک بلد نبود ازش محافظت کنه اونقدر که بلدنبود چطورنگهش داره...اون واقعا تمام چیزی بود که جونگکوک از زندگیش میخواست.***
جیمین نگاهی به هوسوک وتهیونگی که با آرامش مشغول غذا خوردن بودن انداخت به عقب تکیه داد وجرعه ای از نوشیدنیش خورد همونطور که به اون مایع بی رنگ خیره بود زمزمه کرد«خب..کی قرار بود بهم بگید جونگکوک دوست پسر داشته؟» با صدای سرفه ی هوسوک سرش به طرفش چرخید«چیه هیونگ؟انتظار نداشتی بدونم؟» هوسوک چندبار دیگه سرفه کرد و وقتی حس کرد حالش بهتره به جیمین نگاه کرد سعی کرد توضیح بده«جیمین اونطور که فکر میکنی نیس من» جیمین اجازه نداد جمله اش کامل شه ایندفعه صداشو بالاتر برد«همه چیز دقیقا همونطوریه که فکر میکنم هیونگ سعی نکن چیزیو توجیه کنی...چرا همیشه من آخرین نفری ام که باید بفهمه؟ازاینکه منو یه احمق جلوه بدین لذت میبرید؟» تهیونگ که تا حالا حرفی نزده بود خونسرد دورلبشو با دستمال سفیدی که روی میز بود پاک کرد و با همون نگاه به جیمین زل زد«داری بزرگش میکنی جیمین» جیمین عصبی خندید«بنظرت دارم بزرگش میکنم؟اینکه تمام این مدت دوست پسر سابق جونگکوک به خونه ام راه دادم باهاش دوست شدم واونو یکی از آدمای نزدیکم دونستم اینکه مثل احمقا اونو با جونگکوک یجا قرار دادم وبهش لبخند زدم درحالی که همتون میدونستید کیه این مسئله ی بزرگی نیس ته؟من دارم بزرگش میکنم؟» تهیونگ آهی کشید«جیمین من فقط میدونستم یه زمانی با کسی در ارتباط بوده تا وقتی تو دورهم جممون کردی ندیده بودمش..منم تازگیا فهمیدم نیک همون پسره» جیمین کلافه موهاشو چنگ زد«تو میدونستی وهیچی بهم نگفتی؟خیلی قبل تر ازالان..چندسال پیش؟» تهیونگ صبرشو از دست داد اخم کرد وبا صدای نسبتا بلندی غرید«میگفتم که چی بشه؟حال وروزت یادت نیس؟مگه نگفته بودی هیچ اسمی ازش نبریم؟مگه نمیگفتی جونگکوک مرده؟» جیمین ازجاش بلندشد دستاشو روی میز کوبید«اره باید میگفتی حداقل وقتی بهتون گفتم باهمیم..وقتی فهمیدی قراره رابطمون جدی بشه باید میگفتی من حق داشتم بدونم حق داشتم با وجود دونستنش جونگکوکو انتخاب کنم..تو منو تو این موقعیت قراردادی..تو کاری کردی نیک منو بازی بده!»هوسوک سعی کرد با گرفتن دست جیمین آرومش کنه از جو متشنجی که به وجود اومده بود نگران بود این اولین باری بود که جیمینو تهیونگ اینطوری دعوا میکردن«جیمینی..خواهش میکنم آروم باش..منم دیر فهمیدم..وقتی جونگکوک تازه برگشته بود ومن رفتم دیدنش..یکم بعد فهمیدم..اون موقع شما باهم رابطه خوبی نداشتین گفتنش فایده ای نداشت..بعد ازاین که رابطتون جدی شد هم ..خب اون مربوط به گذشته بودوقتی همه چی بینتون خوب بود وقتی اونقدر خوشحال بودی چطور میتونستم بگم و ناراحتت کنم هیچ کدوممون فکر نمیکردیم گذشته ی جونگکوک قراره یه روز دنبالش کنه وبه اینجا برسه!» جیمین دستشو عقب کشید و با صدای بلندی شروع کرد به فریاد زدن«مربوط به گذشته؟مگه تو همه ی گذشته ی منو از صفر تا صد برای جونگکوک تعریف نکردی؟اونم زمانی که بهت گفته بودم نمیخوام هیچی بدونه؟پس چرا من زمانی که مثلا دوست پسرش بودم نباید از گذشته اش میدونستم؟»عصبی به تهیونگ نگاه کرد وانگشت اشاره اشو سمتش گرفت«همین تهیونگ مگه مخالف شدید رابطه ی ما نبود؟چرا هیچی نگفت؟چرا یبار از دلیلی که باعث میشد جونگکوکو ازم دور کنه حرفی نزد...من باید جلوی اونهمه آدم میفهمیدم؟میدونی چیه..شما اونطور که ادعا میکردین طرف من نبودین..شما جونگکوکو به من ترجیح دادین؟جز اینکه ازاون دفاع کردین و گذشته اشو مخفی کردین هیچ توجیه دیگه ای نیس» هوسوک با غم نگاش کرد وتهیونگ ازجاش نیم خیز شد«همه اش بخاطر خودت بود...بارها بهت گفتم نزدیکش نشو..ازش فاصله بگیر...دوباره به زندگیت راهش نده..چون میدونستم یه همچین روزی میاد..چون نمیخواستم بازم جیمین شکسته ودرمونده ی پنج سال پیشو ببینم اما تو وقتی جونگکوکو دیدی همه چی رو فراموش کردی..انگار طلسمت کرده بود..چشمتو روی همه چی بستی..نگفتم؟چون تو انتخابتو کرده بودی...گفتنش دیگه ارزشی نداشت..اگه میگفتم جونگکوک ازم متنفر میشد و توهم منو مقصر خراب شدن رابطتون میدونستی..حالاهم اگه منو از خونه ات بیرونم کنی مهم نیس من تمام این سالا سعی کردم ازت محافظت کنم واینکارو کردم تو بودی که خواستی از مسیر مخالف بری..وقتشه با عواقب تصمیمات روبروبشی جیمین..این نتیجه ی انتخاب خودته!» از کنار جیمینی که بهشون پشت کرده بود گذشت و با برداشتن کتش از خونه خارج شد جیمین بدون اینکه برگرده خطاب به هوسوک زمزمه کرد«چرا تو هم دنبالش نمیری؟آخرش باز حق با شماست» هوسوک از جاش بلند شد به طرفش رفت و دستشو روی شونه اش گذاشت«جیمین..من متاسفم ولی من هیچ وقت نخواستم تو همچین موقعیتی قراربگیری..به تهیونگ هم زمان بده.. آروم که بشه خودش میاد دیدنت» جیمین شونه اشو از زیر دست هوسوک آزاد کرد«فقط تنهام بزار»هوسوک چینی به لباش داد ونفسشو با آه خارج کرد«خیلی خب..هرطور که تو بخوای» با خارج شدن هوسوک به طرف پله ها رفت اما انگار جونی تو پاهاش نمونده بود همونجا روی اولین پله نشست وسرشو به نرده ها تکیه داد انگار سنگ بزرگی روی سینه اش گذاشته بودن دیگه نمیدونست حق با کیه و باید کیو مقصر بدونه..کی قراربود به آرامش برسه؟..با صدای در بعد از نیم ساعت خسته سرشو از روی نرده ای که تکیه گاه قرارداده بود برداشت وبه درنگاه کرد هیچ ایده ای نداشت کی میتونه پشت درباشه..طوری از روی پله بلند شد انگار تمام زمان دنیا رو در اختیار داشت بدون هیچ عجله یا اشتیاقی به طرف در رفت درو باز کرد و با کمترین سرعتی که تو وجودش بود سرشو بالا گرفت جونگکوک با دیدنش شوکه زمزمه کرد«جیمین!» جیمین درو رها کرد و بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش از پله ها بالا رفت جونگکوک ناراحت پا به خونه گذاشت دروبست و دنبال جیمین از پله ها بالا رفت وارد اتاق که شد جیمین پشت بهش روی تخت خوابیده بود وبالشت زیر سرشو محکم به چنگ گرفته بود آهی کشید این حال بد جیمین تقصیرخودش بوداگه با جیمین صادق بود اگه همه چیزو میگفت همچین وضعی پیش نمی اومد همونطور که جیمین چراغی روشن نکرده بود جونگکوک هم میلی به روشن کردن فضای اتاق نداشت از جیمین خجالت میکشید شاید این تاریکی حجم عظیم شرمندگی که تو چشمهاش موج میزد مخفی میکرد آروم به طرف تخت رفت پشت جیمین درازکشید وخودشو به سمتش کشید یه دستشو دورشکمش حلقه کرد وبا دست دیگه اش مشغول نوازش موهای نرمش شد بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت و تو گوشش زمزمه کرد «معذرت میخوام» ازاینکه کاری جز عذرخواهی نمیتونست انجام بده کلافه وازخودش عصبانی بودجیمین که به پنجره خیره بود با صدای گرفته ای پرسید«برای چی؟» جونگکوک سرشو تو فاصله ی بین گردن و شونه ی جیمین قرارداد وبا پیچیدن عطرجیمین زیربینیش چشماشو بست«مقصرهمه چی منم...این حال بدت...دعواکردنتون..اونی که باید ازش عصبی باشی منم جیمین نه اونا..اونا هیچ تقصیری ندارن..تهیونگ بارها سعی کرد منو ازت دور نگه داره..بارها بهم گفت ازت فاصله بگیرم وگرنه بهت میگه..وقتی بخاطر زخم چاقو تو بیمارستان بستری بودم واومد دیدنم ازم تشکر کرد که دنبالت رفتم ولی ازم خواست بهت نزدیک نشم..گفت حتی اگه مجبوربشه دلتو بشکنه نمیزاره بهت نزدیک شم..اون تلاش کرد جیمین این من بودم که گوش ندادم»جیمین پوزخندزد«باید تعجب میکردم اگه هوسوک بهت خبر نمیداد..تو این وقت شب نگران دم در خونه ام!» جونگکوک نیم خیزشد تا جیمینو ببینه«جیمین گوش میدی چی میگم؟» جیمین با صدای بی حالی زمزمه کرد«مهم نیس کوک..ازفکرکردن به اینکه کدومتون مقصره خسته شدم..به هرحال همه چی اتفاق افتاده وتموم شده» جونگکوک با غم نگاش کرد«اگه فکر میکنی با تموم کردن رابطمون حالت بهترمیشه..اگه ازبودن با من اذیت میشی...میتونیم تمومش کنیم جیمین..اگه این باعث میشه..» جیمین تو بغلش چرخید دستشو روی گونه ی جونگکوک گذاشت وبه چشمهای غمگینش خیره شدبرای ساکت کردنش سرشو جلو برد ولباشو روی لبای جونگکوک گذاشت جونگکوک شوکه ازاون بوسه یهویی به جیمینی که با چشمهای بسته لباشو می مکید نگاه کرد جیمین که میدونست باعث تعجب جونگکوک شده ازش فاصله گرفت ازاونجایی که فقط یه بوسه ساده بود واز زبون استفاده نکرده بود موقع جداشدن لباشون با مکث ازهم جداشدن جونگکوک گیج نگاش میکرد«جیمین..من جدی» این بار با گذاشتن انگشت اشاره اش روی لب های پسر کوچیکتر مجبور به سکوتش کرد«همه ی این دردا رو کشیدم چون دوست دارم..با جدا شدن ازت حالم بهترنمیشه کوک..فقط میخوام فراموشش کنم..چون مجبورم...حالاهم فقط ازاون لبا برای بوسیدنم استفاده کن..حواسمو پرت کن کوک..امشب نمیخوام به هیچی فکر کنم..حواسمو با بدنت پرت کن» جونگکوک تمام دردی که تو چشمهای جیمین بود درک میکرد خودشم درد میکشید اما هردو میدونستن دور ازهم دووم نمیارن دستاشو دو طرف بدن جیمین گذاشت روی صورتش خم شد بوسه ای روی پلک های خسته اش گذاشت خط بوسه اشو تا روی گونه و فک جیمین کشید وبعد گوشه ی لبشو بوسید با بازشدن پلک های جیمین نگاهشو تو نگاه خسته جیمین قفل کرد جیمین که متوجه تعلل جونگکوک شده بود دستشو پشت گردن جونگکوک برد ولباشونو به هم رسوند وقتی زبون جونگکوکو روی زبونش احساس کرد تمام افکارش پشت پرده ی لذت کشیده شدن تنها چیزی که پشت پلک هاش می دید لذتی بود که جونگکوک ذره ذره به بدنش تزریق میکرد وقتی زانوی جونگکوک روی عضو نیمه سفتش کشیده شد آه عمیقی از بین لباش خارج شد جونگکوک اتصال خیسی که بین لب هاشون بود ازبین برد وبه طرف گردن سفید جیمین رفت هیچ رابطه ی ای نبود که جونگکوک از گذاشتن رد بوسه هاش روی بدن جیمین بگذره وگردن جیمین مکان موردعلاقه اش برای این کاربودنفس های تندشده ی جیمین برای ادامه تشویقش میکرد حرکت انگشت های جیمین بین موهاش وپشت گردنش اشتیاقشو حتی بیشتر میکرد جونگکوک همین الانم کاملا تحریک شده بودسرشو از گردن جیمین خارج کرد ووقتی از بازشدن چشمهای جیمین مطمئن شد مشغول درآوردن لباسهای جیمین شد جیمین هم مشغول باز کردن دکمه های جونگکوک شد جونگکوک موفق شده بود با بوسه هاش حواس جیمینو پرت کنه وجیمین میخواست تا آخرش پیش بره چون امشب شب سختی بود واین تنها راهی بود که میتونست شبو به صبح برسونه!
YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...