چپتر۳۳؛ درفش کوهستان و رودخانه

420 93 4
                                    

ژائو یونلان خصلت بد یه راهزن رو داشت، یهویی که عصبانی میشد دوست و آشنا نمیشناخت، هیچکس هم جرات تحریک کردنش رو نداشت

*****************************

چی؟

عصب های ژائو یونلان ترکیده بودن، حتی اگه در حد مرگ نشئه بود، اون بازم باید هوشیار میبود، ولی مغزش انگار با چسب محکم بهم بسته شده بود، سنگینی پلکاش داشت میکشتش.

"وانگ ژنگ؟" ژائو یونلان پل بینیش رو بین انگشتاش فشار داد، پلک که میزد فورا چشماش میخواستن بهم بچسبن، خیلی سخت صاف نشست، هنوز یکم گیج بود و گفت: "من یه ساعتم نخوابیدم......اون یکم پیش هنوز اینجا نبود؟"

ژو هانگ با جدیت اونو برانداز کرد.

اون ژائو یونلان رو خیلی ساله که میشناخت، حتی اگه اون خسته باشه، بازم معمولا فقط چشماشو میبنده و استراحت میکنه یا خواب سبکی داره، تو یه برهوت بودن، نزدیک یه گله جمجمه بودن و هنوز میتونست انقدر راحت و با آرامش بخوابه، این هیچوقت برای ژائو یونلان اتفاق نیوفتاده بود__بی دقت بودن و احمق بودن دوتا چیز متفاوتن، ژو هانگ به پایین خم شد، نزدیک به اون شد و بو کشید.

ژائو یونلان: "چه..."

"حرکت نکن." ژو هانگ پتویی رو که روی تن اون بود رو برداشت، یه گوشه ش رو برداشت، با دقت الیاف رو از پتو جدا کرد، بعد از ناخن تیزش استفاده کرد و از داخلش یکم پودر قهوه ای رنگی رو بیرون کشید، نزدیک بینیش برد و بو کرد، فورا متوجه شد، به ژائو یونلان گفت: "تو تخدیر شده بودی." (تخدیر با مواد یعنی گیجش کرده بودن)

احساس گیجیش رفت و گوشش زنگ زد، ژائو یونلان احساس میکرد گوش دادن به حرف اون مثل چیزی بود که فاصله گرفته بود، همینکه فهمید ژو هانگ چی گفته، متوجه شد که سال به سال که بیشتر یه غاز وحشی میشه، درواقع گنجشک کوچیک اهلی خودش بعدش به چشمش نوک میزنه، هزاران هزار کلمه تبدیل به دوتا کلمه شدن: "فاک می!"

......این عصبانیت غیر قابل بیان خیلی سریع ظاهر شد، و حتی ژائو یونلان اون لحظه یذره هم واضح تشخیص نمیداد، "وانگ ژنگ اونو تخدیر کرده"، یا "پتویی که روی تنش بود رو درواقع شن وی نبود که روش کشیده بود" این دوتا مسئله، درواقع کدومش بیشتر اونو اذیت میکنه. (صد در صد اینکه شن وی تنش پتو نداده😂😂)

"یه بطری آب معدنی بده بهم." ژائو یونلان با صدای آروم به ژو هانگ گفت: "خنک میخوامش."

"گرم هم نداریم،" ژو هانگ یه بطری آب معدنی که از بیرون دیگه منجمد شده بود و یه لایه نازک یخ داشت رو گرفت، محکم تکونش داد، تیکه های یخ با هم بخاطر تکون خوردن افتادن.

ژائو یونلان درحالیکه اخم کرده بود دوتا قلپ نوشید، بعد مصممانه بیشتر از نصف بطری رو که باقی مونده بود رو بالای سرش ریخت.

"تو دیوونه ای!"

"تو داری چیکار میکنی؟!"

ژو هانگ و شن وی همزمان گفتن، شن وی میخواست دستشو دراز کنه و جلوشو بگیره، متاسفانه فاصله ش خیلی دور بود و متوقفش نکرد__اون وقتی نیمه شب قبل که دزدکی نگاه میکرد مچش گرفته شد، تمام مدت مواظب بود از ژائو یونلان قایم شه و فاصله بگیره.

"لین جینگ بمون، مراقب استاد شن و اونا باش." ژائو یونلان با چهره خونسرد نادیده شون گرفت، آب سرد رو از صورتش پاک کرد، بعد تصادفا روی لباسش مالید، لباس چروکش رو گرفت و تکون داد، رو تنش پوشید، با قدمای بزرگ بیرون رفت، با یه پاش جمجمه ای که راهشو سد کرده بود رو لگد زد و سه متر دورتر پرتش کرد، "بقیه با من بیاین!"

لین جینگ با عجله پرسید: "این اسکلتای توی حیاط رو چیکار کنیم؟"

ژائو یونلان: "حفر میکنیم و میاریم بیرون خردشون میکنیم"

لین جینگ یکه خورد: "این......ممکنه یچیزی رو عصبانی...."

"اگه دیگران کاریم نداشته باشن من کاریشون ندارم، و یه ته سیگار سمتشون پرت نمیشه." ژائو یونلان تو ورودی حیاط به سردی جواب داد و سرش رو چرخوند، "اگه اذیتم کنن، من قطعا قبر جد و آبادشونو میکنم. دیشب ما مودبانه از در تو اومدیم، اونا به من این چیزا رو دادن، حالا صبح شده، سرنوشت همیشه باید بالا پایین شه. همشونو خرد کنین، مشکلی پیش بیاد گردن منه."

ژائو خصلت بد یه راهزن رو داشت، یهویی که عصبانی میشد دوست و آشنا نمیشناخت، هیچکس هم جرات تحریک کردنش رو نداشت، لین جینگ مدبرانه دهنشو بست.

ژو هانگ تند راه رفت تا بتونه به اون برسه، تمام راه دنبالش کرد، یکم بعد جرئتش رو جمع کرد و با صدای آروم گفت: "وانگ ژنگ......احتمالا مشکلات مخفی خودشو داره."

ژائو یونلان سرش رو هم نچرخوند: "مزخرفه__تو چیزی که بدرد نخور نباشه داری یا نداری، داری بیا بگو تا بشنوم، نداری خفه شو."

ژو هانگ دو ثانیه خفه شد، بعدش واقعا نتونست تحمل کنه: "تو نمیتونی خوب حرف بزنی؟ وقتی دختر انتخاب میکنی هم همین لحن رو داری حرومزاده؟"

ژائو یونلان بالاخره به اون نگاه کرد، بعد یه جمله عصبانی کننده تر گفت.

اون ابروهاشو بالا برد: "من کی گفتم که میخوام تو رو انتخاب کنم؟" (شیر مادر حلالت پسرم!😌😁😂)

"......" ژو هانگ میخواست یه کشیده محکم به صورتش بزنه، متاسفانه جرئتشو نداشت، دندوناشو سابید و تحمل کرد، با تندی گفت: "تعجبی نداره که بحث میکنی و کات میکنی، تو تمام عمرت یه لات پیر میمونی!"

ژائو یونلان به سرعت با آدمایی که رسیدن اونا رو به جایی که دیشب ماشینا رو پارک کرده بودن برد، از توی صندوق ماشین چندتا کیف سفر کوچیک درآورد: "ماشینا نمیتونن برن اون بالا، مسیر باقیمونده رو احتمالا بخوایم پیاده بریم، بیرونی ترین جیب کوچیک رو باز کن، توش غذای مخصوص حمل با کالری بالا آماده شده س، بطری کوچیک آب هزار میلی لیتری، میشه مستقیم تو جیب چپوندش، درصورتیکه گم بشیم، چمدونم گم کنیم، همراهتون هم این میتونه ضروریات رو برآورده کنه."

"بعلاوه اینا." ژائو یونلان یه توده بزرگ تجهیزات رو بیرون کشید و به ژو هانگ داد: "تو اینا رو ببر برگرد تو کلبه ی بالای کوه، تقسیم کن و به اونا بده."

ژو هانگ شوکه شد و به اون زل زد: "تو میزاری من برگردم؟"

"خیلی عجیبه__فکر نکن تو چون ظاهرت شبیه آدمه یه موجود خون گرمی." ژائو یونلان با بی صبری صندوق رو بست، ماشین رو خوب  قفل کرد، چو شوژی و گوا چانگ چنگ رو صدا زد تا باهاش برن، برای ژو هانگ دستش رو تکون داد، "خب خانم، تو قبل اینکه برای خواب زمستونی آماده بشی یخ میزنی، فورا گمشو برگرد__اُ، درسته، اینو بگیر، سرد ننوشش، گرمش کن بعد بریزش تو دهنت."

اون یه بطری کوچیک رو تو بغل ژو هانگ پرتاب کرد، ژو هانگ سرش رو پایین آورد و نگاه کرد، یه بطری کوچیک شیشه ای شراب زرد بود(شراب زرد از برنج زرد یا ارزن عرق میگیرن و معمولا گرم سرو میکننش، اسمش هوانگجیو ولی بهش شراب شاوشینگ هم میگن)__این چیز آدم رو گرم و متعادل میکنه، شمال غربی دور همچین چیزی نداره، نیازی به گفتن نیست، مشخص بود که اون اینو از قبل آماده کرده، و خودش مفهومه که برای کیه.

ژو هانگ یهو یجورایی تحت تاثیر قرار گرفت......حتی اگه اون نفر با همچین روش کمی مهربونیش رو نشون داده باشه. (کم؟😐 بخدا زیادتم بود!😑)

برای حفظ قدرت فیزیکی، ژائو یونلان و اونا هر سه نفرشون تمام مسیر رو که میرفتن حرف نمیزدن، خوشبختانه هوا خوب بود، با اینکه باد شمالی یخ و بطرز زننده ای سرد بود، ولی خوب یا بد زیر نور خورشید، اون باد سرد خیلی سخت و سوز دار نمیشد.

گوا چانگ چنگ حس میکرد اونا حداقل از سه چهار تا کوه بالا رفته بودن، زود از مقصد اصلیشون "روستای چینگ شی" منحرف شدن، وقتی دیگه ظهر شد، به کمینه فشار کمتر و دور از دردسری رسیدن.

چو شوژی چنتا بسته گوشت خشک شده رو باز کرد، فورا بین سه نفری که منجمد و خشک شده بودن تقسیم شد، و بعد، ژائو یونلان نقشه ی متراکمی رو درآورد، چهار زانو روی یه پاره سنگ نشست، با دقت بهش نگاه انداخت.(نقشه متراکم منظورش یه نقشه ایه که تمام ریز جزئیات درختا و اینا همه رو نشون داده و بخاطر تعداد زیادشون نقطه های زیادی روش داره)

"ما بالاخره میخوایم کجا بریم، تو کاملا مطمئنی چیکار میکنی؟" چو شوژی پرسید.

ژائو روی نقشه یه علامت جدید زد، سرش رو هم بلند نکرد و گفت: "اونجا محلی که وانگ ژنگ و اونا توش زندگی میکردن روستای چینگ شی فعلی نیست، صریح بگم، اولش که اون اشاره کرد، منم فکر کردم منظور اون روستای چینگ شیه، تا بعدش، که من فایلای اون رو چک کردم."

چو شوژی یکه خورد، اون درواقع فکر میکرد ژائو یونلان بخشی از وقتش رو از یه طرف مشغول شوهر خواهرای بیشمارشه، از یطرف همچنان همیشه از شدت شهوت عقلشو از دست داده، و دیگه خیلی سرش شلوغه تا به چیزای دیگه برسه، انتظار نداشت که اون غیرمنتظرانه کارای مهم جا باز میکنه، نتونست طاقت بیاره و پرسید: "تو گزارشاش چی بود؟"

"وانگ ژنگ در اصل از مردم قبیله هانگاعه، اسم اصلیش گِلان بوده(گلان بین آ و َ خونده میشه ولی بیشتر صدای آ میده)، وقتی اون وارد نشان ژن هون شد اون خودش اسمشو انتخاب کرد." ژائو یونلان گفت، "قبیله هانگا گرم و مهمون نواز نبودن، ذات انحصاری خیلی قدرتمند داشتن، غیر ممکن بود تو روستای چینگ شی همچین جایی که نزدیک جاده اصلی و خوش منظره بود بمونن."

"گزارش اونا توی اطلاعات تاریخی ثبت شده؟" چو یکه خورد.

"گزارش تاریخی نیست،" ژائو یونلان سه نقطه رو روی نقشه زد، "یه «کتاب راهنمای جادو سیاه باستانی»."

نقشه قدیمی رو تکون داد و باز کرد، روی یه نقطه با خودکار ضربه زد، با تکیه بر حس امنیت چو شوژی، فورا فهمید، اون محل انگار همون کلبه کوچیک بالای کوهستان بود که اونا توش مونده بودن.

ژائو یونلان بعدش گفت: "من وقتی وارد شدم، فکر کردم اون جمجمه های توی حیاط به افسانه ی لُبولا جین شو(این جین کلمه چینی به معنی ممنوعه، ولی الان خودش توضیح میده که نیست، شو هم به معنی مهارت و روش) مرتبط باشه، 'لُبولا' توی زبون قبیله هانگا، درواقع به معنی روح مرده، 'جین شو' اینجا اصلا به معنی 'ممنوعیت(جین ژی) ' نیست، بیشتر اما معنیش 'حبس کردن(چیوجین) '......گوا چانگ چنگ، انقدر دور وایسادی چیکار، واسم گمشو بیا اینجا! تو دیگه دوره آزمایشیت رو گذروندی، به عنوان یه کارمند رسمی، میتونی روش کار کردنت رو یکم فعال کنی؟"

گوا چانگ چنگ با عجله قدم برداشت و یه قدم کوچیک به جلو حرکت کرد.

"به عبارتی، بهش میگن 'جادوی حبس کردن(چیوجین) ارواح'." چو شوژی خلاصه ش کرد.

"هوم، مردم قبیله هانگا از دوران قدیم سنت سر بریدن و دفع کردن ارواح رو داشتن." ژائو یونلان گفت، "من فکر میکنم به احتمال زیاد با شکل جامعه ی اونا مرتبط بوده، قبیله هانگا تا نابود کردن بقیه ی خانواده(یه مجازات چینی که کل خانواده طرف رو نابود میکنن)، همیشه تو یجور جامعه ی برده داری گسترده بودن، توی گزارش جادوی حبس کردن لُبولا(حالا که معنی کاملشو فهمیدین اسمشو درست میگم!) میگه، مردم قبیله هانگا باور داشتن، اختیار کامل برده هاشون رو دارن، مهم نیست چی میشه برده ها که بمیرن همچنان زنده ن. در نتیجه برده ی مرده سر بریده میشد، سر رو تو محراب قربانی کردن بالای کوه پیشکش میکردن، و با جادوی حبس کردن روح اونا رو تا ابد محبوس میکردن."

چو شوژی پرسید: "سرای دفن شده بالای کوه مفهوم خاصی داره؟"

"داره، مردم قبیله هانگا با قوم های زیادی زندگی میکردن، با اینکه ازدواج خویشاوندی نمیکردن، ولی همینطور ناگزیر مذهب ملت های دیگه تاثیر میگرفتن. چیزهایی که توی قبیله هانگا پخش شد، بدون شک اصل متفاوتی داشته، ردی از یکم افسانه خدایان قوم های دیگه هم در بین مقدسات قبیله هانگا وجود داشته. متفاوت از آموخته اصلی، اونا به وضوح باور داشتن تمام مخلوقات روح دارن، ولی شاید علتش خونه های نزدیکشون به کوه,علت قدرت بهمن رو میدونستن، اونا قبول کرده بودن که کوهستان روح کوهستان داره، علاوه بر اون فکر میکردن روح کوهستان خیلی بزرگ و قدرتمنده، و میتونه روح مرده رو سرکوب و متوقف کنه، درنتیجه 'ورودی روح کوهستان' رو انتخاب کردن__رو محلی از نوک کوه که نور بهش نمیتابید محراب پیشکشی ساختن، و همچنین از تئوری تناسخ بودائیسم اثر گرفتن، جادوی سرکوب لُبولا اشاره داره، مثلث کامله، میتونه دایره رو محاصره کنه، تبدیل به عمیق ترین چاه دنیا بشه، مهم نیست چی بشه غل و زنجیر اونا نمیتونست برداشته بشه."

چو شوژی آدم خیلی باهوشی بود، تا اینجا که شنید، فورا فکرش با اون هم قدم شد: "به عبارت دیگه، باید سه تا محراب پیشکشی مثل هم داشته باشه، اونا نباید فاصله شون از هم دور باشه، ارتفاع شون نزدیک به هم باشه، مثلث شکل گرفته باید متقارن باشه!"

حرف زدن با یه آدم باهوش از دردسر حفظت میکنه، ژائو سرشو به بالا و پایین تکون داد، سه نقطه ای که اون روی نقشه کشیده بود تقریبا مثلثی با اضلاع برابر بود، بعد اون وسط مثلث یه دایره ی کوچیک کشید: "حبس کردن ارواح اینجاست، برای نسل ها رانده شدن......من فکر میکنم، اینجا باید محل قبیله ی هانگا بوده باشه."

"بده من نگاه بندازم." حس فضا و جهت یابی چو شوژی خیلی خوب بود، این آدم توانایی اینو داره که جهت سه بعدی نقشه رو تمایز بده و ببینه، اون نقشه رو با زاویه ای چرخوند، خوندش، پرسید: "نگاه کن، این همون دره ای نیست که دیشب شعله ور شده بود؟"

"اون باید خودش باشه." ژائو یونلان با سرعت نقشه رو جمع کرد، خیلی سریع دوتا تیکه گوشت تو دهنش چپوند، "سریع بخورین، خوردنتون که تموم شد ما فورا میریم."

چو شوژی نه آروم و نه محکم گوشت خشک شدش رو جویید، یه لحظه ساکت موند، دوباره اون سمت به گوا چانگ چنگ گیج و احمق نگاه کرد، دوباره و دوباره و دوباره بررسی کرد، دهنشو وا کرد و پرسید: "با اینکه برای تحقیق این پیشینه اومدیم، ولی رئیس ژائو از قبل درباره جادوی سیاه باید خیلی مطالعه کرده باشه، که تونسته انقدر سریع شرایط رو متوجه بشه درسته؟"

ژائو یونلان اشاره کوچیکی کرد و گفت: "تو حتی اگه متیلن دی اکسین متامفتامین(ازین قرصای شادی آور و به خلسه برنده ست گویا) و هروئین رو واضح تشخیص ندی، چطور میتونی تو دفتر مواد مخدر کار کنی؟"

چو شوژی برای فکر کرد، و لبخند زد، ولی چهره اون تلخ بود، مهم نبود چطور بخنده بازم حالت بدشانسی داشت: "حالا که اینطوره، چرا ما این 'هشدار مبارزه با مواد مخدر' رو توی آموزش پرسنلمون نداشتیم؟"

ژائو یونلان حرکات جوییدن گوشتش آروم شد، مدتی با نگاه خیره چو شوژی رو برانداز کرد.

چو شوژی آروم عقب نشینی کرد.

گوا چانگ چنگ اینورو نگاه کرد، دوباره اونورو نگاه کرد، کلا نفهمیده بود چه خبره، اتمسفر این دو نفر اون رو میترسوند، دوباره جرعت نکرد بپرسه، ناچارا گردنش رو عقب کشید.

معلوم نبود چقدر گذشت، ژائو یونلان دهنشو باز کرد و گفت: "لائو چو، تو باهوشی، من خیلی به ندرت کسی باهوش تر از تو دیدم، پس من واسه چندتا کلمه توضیح دادن آب دهنم رو حروم نمیکنم، تو خودت تو ذهنت هم فهمیدی، خودت پیداش کن."

چو شوژی چشماشو باریک کرد، مدت طولانی خیره به بسته گوشت خشک شده نگاه کرد، انگار میخواست از اون چیز ببینه که شکوفه درمیاد، درنهایت، اون هم چیزی نگفت، مثل قبل اون حالت چهره رو داشت، انگار گفتگوی یکم پیش اتفاق نیوفتاده بود، کسی هم نمیتونست بگه اون توی ذهنش به چی فکر میکرد.

یه ربع بعد، اونا یبار دیگه جابجا شدن، چو شوژی این بار هدایت میکرد.

روز هنوز آفتابی بود، اینبار معلوم نبود کی شروع شده بود، دوباره برف سبکی اومد، اون سه نفر به سمت غرب میرفتن، نزدیک به یه ساعت زمان گذشت، تو نیمه ی پایینی کوه راه میرفتن، این لحظه، گوا چانگ چنگ یهو یچیزی رو دشت برفی دید یه......چیز که کاملا آشنا بنظر میومد.

اون سریع دو قدم رفت، به فاصله دستکش ضخیم یه لایه نازک برف جمع شده رو کنار زد، به وضوح دید که اون چیه و بعد از وحشت پرید__اون یه بازوی پلاستیکی بود.

ژائو یونلان صدای "آو" گوا چانگ چنگ رو شنید(صدای جیغ و داد بلنده)، با صدای بلند داد میزد: "رئیس ژائو! رئیس ژائو! این بازوی وانگ ژنگه، این مال وانگ ژنگه!"

قطعا یه بخت آور بود، با اون به سادگی تو یه موفقیت غیر منتظره در میرفتی، ژائو یونلان از یه طرف فکر میکرد، از یه طرف سه و دو قدم عقب برمیگشت، بازوی پلاستیکی رو گرفت، با ضربه دستش برای قدردانی به گوا چانگ چنگ ضربه مغزی داد: "بازوی وانگ ژنگ زود پوسید و تبدیل به گل شد، این چیزی که تو خریدی و پول خانواده رو حروم کردی یه تقلبی و بی کیفیتش بوده__بازو اینجا افتاده، اون خودش چی؟"

این بارش کم برف نمیتونسته رد پای وانگ ژنگ رو پوشونده باشه، حتی اگه اون الان خیلی سبک باشه، ژائو یونلان همه طرف رو گشت، بعد به چیزی فکر کرد، یهو سرش رو بالا آورد__اگه اون از این مسیر نگذشته باشه، شاید به این معنی، این بازو از ارتفاع بلندی افتاده پایین.

چو شوژی دنباله نگاه اون رو گرفت، دوباره سرش رو پایین آورد و به نقشه نگاه کرد، تو دلش کاملا مطمئن نبود، اون رو شونه ی ژائو یونلان زد، به بالا اشاره کرد: "اونجا رو نگاه کن."

یه شیب کمتر از سه متر از خط مستقیم با فاصله از اونا دیده شد، اون غار بزرگ نصفش با برف و علف هرز پوشیده شده بود، درواقع کاملا مخفی بود، ولی رد قدمای رد شده ی سبکی روی برفای جمع شده جلوی دهنه غار بود، تا حدی حس مخفی شدن رو از بین میبرد، این توجه چو شوژی رو به خودش جلب کرد.

____________________________
سلام به همه😀✋
کل این چپترو فقط بخاطر اون یدونه حرفی که یونلان به ژو هانگ زد دوست داشتم😂😂
چپتر بعدیم یه چیز جالب داره😅 فعلا تو این چپترا مجبورم دلمو به همینا خوش کنم😅
مواظب خودتون باشین
تا چپتر بعدی خدانگهدار😊❤

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora