چپتر۳۲؛ درفش کوهستان و رودخانه

425 96 20
                                    

پس شاید، "شن وی" فقط تظاهر میکنه، اون دقیقا یه آدمه نرمال نیست.

*******************

"آمیتابا،" لین جینگ و ژائو یونلان باهم در رو نگه داشتن، راهب بودایی تقلبی پوف کرد و با چشمای باز به اون دسته جمجمه های بیرون پنجره که میپریدن خیره شد، "من دارم تو این دنیایی که جمجمه ها هم تلاش میکنن تا کیوت رفتار کنن امیدمو از دست میدم! این دیگه چه مسخره بازی ایه؟"

ژائو یونلان سرش رو چرخوند و از وانگ ژنگ پرسید: "این چیزایی که دنبال تو کشیده میشن چی هستن؟ حتی اگه آدما رو هم گاز بگیرن، حتی تو رو هم گاز گرفتن، اونا نمیترسن با زیادی دندون زدن به پلاستیک دچار مسمومیت غذایی بشن؟"

لین جینگ احساس ضعیفی داشت که اون انگار یه حرف اشتباهی زده، از یک طرف مخفیانه گوشه پایینی لباس فرمانده شون رو کشید.

از یک سمت صدای دختر نماینده شنیده شد که با صدای هرهر خندید، فورا بعدش احتمالا حس کرد که وضعیت یکم اشتباهه، دانشجوها با نگاه عجیبی بهش خیره شدن، فورا دهنش رو پوشوند.

"وقتی سال 1712بود، تو قبیله هانگا درگیری مدنی شد." وانگ ژنگ با کمک ژو هانگ ایستاد، کلاه هودی رو به خوبی کشید تا صورتشو بپوشونه، "در نهایت شورشی ها اونایی بودن که در آخر پیروز شدن، رئیس بزرگ قبیله مرد، زن هاش,دخترا و پسراش، و حتی 112 تا از جنگجوهای شجاعی که پیروش بودن، همه شون با روش قدیمی سر بریده شدن، بدناشونو سوزوندن. سرهاشون توی حیاط نگهبانی کوهستان دفن شدن، اونا رو برای ابدیت بَرده کردن، به آرامش نمیرسیدن."

ژو هانگ گیج شد: "اینان که توی حیاطن؟"

صدای ضربه زدن به در همچنان مثل قبل بود.

ژائو یونلان با چشم به چو شوژی علامت داد.

چو شوژی فورا لباسش رو باز کرد، اون زیرش یه پلیور پشمی فیک پوشیده بود، هم معلوم نبود روش چندتا جیب داره، رو بدنش که پوشیده بودش بنظر میرسید کیسه ی ذخیره سازی ایه که راه میرفت، اون همه ی جیباشو لمس کرد، چنتا که طلایی بنظر میرسیدن، یه دسته زیاد کاغذ زرد که با شنگرف روشون طلسم نوشته شده بود، جلو رفت، روی چهار گوشه ی در چسبوند.

نور سفید ضعیفی از روی کاغذ زرد بیرون اومد، جمجمه ها ضربه های نوسان دارشون به در فورا متوقف شد.

بعد از اون، چو شوژی مثل چسبوندن تبلیغات روی تیر برق، روی پنجره ها,روی دیوارا کاغذ طلسم چسبوند، و رو تمام خونه چسبوندش طوری که حتی یه قطره آب نتونه چکه کنه، جمجمه های بیرون که میپریدن انگار متوجه دردسر شدن، همه شون دو متر عقب کشیدن، جرعت نکردن دوباره سمت دیوار ضربه بزنن یا سعی کنن پنجره رو بجوئن.

ژائو یونلان دستش رو از روی در برداشت، هوا خیلی سرد بود، یا اینحال اون بخاطر تحرک شدیدی که داشت خیس عرق شده بود.

اون مثل یه بچه پولدار کنار اجاق کوچیک نشست، یه بسته شیر خشک باز کرد، با آب معدنی همشون رو داخل یه کاسه بزرگ ریخت، گذاشت توی دیگ کوچیک جوش بیاد، به وانگ ژنگ اشاره زد بلند شه: "جوش که اومد، بعدش به هرکس یه کاسه بده تا بنوشن، و بعد از اینکه نوشیدن تموم شد، تو بهم توضیح میدی تا متوجه شم، که این چه وضعیه که اتفاق افتاده."

"متاسفم."

این وانگ ژنگ فقط یه جمله برای توضیح جواب داد، دهن اون بسته بود مثل حزب/زیرزمینی چونگ چینگ، تا حد مرگ هم حرف نزد، اجبارا عجله کرد، اون فقط جمله کوتاهی بجا گذاشت: "شما میتونین درو باز کنین و بندازینم بیرون، من که نباشم، اهمیتی ندین بیرون چی میشه، چیزیم نمیتونه به شماها آسیب بزنه."

ژائو یونلان گوش دادنش که تموم شد، با آرامش پرسید: "ببخشید تو فکر میکنی حرفی که زدی آدم وارانه بود؟"

با اینکه وانگ ژنگ از بیرون ترسناک بود، ولی واقعا دختری با شخصیت ملایم بود، حرف زیادی نمیزد، به هرکسی هم خیلی نزدیک نمیشد، ولی با هر کسی هم مودب بود، به ندرت حرفای اینجوری که به احساسات کسی صدمه بزنه میزد، اون خودش متوجه بود کنترلشو از دست داده، ژائو یونلان که همچین چیزی گفت، سرشو پایین آورد، به سادگی جوابی نداد.

چو شوژی چرخید و کناره پنجره ایستاد، درزای پنجره رو پوشوند، به بیرون نگاه کرد، دید همه جمجمه ها بلا استثنا بخاطر طلسمای توی کلبه عقب نشینی کردن، سرشو چرخوند و به ژائو یونلان علامت داد: "یکی بمونه شب نگهبانی بده، بقیه میتونن برن بخوابن، این وسیله های کوچیک هستن، مسئله ای نیست."

بحران تموم شده بود، دانشجوی پسر چوب بامبویی داشت میمرد تا دردسر بیشتری درست کنه از فرصت استفاده کرد و جلوی شن وی رفت: "استاد، من میتونم برم چنتا عکس بگیرم......بیرون نمیرم، فقط از پنجره."

شن وی بنظر خیلی کنجکاو بود، که دقیقا مسیر بزرگ شدنش چطور بوده، که این بچه ی لوس که دنبال چیزای عجیب غریب میگرده تونسته بزرگ بشه.

یه دست سو استفاده گر شونه ی شن وی رو گرفت، ژائو یونلان نزدیک اومد، صداشو پایین آورد و به چوب بامبویی گفت: "عکس گرفتن برخلاف قانون نیست، ولی تو باید بدونی، آدمای پیر یه چیزی رو میگفتن، باور اینکه عکس گرفتن میتونه ارواح رو گیر بندازه، حتی اگه روح آدم توی بدنش به خوبی مونده باشه، ولی جاهایی مثل اینکه روح مرده ها آسمون رو پر کردن(یعنی زیادن)......تو واقعا میخوای چنتا اسکلت برگردونی و کشت بدون خاک رو امتحان کنی؟" (گیاه بدون خاک کشت میشه و نیازهای غذایی گیاه از آبی که عناصر ریز مغذی و درشت مغذی بهش اضافه شده استفاده میکنن)

چوب بامبویی بعد از لحن ترسناک و صدای مثل داستان روحی نصفه شب تعریف کردن لرزید.

ژائو یونلان لبخند زد و به کارش ادامه داد: "تو میتونی اونا رو تو گلدون خونه ت دفن کنی، بعد هرشب، ساعت که دوازده شد، درست مثل ساختمون بزرگ خبر که سر ساعت ساعت دقیق رو میگه، تو میشنوی اونا با صدای کا لا کا لا گلدونت رو میجون، جوییدن گلدونت تموم شد حتی میزت رو میجون، جوییدن میزت تموم شد تختت رو میجون......"

اون هنوز حرفشو تموم نکرده بود، پسر دانشجوی چوب بامبویی به سختی تحمل میکرد و پیچ و تاب میخورد.

گوشه دهن شن وی یهو حرکت کرد: "تو چت شد؟"

پسر دانشجو ردی از خجالت زدگی داشت، با خجالت گفت: "من...من...من میخوام برم دستشویی."

از ترس دستشوییش گرفته بود، ژائو یونلان یلحظه گیج شد، فورا بعدش به عوضی بودنش هشت برابر اضافه کرد و از ته دل خندید.

"هنوز سه ساعت تا طول آفتاب مونده،" چو شوژی گفت، "طلسم من حداقل میتونه تا پنج ساعت دووم بیاره، نگران نباشین__خیالتون راحت باشه، خورشید که دوباره طلوع کرد، اگه کسی خواست تو رو گاز بگیره، رو سرش دستشویی کن، ادرار پسر باکره ارواح شیطانی رو دفع میکنه، حتی اگه ریختی و اونا نمردن، خوب یا بد هم میتونه ضربه مغزیشون کنه."

وانگ ژنگ به آرومی گفت: "من میتونم مراقب......"

اون هنوز حرفشو کامل نکرده بود، که توسط ژائو یونلان قطع شد: "اگه واقعا اتفاق بدی بیوفته تو نمیتونی مراقب باشی، بعد نیمه شب من میام."

اون از توی جیبش فندک مقاوم در برابر بادش رو درآورد: "دخترا از دود دسته دوم که نمیترسین، اگه نه عموی پلیس به این بیبی کوچولو نیاز داره تا جون بگیره."

وحشت از سرشون گذشته بود، همه درعوض آروم و خونسرد بودن، دانشجوها میخندیدن و بازیگوشی میکردن، همه شون توی کیسه خواباشون برگشتن__شاید بودن ژائو یونلان باعث شده بود حس امنیت زیادی داشته باشن، یا شاید اونا هنوز کاملا بیدار نشده بودن.

زود، توی کلبه دوباره ساکت شد، فقط صدای قل خوردن جمجمه ها بیرون روی زمین برفی مونده بود، حتی داچینگ تو بغل ژائو یونلان چشماشو بسته بود، وانگ ژنگ تو یه گوشه کاملا دور از اون نشسته بود، یه وری بدنشو به دیوار تکیه داده بود، معلوم نبود به چی فکر میکرد.

چراغ قوه ی آشفته توی کلبه همگی خاموش شده بودن، فقط روی در,کاغذ های طلسم آشفته نور سفید ظریف و خیلی ضعیفی میدادن.

ژائو یونلان کنار پنجره ایستاد، متوجه شد تا الان درز های پنجره که توسط چو شوژی پوشونده شده بودن یکم نشت کردن،مستقیما همونجا تکیه داد، با پشتش شکافی که ازش باد کمی میومد رو مسدود کرد، یه سیگار روشن کرد.

وقتی اون با حرکت غیرعادی از بیرون پنجره از خواب بیدار شد، درواقع متوجه نگاه خیره ی شن وی شده بود، ولی اون لحظه نگاه شن وی خیلی خجالت زده بود، عمدا تظاهر کرد که رد شده و چیزی نشده.

ژائو یونلان تقریبا میتونست مطمئن باشه، شن وی به هیچ وجه بخاطر وضعیت اون لحظه یا شاید بی خوابی ساده بیدار نشده بود، اون یجور آرامش و حالت رضایت داشت، همچنین نگاه مهربون و نرم خیلی پیچیده ش، به سادگی نگاهش باعث میشد دیگران هم بدنبالش توی قلبشون یه دردی رو حس کنن، انگار که......چشمای طرف مقابل بدون پلک زدن تا نیمه شب بهش زل زده بودن.

اگه شن وی چون به مردا علاقه داره به اون یکم میل داشت، ژائو یونلان فکر میکرد این خیلی نرماله__اون فکر میکرد تصویر ذهنی خودش هم موجه محسوب میشه، مبنای مادی داره، سنش مناسبه، نه خیلی قدیمی، هم نه خیلی بچه ست، اگرچه یکم انحراف مرد برتر پنداری خفیف داره، ولی درواقع به دیگران هم حس ملاحظه داره، و همچنین هیچوقت اون اعصاب خرابشو که بدتر از حیوون بود رو برای افراد نیمه خام به نمایش نمیذاشت، در نتیجه اونا که از صبح تا شب باهاش نبودن، همشون این توهم رو داشتن که این آدم,شخصیتش خیلی خوبه خیلی صحبت میکنه و کاراشو انجام میده.

اما این مهم نیست که شهوت/یا شیفته شدن باشه، یا اون درباره این فرد خیال بافی کنه، حتی اگه با نگاه اول عاشقش شده باشه و مثل چوب خشکی نزدیک آتش درنده شده باشه(یعنی دو نفری که پر از آتش شهوت برای هم شده باشن)، ژائو یونلان باور نمیکرد، ینفر کل شب رو نخوابه، فقط بخاطر اینکه احمقانه و دیوونه وار حواسش به یه نفر دیگه باشه.

ژائو یونلان صحنه زمانی رو که اولین بار غیرمنتظرانه شن وی رو ملاقات کرد رو به یاد آورد.

اون قطعا تو یجور شرایطی که خودش هم نمیدونست، با شن وی یه ارتباط خیلی خیلی عمیق داشته.

ولی کی این اتفاق افتاده؟

ژائو یونلان تو افکارش گم شد و مدت طولانی فکر کرد، تا اینکه سوختن سیگارش به انتها رسید، اون با بی توجهی ته سیگارو تو انگشتش چرخوند و خاموشش کرد، بدون رفتار مناسب عمومی از توی درز پنچره پرتش کرد بیرون، صاف خورد وسط مغز یه جمجمه که جلوی در پرید، اون لحظه استخون سفید تیره شد، مدتی سرجاش رو زمین جنبید، و نتونست حرکت کنه. (پند اخلاقی سیگار واسه جمجمه ی مرده هام هم ضرر داره!😂)

قبل از ده سالگی خیلی بچه بود، هیچ چرت و پرتی نمیدونست، حتی تواناییش تو تشخیص مردا از زنا هم زیاد نبود، بزرگترین کاری که میکرد این بود که شیشه های خونه مردم رو با سنگ بزنه، تقریبا میتونست بی اهمیت هم حساب نیاد، ولی یکم که بزرگتر شد، بعدش یکم باهوش شد، خاطرات ژائو یونلان واضح و در امتداد هم بودند، سطح هر روز,هر روز علت و نتیجه هر مسئله خیلی واضح بود، تقریبا جایی نبود که اشتباه حافظه یا آشفتگی فکر نتونه توش دقیق بشه.

واقعا یسری نیروهای خارجی میتونست حافظه ی انسان رو تغییر بده، مثل هیپنوتیزم، چندین روش محرمانه ای که ژائو یونلان میتونست به حسابشون بیاره، ولی اونا معمولا فقط باعث میشن فردی که دچار تغییر شده این خاطرات تحریف شده رو بطور خودکار با فکر کردن به یاد نیاره__تجربه های انسان خیلی پیچیده ست، علت و معلول با جزئیاتش رو، بجز اون شخص، هیچکس نمیتونه واقعا به درستی پاکشون کنه.

برای مثال بگیم، فرض کنیم اگه ینفر دچار یه تصادف کوچیک رانندگی شده باشه، وقتی اون یادآوری میکنه، متوجه میشه که علت تصادف این بود که دیرش شده بود، اون چرا دیر کرده بود؟ چون اون صبح زود یبوست شده بود، پنج دقیقه بیشتر از وقتای عادی تو توالت بود. چرا یبوست شده بود؟ چون روز قبل خیلی غذای سرخ کرده ی چرب خورده بود، و خیلی گر گرفته بود. چرا زیاد غذای سرخ کرده چرب خورده بود؟ چون انقضای کوپن رایگان فست فود که داشت چیزی ازش نمونده بود و داشت میگذشت......

دوباره به عقب بره، حتی میتونه درگیر این بشه که این فرد چطور کوپن رایگان رو گرفته، درنهایت از دیگران گرفته، یا از تو خیابون بدستش رسیده و و و.

اگه حافظه درباره هر مسئله بی اهمیتی مثل پر مرغ و پوست سیر(مسائل بی اهمیت) صادق باشه، باید بتونه از پروسه ی همچین ارزیابی و ارتباط رد بشه، و حتی افراد باهوشتر، هم نمیتونن وضعیت حرکات روده ,چرخه ی قاعدگی,شرایط پیدا کردن دوست و همچنین مکث های الهام ناگهانی دگرگونی شخصیت یه فرد دیگه همه ش براش واضح باشه.

درنتیجه اگه حافظه دستکاری شده باشه، تمام جزئیات تار میشن، و با رفتن به عمقشون، خیلی غیر طبیعی بنظر میان.

متاسفانه، درباره این مسائل، ژائو یونلان یه فرد خبره در این باره ست.

به این دلیل که از بچگی اهمیت و ظرافت حافظه رو میدونست، بعد از اینکه داچینگ حکم ژن هون رو به اون داد، اولین درسی که بهش داد این بود که مرتبا از روش برگشت معکوس عمیق فکر کنه و حافظه ش رو مرتب کنه، ژائو یونلان میتونست مطمئن باشه، اون این شخص شن وی رو واقعا نمیشناخت.

پس... شاید تصویر,پروفسور شن فوق العاده خوش مشرب در واقع یه استالکره(استالکر شخص معمولا چندشیه که دنبال یه نفر راه میوفته و اینور اونور دنبالش میکنه یجور وسواسی شدن به طرف تو مسیر دیوونه شدن!دائما زنگ میزنه شبکه های مجازی اینور اونور همش دنبالشه. یچیز تو مایه های همین یونلان خودمون!😂 من درهمین حد بلدم!😅 تو اربن دیکشنری بزنین توضیح بهتری احتمالا میده)، که تمام مدت مخفیانه عاشقش شده بوده__بدون شک، بر اساس شناختی که ژائو یونلان از خودش داشت، این اصل غیر ممکن بود، بنا به نظر اون، برعکسش تقریبا میتونست درست باشه. (گفتم که مثل خودش!😂)

پس شاید، "شن وی" فقط تظاهر میکرد، و اون کاملا یه آدم نرمال نیست.

اون نمیتونست متوجه بشه، یا یه آدم نرمال واقعی بود، همچنین ممکن بود یه آدم آنرمال واقعی باشه.

سه چهار ساعت خیلی ساده گذشت، آسمون شرق حالا روشن شده بود، وقتی سفیدی رنگ شکم ماهی(رنگ خاکستری طلوع) هنوز کاملا نرفته بود، اون چیزای روحی توی حیاط متوقف شدن، همشون مثل از دست دادن قدرت افتادن و روی زمین برگشتن، دیگه حرکت نمیکردن، و اون آتش بزرگ ناشناخته عجیب فاصله ی دور، که مشخص هم نبود کی بلند شده، دیگه ناپدید شده بود و ردی ازش نبود.

ژائو یونلان به آرومی در رو باز کرد، رفت بیرون توی حیاط تا مطمئن شه، مطمئن شه خورشید از شرق طلوع کرده,روز طلوع کرده,شیطانای کوچولو برگشتن خونه شون، بعد برگشت داخل خونه، با خستگی صورتشو مالوند، دست به سینه شد، ذهنشو استراحت داد و به دیوار تکیه زد تا چرت کوتاهی بزنه.

"منتظر میمونم آسمون کاملا روشن بشه،" اون فکر کرد، "باید دنبال یه فرصت بگردم تا با شن وی صحبت کنم."

ژائو یونلان با فکر کردن به این افکار به خواب رفت.

مشخص نبود بخاطر کل روز رانندگی تو زمین  برفی و آسمون یخی(هوای خیلی سرد) بود یا نه، و اینکه قبلشم جرعت نمیکرد خیلی آروم باشه، واقعا خیلی خسته شده بود، ژائو یونلان که عمیق نمیخوابید یجورایی مرد.

حدود یک ساعته بعد، اون توسط ژو هانگ بیدار شد.

ژائو یونلان متوجه شد یه نفر روی اون پتو کشیده، نگاهش غیر ارادی دنبال شن وی گشت، هنوز فرصت نکرده بود تا نگاهش روش قفل بشه، که با حرفای ژو هانگ منفجر شد.

ژو هانگ پرسید: "رئیس ژائو، تو میدونی وانگ ژنگ کجا رفته؟"

________________________________

دارم پارتایی خسته کننده ای رو ترجمه میکنم و وانگ ژنگ هم همش میپره وسط حرف میزنه😐 از طرفی چیزی تا شروع این ترمم هم نمونده😑 چه وعضشه واقعا😒
شاید تعداد آپا از هفته های بعد کمتر بشه ولی قول میدم تا وقتی دردسرای بزرگترم شروع نشده نزارم تو یه هفته حتی یه چپترم آپ نشه😊❤
مواظب خودتون باشین
مرسی که هستین
دوستون دارم❤

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now