چپتر 20؛ ساعت آفتابی تناسخ 19

507 108 16
                                    

چیزی که بی دلیل تغییر کرد اما قلب معشوق بود، ولی تومیگی قلب معشوق تغییر پذیره.

****

"وقتی بچه بودم، اون صبح زود صدام میزد تا بیدار بشم، موهامو برام میبافت، و منو میرسوند مدرسه، من عاشق خوابیدن بودم، و هرروز تو فرصتی که اون موهامو واسم شونه میکرد، تو بغلش لم میدادم و بازم چرت میزدم، وقتی شونه کردنش تموم میشد، اون به نرمی پشت سرم رو نوازش میکرد، و میگفت 'از چرتت بیدار شو، کوچولوی تنبل'، بعدش منو به مدرسه میبرد، تو مسیری که میرفتیم، برام داستان تعریف میکرد، از سون ووکونگ که سه بار شیطان استخوان سفید رو زد، تا هندونه خوردن ژو باجیه رو برام تعریف میکرد، تمام داستان های تاریخی سلسله ی سویی و تانگ رو از بر بود، و از داستان گویی های رادیویی هم بهتر تعریفشون میکرد. پدر و مادرم اهمیتی بهم نمیدادن، هروقت یکی ازم میپرسید کیو بیشتر از همه دوست دارم، همیشه میگفتم، مادربزرگمو بیشتر دوست دارم." (سون ووکونگ یا پادشاه میمون، شیطان استخوان سفید، ژو باجیه، این سه نفر از شخصیتای رمان سیاحتی به غرب هستن)

لی چیان به هیچکس توجه نمیکرد، و فقط سرخود حرف میزد.

ژائو یونلان درنهایت یه نخ سیگار از داخل جیبش درآورد، بین انگشتاش میچرخوندش، و چیزی نمیگفت، گوا چانگ چنگ درعوض با گیجی پرسید: "پس بعدش......دیگه دوسش نداشتی؟"

لی چیان نگاه عمیقی به اون انداخت: "راستی، یادمه تو هم گفته بودی، آرزو میکردی میتونستی با مبادله ی زندگی خودت مادربزرگت رو برگردونی، اما تو توی خونه‌ت ساعت آفتابی تناسخ رو نداشتی، پس واقعا خیلی خوش شانسی."

گوا چانگ چنگ با گیجی به اون نگاه کرد، بعد از مدتی، اون به سختی تلاش کرد برای مسئله ای که نمیتونست متوجه ش بشه دنبال یسری دلیل بگرده: "احیانا حس میکردی اون یه بار اضافه‌ست، به دوش کشیدنش برات خیلی سخته، و زندگیت خیلی......"

چشم های لی چیان به حدی سرخ شده بودن که انگار داشت ازشون خون میچکید، اما نگاهش درعوض بیحس و یخزده بود، و یجور بی رحمی غیرقابل توصیف داشت، یجورایی شبیه انسان نبود، و درعوض بازم فقط میتونست انسان باشه. اون حرف گوا چانگ چنگ رو قطع کرد: "با همچین دلایل احمقانه ای بهم توهین نکن."

صورت گوا چانگ چنگ سرخ شد.

"اون به آرومی تبدیل به یه آدم متفاوت شد، که هر روز دم گوش‌هات وراجی میکرد، چیزی که دیروز اتفاق افتاده بود رو یادش نمیومد، و یه جمله رو به دفعات بیشماری تکرار میکرد، بعدش، دیگه نمیتونست برای دستشویی رفتن خودش رو کنترل کنه، و هربار که شلوارش رو خیس میکرد، فقط به آدم نگاه میکرد و با دیوونگی میخندید. موقع غذا خوردن غذا رو روی تمام تنش میریخت، وقتیم فقط سرجاش نشسته بود، آب دهنش میریخت، حتی ساعت رو هم نمیتونست بخونه، و توجهی نمیکرد که سرت با چی شلوغه، همش فقط تلوتلو خوران از پشت سر دنبالت میکرد، و حرفای نامفهومی میزد که هیچکس نمیفهمید، یه روز بعد از یه روز دیگه,یه روز بعد از یه روز دیگه!"

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now