چپتر ۹۸؛ فانوس ژن هون

252 61 85
                                    

نفس عمیق بکشین
یه بسم الله بگین
ذکر و تسبیحا رو دست بگیرین
بشینین بخونین
______________

"از فرصت تا وقت هست استفاده کن، بازومو قطع کن!"
****

آخرین پیامک تو گوشی گوا چانگ چنگ رو چو شوژی به اون ارسال کرده بود، که به اون اطلاع داد تحت هر شرایطی، نباید به شهرک ویلایی بیاد، و حتی بیشتر باید جلوی دیگران رو هم بگیره.

گوا چانگ چنگ  میخواست درجواب از اون بپرسه، درباره اینکه چجوری باید بالاخره به این هدف "جلوی دیگران رو گرفتن" که ساده بیان شده و استراتژی گول زننده ای هم هست برسه، و اینکه به سادگی گزارش بده که ژو هانگ وقتی تو همچین شرایطی هستن در رفته، که فهمید طرف مقابل دیگه تو محدوده سرویس دهی نیست.

گوا چانگ چنگ یهو این حس رو داشت که تمام آدمای دنیا ناپدید شدن، و فقط اون یه تنهای بدردنخوره که باقی مونده، معلوم نبود چه مدت بود که ماشین رو کنار خیابون متوقف کرده بود، که تازه جرعتش زیاد شد، و بدنبال جی پی اس به مرکز ناحیه ی نزدیکی رفت، تا مستقیما به اداره امنیت عمومی محلی بره.

مسافت طولانی ای رو دور شد، اون یه دسته ی بزرگی از آدما رو دید که جلوی ورودی ایستگاه پلیس بودن، تقاطع رو مسدود کرده بودن و یه قطره آب هم نمیتونست ازشون نشت کنه. گوا چانگ چنگ بوق زد، و کلا کسی اهمیتی به اون نداد. اون تازه میخواست در ماشین رو باز کنه، که یه پیرزن که تمام موهاش سفید بودن رو دید که با کمک دیگران از ورودی خارج میشد، و انگار دست و پاهاش خیلی حس نداشتن، دونفر سمت چپ و راستش نگهش داشته بودن، پشتش دختری که یونیفرم امنیت ملی پوشیده بود گهگداری دستش رو برای کمک دراز میکرد، با اینحال بازم معلوم نبود با چی سکندری خورد، تلوتلو خورد و روی کاپوت ماشین گوا چانگ چنگ پهن شد.

گوا چانگ چنگ با عجله پیاده شد، بستگان کنار پیرزن,عابرا و همینطور پلیسایی که بیرون اومده بودن همه کمک کردن، بارها کشیدنش تا به اون کمک کنن بلند بشه.

پیرزن درعوض یهویی انگار که فقط خودش باشه با صدای بلند گریه کرد.

همه اون کنار هیاهو به پا کردن، گوا چانگ چنگ شنید که دیگران با عصبانیت به آرومی حرف میزدن: "واقعا معلوم نیست پلیسای الان هر روز دارن چیکار میکنن، اینم اهمیتی نداره اونم اهمیتی نداره، هیچ مسئله ایم که حل نمیکنن، کشور واسه تربیتشون چیکار میکنه؟"

یکی دیگه هم به آرومی گفت: "درسته، نگاه کن وضع پیرزن چقدر تاسف آوره، همین یدونه پسر رو داشت، بیوه و بچه ش واسه زندگی کردن به هم لازم و ملزوم بودن، اگه چیزی بشه چی، بنظرم اون زندگی هم نمیتونه بکنه."

به خاطره ی دردناک پیرزن ضربه خورد، و گریه هاش حتی بیشتر عصبی شدن.

تو تمام مسیر پلیس خانوم جوونی پشت سرشون بود که بنظر میرسید از گوا چانگ چنگ چندان بزرگتر نبود، بچه هایی بودن که از مدت فارغ التحصیلیشون زیاد نگذشته بود، دید که همه دارن بهش نگاه میکنن، و یهو انقدری معذب شده بود که نمیدونست چیکار کنه، تمام چهره ش سرخ شد و با من من گفت: "ما اینجا قوانینی داریم، باید بیشتر از چهل و هشت ساعت بگذره تا بتونیم......"

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now