چپتر ۸۷؛ فانوس ژن هون

311 64 103
                                    

قبیله ارواح از ارواح زنده نبودن، ولی اون توی اون لحظه در عرض یه بشکن زدن، درعوض انگاری صدای ضربان قلبش که وجود نداشت رو میشنید.

****

اون سال ها وقتی شرایط آشفته ی هاویه اوایل آروم گرفتنش بود، والامرتبه ی مقدس شنونگ شی شخصا به دنیای فانی ها پایین اومد، همه نوع گیاه رو مزه کرد تا زندگی انسان ها رو نجات بده، و تبدیل به پیرمردی شد که گیاهان دارویی رو جمع میکرد، و در میان مردمان شروع به تدریس و موعظه کردن کرد. کونلوئن جون چندباری رو که با جمعیت مردم قاطی بود گوش کرده بود، و تمامش رو برای پادشاه نوجوون ارواح تکرار میکرد، نصف حرفایی که میزد رو نمیفهمید، و درعوض هم یه سرگرمی بود، ولی پادشاه نوجوون ارواح که چیزی نمیفهمید و یه کلمه از شنیده هاش رو هم جرعت نداشت که از قلم بندازه رو گول زد، که هر یه جمله حرف مزخرفی که اون میگفت رو با احترام میگرفتش و مثل یه قاعده ی طلایی میدونستش.

بتدریج، با بودن توی اون بن بست که مثل دروازه ی برزخ بود، کاملا یجور احساس مثل وابسته بودنشون به هم برای زندگی بوجود اومد.

نوجوون مثل قبل شیفتگیش نسبت به کونلوئن جون تغییری نکرده بود، ولی حس خجالت رو فهمیده بود، به حرف های اون گوش میداد، و میدونست اینکه حرفی رو رک و بارها تکرار کنه خوب نیست، درنتیجه واقعا دیگه نگفتشون، و هرروز روش شاد کردن اون رو عوض میکرد.

متاسفانه مهم نبود که اون چقدر عوضشون کنه، و حقه هایی که میتونست عوض کنه بازم کاملا محدود بودن، سرزمین بی حرمتی بزرگ هیچوقت چیزای سرگرم کننده ای نداشت، توی هزار لی برهوت حتی یه پره علف هم درنمیومد، سرگرمی وقتای عادی فقط درحد گرفتن دوتا یوچوی سطح پایین و باهم ول کردنشون بود، اینکه اونا رو تماشا کنن که همدیگه رو گاز میگیرن، و درنهایت یکی اون یکی رو میخوره.

ولی پادشاه نوجوون ارواح از این خوشش نمیومد، و کونلوئن جون طبیعتا حتی بیشتر نمیتونست خوشش بیاد.

پادشاه ارواح درنتیجه حسابی مغزشو سیخونک زد و سی و شیش تا دندون جلویی بزرگ یوچو رو جمع کرد، اینو بعنوان سمبل اون سی و شیش کوهستان و رود باشکوه و گسترده ی گذرگاه کوهستان کونلوئن گرفت، با چندتا از تار موهای بلند خودش باهم یه بند درست کرد، و اونها رو بست و تبدیل به یه گردنبند که تلاش میکرد متفاوت باشه کرد که توانایی قبول کردن دیگران رو به چالش میکشید، و به کونلوئن جون هدیه ش کرد.

ولی وقتی بعدا کونلوئن جون این سی و شیش دندون بزرگ رو گرفت حالتش خیلی عجیب بود، به نسبت از اون گردنبند هم حتی عجیب تر بود، تقریبا دندون درد گرفت، و درعوض هنوزم درواقع حالت چهره ش رو سرکوب میکرد، به زور لبخند غیرعادی ای رو نشون داد، و با دندونای بهم چفت شده ش تشکر کرد.

شیائو گویی وانگ اینجوری به یه نتیجه گیری ای رسید، و حس کرد که اون احتمالا خوشش نیومده__از اونجایی که کونلوئن جون حتی یبارم نپوشیدش، و همینطور وقتی هردفعه حرفش میشد، اون همش چپ و راست رو نگاه میکرد و بحث رو با اون عوض میکرد و در میرفت.

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora