چپتر ۸۹؛ فانوس ژن هون

245 58 26
                                    

شن وی همین تازه فهمید که گول خورده: "پس......تو چیزیت نیست؟"
****

پس اگه اون نمیرفت اون کتاب لعنتی رو بخره چی؟ اگه اون مستقیما این کاغذ سفیدای لوله شده رو توی آب رود وانگ چوعَن پرت میکرد چی؟

ژائو یونلان اینطور فکر کرد، و همینکار رو انجام داد، اون دستش رو دراز کرد و رول کاغذای سفید رو توی رود وانگ چوعَن پرت کرد، که صدای "گودُنگ" داد، و یه زنجیره از آب رو به بالا پاشید، و بعد آروم آروم غرق شد و پایین رفت، اون مدت طولانی ای رو منتظر موند، و هیچکسی نیومد واسه آشغال ریختن اونو جریمه ی مالی کنه.

ژائو یونلان سرش رو چرخوند، و به سمت جایی که تلخ بیان بزرگ بود رفت.

اون قصد داشت اول بره یه بسته سیگار بخره و ریه هاش رو حسابی بشوره، و بعدش اول بره تو یه هتل و یه اتاق بگیره تا حد سیر شدن یه غذای خوشمزه بخوره,بخوابه، دوباره دنبال استالکر بزرگ شن وی بگرده، و با دقت به یه راهی فکر کنه که با خودش برگردونتش......قدم های ژائو یونلان یهو متوقف شدن.

اون میتونست مطمئن باشه که اون شن وی ای که الان دیده بود خود شن وی بود؟

احتمالا این دلیلی بود که چرا "عقل" و "هوش" دوتا چیز کاملا متفاوت و نامشترک بودن، ژائو یونلان اون لحظه که کتاب رو انداخته بود، درواقع تاحالا غریزی جواب درست رو درآورده بود__درباره یسری مسائل نباید تحقیق کرد، باید وقتی گیجی گیج بمونی.

با اینحال همینکه چرخید، اینکه نتونه دربرابر قطار افکار خودش طاقت بیاره شروع شد، یکمی از این ردپای اسب و تار عنکبوت ظریف رو گرفت، و نمیتونست طاقت بیاره و میخواست اونا رو به هم متصل کنه، این تقریبا تبدیل به یجور چیز غریزی شده بود، و اون نیمه خودآگاه انجامش میداد.

قدم های ژائو یونلان نتونستن طاقت بیارن و آروم گرفتن، اون فکر کرد، اگه اون واقعا مسائل رو اینجا پشت سر مینداخت، پس بعد از اینکه برمیگشت به یازده سال بعد......

اگه تقلبی بود، پس هیچ مسئله ای هم نبود، که اون نیاز باشه بره و درباره‌ش فکر کنه که بالاخره کی این همه دردسر کشیده و همچین محیطی رو ساخته، و باز گذاشته بود تا اون همچین بخش از حرفایی که نه سر داشتن نه ته رو بشنوه.

ولی به فرض اینکه تمام ماجراهای اینجا همه ش واقعا اتفاق افتاده بود، پس اگه اون برنمیگشت تا اون کتاب رو بخره، دپارتمان تحقیقات ویژه یازده سال بعد واقعا «گزارش درونی ترین رازهای کهن» رو نداشت، اون نمیتونست درونی ترین رازهای نیووا که انسان رو خلق کرد و تبدیل به هوتو شد و اینچیزا رو بفهمه، و بدون شک محض خاطر ایمنی و امنیتش، اونم اصلا نمیخواست به کوهستان کونلوئن بره، و نمیفهمید که قلموی فضیلت و شایستگی به دست کی افتاده، چیزهایی رو که توی داشنمو بودن رو اصلا نمیدید، و تمام چیزای بعدش هم اتفاق نمیوفتاد.

اونجوری اون احتمالا اصلا به هوآنگ چوئَن پایین نمیرفت، حتی اگه خوش شانسی هم میاورد و اتفاقی دفعه ی بعد میومد، اون هم نمیدونست که کاسه‌ی سفالی داروی شنونگ روی بدن پدرش هست، پس اون احتمالا برمیگشت خونه و مادرش رو میدید، کلا اهمیتی هم به پدرش نمیداد که بیرون رفته چیکار کنه، طبیعتا هم یواشکی جلوی یه تاکسی رو نمیگرفت که اونو دنبال کنه، و تو این لحظه هم غیرممکن بود که تو جاده هوآنگ چوئَن چمباتمه بزنه و عمیقا به این سوال احمقانه فکر کنه که میخواد بره کتاب بخره یا نمیخواد__چون اون کتاب اصلا وجود نداشت.

براساس پارادوکس معروف پدربزرگ، اینا همه غیرممکن بود اتفاق بیوفتن، آلبرت انیشتین بابابزرگِ دماغ سیری گفته، مگه اینکه اون وارد یه جهان موازی شده باشه، و این از اولش کاملا یه جهان کاملا متفاوت بوده باشه.

مگه اینکه......

قدم های ژائو یونلان متوقف شدن، اون چشم هاش رو بست، کنار گوشش فقط صدای شر شر آب توی وانگ چوعَن باقی مونده بود، صدها هزار یومینگ مثل قعری که هیچ چیزی توش وجود نداشت و خالی ساکت و آروم بود. ژائو یونلان یهویی چیزی رو که توی مهر و موم بزرگ هوتو شنیده بود رو به یاد آورد__اون جمله مثل این بود که از توی دهن خودش بیرون اومده: "زمان خاصی تو سرنوشت، تو میتونی به بهشت بالا بری یا پایین و به جهان زیرین بری، و درعوض فقط یه مسیر رو برای انتخاب به خودت میدی......"

تنفس اون بتدریج آروم شد.

ژائو یونلان بدون شک میدونست که خودش توی قلبش چطور فکر میکنه، اون درحد دیوونگی میخواست بدونه، که شن وی یازده سال پیش و کاسه سفالی دارویی که بدن پدر اون رو گرفته بود حقیقتی رو از جلوی دید اون مخفی کرده بودن یا نه، و اونجور مکالمه رو داشتن یا نه، شن وی واقعا با شنونگ قراری داشته که اون نمیدونسته یا نه، که چهره ی دیگه ای کاملا متفاوت با چهره ی مردی شایسته و باشخصیت داشته.

همینطور......شن وی واقعا نمیدونست که دیفو تمام مدت داره از اون استفاده میکنه؟ اگه کاملا از وضعیتی که توش بود اطلاع داشت، چطور ممکنه که کاملا بی توجه باشه؟ یا......اون خودشم تاحالا نقشه ای داشته؟

بعد از سی ثانیه، ژائو یونلان درنهایت بدون گفتن حرفی چرخید، با برگی که انرژی رو از دید مخفی میکرد و توی دهنش نگه داشته بود، با قدم بزرگی به سمت شهر ارواح رفت.

دختر کوچیک صاحب مغازه ی خرده فروشی هنوزم مثل قبل ظاهرش هفت هشت ساله بود، و با دیدن اون انگار یذره هم غافلگیر نشده بود، تاجاییکه وقتی ژائو یونلان اشاره به اسم «گزارش درونی ترین راز های کهن» که میخواستش کرد، اون فقط با بی تفاوتی هزینه ی پولِ مرده رو اعلام کرد، و بعد دفتر حساب بزرگ رو درآورد، و گذاشت که اون روش اسم خودش رو بنویسه.

نور سفیدی روی دفتر حساب گذشت، و بعد از سه کلمه ی "ژائو یونلان" کلمه ی "ارباب حکم ژن هون" و سال ظاهر شد.

این اولین باری بود که توی شهر ارواح کسی نمیفهمید که اون یه فرد زنده‌ست، ژائو یونلان باموفقیت و بدون آسیب دیدن در رفت، و همراه با «گزارش درونی ترین رازهای کهن» صاف به خونه ی خودش برگشت، اون نفس خودش رو حبس کرد، از دیوار بالا رفت و رفت داخل، و باز از پنجره ی اتاق خواب خودش به داخل خزید.

ژائو یونلان و داچینگ یازده سال پیش نبودن، روی میز یه کامپیوتر و یه کپه اطلاعات دوره ای امتحان نهایی زبان دانشگاه بهم ریخته بود، کنارش ینفر با مدل خاص خرچنگ قورباغه ی کاملا غیرانسانی دو کلمه ی "گه سگ" رو نوشته بود.

ژائو یونلان نتونست طاقت بیاره و به آرومی اون واژه بندی بی ادبانه رو لمس کرد، نتونست طاقت بیاره و خندید، حس میکرد انگار داره توی آینه به بازتاب خودش تو دو زمان خاص نگاه میکنه.

بعد اون چرخید، و به آرومی تخته ی زیرین تختش رو برداشت__اونجا جایی بود که اون قبلا همه جور کتاب شیطانی و مسیر شیطانی ای که از مغازه‌ی دست دوم فروشی پیدا کرده بود و آورده بود و شنگرف و کاغذ زرد و ازینجور وسایلی که استفاده میکرد رو قایم میکرد.

ژائو یونلان به راحتی انجام دادن یه کار روتین بخش قایم کردن کتابا رو پیدا کرد، برای جلوگیری از زیادی چشمگیر بودن، اون مثل قایم کردن کتابای دیگه، از توی دراور یه دسته برگه ی کاغذ تقویم دیواری قدیمی رو درآورد، یدونه رو از بینشون جدا کرد، و با حرکات ماهرانه ی دستش یه جلد کتاب به «گزارش درونی ترین رازهای کهن» داد، روی جلد سفید برفِ کتاب با کاراکترای دست نویس کوچیک یادداشت کرد: "نیووا انسان رو ساخت,بهشت رو تعمیر کرد......"

اون دراصل میخواست بنویسه "نیووا انسان رو ساخت بهشت رو تعمیر کرد بدنش تبدیل به هوتو شد، فوشی با هشت تریگرامِ یین و یانگ مهر و موم بزرگ رو ساخت، شنونگ با چشیدن انواع گیاهان خودش رو برای انسان ها فدا کرد، گونگ گونگ خدای آب از عصبانیت به بوژو ضربه زد"، و به چیزایی که بعدا توی کتاب بدردش میخورد اشاره کنه، کی میدونست همینکه چندتا کلمه رو نوشت، صدای کسی رو که توی راهرو میومد رو شنید.

ژائو یونلان با عجله کتاب رو یه گوشه انداخت، باعجله تخته ی تخت رو بست، که تقریبا دستش گیر کرد.

گوشای کسی که بیرون بود درعوض بطرز ویژه ای تیز بودن، به در زد، و اون صدای یازده سال پیش مادرش رو شنید: "کوچولوی خراب، کجای خونه‌ای؟ چه غلطی داری میکنی که این همه صدای تقه توقه راه انداختی؟" (مامانش واقعا کراشه ^~^)

گلوی ژائو یونلان حرکت کرد، و جرعت نداشت جواب بده، صدای در زدن کسی که بیرون بود بلندتر شد: "ژائو یونلان؟"

ژائو یونلان ناچارا گلوش رو بین انگشتش گرفت و صداش رو نازک کرد، دهن وا کرد و گفت: "میو__"

"گربه ست؟" زنی که بیرون بود زمزمه کرد، "مگه نباید شب که شد برمیگشت؟ امروز چطور انقدر زود شد، نکنه حامله ست؟ قبلا گفته بودم باید نازا کنیم و بیاریمش."

ژائو یونلان: "......"

اون واسه مدتی نمیتونست تصور کنه اگه جناب داچینگ این جمله رو میشنید چه واکنشی نشون میداد.

خوشبختانه اون تونست مادرش رو گول بزنه، ژائو یونلان تازه آهی از سر آسودگی کشید، و قصد داشت اون بخش جمله رو تکمیل کنه، که از بیرون صدای ماشین شنید. اون پرده های پنجره رو باز کرد، و با احتیاط خیلی زیادی به بیرون نگاه انداخت، فهمید اون بابابزرگ خونه خراب کن برگشته.

این یکم زیادی سخت بود، ژائو یونلان یه تصمیم بی درنگ، فوری و با چابکی دوباره از پنجره بیرون پرید، بی سر و صدا روی چمن جا گرفت، دور زد و از سمت مخالف سمتی که ماشین ازش اومده بود رفت، و با موفقیت برای اولین بار از خونه ی خودش دزدی کرد.

اون از محوطه ی مسکونی گذشت، و به خیابون اصلی رسید، معلوم نبود میخواد چه مسیری رو دنبال کنه، که یهویی، ژائو یونلان احساس کرد که سطح زمین بشدت داره میلرزه، از اولش اون فکر میکرد که زلزله ست، ولی با دقت که نگاه کرد، همه ی عابرا با آرامش و خونسردی بی سابقه ای به مسیرشون ادامه میدادن، خونه های کنار هم محکم سرجاشون تو یه ردیف ایستاده بودن، و حتی ذره ای خاک هم روی زمین نیوفتاده بود.

ژائو یونللان فهمید، که دراصل فقط تمام دنیای خودش بود که آسمون و زمینش میچرخید، تمام پیرامونش یهویی فروپاشید، و زیر پای اون چیزی باقی نموند، دوباره که سرش رو بالا آورد، فهمید که به اون جاده با سفیدی گسترده برگشته، و پیرمردی که شک داشت شنونگه مثل قبل جلوش بود.

ژائو یونلان با قدمای بزرگ جلو رفت، و یقه ی پیرمرد رو گرفت: "بهم واضح بگو، این......"

پیرمرد درنهایت دهن وا کرد، با یجور صدای خیلی عجیب سوال اون رو قطع کرد: "تو میدونی ’مرگ‘ چیه؟"

ابروهای ژائو یونلان پیچ خوردن و تبدیل به گره شدن، برای دو ثانیه با پیرمرد رخ به رخ شد، از توی حالت نگاه طرف مقابل متوجه شد، که نمیتونه از راه اجبار و فریب دادن هیچ اطلاعاتی از تو دهن طرف مقابل دربیاره، درنتیجه اون به آرومی دستش رو شل کرد، مدتی رو ساکت موند، و امتحانی جوابی مطابق با معیار جامعه به طرف مقابل داد: "مرگ متوقف شدن علائم حیاتی بدنه؟"

صدای پیرمرد دورگه شد: "پس سه روح جاودان و هفت روح فانی چی حساب میشه؟ شش چرخه ی بزرگ تناسخ چی حساب میشه؟"

درنتیجه ژائو یونلان خیلی سریع تئوری دیگه ای رو انتخاب کرد: "پس مرگ پایان یه زندگی و شروع زندگی دیگه ایه."

پیرمرد بلند خندید و درجواب پرسید: "پس قبیله ارواح باز چی حساب میشه؟ سرزمین بی حرمتی بزرگ باز چی حساب میشه؟"

ژائو یونلان: "......"

مدتی گذشت، ژائو یونلان پرسید: "پس تو چی میگی؟"

توی جفت چشمای پیرمرد یهویی نور خیلی درخشانی رو ساطع کرد، که برای لحظه ای کاملا وحشتناک بود، اون بازوی ژائو یونلان رو گرفت، انگشتای محکمش داشتن از توی پوست و گوشت اون رد میشدن: "تو فراموش کردی؟ کونلوئن، مرگ درواقع......"

اون این جمله رو گفت، و درست مثل بازیگر نقش فرعیِ توی تلویزیون که به زودی میمیره__مدت طولانی ای هق هق میکنه و اسم قاتل رو نمیگه، و تازه میومد یه گوشه ی سرنخ رو تف کنه که تق میمرد__ولی پیرمرد درست جلوی چشمای اون بود، که درحالیکه هنوز زنده بود توسط کسی نصف شد.

از سر تا پا شکافته شد، اون یه شمشیر با قدرت خیلی زیادی بود، مثل خربزه ای که نصف شده باشه اون فرد خیلی تر و تمیز به دوتا نصفه ی کامل شکافته شد، بعد نوک شمشیر با پیچیدن سرمای هوا روی زمین جا گرفت، و درنهایت روی سطح زمینِ سفید چاله ای به عمق نزدیک به سه چی  به جا موند، اگه آدمی اون کنار ایستاده بود میتونست حس کنه که سطح زمین از ضربه ی سخت و خشن غیرقابل مقایسه ای که بهش وارد شده دچار لرزش شده.

فردی که شکافته شده بود تا این لحظه، بطرز غیرمنتظره ای هنوز صاف ایستاده بود، و حالت روی صورتش همش روی اون دیوانگی غیرقابل بیان فیکس شده بود.

ژائو یونلان بیصدا بود، بعد از مدت کوتاهی، غریزی یه قدم به کناری عقب کشید، و جلوی چشم هاش واقعا سه چی خون پاشید.

مدت طولانی ای شد، اون تازه آروم آروم سرش رو بالا آورد، و شن وی رو جلوش دید، گلوش به سختی حرکت کرد، و نمیتونست نصف کلمه هم بگه.

"تو خوبی؟ زود باهام بیا." شن وی اولش دستش رو دراز کرد، ولی اون خیلی سریع متوجه شد، که مردمکای ژائو یونلان تو کسری از ثانیه با خشونت جمع شدن، شن وی سرش رو پایین آورد، و رد خون روی دست خودش رو دید، دقیقا مثل یه قصاب خوک بود، اون فورا با تشویش دستش رو عقب کشید، و با تمام قدرتش روی بدن خودش مالید و پاکش کرد، توی دلش درعوض همش حس میکرد مالیدنش تمیزش نمیکنه، توی قلب شن وی حس تهوع و تنفر غیرقابل بیانی متولد شد، درنتیجه دیگه نمیخواست که بره و اونو لمس کنه، و برای اینکه مبادا نتونه ازش دوری کنه دوتا دستاش رو توی آستیناش برد، با یجور صدای سرکوب شده و خوددارانه توضیح داد و گفت، "تو یهویی از جلوم ناپدید شدی، من......"

این لحظه، حواس ژائو یونلان درنهایت سرجاش برگشت، با قدم های بزرگ جلو رفت و دست شن وی رو گرفت، شن وی با خشونت خودش رو جمع کرد و لرزید، و غریزی برای آزاد شدن تلاش کرد، که توسط اون محکمتر گرفته شد، اون ساده و بدون فکر کردن گفت: "پس تو اونی هستی که مال یازده سال بعده؟ پس تو یادته که ما دوتا چندبار بعد از مست کردن سکسای شلخته داشتیم؟"

شن وی: "......"

بعد از مدت کوتاهی که ساکت موند، شن وی درنهایت تصمیم گرفت از بخش مکالمه بپره، و دیگه با اون چرت و پرت نگفت، دستش رو بالا آورد و مروارید اژدهای دریایی رو از دور گردن ژائو یونلان کشید، مروارید اژدهای دریایی توی کف دست اون قرار گرفت، و مثل ریختن آب سرد ته قابلمه ی داغ، "سیلا" و دود سیاه ضخیمی به یکباره خارج شد، و بعد تبدیل به یه فلس شد، چشمای ژائو یونلان گرد شدن، و همینکه میخواست نگاه دقیق تری بندازه، شن وی دستش رو به پشت چرخوند، و فلس ناپدید شد.

"صبر کن، اون چی بود؟" ژائو یونلان پرسید، "شبیه فلس ماهی نبود، مال یجور خزنده بود، مار بود؟"

"نمیدونستی چیه و دور گردنت انداختیش." شن وی با حالت انزجار گفت، "همینطور......همینطور مال بدن یه موجود دیگه بوده، فکر نکردی که این خیلی کثیفه؟"

ژائو یونلان معصومانه به اون نگاه کرد.

شن وی با اون مدت کوتاهی رخ به رخ موند، و صبرش که سر اومد سرش رو چرخوند، پشت سرش یهو یه حفره ی بزرگ مثل شکافته شدن ظاهر شد، اون سر ژائو یونلان رو به پایین فشار داد، و با خشونت اونو داخل انداخت.

جلوی چشماش نور و سایه حرکت کردن و درهم پیچیدن، ژائو یونلان حس میکرد تمام بدنش با حجم زیادی آب احاطه شده، اون یهویی و بطرز غافلگیر کننده ای فراموش کرده بود که توانایی نفس کشیدن توی آب رو نداره، و فرصت نکرد تا نفسش رو نگهداره، با خودش گفت چه افتضاحی، و دیگه آماده بود تا با آب خفه بشه، بدنش درعوض در کسری از ثانیه که آب رو لمس کرد توسط کسی کشیده شد، بعد طرف مقابل با نوک زبون نرمش لب های اون رو باز کرد، و هوا رو منتقل کرد.

بعد شن وی همراه با اون خیلی سریع به سمت بالا شنا کرد، و هربار که اون نفس کم میاورد، شن وی یبار دیگه بهش هوا منتقل میکرد، ولی با چهار پنج بار نفس گرفتن، اونا درواقع دیگه رو سطح آب ظاهر شدن.

ژائو یونلان وقتی رو به یاد آورد که موقع پایین رفتن تقریبا وسط راه یواشکی خوابش برده بود، تجربه ی کاملی از اینکه به چی میگن تند مثل باد و سریع مثل نور بدست آورد.

شن وی اون رو توی قایق فری بالا برد، نیم نگاهی هم به صاحب فری که یه طرف جمع شده بود و از ترس میلرزید ننداخت، دستش رو دراز کرد و چونه‌ی ژائو یونلان رو گرفت: "انسان زنده نباید از آب وانگ چوعَن بنوشه، خفه که نشدی؟ حالت چجوریه؟"

ژائو یونلان قطره های آب روی صورتش رو پاک کرد، با دقت به سفر بنظر بطرز خاصی مختصری که تازه داشت فکر کرد، و خلاصه گفت: "......حس میکنم روی یه اژدر  نشسته بودم." (اژدر یه سلاح انفجاری که از دریا و داخل آب پرتاب میشه و جزو مرگبارترین تسلیحات دریاییه، داخل آب حرکت میکنه و نزدیک هدف یا بعد از برخورد به هدف منفجر میشه.)

شن وی اون رو رها کرد، ژائو یونلان تازه از توی آب بیرون اومده بود، احتمالا یکمی پاهاش بی حس بودن، و با شدت توی قایق فری افتاد، تقریبا قایق کوچیک رو لرزوند و واژگون کرد، صدای "پوتونگ" شنیده شد، و صاحب قایق فریِ بدون چهره درنهایت وحشت زده شد,از حد تحملش فراتر بود، و توی رود پرید.

شن وی وحشت کرد، با عجله خم شد و بازوی اون رو گرفت: "چیشدی؟"

ژائو یونلان درعوض واکنشی به قدرت اون برای ایستادن نشون نداد، دست بی انرژی و بی حسِ رنگ پریده ش که توی وانگ چوعَن خیس شده بود، به سبکی پر بود، و تقریبا از توی دست شن وی سر خورد.

ژائو یونلان مدت طولانی ای رو زیر هوآنگ چوئَن بود، و روی لب هاش تقریبا رنگ سرخی خون نبود، به سادگی سرش رو روی لبه ی قایق تکیه داد، پلک های سنگینش باهم بسته شدن، و ناله ی کوتاهی کرد: "سرگیجه دارم."

"فوری میرسونمت بالا." شن وی گفت، و میخواست دستش رو بگیره و اونو بلند کنه، ولی ژائو یونلان معلوم نبود عمدا همکاری نمیکرد، یا واقعا بدنش یذره انرژی هم نداشت، که همش به پایین سر میخورد، شن وی ناچارا مجبور شد دوتا دستاش رو آزاد کنه و میخواست اون رو بغل کنه، ولی بدن ژائو یونلان مثل یه دختر جوون و قابل انعطاف نبود، حتی اگه شن وی اهمیتی نمیداد که وزن طرف هزار جین  یا بیشتره(هر جین 0.5 کیلوگرم)، بخاطر قدش، بغل کردنش خیلی آسون نبود، وقتی کاملا بیهوش بود بد نبود، اما این لحظه ژائو یونلان بنظر میرسید که یکم هوشیاری داره، و احتمالا معذب بود و بخاطر همین وول میخورد، که با هر وول خوردنش تقریبا از دست شن وی سر میخورد.

اون درنهایت واقعا نمیتونست هیچکاری درباره ش بکنه، و ناچارا اونو روی پشتش حمل کرد.

ژائو یونلان کنار گوش اون مبهم گفت: "لباسه هنوز هست."

شن وی: "چه لباسی؟"

همینکه گفت، یه روح کوچیک صاحب فری از توی آب بیرون اومد، یه قایق فری رو کشید، و کتی که مرتب تا شده بود رو روی قایق گذاشت، حتی یه گوشه ش رو هم بهم نریخت، شن وی مکث کرد، و ناچارا همراهشون بردش.

شن وی ژائو یونلان رو تمام مسیر تا آپارتمان اون روی دوشش حمل کرد، به آرومی اون رو روی تخت گذاشت، و تازه میخواست بره توی حموم تا یکم آب رو گرم کنه، کی میدونست همینکه حرکت کنه، اون جنابی که روی تخت "نفسای آخرش رو میکشید" یهویی مثل کسی که خون مرغ تزریق کرده  میپره، مثل ببر درنده ای به سمت غذاش پرید، و شن وی رو روی تخت انداخت، توی چشماش که دراصل بسته بودن حالا نور درخشانی میدرخشید، سرش رو پایین آورد، و نوک دماغش رو به مال شن وی زد: "میخوای بری چیکار کنی؟" (قبلا این باور وجود داشته که تزریق خون مرغ باعث سلامتی و درمان خیلی از مریضی ها میشه ولی بعدا اثبات شد که اشتباهه و از اون ببعد واسه مسخره کردن کسی که بیش از حد هیجان زده شده استفاده شده.)

شن وی همین تازه فهمید که گول خورده: "پس......تو چیزیت نیست؟"

چشم ژائو یونلان انحنا پیدا کرد و بیصدا خندید: "یچیزیم هست، خیلیم جدیه، زنم از خونه فرار کرده__اَی، بیبی میگم، بهتره فرار نکنی، نگا چه راحت گول میخوری، اگه یوقت یکی بدزدتت و بفروشتت من باید چیکار کنم؟"

شن وی خیلی ساده جوش آورد، دستشو بالا آورد و اونو کنار زد، هیچ راهی واسه بروز حس عصبانیتش نداشت، که درنهایت ترکید و فحش داد: "چرت میگی !" (معنی تحت الفظیش یچیزی مثل باد معده ول دادنه. واسه همین میگه فحش داده^.^)

ژائو یونلان لبخند گنده ای زد و اون پالتوی شن وی رو کشید، و بعنوان بالشت توی بغلش نگهش داشت، لبخند گنده ای زد و روی تخت یه دور غلت زد، و جلو روی شن وی، صورتش رو توش دفن کرد، و عمیق نفس کشید: "اَییو، فحش دادی، توی همین لحظه توی دنیا باید دوباره یه بچه پاندا بدنیا اومده باشه!  واقعا شنیدنش لذت بخشه، دوباره فحشم بده." (نه اینکه با فحش دادنش یه بچه پاندا بدنیا اومده یه اصطلاح یا همچین چیزی نیست^~^ فقط اینکه بچه پاندا تو چین کمیابه! اینکه شن وی فحش بده هم چیز کمیاب بود ^.^)

شن وی حس میکرد که این حرکت اون بسادگی مثل جنون شهوانی بنظر میاد، درنتیجه دستش رو دراز کرد و به زور کت خودشو قاپید: "بدش من!"

ژائو یونلان استفاده کامل و مفیدی ازش برد و سرجاش هیجده بار غلت زد، تو بغلش گرفته بودش و مدتی مثل دیوونه ها غل میخورد، دهنشو که وا کرد طوری که هنوزم منحرفانه بنظر میرسید گفت: "نمیدم، بدمش به تو خودم با چی جق بزنم." (خرااااااب! :| گستاااخ! -_- خرااااااب! -_- واسه اینکه مجبورم کردی همچین چیزی رو بنویسم با دستام خفه ت میکنم!!!!-_-)

شن وی: "......"

اون عصبانی و خجالت زده شده بود، و باز معلوم نبود به چجور چیزی فکر میکرد، که غیرارادی سرخی ای روی صورتش ظاهر شد.

ژائو یونلان سرش رو بلند کرد، و باجدیت تمام گفت: "تو بنظر میاد خیلی دلت میخواد که شوهر عزیزتو بکشی."

شن وی تردیدی نکرد، و روی تخت اون زانو زد، به جلو حمله کرد تا ازش بقاپه، ژائو یونلان غل خورد، شن وی یه گوشه ی لباس رو عقب کشید، و ژائو یونلان به غل خوردن ادامه داد......و بعد درست همونطور که انتظار میرفت "گوآن دانگ"، اون غل خورد و روی زمین افتاد.

دونفر مدتی رخ به رخ همدیگه ساکت موندن، مدت کوتاهی گذشت، و درنهایت نتونستن طاقت بیارن و باهم خندیدن.

ژائو یونلان از روی زمین که نشسته بود پاشد، قسمت بالای بدنش رو روی گوشه ی تخت تکیه زد، با چشمایی که از خنده منحنی شده بودن به شن وی نگاه کرد، و یهو دهن وا کرد و پرسید: "اَی، بیبی، یچیزی ازت بپرسم." (نه! :| اینکارو نکن! -_- التماست میکنم! چرا شما احمقا همش دوست دارین به جو آروم و رمانتیک بینتون گند بزنین -_- T.T)

شن وی چشمش رو پایین آورد و به اون نگاه کرد.

ژائو یونلان با لحنی مثل مکالمه کردن از اون پرسید: "مهر و موم بزرگ هوتو داره نابود میشه، تو قصد داری چیکار کنی؟"

شن وی گیج شد.

و بعدش، شنید که ژائو یونلان دوباره پرسید: "پس تو احیانا آرزو داری تا من بتونم تمام مدت همراه با تو باشم، و همراه با تو باهم بمیریم؟"

دست شن وی که روی ملافه رها شده بود یهو محکم مشت شد، و ژائو یونلان با چشمای تیز و زبردستی گرفتش.

لبخند مرد واقعی و زلال بود، یذره هم تظاهر نداشت,همینطور یذره هم مغموم و گرفته نبود.

"درواقع ’مرگ‘ که شنونگ گفته بود به ’هاویه ‘اشاره داشت درسته؟" صدای آروم ژائو یونلان مثل رعد و برق به گوش شن وی میرسید، "تو نذاشتی شنونگ کامل بگه، ولی من فهمیدمش."

اون حرفشو زد، و از زمین بلند شد، خم شد و تمام بدن خشک شن وی رو بین بازوهاش گرفت: "تو هیچوقت بهم نگفتی که چی میخوای، باعث شده که من جاییم حتی برای لطف کردن بهت نداشته باشم، اگه تو واقعا چیزی میخوای، میتونی مستقیما بهم بگی، تا جاییکه داشته باشمش......دروغ واسه چی بهم بگی؟"


نویسنده حرفی برای گفتن داره:

فقط برای بعضی بچها که ممکنه سنشون کم باشه و اینجا رو نفهمیده باشن، درباره ش میگم.
چون یه خط زمانی توی سیستم مختصات تئوری نسبیت اضافه میشه، درنتیجه توی این تئوری احتمال سفر در زمان امکان پذیره، اما با فرض اینکه کسی به گذشته سفر کنه، و با پدربزرگ خودش ملاقات کنه، و اونو با یه گلوله به قتل برسونه، بعدش هم پدرش هست، بدون وجود پدرش اون هم وجود نخواهد داشت، بدون وجود خود اون، اون خودش غیرممکنه که برگرده به گذشته و پدربزرگ خودش رو بکشه__به اختصار، این مفهوم کلی "پارادوکس پدربزرگ" هستش.

____________________________

با تشکر از پریست برای توضیحش که باعث شد من خودم نرم دو ساعت بگردم😂
خب از اونجایی که همین تازه اینجا بودم الان چیزی واسه گفتن ندارم🤔
آها😐 یونلان تو خیلی خرابی😐👌
عوضی مسخره😑😂😂

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now