چپتر ۹۱؛ فانوس ژن هون

259 51 12
                                    

قبیله ارواح، در شکاف باریکی بین نور همراه با تاریکی متولد شدند
****

گوشی گوا چانگ چنگ تمام مدت ویبره میرفت، شماره ی غریبه ی روی نمایشگر تماس خیلی عجیب بود، بنظر نمیرسید که شماره ی تلفن همراه باشه، شماره ی خط ثابت درستی هم نبود، و جلوش یه عالمه 4 داشت، گوا چانگ چنگ نگاهی بهش انداخت، و حس میکرد که شمارش یکم شبیه فروشگاه های تلویزیونیه، و بنظر میومد واسه تبلیغ فروش چیزیه، همه داشتن درباره ی مسائل مهمی بحث میکردن، و اون با اینکه گوش میداد آنچنان نمیفهمید، ولی همینطور خیلی محسوس نهایت زورش رو میزد تا ظاهر فهمیدن رو تظاهر کنه، اهمیتی نداشت که تلفن چقدر ویبره میرفت، و توجهی نکرد.

ولی همه برای مدت طولانی ای بحث کردن، و بازم از تو بحث کردنشون دلیل و علتی درنیومده بود، اینکه عمو مار چهارم مروارید اژدهای دریایی رو داده بود، باعث شده بود که چو شوژی دربارش غر بزنه و بحث کنه، چو شوژی تو طول سال توی تپه های تدفین زندگی میکرد، و دوباره به مسیر تهذیبگری جسد رفته بود، طبع و خلقش واقعا چندان درخشان نبود، گهگداری یکمی گرفته و تیره میشد، و یه نظریه پردازِ حقه و توطئه ی معتبر بود.

"عموی چهارم تو حتما یه چیزی میدونسته." چو شوژی با قاطعیت و اطمینان گفت، "وگرنه واسه چی اون این زمان یهویی خواسته که تو رو ببره، و بازم انقدر ماهرانه تو این زمان بذاره که تو مروارید اژدهای دریایی رو به رئیس ژائو بدی؟"

ژو هانگ دست به سینه شد، اخم کرد و نفس عمیقی کشید.

آدما و ارواح داخل اداره مدتی ساکت شدن، این لحظه، لائو لی که عاشق سرگرم کردن خودش با استخون تراشی بود و تو طول روز توی پذیرش شیفت بود یهویی دهن وا کرد، اون گفت: "راستش من......من درواقع یجور منبع اطلاعاتی دارم."

همگی مدتی به سمت اون نگاه کردن، لائو لی انگار یکم معذب شده بود، و لبخند معذبانه ای زد: "من یه فرد پیر تنهام، کارمم که تموم میشه کاری ندارم بکنم، وقتای عادی دوست دارم برم خیابون گودُنگ دنبال چندتا رفیق قدیمی چای بنوشیم و شطرنج بازی کنیم، دو روز پیش، شنیدم که یکی از رفیقام که باهاش شطرنج بازی میکردم به این مسئله اشاره کرد، اون گفت مار خونگی  نگهبان که توی خونه ش نگهداری میشده و بهشون پیشکشی میشده، همشون این دو روز رفتن، حتی پیشکشی هاشون رو هم نخوردن. بقیه خونه ها هم همینطوره، بنظر قبیله مارها قصد ترک کردن لانگ چنگ رو دارن." (دسته ای از مارها که اطراف خونه ها زندگی میکنن، غیر سمی هستن و برای انسان ها بدون خطر هستن و از موش تغذیه میکنن، مردم چین تو دوران گذشته خیلی خرافاتی بودن و مارهای اهلی رو گنج خونه ها میدونستن و براشون خیلی احترام قائل بودن. مردم فکر میکردن این مارها از مردم و خونه هاشون مراقبت میکنه.)

ژو هانگ گیج شد: "این......عموی چهارم بهم نگفته بودش."

"نه فقط قبیله مارها، نگاه کنین، الان داره بهار میشه، و نصف یدونه کلاغ توی شهر هست؟ قبیله کلاغ اون کودنا، اگه یذره برگا توی باد خش خش کنن ( نشونه ای از دردسر و آشوب)، از موش هم حتی سریع تر در میرن." وقتی که داچینگ به کلمه ی "موش" اشاره کرد، دماغش رو به وضوح چین داد، و حس تنفر صد درصدی رو نشون داد__بعنوان تنها گربه ای که حرف میزد، احتمالا تمام چیزای دنیا که لیاقت تنفر و بیزاری رو داشتن میتونستن با کلمه ی "موش" توصیف بشن.

"عموی چهارم من اون......" ژو هانگ مکث کرد، اخم ظریف بین ابروهاش عمیقتر شد، اون از بچگی توسط عمو مار چهارمش بزرگ شده بود، قطعا توی قلب اون، کاری نبود که عمو مار چهارم از پسش برنیاد. اون ندیده بود که عمو مار چهارم مسئله ای براش سخت و دردسر بشه، و بنظر میومد که تا وقتی قبیله ی مارها اون رو داره، آسمون هم نمیتونه سقوط کنه.

ژو هانگ میدونست، که اون بهش یه کلمه هم درباره ی چیزی نمیگفت، به احتمال خیلی زیاد فقط از این میترسید که احساسات خودش نسبت به ژائو یونلان خیلی عمیقش بشه، وقتی چیزی نباشه حتما میدونست که خودش ناامید میشه و بی سر و صدا میره، ولی اگه میدونست که اون دردسری داره، چطور بازم میتونست تو این زمان به سادگی بره؟

ولی مسئله چقدر بزرگ بود که تونست باعث بشه عمو مار چهارم حتی بدون فکر کردن به راه حلی، فورا تمام قبیله ی مارها رو جابجا کنه و ببره؟

تو همه ی افراد، درواقع فقط داچینگ بطور مبهم میدونست__علارغم حرکات غیرعادی یومینگ، همینطور اون کتاب عجیب، که از یازده سال پیش اومده بود، انگار بطور مبهمی به حادثه ای قدیمی از پنج هزار سال پیش اشاره داشتن، که درواقع سقوط آسمون و ترک برداشتن بهشت بود، و دورانی که خدایان گوناگون سقوط کردن، قطعا مسئله ی جزئی ای نبود.

ولی اون درعوض به وضوح روال ژائو یونلان رو هم دیده بود.

ژائو یونلان از بچگی کسی بود که کارای ساده رو انتخاب میکرد و از سختا در میرفت، تو گروه درست کردن حسابی مهارت داشت، و همینکه درگیر انجام دادن کار خاصی میشد، از حال میرفت، تنبل بزرگ از تنبلای کوچیک کار میکشید، و به هرکی که میتونست دستور بده دستور میداد. بعضی وقتا بقیه تحقیقاتشون که تموم میشد، و برمیگشتن گزارش بنویسن تا بدن اون بخونه، اون حالشو نداشت، مثل یه گرگ با دم بزرگ  روی صندلی مینشست(کسی که تظاهر به قوی بودن میکنه)، و ریاکارانه مجبورشون میکرد تا به پاورپوینت تبدیلش کنن، و خلاصه ش رو بلند براش بخونن تا گوش بده.

ولی چیزی که این لحظه باهاش روبرو شده بود، یا شاید بگیم......چیزی که حکم ژن هون باهاش روبرو شده بود، ژائو یونلان جز اینکه گهگداری از اونا میخواست تا توی تحقیق مسائلی با جزئیات کوچیک بهش کمک کنن، تمام مسائل رو محکم مهر و موم و پنهان کرده بود، و یذره صدای بادم نمیذاشت ازش درز کنه، بیشتر چون میدونست اگه اونا این افراد رو درگیر کنه و داخل بکشه هم تبدیل به خاکستر باقیمونده از تفنگ  میشن(یعنی فدا میشن)، و میخواست که خودش تنهایی به عهده ش بگیره.

گربه ی سیاه چشماش رو چرخوند، و نگاهش روی گوا چانگ چنگ جا گرفت، بهرحال دنبال یه بهانه میگشت تا حدسای درهم برهمِ جمع که سرنخ اصلی ای هم نداشت رو قطع کنه: "شیائو گوا، گوشیت الانه که از لرزیدن تبدیل به الک بشه، دستات بی حس نشدن؟ زود تلفنو جواب بده__اینجور که میبینم، از بحثای ما هم اینجوری هیچی درنمیاد، شیفت صبحیا اول برگردن برن استراحت کنن، شیفت شبیا سانگ زن و وانگ ژنگ یکم دیگه باهمدیگه برین، برین تو خونه ی اونو سر بزنین، که کسی برگشته یا نه. اگه تا طلوع فردا رئیس ژائو برنگشت، اونموقع ما میریم پایین هوآنگ چوئَن یبار دنبالش میگردیم، اگه واقعا وضع خراب بود......گهگداری یبارم از دیفو کمک گرفتن باعث از دست دادن چهره مون نمیشه."

گربه سیاه که حرفش تموم شد، روی میز پرید، با حالت جدی بجای رئیس بزرگشون که نبودش اون نقش اصلی رو بازی کرد، و با نهایت جدیت دستور داد و گفت: "درسته، ژو هانگ، یکم دیگه به لین جینگ زنگ بزن، بپرس سوار قطار شده یا نشده، و بالاخره کی برمیگرده."

ژو هانگ "اوه" کرد، دستشو دراز کرد و موهای گربه رو مرتب کرد، و چونه ی اون رو خاروند.

داچینگ تو یه ثانیه از پادشاه اعظم سلطه گر و قدرت طلب تبدیل شد به یه پیشو که دوست داشت غذا بخوره و توی کارا تنبلی کنه، خاروندن اون حس خوبی داشت، پنجه ی جلوییش رو روی میز گذاشت و بدنش رو حسابی کش آورد، و از سر راحتی با صدای ظریف و کشیده ای "میو" کرد.

توی اداره فورا چندتا صدای خنده که سرکوب شده بودن بلند شد.

داچینگ فورا سرش رو به عقب چرخوند، و خیلی سریع با پنجه ش دست ژو هانگ رو هل داد، با کلمات عدل و درستی گفت: "چیکار میکنی، مردا و زنا نباید دست هم رو موقع دادن یا گرفتن چیزا لمس کنن ، یکم نسبت بهم احترام نشون بده!" (اون جمله نقل قولی از فیلسوف چینی به اسم منشیوس هست)

لائو لی یه گوشه از یطرف ناخودآگاه حلقه ی استخونی دستش رو به آرومی نوازش کرد، و از یه طرف تلاش میکرد روی خوش داچینگ رو بدست بیاره و پرسید: "داچینگ، این یه روزی شلوغ بوده، ماهی خشک شده میخوری؟ دیروز یکمی توی خونه سرخ کرده بودم......"

علارغم اینکه داچینگ تلاش میکرد تا حالت داشتن یه ذهن به باز بودن یه دره  رو نشون بده(یعنی حسابی اوپن مایند بودن)، ولی گوش هاش که سیخ واساده بودن مثل قبل تو این حین بهش خیانت کردن، مدت طولانی گذشت، تا داچینگ تازه پنجه ش رو دراز کرد، و با یجور ژست نجیب زاده ی باشکوه ولی سرد "به اَی جیا  کمک کن"، اجازه داد تا لائو لی اونو توی بغلش بگیره و ببره. (اَی جیا aijia یجور اشاره به خود توسط ملکه ی بیوه و عزادار، توی رمان های تاریخی و اپراها استفاده میشه. به معنی من.)

گوا چانگ چنگ درنهایت اون تلفن رو که مدت طولانی ای بود که داشت آزارش میداد رو جواب داد، صدای گوشی وطنیِ تقلبی و بنجلش خیلی بلند بود، صدای کسی که با زار زدن چیزی میگفت از توی گوشی تو فاصله ی دو قدمی میتونست شنیده بشه، به لهجه ی خارج منطقه ای غلیظ حرف میزد، سرعت حرف زدنش سریع بود و به سادگی میتونست صاف از اتمسفر خارج بشه و تا ماه پرواز کنه، چو شوژی شنید گوا چانگ چنگ از اول تا آخرش رو مودبانه به اون پاراگراف بلند که طرف مقابل میگفت کامل گوش داد، تا تازه ضعیف گفت: "شرمنده، من واضح نشنیدم......میشه یکم آروم تر دوباره,دوباره یبار دیگه بگین؟"

توی گوشی مدت دو ثانیه ساکت موند، تا یهویی صدای گریه زاری آرومی به گوش رسید.

معلوم نبود که واقعا گوشی گوا چانگ چنگ خیلی داغون بود یا چی، اون صدای گریه زاری کاملا خاص بود، مثل موج از گوشی توی کل اداره پخش میشد، دراصل چو شوژی چیزمیزاش رو جمع کرده بود و میخواست بره که قدم هاش مکث کردن، یهویی چرخید، و دستش رو دراز کرد و گوشی گوا چانگ چنگ رو گرفت، زد رو بلندگو و روی میز گذاشتش.

گوا چانگ چنگ گیج شد، چو شوژی انگشت اشاره ش رو بالا اورد و عمودی روی لبش گذاشت، با دقت گوش داد، بعد از توی جا خودکاری روی میز یه خودکار درآورد، و روی کاغذ یادداشت نوشت: "گریه ی روح هستش."

مو به تمام بدن گوا چانگ چنگ سیخ شد.

چو شوژی دوباره خیلی سریع نوشت: "بهش اجازه بده گریه نکنه، ازش بپرس چیشده."

گوا چانگ چنگ طبق چیزی که اون گفت عمل کرد، مدتی گذشت، صدای اون سمت تازه یکم آروم گرفت، و خیلی به زحمت تو گریه و فس فس به ماندارینِ غیراستانداردی حرف زد: "استاد گوا، منو یادته؟ سه سال پیش وقتی تو برنامه ی آوردن تحصیل به مناطق توسعه نیافته کار میکردی اومدی به خونه م سر زدی، اسم دخترم ثویی شیویون بود، من بهت یه کاسه توفوی سبزیجات داده بودم."

گوا چانگ چنگ گیج شد: "آ! یادمه، شما رو یادمه!"

اون سمت خط دوباره سرفه و هق هق کرد: "ثویی شیویون گم شده."

دختر کوچولویی که سه سال پیش میشناخت، حساب کرد که حالا پونزده شونزده سال سن داره، گوا چانگ چنگ پرسید: "دختری به این بزرگی، چطور گم شده؟ احتمال نداره خودش دوییده باشه توی کوهستان تا بازی کنه؟"

چو شوژی با سرگرمی به اون نگاه کرد، اون فهمید که حرف زدن گوا چانگ چنگ با صدای بلنده، و خیلیم روونه.

سمت دیگه همینکه نگران شد لحنش با گریه همراه شد، و همینکه گریه میکرد حرف های توی دهنش تبدیل به لهجه ی محلی میشدن، و ارتباط بین دوطرف حسابی سخت میشد، مدت زیادی طول کشید، تا تازه چیزی دراینباره فهمید که پدر دخترک خارج شهر کار میکرده، و یکم پول درمیاره، و برای اون یه موبایل میخره، که تو منطقه شون خیلی باکلاس و سطح بالا بود، بعد اینکه اون یاد گرفت وارد نت بشه، خیلی سریع چندتا دوست مجازی که معلوم نبود کارشون چی بود پیدا کرد، بعلاوه یکی از دوستای مجازیش مسیر خیلی طولانی‌ای رو اومد تا اون رو ببینه، گفت که میتونه اون رو ببره لانگ چنگ تا کار کنه، و با چندتا حرف دختر کوچولوی احمق گول خورد و رفت.

وقتی خانواده ش فهمیدن نیست، که یه تیکه کاغذ کوچیک دیدن.

گوا چانگ چنگ چشمش رو بالا آورد و به کنارش نگاه کرد، و دید چو شوژی نوشته: بپرس اون میتونه اون محل رو ترک کنه یا نه، تا بیاد به لانگ چنگ.

گوا چانگ چنگ پرسید، و اون سمت یهو مبهم و سربسته جواب داد: "من......من نمیتونم روستا رو ترک کنم، من......من یکم مریضم......"

چو شوژی سرش رو به بالا و پایین تکون داد، این روح زمین گیر بود.

گوا چانگ چنگ دوباره پرسید: "توی خونه تون بازم کسی هست؟"

"فقط یه مادربزرگ پیر......من توی لانگ چنگ فقط تو رو میشناسم آقای گوا، لطفا این لطف رو در حقم بکنین، کمکم کنین، کمکم کنین پیداش کنم، دخترم خیلی کوچیکه، چیزی هم نمیدونه......"

لانگ چنگ به این بزرگی، با جریان بی وقفه ی اسب و ارابه ( به معنی ترافیک سنگین، به شلوغی اشاره داره)، گشتن دنبال یه آدم مثل گشتن دنبال سوزن توی انبار کاه بود، به خصوص اینکه حتی اگرم گوا چانگ چنگ هنوزم دختر رو یادش باشه، سه ساله که ندیدتش، کی میدونه اون چه شکلی شده__چو شوژی شونه بالا انداخت، و روی کاغذ نوشت: هرطوری که شده با حرف روح موافقت نکن، این دعوت کردن از دردسره.

کی میدونست همینکه اون دوکلمه ی "هرطور شده" رو بنویسه، گوا چانگ چنگ دیگه با آمادگی موافقت میکنه: "باشه، دا جیه  شما نگران نباشین من قول میدم به شما کمک کنم تا بچه تون پیدا بشه و برگرده!"( دا به معنی بزرگ و کلمه ی جیه یا جیه جیه یعنی خواهر بزرگتر، وقتی بخوان مودبانه دختر یا خانومی که یکم از خودشون بزرگتر هست رو مورد خطاب قرار بدن ازش استفاده میکنن)

نوک خودکار چو شوژی کج شد، و رد یه خط دراز روی کاغذ بجا گذاشت، تازه میخواست با تنفر از آهنی که تبدیل به فولاد نشده بود  سرش رو بالا بیاره و به گوا چانگ چنگ سرکوفت بزنه که مکث کرد، و دید نور سفیدی که روی بدن گوا چانگ چنگ نماد فضیلت و شایستگی بوده درخشید، و بطرز غیرمنتظره ای بنظر میومد که رنگش تغییر کرده، تو کسری از ثانیه اینطور بود، که بنظر درخشش نارنجی رنگی مثل شعله بود. (تنفر از آهنی که تبدیل به فولاد نشده، وقتی یکی برای بهتر شدن و پیشرفت کردن یکی نگرانه، حس دلخوری غیظ نسبت به کسی که توی توقعی که نسبت بهش داشتی شکست خورده و واسه دیدن پیشرفتش بی صبری)

اون یکه خورد، و شونه ی گوا چانگ چنگ رو گرفت، گوا چانگ چنگ تازه تلفن رو قطع کرده بود، و با گیجی به چو شوژی نگاه کرد.

"هیـ......هیچی، احتمالا اشتباه دیدم."چو شوژی یه جمله زمزمه کرد، فکر کرد، و کیفش رو برگردوند، "قصد داری چطوری دنبالش بگردی؟ من کمکت میکنم."

این لحظه، وانگ ژنگ و سانگ زن دوتا روحی که به خونه ی ژائو یونلان فرستاده شده بودن دیگه رسیدن، و مودبانه در زدن، صدایی از داخل نمیومد، وانگ ژنگ همراه با سانگ زن صاف از در رد شدن و رفتن داخل، دیدن که چراغی داخل روشن نیست، ولی میز چای جابجا شده بود، روی صندلی و تخت مثل این بود که کسی روشون نشسته بوده، شعله ای که آب رو به جوش آورده بود هنوز روشن بود، و آب دیگه تقریبا سوخته بود و خشک شده بود، کسی درعوض دیده نمیشد. (با هیچی کار ندارم! فقط اینکه شاید یوقت این دوتا هنوز داخل بودن و مشغول یه کار دیگه ای بودن!!:| ^.^ چه وضع رفتن تو خونه ی مردمه آخه-_- )

سانگ زن به پایین خم شد، و با سینی چای که رها شده بود ور رفت، بدون اینکه از کسی یاد بگیره شعله رو خاموش کرد، و برآورد کرد و گفت: "بَلگشتن، و دوباره لَفتن، دوع نفر، قبل اینکه عاسمون تاریک بشه لَفتن." (عجیبه ولی دلم براش تنگ شده بود*~*)

چای رو تو حالت یه گفتگوی طولانی چیده بودن، اونا درباره ی چی حرف میزدن؟

غروب امروز، بعد اینکه ژائو یونلان اون جمله رو گفت، شن وی مدتی با گیجی به اون نگاه کرد، انگار که دیگه توی چشم های ژائو یونلان غوطه ور شده بود، مدت طولانی ای گذشت، تا اون با صدای آرومی جواب داد: "باشه."

بعد اون مدت طولانی تری رو سکوت کرد، نگاهش از مه سفیدی که از کتری به سمت بالا پیچ میخورد گذشت، و یجور گیج و مبهم بنظر میرسید.

حین گرفتن رد خاطرات هزاران سال پیش، اون یهو به چیزی مثل یه پیرمرد تبدیل شده بود.

معلوم نبود چقدر گذشت، اون به آرومی نفسش رو بیرون داد، و با لبخند تلخی به ژائو یونلان نگاه کرد: "من......من نمیدونم از کجا حرفم رو شروع کنم."

شن وی گفت، فنجون چای رو پایین گذاشت، اون روی تخت صاف نشست، و به سمت ژائو یونلان دستش رو دراز کرد: "چطوره که خودت بیای و ببینی."

ژائو یونلان حس میکرد طبیعتا باید نسبت به شن وی یجور کینه میداشت، ولی دستش درعوض همچنان قبل از اینکه توی مغزش بهش واکنش نشون بده، دیگه به دستش داده شده بود.

شن وی دست اون رو محکم گرفت، و یهویی با تمام قدرتش اون رو به سمت آغوشش کشید، ژائو یونلان حس میکرد الانه که خودش به بدن اون ضربه بخوره، و غیرارادی دستش رو دراز کرد تا محکم گوشه ی تخت رو بگیره، انگشتاش درعوض بنظر از یه لایه پوچی رد شدن، و از داخل پوچی عبور کردن، و بعد مثل این بود که اون توی چیزی افتاده، پاهاش تلوتلو خوردن، و دوباره توسط یه جفت دست گرم و مهربون نگه داشته شد.

چشم های ژائو یونلان گرد شدن، همچنان چیزی هم نمیتونست ببینه، ناچارا دستی رو که نگهش داشته بود رو محکم گرفت: "شن وی؟"

شن وی به آرومی جواب داد.

با اینکه جلوی چشماش سیاه بود، تمام اطرافش درعوض اصلا جای ساکتی نبود، تقریبا صدای هوهوی باد بود، ولی ژائو یونلان درعوض احساس میکرد یذره جریان هوا هم وجود نداره، اون ساکت شد، و سراپا گوش شد، حس میکرد که اون صدا مثل صدای گریه زاری کردن به گوش میرسه، و بازم یکم شبیه غرش بود، ولی بلندیش افتان و خیزان بود، و لحظه ای دور و لحظه ای نزدیک.

ژائو یونلان نتونست طاقت بیاره و پرسید: "اون چی بود؟"

شن وی نتونست تحمل کنه و دست اون رو محکمتر گرفت، مدت طولانی گذشت، تا تازه گفت: "یکم صبر کن."

صدای اون جا نگرفته بود، که یهویی، تمام دنیای پیرامونشون درخشید، صدای غرش اژدهایی از فاصله ی دور به گوش رسید، انگار حسابی درد میکشید، زمین هم تکون خورد و لرزید، و بعد، گلوله ی بزرگی از آتیش از توی آسمون افتاد، و مثل خورشید از آسمون پایین افتاد، که گرم و سوزان بود.

از تاریکی مطلق به روشنایی مطلق، در کسری از ثانیه اشک های ژائو یونلان تحریک شدن، ولی اون با سماجت بدون دلیل خوبی درد شدید رو تحمل کرد و نمیخواست چشم هاش رو ببنده.

اون حس میکرد که تقریبا یه صحنه ی خلقت رو دیده.

فقط دید که آتیش بزرگ از بالای آسمون افتاد، افتاد و به تیکه های بیشماری تبدیل شد، نورهای شناور مثل تیکه های طلا باعث میشدن آدم حس کنه که روی راه شیری قدم گذاشته، صحنه ی زیبا و باشکوهی بود مثل یجور نور تابناک و نورهای فراوون که میتونستن به سادگی نفس آدم رو بند بیارن، ژائو یونلان خیلی سریع اشک هایی رو که بیرون ریخته بودن پاک کرد، چشماش از پلک زدن بیزار بودن.

بعد از زیر زبونه های آتیش پراکنده دست های بیشماری دراز شدن، شبیه اینکه چیزایی از توی خاک روییدن، و ذره ذره فرم خودشون تغییر دادن، درنهایت به اندازه ی یه انسان خیلی بلند قد تبدیل شدن، و از توی خاک بیرون خزیدن.

هیچکس اونا رو "خلق" نکرده بود، اونا خودشون از توی گِل و لای زندگی گرفته بودن.

هیچکس به اونا یاد نداده بود که چطور زندگی کنن، چطور تولید مثل کنن، اونا خودشون با تلوتلو خوردن روی زمین پر از روشنایی های پراکنده یادگرفتن راه برن و بدوئن، و بعد باز از روی غریزه یادگرفتن که باهم دیگه بجنگن و همدیگه رو ببلعن.

قبیله ی ارواح، در شکاف باریکی بین نور همراه با تاریکی متولد شدند.

جایی که گلوله ی آتیش جای گرفت یه آتیش بلند شعله ی عظیمی بود، اون از یه طرف میسوخت، و از یه طرف زمین زیرش متورم میشد، و متورم شدن بتدریج تبدیل به یه غنچه ی بزرگ شد.

هرچی غنچه ی بزرگ بلندتر و بزرگتر میشد,شعله ی روش درعوض کوچیک و کوچیکتر میشد، و درنهایت کاملا توی "غنچه"ی درست شده از گِل مکیده شد، قبیله ی ارواحی که همه شون میدوئیدن,تغذیه میکردن,و نبرد میکردن نتونستن طاقت بیارن و حرکاتشون رو متوقف کردن، و با هم به سمت اون جا سر چرخوندن، گِل و لای روی غنچه یهویی به شکافی ترک خورد، زود بعدش اون شکاف بزرگ و بزرگتر شد، درنهایت صدای "کالا" داد، "غنچه"ی گِلی مثل کوزه ی سفالی ای بنظر میرسید که انگار توی کوره بد پخته، خرد شد و تبدیل به چندین گلبرگ شد.

داخلش دوتا سایه انسان شکل قیرگون متولد شدن، قبیله ی ارواحِ دور و نزدیک نتونستن تحمل کنن و توسطش مکیده شدن، حتی فرصتی برای تقلا کردن نداشتن، و خیلی سریع توسطش بلعیده شدن، هرچی قبیله ی ارواح بیشتر بلعیده میشدن، اون سایه های قیرگون آشکارتر میشدن، اونا بتدریج بطرز جادویی تبدیل شدن و سر,گردن,تنه,دست و پا,چهره و حتی مو درآوردن.

درست مثل ذره های گِل که نیووا بدون دردسر اضافه ای مینداخت، انگار همه شون چیزایی بودن که از توی خاک متولد شده بودن، همه شون توسط یه قدرتی توی تاریکی به جلو هل داده میشدن، و به سمت یه جهت بزرگ میشدن__با خدایان و مقدسین کاملا مشابه بودن و مو نمیزدن.

شاید......خدایان و اولین مقدسین که از بهشت متولد و تو زمین بزرگ شده بودن، هم همینطوری متولد شده بودن.

"چیزی که یکم پیش افتاد، آتیش روح من بود، و اونا......تو و گویی میِن هستین؟"مدت طولانی ای گذشت، تا ژائو یونلان تازه پرسید.

"ماییم__تو اون زمان درخواست چییو رو قبول کردی، و از قبیله ی گابلین و شمن ها محافظت کردی." زنگ صدای شن وی آروم بود، و به آرومی کنار گوش اون توضیح داد، "انتظارش نمیرفت که بعد از اولین جنگ بزرگ خدایان و شیاطین که چند ده سال ازش نگذشته بود، گونگ گونگ خدای آب و امپراطور ژوآن شو جنگ دوم خدایان و شیاطین رو برپا کنن، خدای آب به قبیله ی اژدها نزدیک بود، با قبیله ی گابلین ها متحد شد، و بعد هویی توی شرق کمان فوشی رو بدست آورد، زیردست های قدیمی چییو رو گرد هم آورد، و با قبیله ی شمن ها باهم تبانی کردن. شمن ها,گابلین ها,و انسان ها سه قبیله انقدری جنگیدن که دیگه نمیشد ازهم جداشون کرد."

"اون زمان وضعیت آشفتگی نخستین جهان نظم ثابتی نگرفته بود، مدت زیادی از اینکه نیووا انسان رو خلق کرد نگذشته بود، که فقط تونست تماشا کنه اونا گروه گروه جمعیتشون افزایش پیدا میکنه، و دسته دسته میمیرن، اون هنوز فرصت نکرده بود بعنوان هوتو تبدیل بشه، درنتیجه اون زمان یومینگ وجود نداشت، و طبیعتا چیزی که بهش میگن ’چرخه تناسخ زندگی و مرگ‘ هم وجود نداشت، برای قبایل مختلفی که اون زمان میمردن گفته میشد، مرگ فقط مرگه، مثل چیزی که شنونگ گفته، ’مرگ ‘تبدیل شدن به هاویه ست، و برگشتن توی سرزمین بی حرمتی بزرگ که پوچ بود هیچ چیزی نبود، جدا شده از امید، جدا شده از احساس، جدا شده از همه چیز، و دقیقا هیچ چیز. هیچکسی نبود که از ’مردن‘ نترسه، مخصوصا مرده هایی که تنفر و کینه هایی رو در سر داشتن، اونا راضی نبودن تا چشم ببندن و بمیرن، درنتیجه بین مرگ و زندگی گیر میافتادن، و روحشون توی این دنیا باقی میموند."

"توی دو جنگ بزرگ خدایان و شیاطین خون های زیادی ریخته شد، ارواحی که برای جلو رفتن تردید داشتن و نمیرفتن تمام روز تو هوا شناور بودن، و ناله‌ی سرد و افسرده ی بی پایانی میکردن، ناپدید نمیشدن و نابود نمیشدن، تو طول روز زیر خورشید سوزان عذاب میکشیدن، یسریا درحالی که زنده بودن زیر آفتاب ذوب میشدن، و به هاویه برمیگشتن، و یسریایی که میموندن، توی شب یکم آروم میگرفتن، و روز بعد همچنان همون شکنجه ی بی رحمانه بود."

شن وی مکث کرد، به سمت جایی که خودش متولد شده بود خیره شد، مدتی گذشت، و بعدش گفت: "نیووا تازه اینو فهمید، که چیزی که خودش ساخته فضیلت نبوده، بلکه مخلوقات شیطانی بودن، اون به انسانیت زندگی باشکوه و کوتاه مدتی داده بود,مثل یجور شکوفه ی ظریف بهاری، و بعد از زندگی کوتاه مدت، دوباره باعث شده بود تا اونا با تمام عذاب های دنیای انسان ها عذاب بکشن، درد عذاب سوختن توسط خورشید سوزان، درد عذاب ارواحی که جایی برای آروم گرفتن نداشتن، درد تمام زندگیشون که مرگ دنبالشون میکرد."

شن وی سرش رو چرخوند و به ژائو یونلان نگاه کرد: "بعضیا میگن بلند گریه کردن نوزاد تازه متولد شده، به این علته که فاصله ش به مرگِ مقدر شده ش دوباره یه قدم نزدیکتر شده__درنتیجه اون زمان که شنونگ دیگه خداوندیش رو از دست داده بود نتونست پایین اومدن رو طاقت بیاره و از تو شعله ی روحت رو قرض گرفت، برای اینکه با روح فرد مقدس کوهستان ارواح کینه توز مرده و مصیبت های جنگ سرزمین زیر بهشت رو تحت کنترل درآره، و بزاره که اونا یکم کمتر عذاب بکشه، و یکم زودتر توی آرامش قرار بگیرن، این هم دلیل اینه که چرا بعدا به پلاکِ داشِنموی به جا مونده از تو میگن ’حکم ژن هون‘."

این زمان، شکاف بالای سر اونا بزرگ و بزرگتر شد، و درنهایت به طرز غیرمنتظره ای رشته ای که از آسمون میومد رو نشون داد، نور ضعیف ماه به داخل پاشید، کوهستان بوژو بود که داشت بسرعت فرو میپاشید.

شن وی به حرفش ادامه داد: "شنونگ آتیش روح تو رو گرفت، وقتی از کوهستان بوژو رد میشد، اتفاقی به گونگ گونگ که اژدهای الهی رو میروند برخورد، با یجور حالت والامقامان اجازه ندارند تا به عقب بنگرند  به ستونِ کوهستان بوژو برخورد کرد، دمِ اژدهای عظیم دقیقا روی شونه ی شنونگ کشیده شد، آتیش روح تو از تو دست شنونگ پایین افتاد، و به اتفاق و دست سرنوشت روی سرزمین بی حرمتی بزرگِ زیر کوهستان بوژو جای گرفت." (والامقامان اجازه ندارند تا به عقب بنگرند یعنی کسی که به وظیفه ش پایبنده عقب نمیکشه)

صدای شن وی مکث کرد، و زود بعدش پوزخند زد: "این مسئله چیزایی هستن که تو بهم گفتی، من نمیدونم درستن یا غلط، شاید واقعا به اتفاق و دست سرنوشت افتاده، شایدم شنونگ عمدا انجامش داده، کی میدونه؟"

این لحظه، ژائو یونلان دونفری رو دید که روی سرزمین بی حرمتی بزرگ که روی دنیای انسان ها نمایان شده بود پایین اومدن، دقیقا خود کونلوئن جون و شنونگ شی بودن.

کونلوئن جون انگار که یکم گیج شده بود به این ارواح شیطانی نگاه کرد، و پرسید: "اینا چی هستن؟"

شنونگ گفت: "متولد شده از بهشت."

_________________

فکر کردین تموم شده بود؟😂😂
نااااح اشتباه فکر میکردین🙊😂😂😂

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now