چپتر ۹۳؛ فانوس ژن هون

244 56 58
                                    

تو میخوای تا با من بمیری؟
****

شن وی اولش جواب نداد، و به جایی که شیائو گویی وانگِ کاملا آشفته و غمگین ناپدید شده بود نگاه میکرد، روی صورتش یه لبخند عجیب پدیدار شد، مثل یجور عزیز شمردن خاطره، و بازم مثل یجور معذب و شرمنده بودن، مدتی گذشت، و اون تازه به آرومی گفت: "من به شنونگ شی، واقعا احترام خیلی عمیقی میذارم، اون به نسبت تو,به نسبت نیووا بیشتر شبیه یه خدای واقعیه."

"واسا واسا." ژائو یونلان دستش رو بلند کرد و حرف شن وی رو متوقف کرد، اخم کرد و با دقت فکر کرد، "اگه از من بپرسی اینا همش تقصیر توعه، مسئله ای که هست درست بهم نمیگیش تا بفهمم، بهم دروغ میگی و همش دروغات اینجا رو چکش میزنن و اونجا رو خراب میکنن ، الانم حس میکنم کله‌م باد کرده ." (اینجا چکش زدن و اونجا رو خراب کردن: بی حساب کتاب عمل کردن یا حرف زدن، بی برنامگی
این گنده شدن یا باد کردن کله مال وقتیه که با یسری مسئله و مشکل برمیخوری که نمیتونی حل کنیش، مشکلی که خیلی دردسره و خیلی آزار دهنده ست)

شن وی دهنش رو بست، حس میکرد که خودش از اول تا آخر منتظر یه جمله اظهار نظر کردنِ "دیگه نمیخوام ببینمت" از ژائو یونلان بوده، ولی به هرحال صبرم که میکرد نمیومد، درنتیجه بنظر میومد که به یه ساقه علف ظریف درحالیکه از پرتگاه آویزونه چنگ زده، برای زندگی نمیتونست التماس کنه، برای مردن هم نمیتونست التماس کنه.

ژائو یونلان نگاهی بهش انداخت، و یهویی گفت: "شن وی، تو میدونی چی درواقع بزرگترین درد توی زندگی آدمه؟"

شن وی سرش رو چرخوند و به اون نگاه کرد.

"اینکه با زنی ازدواج کنی که ترسو و نامرده، که توی مغزش ایده های خیلی زیادی داره، که از به سه پایه لگد زدنش یدونه ......سرفه، به عبارتی، دیر یا زود توسط ایده های مسخره ش که هی بیشتر و بیشتر ظاهر میشن گیج میشی و نمیتونی شمال رو تشخیص بدی." (اصل اصطلاحش میگه یدونه گوز هم از به سه پایه لگد زدنش درنمیاد که اینجا یونلان با سرفه کردن اون کلمه رو سانسور کرد^.^ معنی اصطلاحش به یه فرد بدردنخور اشاره داره. داره درباره ایده های زیاد شن وی میگه که خیلی بدردنخورن.)

شن وی: "......"

ژائو یونلان: "اشتباه نمیکنی من دقیقا دارم درباره تو حرف میزنم، و من الان حسابی گیج شدم و نمیتونم شمال رو تشخیص بدم."

شن وی انگار یه اشاره ی کوچیک رو شنید، ولی اون جرعت تایید کردنش رو نداشت، نگاهش یهویی به سمت چشمای اون شلیک شد، و تو کسری از ثانیه درواقع درخششی داشت که آدم رو سوراخ میکرد: "پس؟"

ژائو یونلان خیلی وقت بود که گذاشته بود شن وی بازتاب شرطی  رو تمرین کنه، تا جاییکه اون یکم غمگین و دلسرد میشد، مغز خودشو واسه حقه زدن میخورد تا اونو به خنده بندازه، ولی همینکه شن وی یذره پرخاشگری و قاطعیت نشون میداد که باعث میشد ناسازگار جلوه داده بشه، ژائو یونلان حس بدی پیدا میکرد و بازم نمیتونست طاقت بیاره و سر به سرش میذاشت، غیرجدی سر به سرش میذاشت و لاس میزد. (بازتاب شرطی یا واکنش های شرطی مربوط به آزمایش پاولف، یکم طولانیه برای همین پایین توضیحش میدم.)

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now