اون آدم مثل یه گلدون گل تازه ی کمیاب و با ارزشه، حتی اگه نتونه مدت زیاد و طولانی داشته باشدش و تصرفش کنه، اینکه اونو چند روز توی خونش بزاره بمونه هم خیلی خوبه
*****************
جاده شماره 4 گوانگ مینگ غار عنکبوت و یا مخفیگاه اسکلت نبود.
مخصوصا وقتیکه صبحه، بطور اساسی سایه ای از روح هم دیده نمیشه، پیرمرد توی اتاق پذیرش هم برخورد خیلی خوبی داره___بدون شک، گوا چانگ چنگ فهمید، اون عمو که اونجاست کاملا عادی نیست، اون کاملا عاشق اینه که روی استخونا حکاکی کنه، گوشه اتاق پذیرش هر روز یه کپه از هر مدل استخون جمع میشه، پنجره که ناگهانی باز میشه، پودر زرد و سفید میتونه همه جا شناور شه.
دفتر واحد تحقیقات جنایی پنجره های براق و میزای تمیزی داره(منظور به تمیز و مرتب بودنه)، نور روز خوبه، هر کس یه میز داره، یه میز و یه کامپیوتر، کنار دفتر وسیله های مختلف برای استفاده وجود داره، بعلاوه گیاهای سبز، بعد از ظهر هر روز ساعت دو، کارگرای ساعتیه ثابت خانم برای نظافت و بهداشت میان، کولر مرکزی داره، همچنین یخچال و قفسه کنار یه اتاقک کوچیکه، و توش غذای گربه است، بعلاوه ماست میوه ای و میان وعده های خونگی.
یکبار، گوا چانگ چنگ توی فریزر دید تمام طبقه ها با ورقه های نازکه گوشت خام مخصوص هات پات (یه نوع دیزی با گوشت و سبزیجاته که روش ورقه های سیب زمینی میذارن) پرشدن، اول نمیدونست اون اونجا چیکار میکنه....تا اینکه یه روز، اون دید که اون خانم بزرگ زیبا که صداش میزنن ژو هانگ از داخلش یه پاکت بیرون کشید، تغیر شکل داد، بعد انگار که دختر دیگه ای شده باشه مثل چیپس سیب زمینی خوردشون، وقتی میخورد خون قطره قطره از انگشتاش چکه میکرد.
روز بعد ژو هانگ کل روزو مرخصی گرفت، علتش مشکله ماهانه ای بود که نمیتونست ازش اجتناب کنه.
بدون شک از اون مدل علتا که همه فکر میکنن نبود، چون روز سوم وقتی ژو هانگ اومد سرکار، گوا چانگ چنگ شوکه شد و فکش پایین افتاد وقتی فهمید، اون غیرمنتظرانه یه دم بزرگ دراز مار پیتون رو میکشه. ژو هانگ چند روز دیگم همونطوری تیکه های گوشته خام خونین خورد، دو روز ادامه پیدا کرد، بعدش دوباره دوتا پای بلند داشت، دوباره مثل آدمهای معمولی غذا میخورد و مینوشید.
بخش تحقیقاته جنایی علاوه بر مار زیبا, راهب بودایی تقلبی و گربه سیاهه چاقالو، یه همکار دیگه هم داشت، نصف ماه که از ماجرای روح گرسنه گذشت، اون خسته و کوفته از سفر به اداره برگشت، اونجا بدون گفتن یه کلمه نشست و بعد از ظهر یه گواهی بازپرداخت مقرری نوشت، بعد سرشو روی میز گذاشت و خوابید، درنهایت وقتی رئیس ژائو خبرارو شنید شخصا فرستادش تا برگرده.
گوا چانگ چنگ تابلوی روی میزشو دید که نوشته بود "چو شوژی"، همه اونو صدا میزدن چو گِه (برادر بزرگ)، ولی گوا چانگ چنگ به اندازه کافی شجاع نبود تا پیش قدم شه و با چو شوژی حرف بزنه___ این آدم هم سن و سال لین جینگ بنظر میرسید، خیلی لاغر بود، انقد لاغر که دوتا گونه هاش فرو رفته بود، تقریبا ظاهر استخونی ای داشت، اینطور بنظر میرسید که پنج ارگان حسی اون یخ زده و عبوسه، همیشه اخم کرده بود.
همچنین گوا چانگ چنگ نمیدونست که این از توهماتشه یا نه، اون همش حس میکرد طرف مقابلش وقتی بهش نگاه میکنه، اخمش بیشتر و پررنگتر میشه.
وقتای عادی سرشون شلوغ نبود، بجز اون دو روزی که گوا چانگ چنگ تازه اومده بود و به سختی بیرون کار کرد، اون به سادگی مدل این "کار ایده آل" رو فهمید، توی یه ماه از همه جا دو سه تا پرونده هم نمیومد، معمولا ژائو یونلان یکی دو نفرو میفرستاد که برن نگاه بندازن، اصل استواری که اجراش میکردن این بود که "دنبال چیزای روحی میریم به مسائل آدما اهمیتی نمیدیم"، و پرونده ی دنیای انسانها هم بخش اعظمش کار انسانها بود، پس اونا بیشتر وقتا منتقلش میکردن، و یه گزارش کاری روتین مینوشتن.
بخش زیادی از وقتشون که میموند، همه سرجاشون مطالعه میکردن، نت گردی میکردن، یکم غیبت میکردن، بعد از غذا تا حد مرگ صبر میکردن تا سر ساعت تایم کاریشون تموم شه.
گوا چانگ چنگ اینو فهمید، در اصل سلسله مراتب پرونده هایی که اس آی دی میگیره خیلی زیادن__پرونده ای که اتفاق میوفته شک هایی داره، نیازه تا اول چند نفر فرستاده بشن تا برن یه نگاهی بندازن، نگاه کردنشون که تموم شد برگردن و گزارش بنویسن، اول به ژائو یونلان تحویلش میدن، رئیس ژائو اساس این گزارش رو دوباره بررسی میکنه و یا میگیرتش یا نمیگیره، اگه درباره این مسئله مطمئن میشد باید به دپارتمان کنترل ویژه میفرستاد، اون همراهش نیاز بود تا علاوه بر اون یه گزارش آماده کنه، مهر بزنه، دوباره بره تا تحویل بده، اگه مسئله اورژانسی ای بود، احتمالا یه روز کاری طول میکشه، تا پرونده اداری رو تحویل بدن، یبار دیگه دستورشو به دپارتمان مربوطه ابلاغ میکردن، قوانین و وظایف رو واضح میکردن، دپارتمان کنترل ویژه متعهد میشدن بدون تاخیر و بدون مانع عمل کنه، اون موقع، ژائو یونلان شخصا با توانایی هاش ظاهر میشد، با مشارکت دیوان امنیت ملی مسئولیت اساس پرونده رو میگرفتن.
اون روز نیمه ی ماه هفتم هم یه چیز تصادفی نامعلومی اتفاق افتاد، این یه وضعیت اضطراری خطرناک بود، کسی برای اینکه دنبالش بره نبود، محل وقوع محل بزرگی توی لانگ چنگ بود، داچینگ یه بویی که از جهنم میومد رو حس کرد، ژائو یونلان هم تصمیم سریعی گرفت که اول عمل کنه و بعد گزارش بده، بعد اینکه پرونده بسته شد مراحلش انجام بشه.
برای دنبال پروسه ش رفتن، باسن لین جینگ سه روز نزدیک گوشه ی صندلی هم نرفت.
و گوا چانگ چنگ به اینصورت، بدون اینکه تو نصف وضعیت پرونده باشه، طی یه دوره آموزشی سه ماهه با بی دقتی طاقت آوردن، بطرز معجزه آسایی موندگار شد.
و عجیب تر از اون این بود که، ژائو یونلان هم انگار یادش رفته بود خودش اون اول دندوناشو بهم میسابید و میخواست با اردنگی پرتش کنه بیرون، خیلی راحت برگه ی کارمند رسمی شدن گوا چانگ چنگ رو مهر و امضا کرد.
گوا چانگ چنگ بتدریج عادت کرد تو طول روز تو بخش پرسنل یه روح هم نبینه، تا درنهایت مدرک کارمند رسمی شدنشو گرفت، خیلی خوشحال و پیچ و تاب خوران دویید تا گزارش بده.
داچینگ به اون که ظاهرش از پشت مثل دست و مثل پا بنظر میومد نگاه کرد(😐)، دمشو مغرورانه بالا آورد و از میز ژائو یونلان بالا رفت: "مردم تصمیم میگیرن اخلاق خوبشونو عوض کنن، تو قبلا داشتی میمردی تا مثل توپ اونو با لگد پرتش کنی بیرون، حالا بطرز غیرمنتظره ای اون موندگار میشه."
ژائو یونلان سرش پایین بود و مشغول اس ام اس دادن بود، سرشو بالا هم نیاورد و گفت: "اون روی بدنش فضیلت و شایستگی قوی ای داره مثل دیکشنری آکسفورد، حرومزاده ی خوش شانس به سادگی در میره، با اون مثل یه چیز خوش یمن رفتار کنین، بعلاوه من حس میکنم این بچه سرگرم کننده س."
داچینگ شگفت زده پرسید: "چه فضیلت و شایستگی ای؟"
ژائو یونلان به کشوش اشاره کرد، گربه ی سیاه باسنشو چرخوند و کشو رو باز کرد، از داخلش کیسه پرونده خیلی بزرگی رو بیرون کشید و نگاهش کرد، داخلش کاغذای اداری داشت,عکس یادبود فعالیتای داوطلبانه,و همچنین آلبوم اهداییات، تقریبا از ده سال پیش شروع شده بود، همچنین یه عکس فتوکپی بود، عکس یه کارت تبریک بود، رو دیوار دبستان کوهستانی چسبیده بود، بالاش با یه خط خرچنگ قورباغه نوشته بود: "از شماها میخوام شاد باشین."
داچینگ یکه خورد: "منظورت اینه همه اینا کار گوا چانگ چنگه؟"
"مم، تو خانوادشو میشناسی، از بچگی هم مشکل مالی نداشته، ولی نمیدونم خجالت میکشه یا چیز دیگه ایه، اون کاراشو در سکوت انجام میداده، از اعضای خانوادش کسی نمیدونست، فکر میکردن پول تو جیبی که به اون میدن برای استفاده زیاده، این بچه هم این همه سال همش با کم پولی دست پنجه نرم میکرد، در نتیجه فضیلت و شایستگیش دو برابره."
"اُ......کمیاب، کمیاب." گربه ی سیاه که چاقتر شده بود سرشو تکون داد و یجور با احساس آه کشید، به آرومی به سمت ژائو یونلان نزدیک شد، سرشو پایین آورد و نگاه دزدکی ای به صفحه پیامای اون انداخت، با کنایه گفت: "میگم تو هنوز خسته نشدی؟ کل روز اذیت کردن اون آدم اونم به دفعات زیاد، سه ماهه ازش حالشو میپرسی، تاحالا هنوز از مرحله ی دعوت کردنش برای غذا نتونستی رد شی؟"
ژائو یونلان پیامشو فرستاد، انگشتاش رو سر داچینگ فرود اومدن، و به باسن گربه ضربه زد: "کار آروم نتیجه ش ثمره خوبی میده، تو یه مشت شت میدونی."
ژه ژه دانگ(نوتیفیکشن گوشیشه!😐 جدی نگیرین😅)، جواب شن وی رسید: "متاسفم، امشب اجتماع سالانه ست."
شکم بزرگ گربه ی سیاه از شدت خنده بسرعت بالا و پایین میشد، تقریبا نزدیک بود از بالای میز بیوفته: "اجتماع سالانه، اجتماع سالانه! آهاهاهاها، فرمانده، تو قُپی میومدی آ، به قپی اومدنت ادامه بده آ، مگه تو نبودی که ادعا میکرد دلربای شکست ناپذیره؟ دخترای جوون که میدیدنت چشماشون دنبالت راه میومد و برق میزد، و باتمای کوچولو آب از لب و لوچه شون آویزون میشد، رد شدی؟ اَی ژائو یونلان بهم بگو، ضربه ی رد شدن درد داره یا نه آ؟"
ژائو یونلان دندونای آسیابشو محکم رو هم سایید، تو یه چشم بهم زدن خیلی دلش میخواست گوشت گربه بخوره.
بعد اینکه ماجرای روح گرسنه تموم شد، ژائو یونلان همش حرکتای مخفیانه ای داشت و با شن وی ارتباطشو حفظ کرده بود، اولش از بهانه شغلش استفاده میکرد، هربار درباره وضعیت پیشرفت پرونده لی چین به شن وی میگفت، بعدش بیشتر پررو شد و با هر جور دلیلی ازش برای بیرون رفتن درخواست میکرد، ولی نمیدونست که شن وی واقعا سرش شلوغه یا از روی عمد از اون دوری میکنه، یه موافقت گرفتن ازش سختتر از روبرو شدن با مقدسات بود. (حقم داره بچم! والا اگه بجاش سعی میکردی حافظه منو پاک کنی بهت محل سگ نمیدادم هیچ هربارم میدیدمت گازت میگرفتم!!😑😂)
ولی ژائو یونلان نگاه نرمش دربرابر کوچولوی نازک نارنجی لاشیانه بود، هنوز واقعا همونجوری خیلی شن وی رو اذیت میکرد، هرچی طرف مقابلش بیشتر جدی و خوددار بود، اون بیشتر دلش قلقلک میگرفت.
در این لحظه، تلفنش زنگ خورد، داچینگ واسه وراجیا با عجله حرکت کرد و گوش داد، از اون سمت یه صدای نا آشنا که یکم مضطرب بود پرسید: "الو......آقای ژائو؟ شما دفعه آخر صحبت کرده بودین و میخواستین کتابای قدیمیه پدربزرگ مادریه منو بخرین و نگهداری کنین، درسته؟
ژائو یونلان چشماش برق زد: "مم، درسته درسته، کی میتونین کتابارو بهم بفروشین و بدین؟ اگه شما وقت دارین، هرچی سریعتر باشه بهتر میشه."
شخصی که اون سمت تلفن بود گفت: "مبلغش یکم زیاده، شما فکر میکنین......"
"من فکر میکنم که مسئله ای نیست، شما یه وقت برای ملاقات مشخص کنین." ژائو یونلان مثل یه آدم پولدار با ابهت و مستبد صحبت کرد.
طرف دیگه بنظر میرسید خیلی هیجان زده شده، قرار گذاشت تا اون رو بعد از ظهر ملاقات کنه، وراجی کردنش یه توده بزرگ بود "شما یه علاقمند واقعی به کتابای آنتیک هستین" "واقعا ارزش میراث فرهنگی رو میدونین" و مثل این، بی میل تلفنو قطع کرد.
داچینگ سرد گفت: "درسته آ، با دنبالش کردن که بهش نرسی، خرد کردن پول جواب میده، شما واقعا نمونه ای از یه عیاش معاصر هستی آ فرمانده، این بچه ی کتاب فروش بدشانس قطعا نمیدونه تو جوون احمقی هستی که فقط دنبال فیلمای اکشنه,و رمانای جنگی میخونه.
ژائو یونلان دسته چک و سوئیچ ماشینشو برداشت، گردن داچینگو بلند کرد، با صدای "میوآو" جیغ وحشتناکی از حلق اون به بیرون اومد و از دفترش بیرونش کرد.
افراد دفتر روبرویی صدای در رو شنیدن، چو شوژی از وسط نمودار K بازار سهام سرشو بالا آورد، انقدری فرصت نداشت تا با اطمینان سایه ای رو که عجله داشت و رد شد رو ببینه، ژو هانگ از اون سمت آه کشید: "دوباره رفت بیرون ول بگرده."
وقتی غروب شد، ژائو یونلان موفق شد توی ورودی ساختمون کلاسای دانشگاه لانگ چنگ شن وی رو گیر بیاره.
شن وی ماشین اونو دید، تو اون نقطه پلکاش پریدن، در سکوت سرشو پایین آورد، تظاهر کرد ندیدتش، با قدمای سریع به سمت محوطه ی پارکینگ رفت، ژائو یونلان با تن آرومی پوف کرد، نه سریع و نه آروم پشت سرش اونو دنبال کرد، تو تمام مسیر، دانش آموزا درنتیجه شروع کردن به کنجکاو شدن و اینکه سرشونو برگردونن و نگاه کنن، شن وی ناچارا آه کشید، نتونست طاقت بیاره و متوقف شد، چرخید و کمرشو خم کرد و به شیشه ی ماشین زد: "افسر پلیس ژائو، برای چی دنبال من میگردین؟"
ژائو یونلان شیشه ی ماشین رو پایین داد، لبخند تابناک و پر درخششی بهش زد، فورا از روی صندلی شاگرد یه جعبه ی چوبیه بزرگ رو بلند کرد، از پنجره ردش کرد و به دست شن وی داد و تو بغلش گذاشت: "میدمشون به تو."
شن وی: "......"
شن وی جعبه رو باز کرد، نگاهشون کرد، میخواست اون رو برگردونه: "این درست نیست، اینا خیلی گرونقیمت هستن، چطور میتونم......"
"اَی، اول به حرفم گوش بده،" ژائو یونلان با دست متوقفش کرد، و به اون استعداد چرت و پرت گفتنشو نشون داد: "این مال یکی از دوستای منه، قصد جابجایی داره، تو خونه ش کتابای آنتیک زیادی داره، توش چندتا نسخه ابریشم و برگ بامبوعه، بردنشون هم خوب نیست، بهم دادشون تا ردشون نکنه، میترسه این چیزای خوب حیف شن، من یهویی یاد تو افتادم. من دیدم این چیزا رو جز اینکه بدم به تو، هرکس دیگه ای بگیردش حیف میشه، پروفسور شن این لطفو به من بکن، برای من این چیزای دوستمو بگیر و مراقبشون باش."
این موجود چرب زبون، با چشمای باز دروغ میگفت.
"من......"
شن وی فقط یه کلمه گفت، که ژائو یونلان جلوشو گرفت و برگردوندش: "من چی من؟ ما دوتا انقدر باهم دوستیم، این نگرانی و موافق نبودن غیردوستانه نیست؟ من یکم دیگه یه مهمونی شام دارم، باید زود برم، بعدا میبینمت آ، این چیزا رو برای من خوب نگه دار، آخر هفته وقت آزاد داشته باش من ازت دعوت میکنم که با هم غذا بخوریم."
حرفش تموم شد، اون پاشو رو پدال گاز گذاشت، اصلا شانسی برای حرف زدن به شن وی نداد(بابا شاید میخواست مثل سریال بگه اینا کتابای منن!😂)، و ماشینش رد شد.
شن وی جعبه ی بزرگ سنگینی که بزور تو دستاش چپونده شده بود رو نگه داشته بود، رفتن ماشینش و ناپدید شدن گرد و خاک رو تماشا کرد، برای یلحظه تمام احساساتش با هم قاطی شدن.
از یه طرف قلب لطیفش بهش اجازه نمیداد، تقریبا دلش میخواست خودش رو اینجوری درگیرش کنه; از یطرفم فکر میکرد ژائو یونلان این کارای رمانتیک بازی عادتشه تا باهاشون به نتیجه ی خوبش برسه، نمیدونست اینجور کارا رو دیگه با چند نفر دیگه کرده، دندوناشو بهم سابید، آرزو میکرد که میتونست ببندتش و......ولی چه خوشحال باشه، چه عصبانی، در نهایت سکوته، همش تنهایی ایه که حتی بیشتر غیر قابل تحمل میشه.
شن وی میدونست، آخرین بار که غیرمنتظره با ژائو یونلان ملاقات کرده بود، توسط ینفر برنامه ریزی شده بود، انسانها و ارواح مسیر متفاوتی دارن، بخاطر......بخاطر صلاح اون آدم، از اون فاصله میگیره و دور میشه.
اون چیز تحویل داده شده بود، به راحتی یه قرار گرفته بود، ژائو یونلان فکر میکرد کار چشمگیری انجام داده، نتونست طاقت بیاره و شروع کرد به سوت زدن.
زیادی مغرور بودن حوصله سر بر بود، خصوصا اونایی که فقط قیافه خوب و باسن دارن ولی مغز ندارن، حتی اگه یکیو ببینه که داره استریپ دنس میکنه، هنوزم کسی که "پیپا رو نگه داشته و نصف صورتشو پوشونده" جذابترین فرده. (پیپا یه نوع تار چینیه)
ژائو یونلان فکر میکرد، یه مرد خوش ذوق نمیتونه با چیزای سرخاب سفیداب مالیده ی معمول راضی بشه، مثل بعد از اینکه آدم پولدار میشه، همش میخواد با افراد متخصص عتیقه قاطی شه و درباره چیزای آنتیک و نقاشی و خطاطی اظهار نظر کنه، نمیتونه با چیزایی مثل زنجیر بزرگ طلا و ویلا راضی شه.
شن وی، ژائو یونلان از آینه ی عقب ماشین به خودش با حس خوب و غرور نگاه کرد، توی قلبش تماما این اسمو یادآوری کرد.
اون فکر کرد اون آدم مثل یه گلدون گل تازه ی کمیاب و با ارزشه، حتی اگه نتونه مدت زیاد و طولانی داشته باشدش و تصرفش کنه، اینکه اونو چند روز توی خونش بزاره بمونه هم خیلی خوبه._______________________________
سلام
یلداتون مبارک❤
خدافظ😅
ESTÁS LEYENDO
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...