سحر بود، ساعت هنوز پنج نشده بود، و تلفن روی پا تختی مثل فراخوندن روح بيمار زنگ خورد
****
چراغای خیابون که مثل کرم شب تاب بودن کلا هیچ کمکی نمیتونستن به تاریکی و سیاهی شب کنن، قدم های آشفته ی دختر جوونی به روی سنگ فرش هایی که بخاطر سالها تعمیر نشدن ناصاف بودن ضربه میزد، پاش معلوم نبود به چی گرفت و سکندری خورد، و محکم روی زانو هاش به زمین افتاد.
تو گرمای خفه کننده ی شب تابستونی که مثل بخارپز بامبویی بود، لی چیان بشدت نفس نفس میزد، و انگشتاش بصورت عصبی به لباسش پیچیده بودن.
اون صدای ضربان وحشیانه ی قلبش و قدم های ینفر دیگه رو میشنید.
فقط مدل قدیمی یه جفت کفش پارچه ای با کفی نرم میتونه اینجوری صدای "خش خش" بده، با دقت که گوش میدادی، قدمای اون فرد یجورایی کند بودن، و قدم به قدم روی زمین ساییده میشدن، انگار که خوب نمیتونست راه بره.
لی چیان یهویی سرش رو چرخوند، ولی بجز حشره های کوچیکی که زیر نور چراغ میپریدن، هیچ چیزی پشت سرش نبود.
اون چهره ی ظریف و زیبایی داشت، دراصل دختر خوشگلی بود، ولی موهاش آشفته و بهم ریخته بودن، و بخاطر عرق به صورتش چسبیده بودن، لباش مثل صورتش رنگ پریده بود، و درهرحال اونقدرا هم خوشگل نبود.
بتدریج، اون حالت عجیبی رو به نمایش گذاشت، مثل پوزخند، و بازم خصومت و کینه، که اون بین درعوض با ترس غیرقابل بیانی مخلوط شده بود.
"فکرشم نکن که با من درگیر شی...." اون یهویی وایساد، دندوناشو روی هم فشار داد و گفت، "من تونستم یبار از دستت خلاص شم، میتونم برای بار دومم از دستت خلاص بشم."
قدم ها متوقف شدن.
لی چیان هفت بار دستشو روی آستین کاپشنش بالا و پایین برد، روی دست سفیدش حالا یه لایه دون دون شده بود، توی شب گرم و خفه کننده ی نیمهی تابستون، مثل اینکه چیز نامرئی ای باشه باعث شده بود اون احساس سرما کنه. (پوستش دون دون شده بود: همون مو به تن سیخ شدن میشه یجورایی)
اون یه آجر از روی زمین برداشت، اون صدای پا از همه طرف مثل حشره های استخون مچ پا بهش یورش میاورد، ولی هیچی در معرض دید اون نبود. (حشره های استخوان مچ پا: یعنی چیزی که حمله میکنه و خلاص شدن ازش سخته)
هیچ چیزی دیده نمیشد، که همين وحشتناک ترین چیز بود.
لی چیان جیغ کشید، و با ژست تهدید کننده ای آجر رو توی هوا آشفته تکون میداد و ضربه میزد.
آجر توی دستش سنگین و سنگین تر میشد، سطح زمختش کف دستش رو به درد آورده بود، اون خسته شده بود، و دوتا چشماش سیاهی ميرفتن، به پایین خم شد، دوتا دستاش رو به زانوی خم شده ش زد، به سختی نفس نفس میزد، نگاهش تصادفا روی زمین جا گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/198394712-288-k519538.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Guardian (Persian Translation)
Romansaترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...