17

576 132 1
                                        

نیول...خیلی خستم بیا بخوابیم هوم؟" نیول بازم اصرارکرد"نمیخوامممم...اول داستان بخون" جونگکوک چشماشو با کلافگی بست"خیلی خب...ولی هرچیزی به جز این" به کتاب توی دست نیول اشاره کرد اما نیول که از دلیل جونگکوک برای اجتناب ازاون کتاب خبرنداشت"من همینو میخوام" این بار با بغض گفت جونگکوک به چشمهاش که از اشک برق میزدن نگاه کرد وهووفی کشید"اینو اون شب خوندم " "ولی من نفمیدم اخرش چی شد من خوابیدم" جونگکوک که تو اوج کلافگی خندش گرفته بود دستی به پیشونیش کشید"خب تقصیر من چیه؟" "قول میدم نخوابم" به دخترکوچولویی که با کتاب به زانوهاش تکیه داده بود نگاه کرد"بده من" به نیول که منتظر نگاش میکرد رو کرد"هنوز نخوابیدی که" نیول با عجله بدن کوچولوشو روی تخت بزرگ جونگکوک بالا کشید وزیر پتو خزید پتو رو تا زیر دستاش پایین آورد وبا اشتیاق به جونگکوک نگاه کرد جونگکوک چراغ های اضافی رو خاموش کرد وکنار نیول درازکشید نور کمی که اتاقو روشن نگه داشته بود فضا رو کاملا برای به خواب رفتن نیول مهیا میکرد اما به هرسختی بود با خواب مبارزه میکرد جونگکوک صفحه ای رو باز کرد"خب" نیول شتابزده سرشو بالا اورد"تا اونجایی یادمه که ماهو دیدن" جونگکوک نفسشو به سختی از بینیش خارج کرد وزن کتاب چرا خیلی زیاد بنظر میرسید؟اونقدر که دستاش به سختی حملش میکردن چرا هر صفحه ای که ورق میزد لایه ی اشک تو چشماش پرجرات تر جلو می اومد؟چرا بازم قلبش مثل یه پسر بچه ی بهونه گیر اذیتش میکرد؟انگشتشو زیرنوشته ها کشید وچشماشو بست انگار دست جیمینو زیر دستش احساس میکرد وقتی شروع به خوندن کرد صداش گرفته تر از هرزمانی به نظر می اومد شاید اگر نیول میدونست چه شکنجه ی عظیمی رو تو دستای جونگکوک گذاشته خودش کتابو ازش میگرفت ودورترین نقطه ی خونه پنهانش میکرد"عمو؟" با صدای نیول چشمهاشو باز کرد"دوهیون با اضطراب جلو رفت قدم هاشو با احتیاط برمیداشت تا کمترین صدایی ایجاد نکنه ماه هنوز چشماش بسته بود...(چکارمیکنی؟واقعا میخوای بیدارش کنی؟)جویی بود که با نگرانی میپرسید...هیییس!دوهیون انگشتشو جلوی دماغش گرفت وبه جویی اخم کرد جویی دل گیر با اخم به تماشاش ایستاد یه قدم دیگه برداشت ودستشو روی اون توپ نقره ای رنگ با لکه های قهوه ای گذاشت گرمای دل پذیری زیر پوستش خزید وبه دستش که از نور ماه روشن شده بود نگاه کرد با ذوق خندید وبه طرف جویی چرخید جویی با کنجکاوی سرشو جلو برد(کافیه بیا بریم)جویی گفت دوهیون که کاملا محو اون زیبایی شده بود دستشو بیشتر روی سطح صاف ماه کشید ماه که حرکت چیزی رو احساس کرده بود کم کم پلک هاشو باز کرد هردو بچه با استرس چندقدم به عقب برداشتن ماه گیج نگاشون میکرد(من اینجا نمیمونم) جویی با اخم گفت وبا قدم های بلند به طرف خونه رفت دوهیون اما سکوت ماه بهش جرات بیشتری داده بود دوباره جلو رفت" "منم دوس داشتم به ماه دست بزنم" جونگکوک سرشو ازکتاب خارج کرد وبه نیول که حالا به شکم جونگکوک تکیه داده بود نگاه کردلبخندزدوادامه داد"ماه فقط نگاش میکرد هنوز درک نکرده بود چرا یه ادم میبینه چرا توی خونه نیس؟پس ستاره ها کجا رفته بودن؟اون روی دریاچه چکار میکرد؟...تو...خیلی..قشنگی....دوهیون با حیرت درحالی که غرق چشمهای آبی رنگ درخشان وبزرگ ماه بود گفت ولبخندزد ماه پلک زد این تعریف هارو زیاد شنیده بود اما از ازاینکه پسر بچه ازش نمیترسید تعجب کرده بود(تو ازمن نمیترسی؟) دوهیون لحظه ای از شنیدن صدای ماه تعجب کرده بود اما خندیدبازم حرف بزن صدات!با تعجب گفت ماه با تعجب به حرف اومد(صدام چی شده؟) دوهیون ذوق زده خندید وقتی حرف میزنی صدای زنگ کوچیکی میشنوم...صدات با من فرق میکنه....میتونم بازم بهت دست بزنم؟ ماه که حالا به پسربچه اعتماد کرده بود سرتکون داد ودوهیون دستشو بی معطلی روی سر ماه کشید ماه با لذت چشماشو بست تا حالا کسی نوازشش نکرده بود احساس خوبی داشت دوهیون هم لذت میبرد خیلی نرمه ریزخندید وماه هم لبخند زد دوهیون دستشو برداشت ومتوجه رد دستش روی پوست سفید ماه شد جای دستش انگار به یه لکه تبدیل شد لکه درست به اندازه ی کف دست دوهیون بود ترسید اما حرفی نزد شاید طبیعی بود(تو میدونی چه اتفاقی برام افتاده؟)دوهیون سرتکون داد..تو از آسمون سقوط کردی...منو جویی پیدات کردیم(حالا چطور باید برگردم؟)دوهیون ناراحت لب زدمیخوای بری؟اما من هنوز باهات دوست نشدم ماه خندید صدای خندش حتی از حرف زدنش هم قشنگتر بود انگار ملایم ترین وآرامش بخش ترین موسیقی دنیا گوش دوهیونو نوازش میکرد هرلحظه یکی از ویژگی های خاص وشگفت انگیزشو کشف میکرد(نمیتونم بمونم...اینجا خونه ی من نیس)دوهیون نزدیک ماه روی چمن ها نشست وبا لب هایی که از ناراحتی کج شده بودن زمزمه کردنمیشه بمونی؟من خیلی تنهام ماه فوتی کرد تا توجه دوهیونو جلب کنه دوهیون با سری که پایین بود دستاشو دور زانوهاشو حلقه کرده بود با باد خنکی که لای موهاش پیچید وذرات زردرنگ اکلیلی که تو هوا دورش پخش شده بودن سرشو با تعجب بالا گرفت وبه ماه ولبخندش نگاه کرد لبخند زد تو فوق العاده ای" جونگکوک دست ازخوندن کشیدسر نیول چنددقیقه بود که بی حرکت روی شکمش ثابت مونده بود"چرا نمیخونی؟" جونگکوک لبخندی از سرسختی که نیول برای گوش دادن  داستان به خرج میداد زد وصداشو صاف کرد"(چطور قراره باهم دوست شیم من هنوز اسمتم نمیدونم) دوهیون با چشمایی که ازهیجان برق میزدن به ماه نگاه کرد واقعا میخوای با من دوست شی؟نمیخوای بری وتنهام بزاری؟(الان نمیرم...شاید یه مدت کوتاه دیگه)دوهیون که هنوزم ناراحت بود ولی ترجیح میداد از فرصتی که الان داشت استفاده کنه لبخندزددوهیون...من اسمم دوهیونه ماه لبخند زد وسرشو پایین اورد(خوشبختم دوهیون شی)" "میشه منم با ماه دوست شم؟" جونگکوک به نیول نگاه کرد طوری نگاش میکرد که مشخص بود داستانو باور کرده بود"ما نمیتونیم با ماه  دوست شیم" نیول نالید"ولی خودت گفتی یه ماه داری وقراره نشونم بدیش" جونگکوک موهاشو نوازش کرد"اگه بخوای هی سوال بپرسی نمیتونم داستانو تموم کنم" نیول دوباره سرشو روی شکم جونگکوک تنظیم کرد وبه نقاشی ماه وپسر بچه خیره شد"یه هفته شده بود که دوهیون هرروز از غروب آفتاب تا وقتی ستاره ها تو آسمون دیده میشدن به دیدن ماه می رفت همه چیز عالی پیش میرفت...دوهیون کلی با ماه حرف زده بود...از دوستاش گفته بود که همه تنهاش گذاشته بودن...ازپدرومادری که تو نوزادی
تنهاش گذاشته بودن...ماه با دقت  به حرفاش گوش میداد وسعی میکرد با زدن حرفایی حالشو بهتر کنه ماه هم از خودش گفت از اینکه قبل ازدوهیون هیچ دوست صمیمی نداشته که این قدر براش زمان بزاره..به حرفاش گوش کنه وبتونه بهش اعتماد کنه به هردو خیلی خوش میگذشت بدون اینکه متوجه زمان باشن هرروز ساعت ها رو کنار هم سپری میکردن اما یه مشکلی وجود داشت آسمون شب تاریک تر از همیشه بود ستاره ها به تنهایی نمیتونستن روشنایی شبو تامین کنن به ماه نیاز داشتن باید برمیگشت هم ماه هم دوهیون اینو خیلی خوب میدونستن که خیلی زود باید ازهم جداشن نیمه شب بود که دوهیون ازجاش پاشدخاک روی شلوارشو تکوند وبوسه ای روی گونه ی ماه گذاشت نگاهی به چشمهای قشنگ ماه انداخت تا شب بخیر بگه که متوجه تغییر رنگ چشمهاش شددیگه خبری از درخشش اون مردمک های دریایی رنگ نبود حتی پوست نقره ایش تیره شده بود ولکه ها بزرگترازقبل شده بودن...خوبی؟با نگرانی ازماه پرسید ماه اصلا حال خوبی نداشت میدونست نمیتونه زیاد دووم بیاره اما نمیخواست از زمین دل بکنه نمیخواست دوست جدیدشو به همین زودی ترک کنه...اونجا بین ستاره ها با کسی دوست نبود..هیچکس به ماه اهمیت نمیداد...همه چراغ صداش میکردن ومعتقد بودن فایده ی دیگه ای جز روشن بودن نداره...هیچکس تا حالا نخواسته بود باهاش دوست بشه..اما دوهیون اونو ماه صدا میکرد از زیبایی اش میگفت از بی نظیر بودن صدا ولبخندش...از درخشش چشمهاش...تا حالا اینقدر احساس نکرده بود زیباس...که ارزشمنده ولیاقت دوست پیدا کردن داره دوهیون با بغض ماهو بغل کرد باید بزارم بری...من نمیخوام برای همیشه خاموش وسرد بشی...بهم یه قول میدی؟ ماه به چشمهای اشکی دوهیون نگاه کرد وغمگین پرسید(چه قولی؟) دوهیون اشکاشو با پشت دست پاک کرد وبا هق هق گفت قول بده ماه....قول بده منو فراموش نمیکنی...قول بده بعضی وقتا برام دست تکون بدی...قول بده فقط ماه من میمونی ماه آه کشید(قول میدم...من ماه توام دوهیون..فقط تو) دوهیون دیگه منتظر نموند تا رفتن ماهو با چشماش ببینه با تمام سرعت به سمت یتیم خونه دوید درحالی که ماه هق هقشو از دور میشنید نگاشو ازش گرفت وبه آسمون داد باید برمیگشت به جایی که تعلق داشت...اینجا موندن از بینش میبرد با صدایی که می لرزید زمزمه کرد(خداحافظ دوهیون)"
جونگکوک کتابو بست وسرنیولو روی بالشت گذاشت پتو رو روش کشید وچراغ خوابو خاموش کرد با صدای ویبره ی گوشی از اتاق خارج شد تا راحتتر صحبت کنه جین بود"الو هیونگ" "بیداری کوک؟ببخشید مزاحمت شدم..نگران نیول بودم...غذاشو خورد..اذیت که نمیکنه؟" جونگکوک خندید"هیونگ انگار باراولته نیولو پیش من میزاری...غذاشو خورد..نه اذیت نکرد...الانم خوابیده" "ممنونم جبران میکنم" جونگکوک لبخندزد"چطوری؟" "وقتی بچه دارشدی منم بچتو" حرفشو نیمه رها کرد انگار چیزی یادش اومده بود"اوه نمیتونم اونطوری جبران کنم" جونگکوک خندید"فقط به کارت برس...من مراقبشم" جین خندید"بهترین دونسنگ دنیایی میدونستی؟" جونگکوک نگاهی به ساعت انداخت یک شب بود"اره اره میدونم من میخوام برم بخوابم کاری نداری؟" "نه منم دیگه باید برم...یه عمل دارم...شب بخیر"
***
روزها میگذشت ساعتها سپری میشد لحظه های زیادی کنار هم بودن اما فقط کنار هم بودن مشکل این بود هربار که جونگکوک امیدوارمیشد وفکرمیکرد حالا وقتشه به به سمت جیمین قدم برداره جیمین اونقدر فاصله میگرفت که نزدیک شدن جونگکوک فقط مزاحمت به حساب می اومد."هیونگ هنوز نیومده؟" جیمین با حوله ای که تو دستش بود ومشغول خشک کردن گردنش بود وارد سالن شد وپرسید جونگکوک سرشو بالا گرفت"هنوز نه" جیمین حوله رو یه گوشه پرت کرد به طرف پنجره رفت ونگاهی به بیرون انداخت"تو نمیدونی چرا ازمون خواست اینجا جمع بشیم؟" جونگکوک بی حوصله شونه ای بالا انداخت"نه ولی الان میاد میفهمیم" جیمین خسته از جواب های کوتاهی که میگرفت به طرف جونگکوک چرخید اما در همون لحظه باز شد وهوان همراه منیجر دوکمپانی وارد شد جونگکوک گیج به منیجرا نگاه کرد"چیزی شده هیونگ؟" جیمین نگاشو از جونگکوک که سوال خودشو پرسیده بود گرفت وبرای گرفتن جواب به هوان خیره شد هوان که متوجه سنگینی جو شد خندید"هی چرا اینطوری نگام میکنید؟خبر بدی نیس نگران نباشید فقط اومدم راجع به تمریناتون بگم...قراره برای یه عکسبرداری برید ججو...منم تو کمپانی کار دارم نمیتونم همراهتون بیام..فقط چند روزه پس مشکلی پیش نمیاد" جونگکوک وجیمین به هم نگاه کردن ودوباره اون سه تا خیره شدن منیجر جیمین به حرف اومد"بعد از اون استیجتون طرفدارای زیادی پیدا کردین وحالا با پخش شدن خبر همکاری مجددتون...ازاونجایی که چندوقته ترند اولید...سوک میخواد برای کاور مجله ازشما به عنوان مدل استفاده کنه" جونگکوک که هنوز ازچیزی سردرنیاورده بود پرسید"سوک؟" این بار منیجر جونگکوک جواب داد"لی سوک مین...مدیر کمپانی سِون" هردو میدونستن این موقعیت خیلی عالیه لی سوک مین اسم کوچیکی نبود وهرآیدلی دلش میخواست یبارم که شده مدل اون کمپانی بشه اما مشکل دوباره باهم بودنشون بود منیجر جونگکوک نگاهی به بقیه انداخت"هنوز راجع به جزئیاتش چیزی نمیدونیم...فردا قراره یه جلسه با لی سوک مین داشته باشیم"
"باورم نمیشه بازم باید با تو" جیمین که تا حالا به سختی عصبانیتشو پنهان کرده بود وفقط منتظر تنهاشدنشون بود غرید جونگکوک خسته از همیشه روبروش ایستاد"میتونم قراردادو امضا نکنم" جیمین به طرفش برگشت وبا خنده ای عصبی اضافه کرد"آه لطفا همین کارو بکن" جونگکوک پوزخندزد"البته به عنوان یه لطف جیمین شی تو بهم بدهکاری" جیمین اخم کرد"تنها لطفی که میتونی به من بکنی اینه که ازم دورشی برو جایی که نتونم ببینمت" جونگکوک خندید"متاسفم که حالا حالاها قرارنیس همچین اتفاقی بیفته...شاید باید وارد این صنعت نمیشدی" جیمین عصبی به طرف وسایلش رفت"ازوقتی تو رو دیدم همه چیز داره به بدترین شکل ممکن پیش میره...شاید اگه نمی دیدمت...نمیفهمم چرا ازبین این همه آیدل تو سئول همه گیر دادن به بودن تو کنار من" جونگکوک به طرفش رفت"درستش اینه...تو کنارمن" جیمین دست از جمع کردن وسایلش برداشت ونگاش کرد"اصلا ناراضی به نظر نمیای!!!" جونگکوک نفسشو بیرون داد"من یادگرفتم بین زندگی شخصی وکاریم فاصله بزارم...برعکس بعضیا...ازمن خوشت نمیاد اینو میفهمم ولی چرا هربار کنار منی اینقدر مضطرب میشی...این به این معنی نیس که من هنوزم برات مهمم؟" تو صورت جیمین خم شده جمله ها رو پشت سرهم به صورتش میکوبید جیمین پوزخند زد"اگه تومیخوای با این حرفا یه دلیل برای خوشحال کردن خودت پیدا کنی وبه خودت دروغ بگی وباورش کنی باشه من مشکلی ندارم" با تنه ای به جونگکوک از کنارش گذشت"میدونی چیه؟" جونگکوک به سمت جیمین که دستش روی دستگیره مونده بود چرخید وجیمین با شنیدن صداش ایستاد"من اون قراردادو امضا میکنم" چندقدم به طرف جیمین برداشت"چون اونی که مشکل داره تویی نه من...دلیلی نمیبینم که این لطفو درحقت بکنم جیمین شی...من به عنوان یه بخشی از کارم بهش نگاه میکنم وانجامش میدم" جیمین نگاهی به چهره ی بی روح جونگکوک انداخت وبعد به دست جونگکوک که حالا روی دستش بود"شب خوش" جیمین به سالن خالی نگاه کردعصبی بود دلش میخواست جونگکوکو از بالاترین طبقه کمپانی پرت کنه پایین پوست لبشو از داخل به دندون گرفت"ازت متنفرم...خیلی خیلی متنفرم"
جونگکوک عصبی بود هربار که با جیمین بحث میکرد عصبی میشد برای اون جیمین همون هیونگ دوست داشتنی بود اما گاهی مجبور بود طوری که خودواقعیش نبود رفتارکنه به هرحال تنها کاری که تمام سالا توش مهارت داشت پنهان کردن احساستش بود این تنها سلاحش دربرابر جیمین ورفتار بی ثباتش بود.
عصبی از روی مبل پاشد وروبه هوسوک فریادزد"تو طرف منی یا اون هیونگ؟" هوسوک خونسرد نگاش کرد"حق با اونه جیمین...من طرف کسی نیستم  ولی حرفی که زده درسته...چرا اینقدر سرهرهمکاری واکنش نشون میدی؟جونگکوک راست میگه تو هنوزم بهش اهمیت میدی" جیمین موهاشو چنگ زد"نمیدم...من به اون مرتیکه ی ازخودراضی اهمیت نمیدم...اینقدر تکرارنکن این جمله ی لعنتیو" هوسوک لبخندزد"آروم باش...پس بهش ثابت کن" جیمین یباره آروم گرفت"چطوری؟" هوسوک دستشو روی پشتی مبل گذاشت"ساده اس...فقط به اون جلسه برو وقراردادو امضا کن" جیمین اخم کرد"اینطوری خودمو مسخره میکنم...من بودم که گفتم دلم نمیخواد باهاش کارکنم اونوقت پاشم برم قراردادو امضا کنم میخوای بهش لبخند بزنم دست بدم وبگم خیلی از همکاری مجدد باشما خوشحالم جونگکوک شی؟" هوسوک خندید"نه نگفتم برو بهش لبخند بزن....اون از عصبانیتت به عنوان یه سوژه برای زیرسوال بردنت استفاده کرده...برو وثابت کن اشتباه میکنه...اگه نری حرف اون ثابت میشه این یعنی ترسیدی...عقب کشیدی...ولی اگه بری برعکس حرفاشو بهش ثابت میکنی..یعنی" جیمین لبخندزد"بهش اهمیت نمیدم ومنم مثل اون فقط به این پروژه به چشم کارم نگاه میکنم" هوسوک لبخندزد"نه بیشتر نه کمتر"
.
.
ووت یادتون نره(لمس تاره کوچیک پایان هرپارت)💜

Sorry that I left 2Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora