چپتر 8؛ ساعت آفتابی تناسخ7

601 113 28
                                    

نود درصد این دروغ حقیقت و ده درصدش الکی بود، با اینحال گفتنش تقریبا اون رو از لحاظ فیزیکی و روحی کاملا خسته کرد.

****

شن وی با غافلگیری با چشماي اون روبرو شد، و مغزش یهویی خالی شد، اون تو مدت دو ثانیه، تقریبا با گيجي به ژائو یونلان نگاه میکرد، و براي مدت طولانی ای نمیتونست نگاهش رو برداره.

شن وی خودشم میدونست، كه امروز واقعا خيلي زياد کنترلش رو از دست داده بود......اون دراصل نباید ژائو یونلان رو میدید.

اون آدم هيچ چيزي رو هم نمیدونست، هیچ چيزي رو هم یادش نميومد......فردي كه از پل نایهه ميگذره، از آب وانگ چوعَن مینوشه، از سه نیکی و سه شر میگذره و وارد دروازه تناسخ میشه، و روحش انقدری شسته میشه تا خالی و عریان بشه، دیگه چی رو میتونه به یاد بیاره؟ (پل نایهه: پلی در جهان زیرین که بر روی رود وانگ چوعَن قرار داره روح هر انسانی بعد از مرگش باید ازش بگذره تا وارد تناسخ بشه.

وانگ چوعن: به معنی "رود فراموشی"، در کنار پل نایهه منگ پو معجونی از آب وانگ چوعن درست میکنه که ارواح باید قبل از تناسخ ازش بنوشن، و این معجون باعث پاک شدن خاطرات زندگی قبلیشون میشه)

شن وی به صورت زیبای طرف مقابلش نگاه میکرد، و نگاهش قدرت اینو داشت که بهش نفوذ کنه، خیلی دلش میخواست که دستش رو دراز کنه و صورت اونو لمس کنه، تا از زمانی که طی سال ها سردش کرده بود فاصله بگیره، اگه فقط یبار دیگه یکمی از حرارت پوست اون رو حس میکرد......

بعد گذشتن زمانی که معلوم نبود چقدر طول کشید، شن وی با صدایی که یکم خشک بود گفت: "من قبلا دیدمت."

ژائو یونلان صبر کرد تا حرفش رو کامل بشنوه.

توی قلبم، به تعداد دفعات بیشمار. من جراتش رو نداشتم که ببینمت، ولی هرچیزی درباره ی تو رو میدونم......شن وی تقریبا وسوسه شده بود تا این حرف ها رو بی اختیار بزنه، ولی درآخر، حرفی که به سختی بیانش کرد درعوض این بود: "توی پرونده ای که شماها بهش رسیدگی میکردین."

"کِی؟" ژائو یونلان با غافلگیری پرسید.

حرف زدن شن وی یکم روون تر شده بود، شاید بعد از اینکه اولین دروغ رو گفت، دیگه بازم دلهره نداشت: "وقتی دوازده خودکشی با پریدن از ساختمون دوقلوی نزدیک پل وَنچینگ اتفاق افتاد، احتمالا پنج شیش سال پیش بود، اونموقع من نزدیک فارغ التحصیلیم بود، تازه از آموزشگاه جابجا شده بودم، و اتفاقا توی اون همسایگی دنبال اجاره خونه بودم، اونموقع ساختمون دوقلو بخاطر پرونده قتل متروک شده بود، در نتیجه هزینه ش نسبت به آسایشش مناسب بود، من اونموقع یکی از معدود آدمایی بودم که به اندازه کافی جرات داشتم تا اونجا زندگی کنم."

ابروهای ژائو یونلان تو هم رفتن و یلحظه فکر کرد: "من مطمئنم که تو رو توی اون صحنه ندیدم."

Guardian (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt