چپتر۹۵؛ فانوس ژن هون

260 58 40
                                    

صندوقدار صداش رو بلند کرد: "اَییو، همگی زود بیاین و ببینین، شگفت انگیزه! گربه میتونه خرید کنه!"
****

سپیدم دم، ارواح کوچیک خیابون شماره 4 گوانگ مینگ تازه کار رو تعطیل کرده بودن، داچینگ از شدت نگرانی قلبش سنگین شده بود و بدن چاق و خپلش رو تکون داد و به خونه ی ژائو یونلان دویید، اول رو قاب پنجره ی داخل راهرو پرید، بعد با حمله ی شدید یهویی ای مثل یه گربه که داره غذا میقاپه، توی آسمون پرواز کرد، دقیق و بدون اشتباه به سمت ورودی خونه ژائو یونلان شلیک شد، و پنجه ی جلوش رو روی زنگ در فشار داد.

و بعدش اون تبدیل به یه تیکه گربه شده بود که بخاطر ضربه خوردن پهن شده بود، و از زنگِ در طوریکه حسابی داغون شده بود به پایین سر خورد.

زنگ در صدا داد.

چون وقتایی که ژائو یونلان خودش تو خونه میموند، بعضی وقتا هدفون میذاشت و بازی میکرد، درنتیجه برای اینکه مبادا کسی در بزنه و اون نتونه بشنوه، زنگ در خونه ی اون بطور خاصی باعث لرزیدن بهشت و زمین میشد، از بیرون در میشد اون سبکِ حسابی چشمگیر ملی مثل فراخوندن روح مریض  رو شنید، یبار که فشارش میدادی، تمام سرود ملی رو میتونست کامل پخش کنه. (مردم اعتقاد داشتن که یسری بیماری های خاص وقتی اتفاق میوفتن که روح بدن رو ترک میکنه، پس برای درمانش اسم مریض رو میگفتن تا روح مریض رو فرا بخونن.)

ولی این لحظه که به صدا دراومد، کسی جواب نداد.

داچینگ مثل چو شوژی که بدون توقف به ژائو یونلان زنگ میزد نبود، و این زمان اون بازم فکر کرد که ژائو یونلان خونه نیست.

گربه ی سیاه با اضطراب جلوی ورودی قدم زد، و با بی خبری دمش رو دنبال میکرد، خیلی سریع همونجا تبدیل به یه گردباد سیاه شده بود.

اون نمیخواست که تسلیم بشه، و قصد داشت باز یبار دیگه امتحان کنه، همونجا جست زد، و دوتا پنجه های جلوییش رو به قاب پنجره ی راهرو زد، وقتی پاهای عقبش وسط هوا در تقلا بودن، در با صدای "کادا" به آرومی از داخل باز شد، گربه ی سیاه از وحشت پرید، دوتا پنجه هاش بی حس شدن، و با آشفتگی رو باسنش روی سطح سنگی صاف سقوط کرد.

اون همونجا غل خورد، و با چشمای گرد زل زد، تازه پنجه هاش داشتن محکم وایمیسادن که صاف روی سطح سُرسُری زمین سر خورد، و چونه ی ضخیمش سه بار لرزید.

بعد داچینگ کاملا موقرانه پنجه هاش رو جمع کرد، و با حالت شایسته و مناسبی صاف نشست، سینه سپر کرد شکمش رو داخل داد و به آرومی میو کرد: "سرورم."

شن وی انگشتش رو خم کرد و چرخوند، و سر و صدای زنگ در خونه ژائو یونلان که هنوز تموم نشده بود خفه شد، داچینگ نتونست طاقت بیاره و فورا گردنش رو صاف کرد، و به سختی حرکت قورت دادن رو انجام داد، و همزمان نگاه اون ناخواسته روی لباسی که تن شن وی بود جا گرفت__اون پیراهن رو داچینگ کاملا مطمئن بود که مال ژائو یونلانه! ژائو یونلان این عجیب الخلقه دوست داشت آستیناشو به بالا تا بزنه، و هربار بطور عجیب غریبی از کسی که توی خشک شویی بود درخواست میکرد تا آستین پیراهن رو تا بزنه و اتو بکشه، و اینجوری مرتب تا خورده میبودن.

داچینگ توی مغزش نتونست طاقت بیاره و یه سری از مسائل براش ظاهر شدن، برای مثال اینکه اونا لباسای خودشون رو درآوردن، و بعدش,و بعدش...... (آره و بعدش😂😂)

داچینگ سر گرد و گنده ش رو پایین آورد، احساس کرد که نیاز داره وضعیت ذهنیش رو به ثبات برسونه.

"چی شده؟" شن وی پرسید.

"اوه......من فقط اومدم نگاه بندازم ببینم که رئیس ژائو اومده یا نه، اون روز که اون یهویی توی هوآنگ چوئَن پرید، ماها حسابی نگران شدیم."

"برگشته، ولی الان داره استراحت میکنه، اگه کاری هست میتونی پیغام شفاهی بذاری، وقتی بیدار بشه من میتونم بهش انتقالش بدم." شن وی با صدای آرومی گفت.

داچینگ فورا خردمندانه وضعیت رو فهمید و تسلیمش شد، و با پاهای کوچیکش به سمت عقب فرار کرد: "آ......آ پس من مزاحم نمیشم، مسئله ی مهمی نیست، به فرمانده مون یادآوری کن که این دو روز فراموش نکنه برنامه کاری سال جدید رو بنویسه و سخنرانی سال نوی دپارتمان رو آماده کنه، چیزی نیست چیزی نیست، سرتون شلوغه، من میرم." (عا واقعنم سرش شلوغه😂)

"اَی، یلحظه صبر کن." شن وی معذبانه لبخند زد، و مودبانه گفت: "یه مسئله ای هست که احتمالا بخاطرش به زحمت بندازمت......"

داچینگ فورا عاقلانه درحالیکه باسنش رو میجنبوند دوباره دویید و برگشت، و سرش رو بلند کرد: "بفرمایین."

ده دقیقه بعد، یه گربه ی بیش از حدِ مناسب چاق با سرش در مغازه ی صبحانه طبقه پایین رو باز کرد، صورت گربه ایش خیلی گرد بود، چشماش داشتن بخاطر چربی هاش فشرده میشدن، عملا یکم با شرارت بنظر مرسید......بدون شک، انسان های احمق نمیفهمیدن، که اون حالت مود واقعی گربه سیاه بود.

پیشخدمت یه بی احتیاطی کرد و تقریبا بخاطر اون سکندی خورد و داشت میوفتاد، فورا داد زد: "اَی، چطوره یه گربه اومده تو آ! ببرینش بیرون، زود ببرینش بیرون!"

گربه ی سیاه بزرگ سرش رو بالا آورد، و نگاه پر از تنفرش رو به اون سوق داد، بعد صاف روی کانتر پیشخون پرید، پنجه ی جلوییش رو روی میز زد، و توی گیجی صندوقدارِ پشت پیشخون، برگه کاغذی که توی دهنش بود رو تف کرد. صندوقدار با لرزش بازش کرد، و دست نویس تمیز روش رو دید: "یه جین شیر سویا، یه سینی بائوزی ، سه تا یوتیاو ، بی زحمت شما توی یه کیسه‌ی محکم بذارینش، پول روی گردن گربه ست، لطفا خودتون بردارینش، اگه باقی پول هست، لطفا سرجاش برگردونین، ازتون متشکرم."(بائوزی یجور نون بخارپز پر شده، سینی ای که بهش اشاره شده هم دقیقا همونه که توی عکس پایینه و مخصوص غذاهای بخارپز شده ست. یوتیاو یجور خمیر سرخ شده ست)

صندوقدار سرش رو بالا آورد و تلاش کرد جایی رو روی گردن گربه تشخیص بده، گربه سیاه چشماشو چرخوند و سرش رو بالا آورد، و آویز گردن زیر چونه ی دولایه ش رو نشون داد، توی موهای گربه ای ضخیمش، صندوقدار متوجه شد که داخلش سی یوآن پول هست.

صندوقدار صداش رو بلند کرد: "اَییو، همگی زود بیاین و ببینین، شگفت انگیزه! گربه میتونه خرید کنه!"

داچینگی که توسط تماشا کردن جمعیت داشت شکنجه میشد خجالت زده و غیضی بود و میخواست بمیره__شماها این انسان های کودن!

ژائو یونلان با صدای باز و بسته شدن در از خواب پرید، و چشم هاش رو باز کرد: "کیه؟"

"گربه ت،" شن وی در رو بست، "اومده بود بهت سر بزنه، و من از اون خواستم بره صبحانه بخره، بازم یکم بخواب."

همونطور که میگفت، به آرومی ژائو یونلان رو فشار داد و زیر لحاف برگردوند، و دست اون رو گرفت و اون زیر چپوند، بعد خم شد و روی پیشونی ژائو یونلان رو بوسید، و انگشتش رو دراز کرد و ابروهای اون که بخاطر یهویی با سر و صدا بیدار شدن توی هم گره خورده بودن رو ازهم باز کرد.

صبر کرد تا تنفس ژائو یونلان یبار دیگه آروم و منظم بشه، و شن وی تازه رفت کنار پنجره، سرش رو پایین آورد و به گیاه روی پنجره که بخاطر سهل انگاری تو رسیدگی کردن بهش تقریبا خشک شده و مرده بود نگاه کرد، اون دستش رو دراز کرد، و گلدون رو توی دستاش نگهداشت، درخشش شیری رنگی از کف دستای اون ساطع شد، و گیاه خشک شده و مرده مثل خاکی که بعد از خشکسالی طولانی به بارون خوش آمد میگه، خیلی سریع دوباره تازه و شاداب شد، ساقه ی خشکیده ای صاف ایستاده بود، ولی تو مدت کوتاهی، رعنا و دلپذیر اونجا ایستاد.

شن وی به آرومی و نرمی اسپری آب پاش رو تمیز کرد، و بعد با دقت به سمت برگ هاش آب پاشی کرد.

آدمای خیلی زیادی دیگه شروع به کار کرده بودن، صبح اوج ترافیک سنگین بود، شن وی از فاصله ی شکاف پرده، به بیرون نگاه انداخت، تو پایان دنیای شلوغ، تو افق خیلی دوری، کمی از مه سیاه رنگی از زیرزمین بلند شده و بیرون اومده بود، و تمام مسیر رو به سمت آسمون پرواز میکرد.

ولی شن وی فقط نگاهی بهش انداخت، و زود بعدش مثل اینکه نادیده ش گرفته باشه، نگاهش رو پایین آورد و به کار توی دستش ادامه داد، اون توی قلبش یجور آرامش و بی دغدگی غیرمعمولی داشت، و سستی و تنبلی تمام بدنش رو احاطه کرده بود، تقریبا حس میکرد که حتی اگه توی اون لحظه بمیره، بازم هیچ چیز بد و جدی ای نیست. (هرچقدر از سافت شدنم بگم کم گفتم *-*)

ژائو یونلان وقتی که داشت ظهر میشد، با بوی خوش یه لیوان شیر سویای گرم که روی پا تختی توسط شن وی گذاشته شده بود از خواب بیدار شد.

اون مدت طولانی ای رو به شیر سویای شیری رنگ خیره شد، و یهویی چرخید و صاف نشست: "تو صبح چی گفتی؟ خواستی داچینگ بره چیکار کنه؟"

شن وی عینکش رو زده بود و داشت یه برنامه آموزشی دست نویس رو میخوند، با خونسردی گفت: "صبحانه بخره."

ژائو یونلان با یجور حالت غیرقابل توصیف مدت کوتاهی گیج نشست، کی میدونست که داره "گربه ی چاق در به در " رو تصور میکنه یا نه، زود بعدش اون بشدت سرش رو تکون داد، آرنجش رو روی زانوش زد، و پیشونی خودش رو فشار داد، و یهویی خندید. (اصطلاح گربه ی چاق به کسی اشاره داره که خدمت کم و بی کیفیتی میکنه ولی حقوق منفعت بالایی گیرش میاد. ولی خود گربه چاق در به در اسم یه فیلمه.)

شن وی: "چیشده؟"

"داشتم فکر میکردم که من واسه کمتر از نصف عمرم دخترباز بودم، که درنهایت توسط کوهستان پنج انگشت  تو تحت کنترل دراومدم، همکار شن وی، مهارت هات واقعا زیادن." (کوهستان پنج انگشت فرمی شبیه پنج تا انگشت داره یا پنج تا انگشتی که مشت شدن.)

توی لحن ژائو یونلان درواقع مفهوم کاملا کنایه ای داشت، و بازم معلوم نبود داشت کیو مسخره میکرد، درهرحال شن وی الکی تظاهر کرد که نمیشنوه، و فقط با چهره ای پر از نجابت و فضیلت به اون لبخند زد.

"اَییو بیبی التماست میکنم، بیا و تظاهر نکن، تظاهرم میکنی اینجوری ادا درنیار، ظرفیت قلب من به نسبت خیلی ضعیفه." ژائو یونلان با نگاه کردن به نجابت و فضیلت اون دندون درد گرفت، مثل یه گاو پیر که گاری لقی رو میکشه کمر پیرش رو فشار داد و به توالت رفت تا دستشو بشوره و دهنشو آب بکشه، و در رو با صدای بلند کوبید.

درست زمانیکه ژائو یونلان آماده شد تا افسردگیش رو با غذا برطرف کنه، یه تماس از ژو هانگ دریافت کرد.

"الو، رئیس ژائو؟ داچینگ گفت برگشتی، خوبی؟"

"مم." ژائو یونلان نصف یوتیاو رو گاز زد و پرسید، "چیشده؟"

"یه مسئله ای رو باید بهت بگم، لین جینگ برای دیشب بلیط قطار برای برگشتن به لانگ چنگ رزرو داشته، قبل طلوع درواقع میخواستم واسه تایید بهش زنگ بزنم، ولی اون در دسترس نبود، من اولش فکر میکردم که تو مسیر تونل زیاد داره، و با رد شدن ازشون سیگنال میره، ولی اون تاحالا برنگشته، من همین یکم پیش بهش زنگ زدم، و هنوزم ’تو منطقه سرویس دهی نبود‘."

سرعت جوییدن ژائو یونلان آروم شد: "لین جینگ با اداره در ارتباط بوده؟"

"نبوده."

"عح......" ژائو یونلان اخم کرد.

دپارتمان تحقیقات ویژه قوانینی داشت، اهمیتی نداشت که رده ی پرونده رو ارزیابی میکردن یا وقتی بود که واقعا بدست گرفتن پرونده رو شروع میکردن، تعداد کسایی که برای کار بیرون میرفتن نباید کمتر از دوتا میبود، و طبیعتا، داچینگ هم میتونست بعنوان یه کار راه انداز حساب بشه.

وقتی گهگداری شرایط خاص بود، اگه نیاز بود تا کارمندی شخصا برای بدست گرفتن پرونده ای عمل کنه، اون باید هر روز مکررا طوری که کمتر از دوبار نشه با دفتر جاده شماره 4 گوانگ مینگ در ارتباط میبود، درباره پروسه‌ی پیشرفت و اینکه آیا اطراف خطری داره یا نه.

لین جینگ تو مسائل جزئی قابل اطمینان نبود، و تو مسائل بزرگ خیلی کم دردسر درست میکرد، نمیخواست که با بی تفاوتی به این قانون بدون دلیل قایم بشه.

ژائو یونلان تماس ژو هانگ رو قطع کرد، و تلاش کرد تا یبار به شماره لین جینگ زنگ بزنه، همونطور که انتظار میرفت در دسترس نبود، اون از توی جیبش یه حکم ژن هون درآورد، نوک چاپستیکش رو توی نوشیدنی شیر سویا خیس کرد، و روش اسم لین جینگ رو نوشت.

حکم ژن هون مثل یه قطب نما، اول به چپ و راست تکون خورد و چرخید، بعد به آرومی به یه جهتی چرخید، یه خط سرخ بشدت ظریف از توی اسم لین جینگ دراز شد، و بتدریج بیرون کشیده شد، ولی هرچی بیشتر میرفت رنگش بیشتر تیره میشد، و وقتی به زیر میز دراز شد، ریسمان دیگه نزدیک به خاکستری شده بود.

و بعد شکست.

___________________________

بائوزی و ظرف مخصوص غذاهای بخارپز:

یوتیاو:


کوهستان پنج انگشت یه همچین مدلیه:


چپتر کوتاه و گوگولی بود ولی پریست بازم بیخیال شوک آخر خط نشد😐😂😂

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora