اگه "مرگ" هاویه ست، پس "زندگی" تقلا کردن بدون توقفه
****
این جواب باعث شد کونلوئن جونِ توی این خاطره از یه سمت و ژائو یونلان از یه سمت دیگه همزمان ساکت بشن.
یهو این بین، اینکه اون دسته آتیش رو بالاخره شنونگ عمدا انداخته بود یا نه، دیگه مهم نبود.
شنونگ مچ دست کونلوئن رو گرفت، و با چشمای پیر و گرفته ش به قبیلهی ارواح وحشی و بی تفاوت نگاه کرد، دو قدم جلو رفت. اون دیگه خیلی پیر شده بود، کونلوئن ناچار بود تا یکمی به پایین خم بشه، و با احتیاط به اون کمک میکرد، وقتی سرش رو پایین میاورد و به شنونگ نگاه میکرد، روی صورت کونلوئن یذره تیرگی داشت که به سختی حس میشد__پیر شده بود، این معنی رو میرسوند که داره میمیره.
کونلوئن جون هیچوقت "پیر شدن" و "مردن" رو تجربه نکرده بود، ولی اون دیگه از بدن شنونگ اون بوی رو به زوال بودن وحشتناک رو حس میکرد.
"حرفایی که بار آخر به نیووا زدم، بهشون گوش داده بودی؟" شنونگ پرسید.
کونلوئن جون اخم کرد: "کی حال داره به اون چیزای مرموزِ بی انتهای شماها گوش بده، فقط بگو الان باید چیکار کنیم؟ بطرزغیرمنتظره ای بازم بهم به نیووا اشاره میکنی، اگه اون بفهمه که شما بابابزرگ لرزیدی، و مهر و موم بزرگ فوشی رو سوزوندی، اگه ازت رو برنگردونه تعجب میکنم......تازشم از آتیش روح من استفاده کردی، واقعا منو تو مصیبت کشیدی."
شنونگ نگاهش رو به اون سوق داد: "اون اینکارو نمیکنه."
کونلوئن جون دوتا صدای هوم هوم اسرار آمیز درآورد: "درخواست مخالفت میکنم."
شنونگ سرفه ای از سر پیری و فرتوتی کرد: "زندگی و مرگ مسئله ی مهمیه، زندگی بدون نترسیدن از مردن، نباید به شوخی گرفته بشه، ولی اگه تو بتونی از چرخه ی مرگ و زندگی بیرون بپری، میتونی دیگه نترسی."
"من درستکارانه ایستادم و جایی هم نمیپرم، نیازیم به ترسیدن ندارم." کونلوئن جون به سردی مکالمه رو ادامه داد، "بنظرم تویی که باید بترسی__درسته، میوه ی داشنمو رسیده، این صدسال سرجمع دوتاش تونست برسه، یکیشو دادم به رفیق گربه م، یکی دیگه رو کنار گذاشتم بدم به تو، میتونه به عمرت صدسال اضافه کنه."
"خیلی ممنون." شنونگ لبخند زد، "درواقع من هم از مرگ نمیترسم، شیائو کونلوئن، تو متوجه نیستی، نه مرگ نه خاموشی نه خدا شدن، شاید وقتی ما همه مردیم، تو تازه بفهمی."
کونلوئن جون نگاه پر از تکبرش رو چرخوند، و همه طرف رو دید زد، بنظر میرسید که خیلی میخواد دنبال چیزی بگرده تا باهاش دهن عجیب غریب اون رو ببنده.
"امید خواهد بود." درنهایت، وقتی که اونا درحال رفتن بودن، شنونگ به قبیله ی ارواح که زمین رو پر کرده بودن نگاه کرد و گفت، "اگه حتی مکانی به این بی ثمری میتونه زندگی داشته باشه، دیگه وقوع چه چیزی غیرممکنه؟"
کونلوئن جون به اون کمک کرد و از زمین نه چندان هموار گذشتن، این جمله رو که شنید، اون سرش رو برگردوند به اون دوعضو قبیله ی ارواح که فاصله شون به اونا نزدیک بود نگاه کرد، که یکی سر اون یکی رو بین بازوهاش نگهداشته بود و میجویدش، فرد مقدس کوهستان داهوآنگ اخم کرد، و رک گفت: "خیله خب، مردک پیر، این چه زندگی کوفتی ای حساب میشه؟ بنظرم تو خیلی راحت پیر و هاف هافو شدی، اگه وقت داری بشین فکر کن باید چطوری این موضوع رو به نیووا بگی."
کونلوئن جون و شنونگ شی سرزمین بی حرمتی بزرگ رو ترک کردن، شن وی که در سکوت تماشاچی بود دست ژائو یونلان رو کشید: "بریم."
اون دوتا هم بدنبالشون بالا رفتن، شن وی این لحظه تازه گفت: "با هوش و ذکاوت تو، امکان نداشت که بشنوی و منظور شنونگ رو نفهمی، فقط حس کردی خیلی ایده ی عجیب غریبیه، درنتیجه باهاشون همراه نشدی."
ژائو یونلان مکث کرد، و پرسید: "پس......شنونگ میخواست چرخه ی تناسخ رو بسازه، تا جاییکه ارواح خاموش نمیشدن، میتونستن توی شش محدوده تناسخ پیدا کنن، زندگی تبدیل به مرگ، و مرگ تبدیل به زندگی میشد، این همون مفهوم’ بیرون ایستادن از مرگ و زندگی‘ که اون میگفت بود؟"
شن وی با صدای آرومی خندید: "شنونگ میخواست از یومینگ استفاده کنه، و در لبه ی مرگ حقیقی یین و یانگ رو فاصله بده، و چرخه ی تناسخ رو بنا کنه."
"و بعدش موفق نشد، وگرنه نیووا نمیخواست که بدنش رو برای مهر و موم بزرگ فدا کنه." ژائو یونلان گفت.
"میدونی چرا؟" شن وی متوقف شد، و چهره ش لبخند عجیبی رو نشون داد، صبر نکرد تا ژائو یونلان جواب بده، و خودش جواب داد، "چون قبیله ی ارواح روح ندارن." (ترکیب کلمه ی هون و پو (که قبلا مفصل درباره ش توضیح داده شده) معنی روح میده، چون درواقع هردوی اینا هستن که روح کامل رو شکل میدن.)
شر بزرگ فرد بدون روح......
"ما فقط هاویه، و فقط انرژی شر هستیم، اهمیتی نداره که رتبه چقدر بالا باشه، از بدو تولد تا نابود شدن، فقط بصورت غریزی میبلعیم,میدزدیم، و برای گوشت و خونِ تازه بیشترین میل رو داریم." شن وی برای اولین بار فهمید، که وقتی اون این کلمات رو میگفت، توی قلبش بطرز غیرمنتظره ای حس لذت بخشی داشت، اونجور حس لذت مثل زخم های بدنش که درعوض مشتاقانه فشارشون میداد، یا اینکه با چاقوی کوچیکی گوشت خودش رو تکه تکه میبرید، "برای من، چون توسط تو به خداوندی صعود کردم، تبدیل به یه غیرمتعارف شدم که نه آدم بود نه خدا نه شیطان و نه روح، یه غیرقابل توصیفِ یکتا توی جهان."
ژائو یونلان بدون هیچ حرفی موند.
شن وی به آرومی لبخند زد، از همون اول که ژائو یونلان نشون داد که میدونه که اونو گول زده، توی قلب شن وی مثل یه کپه یخ ساکن شده بود، همونجا سرجاش گیر کرده بود، همونجوری معلق بود، و باعث میشد تمام بدن اون احساس سرما کنه، نمیشد محصورش کرد، تا وقتی که اون این کلمات رو کامل گفت، و بطرز غیرمنتظره و معجزه آسایی حس کرد که بالاخره یجورایی خیالش راحت شده.
"اساسا کسی نیست که کاملا بتونه بگه که قبیله ی ارواح بالاخره چی هستن، شاید ما یه گونه از هاویه هستیم، فقط هاویه ای که میتونه بدوئه و حرکت کنه نه بیشتر. اون جمله ای که گویی میِن گفته هم درسته، خود’ مرگ‘ شعله ور شد و به جوشش دراومد، و ما این’ موجودات زنده‘ که نه زنده ایم و نه مرده رو بوجود آورد، درواقع هم چیزیه که اشکال و اشتباه یین و یانگه." لبخند شن وی کمرنگ شد، چرخید و به صورت ژائو یونلان نگاه کرد، و صداش رو نرم و صمیمانه کرد، "ولی تو مصرانه بدون اعتنا کردن به خطر خواستی منو از راه به در کنی، میدونی چیزی که از راه به در کردیش چیه؟ میدونی این خیلی خطرناکه؟"
ژائو یونلان اون رو از پشت سر بغل کرد: "هی، اصل موضوع رو بهم بگو، نمیخوام به این چرندیات گوش بدم."
گرمای بدن انسان بدنبال آغوش اون پخش شد، یجور گرما مثل آدمی که قفسه ی سینه ش از سرما بی حس و منجمد شده و اولین قلپ کانجی داغ رو میبلعه، و تقریبا باعث لرزیدن آدم میشه.
شن وی لحظه ای ساکت موند، بعد دستش رو دراز کرد دوتا دستایی رو که روی سینه ش قرار گرفته بودن رو گرفت، و بعد از اون گفت: "کوهستان بوژو سرنگون شد، بهشت سقوط کرد و زمین ترک گرفت، حادثه ای که جنگ انسان ها,گابلین ها,شمن ها رو متوقف کرد. آسمون سوراخ شد و بارون پیوسته ای بارید، اون بارون ارواح کینه توز توی هوا رو شست، و روی زمین جا گرفتن، یه پر سبزه هم رشد نمیکرد، و ده ها هزار میلیون از قبیله ارواح زیرزمین از توی ژرفا بالا خزیدن......اینا رو باید توی داشنمو دیده باشی. اولین باری که دیدمت، درواقع باید جایی باشه که متولد شدم، ولی تو خیلی دور ایستاده بودی، و راضی نبودی یه قدم هم بهم نزدیک بشی، انگار که من یه چیز کثیف بودم. چشمای من کامل باز نبودن، و فقط بطور مبهم یه سایه با لباس سبز رو دیدم."
شن وی چشم هاش رو بست، چونه ش رو به آرومی روی دست ژائو یونلان مالید، و با صدای یکم آرومی گفت: "ولی وقتی من متولد میشدم به نسبت برادرم خیلی بی رحم تر بودم، و قبیله ی ارواحِ هم قبیله م رو بیشتر بلعیدم، اون زمان دیگه توانایی شنیدن داشتم، و تونستم مکالمه ی تو و شنونگ رو به وضوح بفهمم، درنتیجه من و اون متفاوتیم، من از بدو تولد میدونستم که خودم چه چیزیم. من همه جا رو دنبال تو گشتم، و توی مسیر وسوسه م نسبت به گوشت و خون موجودات زنده رو تحمل کردم، و مثل قبل فقط اونجور چیزایی رو که از زیرزمین بیرون میخزیدن رو میخوردم......من فکر میکردم که قبیله ی ارواح درست مثل من تهوع آورن."
"من از اول تا آخرش همش میخواستم ازت بپرسم، چی زندگی به حساب میاد." شن وی حس کرد دستای ژائو یونلان که بغلش کرده بودن بیشتر و بیشتر محکم شدن، "و بعد من بالاخره تویی که آماده میشدی تا به پنگلای بری رو کنار جنگل هلو ملاقات کردم......و انتظارش رو نداشتم همینکه ببینمت، اون حرفایی که کنج لبم اومده بودن، درنهایت بطرز غیرمنتظره ای یه جمله ش رو هم نتونستم بپرسم."
"به پنگلای میرفتم که چیکار کنم؟" ژائو یونلان با صدای خفه ای پرسید.
"درمیان سه کوهستان مقدس زمان آغازین، بوژو دیگه فروپاشیده بود، و کونلوئن برای تمام خدایان منطقه ی ممنوعه شده بود، که انسان های عادی نمیتونستن بهش برسن، فقط پنگلای میتونست از موجودات زنده ی روی زمین محافظت کنه، ولی موجودات زنده خیلی زیاد بودن، بین سه قبیله نهایتا فقط دوقبیله میتونستن بالا برن، و اونا که باقی میموندن فقط میتونستن منتظر بمونن نیووا سنگ پنج رنگ رو بگدازه و بهشت رو تعمیر کنه، و خودشون رو تسلیم خواست بهشت کنن." وقتی شن وی تا اینجا گفت، یهویی مکث کرد، "من از این عبارت تسلیم خواست بهشت شدن متنفرم."
"پس اونا اینجوری بیشتر گیر یه شرایط احمقانه تر نیوفتادن؟"
شن وی گفت: "شنونگ فکر میکرد تو بعنوان فرد مقدس کوهستان، لطف خاصت رو به دو قبیله ی شمن ها و گابلین ها نشون میدی، و اهمیتی به رها کردن قبیله انسان ها نمیدی، دراصل میخواست شخصا همراه ژوآن شو از کوهستان بالا بیاد تا با تو ملاقات کنن، انتظار نداشت که بفهمه تو فقط زیرپای پنگلای یه آرایش بچینی. تو زیرپای پنگلای یه محراب پیشکشی ساده رو برپا کردی، که توش سر چییو رو شامل میشد، و درست وسط مسیر کوهستان رو باهاش مسدود کردی. قبیله گابلین همیشه نسبت به چییو بعنوان جدشون احترام میذاشتن، و درست همون لحظه زانو زدن و ادای احترام کردن، قبیله انسان ها بعد از شوآن یوئَن امپراطور زرد خودشون(شوآن یوئن اسم فرعی و غیررسمی امپراطور زرد)، به چییو بعنوان خدای جنگ احترام میذاشتن، به همین دلیل امپراطور ژوآن شو قدم های قبیله انسان ها رو متوقف کرد، و بهشون دستور داد پشت سر قبیله ی گابلین ها بایستن، تعظیم کنن، و همراهش ادای احترام کنن. فقط قبیله شمن ها کاملا نادیده گرفتن، اونا درگیر بحث و اعتراض برای موقعیت بالای کوهستان بودن، و با بی احترامی ادای احترام نکردن، اهمیتی ندادن و مستقیما از کنار سر چییو رد شدن. قبیله شمن تازه رد شدن، که سر چییو ناپدید شد، و از توی پوچی تبدیل به مسیر حقیقی کوهستان شد، قبیله ی شمن ها که دیگه رد شده بودن درعوض توی ژرفای پنهان شده زیرپای کوهستان گیر افتادن."
معلوم شد به این خاطر بود که قبیله گابلین تا به امروز از کوهستان بوژو مدح سرایی میکردن، این قبیله ی گابلین بود که درحقیقت جایگزین قبیله شمن ها شد، روزی که تو شرایط هرج و مرج زمان نخستینِ سرزمین جا پا محکم کردن، و از اونجا به بعد با قبیله ی انسان ها شراکت برابری داشتن......حتی با اینکه این شراکت برابر سال های زیادی طول نکشید.
"تو همراه با من تمام مسیر سرزمین آشفته ی پر از مردم گرسنه و مصیبت زده رو رفتی،" شن وی گفت، "از کونلوئن تا جنگل هلو، دوباره از جنگل هلو تا پنگلای، از دنیای انسان ها ذره ذره رد شدیم، انسان ها رو نجات دادیم، قبیله ارواح که انسان ها رو میخوردن رو سر بریدیم، همینطور درگیر جنگ بین قبیله های مختلف شدیم، ما قبیله ی ارواح همیشه به دیگران بعنوان هدفی برای بلعیدن نگاه میکردیم، و هیچ مفهومی از ’هم قبیله ای‘ نداشتیم، من اون زمان چیزی نمیفهمیدم، و فقط بعضی وقتا فکر میکردم اینکه تو فقط میکشی و نمیخوری یجور حروم کردنه، و تو ساکت و ساکت تر میشدی."
"بریم، از کوهستان بالا میریم." شن وی چرخید، و کمر ژائو یونلان رو گرفت، ژائو یونلان حس کرد جلوی چشماش نور و سایه بهم پیچیدن، دونفر خیلی سریع زیرپای کوهستان جاودانه رسیدن، بعد شن وی پرید، و تو کسری از ثانیه ژائو یونلان رو مستقیما به بالای قله کوهستان پنگلای برد.
درخشش نور رعد رو ندید، فقط آسمون گرفته ای که مثل این بود که انگار فورا میخواد سقوط کنه، بارش بارون ابر و مه لایه لایه رو به جنبش درمیاورد، توی رطوبت یجور بوی گندیدگی غیرقابل بیانی رو به همراه داشت.
ژائو یونلان روی قله نیووا رو دید، اون به تنهایی دم ماری بلندش رو میکشید، و بدنش بین دریایی از ابرها بود، کونلوئن جون همراه با پادشاه نوجوون ارواح بیرون دریای ابرها ایستاده بود، و از دور به اون نگاه میکرد.
کونلوئن جونِ این لحظه با اونی که ژائو یونلان اولین بار تو سرزمین بی حرمتی بزرگ دیده بود، انگار تغییر کرده بود و خیلی بزرگتر شده بود، اون یکم باریک اندام شده بود، دراصل چهره ش خطوط ظاهری عمیقی رو نشون میداد که یکم رنگ پریدگی و استخونی بودن غیرقابل بیانی داشت، نگاهش واضح و مصمم بود، که روی استخون تراشیده ی ظریف گونه هاش بطور بخصوصی آشکار بود.
نیووا یهویی سر چرخوند، چهره ی زیباش هنوز همراه با رنگ غم و نگرانی بود، اون گفت: "کونلوئن، اگه شنونگ اشتباه کرده باشه چی؟ اگه واقعا ما اشتباه کرده باشیم چی؟"
کونلوئن جون دوتا دست هاش رو توی آستین هاش برد، آستین های بلند و جامه ی اون تو وزش باد به بالا و پایین پرواز میکردن، اون با آرامش گفت: "اهمیتی نداره، اونجوری هم با مرگمون جبرانش میکنیم، میمیریم تا به فضیلتی برسیم. بعدا تا توی سرزمین آشفته ی وضعیت نخستین یبار دیگه فردی مثل پنگو تو لحظه ای تاریخی به پا میخیزه,یه مدل قدرتمند تر و با نیرویی بیشتر، اون مسیر اشتباه ما رو بعنوان درس عبرت قرار میده، و کاری که ما نتونستیم تموم کنیم رو به پایان میرسونه."
نیووا آه کشید، و ابروهاش به آرومی از هم باز شدن: "حرفت اشتباه نیست، شنونگ تاحالا یبار اشتباه کرده، امیدوارم دوباره برای بار دوم اشتباه نکنه، ولی......اگه اون اشتباه کنه، ما هم نمیتونیم به عقب برگردیم__تو واقعا خیلی بزرگ شدی، باعث میشی حس کنم، حتی اگه من بمیرم هم، بعدش میتونم این دنیا رو تو دستای تو بسپارم."
حرف های فرد مقدس دوران نخستین هم وزن با طلا و یشم بود، وقتی حرف های اون فرود اومدن، کونلوئن جون دیگه تونست اون فشار عظیم رو احساس کنه، که بدون هیچ حائلی روی شونه های اون کوبیده شدن، ولی اون بدون حرکت و تکون خوردن مونده بود، حتی پادشاه ارواح پشت سرش حالت عجیب اون رو احساس نکرد.
و کونلوئن جون نفس عمیقی کشید، کف دست صافش رو دراز کرد، و بارون خیلی ظریفی که از آسمون میبارید رو گرفت، و اون تجربه ی ظریف رو درک کرد......زمین و آسمون سنگینی که روی بدنش فشار میاوردن.
"درواقع من این روزا، یهویی یه مسئله ای رو فهمیدم__قبیله ی انسان ها به این کوچیکی و ضعیفی، تمام زندگیشون از حرص و کینه و جهلشون خلاص نمیشن، شش اندام حسی شون پاک نیست، احمق و کم بصیرتن، بی رحمن و آماده ی جنگیدنن، چرا تو بخاطر ساخت این مخلوقات بدردنخور فضیلت و شایستگی ای به این بزرگی گرفتی، چرا بهشت بارها و بارها قبیله ی انسان ها رو انتخاب کرده؟" کونلوئن جون چشم هاش رو باریک کرد، و به فاصله دور که دریای ابرها به بالا و پایین شناور بودن، و سنگ پنج رنگی که به مبهمی بین دریای ابرها ظاهر شده بود خیره شد، "حالا فهمیدم، قبیله ی انسان ها واقعا با بهشت و زمین,با ما چیز کاملا مشابهی هستن."
گوشه های لب نیووا یکم حالت لبخند رو نگه داشتن: "چطور دقیقا مشابهن؟"
"انسان ها از وقتی متولد میشن از همون اولش، میدونن که قراره بمیرن، و هر یه روزی که میگذره، فاصله شون یه قدم به مرگ نزدیک تر میشه، اهمیتی نداره که قهرمان و شخصیتی بلندمرتبه هستن، یا فردی پست و ضعیف، چند ده سال مثل ابری شناور ناپایداره، و تو یه بشکن زدن از هم میپاشه، تمام مسیر ها به یه نقطه ختم میشن، اونا انگار متولد شدن، برای اینکه قرار باشه بمیرن."
کونلوئن جون به آرومی لبخند زد: "ولی نگاه کن، اونا توی هر روزِ زندگی کردنشون، با تمام تلاششون تقلا میکنن، برای لباس گرم پوشیدن و غذای کامل خوردن,برای قدرت,برای دارایی و مالکیت، برای احساسات,برای اینکه بتونن بازم یه روز بیشتر زنده بمونن,و برای تمام چیزایی که تو میتونی فکرشونو بکنی، و بعد از دفعات بیشماری با چنگ و دندون فرار کردن، بعدش درنهایت توی یبار تقلا کردنشون خسته میشن و میمیرن."
"حرفایی که گفتی، من نفهمیدمشون." این لحظه، پادشاه نوجوون ارواحِ کنار کونلوئن با شن وی ای که کنار ژائو یونلان بود یهو همزمان دهن وا کردن، به گوش ژائو یونلان که رسید، ترکیب صدای واضح نوجوون و لحن آروم و عمیق مرد تبدیل به یجور دونوازی عجیب شده بود، و باعث شد اون یهویی یجور حس شخصا توی صحنه حضور داشتن رو داشته باشه، و خودش با وهم کونلوئن جون قابل تشخیص نباشه.
یهویی یه جمله ی غیرقابل توصیف تو مغز ژائو یونلان ظاهر شد، و اون نتونست طاقت بیاره و ناخواسته چیزی گفت، که با صدای کونلوئن جونِ چندین هزار سال پیش باهم منطبق شدن: "مهر و موم کردن قبیله ارواح، چیز غیرمنصفانه ایه، ولی گناه کشتار و ریشه کن کردن قبیله شمن ها وقتی که توسط من گیر افتادن,که بعد تمامشون توسط سیل عظیم برده شدن، دیگه روی منه، من احساس گناهی توی قلبم ندارم، و بدون ترس سرزنش ها رو تحمل میکنم. اگه تناسخ و زندگی ابدی ای که شنونگ گفته کامل ساخته نشه، اگه ما شکست خوردیم، اگه ما اشتباه کردیم، اگه ما مصیبت و عذاب بیشتری رو بوجود آوردیم......اون فقط یبار دیگه تلاش و تقلای ما بوده، اگه ما بمیریم، خدایان نسل جدیدی وجود خواهند داشت که متولد میشن، اونا مثل ما خواهند بود، و برای زندگیِ جاودانه تلاش دیگه ای میکنن، حتی با اینکه ما همه به خوبی باخبریم، که جاودانگیِ مطلق چیزی نیست که وجود داشته باشه، و مثل انسان ها درنهایت یه مرگ خواهیم داشت."
کونلوئن جون یهویی سرش رو چرخوند، و به سمت پادشاه نوجوون ارواحِ پشت سرش نگاه کرد، بعد نگاهش دوباره از روی بدن اون لغزید، و انگار روی ژائو یونلانِ چندهزار سال بعد جا گرفت، حتی اگه اون چیزی هم نمیدید، ژائو یونلان هنوزم یجور توهمی رو داشت......که اون و خودش جدای از ژرفای زمان و مکان روبروی هم ایستادن.
"اگه ’مرگ‘ هاویه ست، پس’ زندگی‘ تقلا کردن بدون توقفه." کونلوئن جون به این اشاره کرد، و به آرومی کنج لبهاش رو کشید، و یه لبخند خالی رو نشون داد، چال محو روی گونه هاش ظاهر شدن، لبخندش مثل بچه ها بود، و نگاهش درعوض مثل فردی سالخورده.
"نیووا،" اون گفت، "تو اول برو، من هستم، نیازی نیست نگران مسائل پشت سرت باشی."
ژائو یونلان درنهایت مکالمه ی کامل رو شنید، همینطور فهمید که شن وی چطور این بخش زاری کردن برای وضعیت جهان و افسوس خوردن برای سرنوشت انسان ها رو انتخاب کرد و چندتا کلمه رو ازش برید، و گذاشت تا به مفهومی کاملا متفاوت تبدیل بشن.
نیووا عمیقا به کونلوئن جون نگاه کرد، سنگ های رنگی درخشیدن، و دستهای از سنگ های درخشان مثل رنگین کمون تو افق اوج گرفتن، صدای غرش بوجود اومد، و با ابرهای ضخیم و سنگین به هم برخورد کردن، رعد و برقی که آسمون و زمین رو میلرزوند زد، افراد وسط مسیر کوهستانی با گابلین ها همگی نتونستن دربرابر تعظیم و ادای احترام کردن طاقت بیارن، رعد معلوم نبود چقدر زد، تازه متوقف شد، و باز چندین ماه گذشت، که ابر پوشن از هم باز شدن، و ابرهای خوش یمن شروع کردن به جمع شدن، خورشید یبار دیگه توی آسمون پدیدار شد، و اشعه هاش روی زمین گستردهی پر از بی ثمری,و نابود شده از جنگی که همه جا رو فرا گرفته بود جا گرفت. (ابرهای پوشن لایه ای از ابرهای خاکستری که بصورت پتویی و هموار و لایه هستن. بصورت توده متراکمی از بخار آب به شکل مه دور از زمین که قطرش در همه جا یکسانه، از ابرهای پوشنی ممکنه بارون بصورت نم نم یا برف روشن و ریز بباره.)
بدن نیووا که توی دریای ابرهای پنگلای آروم و ساکت بود یهو از هم پاشید، سه روح جاودانه ش دوباره مهر و موم بزرگ رو تکمیل کرد، و بدنش تبدیل به هوتو شد، هفت روح فانیش توی ده ها هزار رود و هزاران کوهستان جای گرفت، و باعث شد جوونه های نرمِ سبزه ی ظریف از توی فاصله ی سنگ ها سبزی تازه ای رو به نمایش بذارن.
شنونگِ فرتوت معلوم نبود کی تا قله ی کوهستان بالا اومد، و به کونلوئن جون گفت: "منم دارم میرم."
حرفش که تموم شد، بدنش روی زمین افتاد، که خشک و مرده بود، روح الهی سرکوب شده توسط بدن انسان سوت کشید و از کوهستان مقدس به زیرزمین فرو رفت، و تبدیل به چرخه ی تناسخ شد، ارواحی که توی آسمون گیر کرده بودن و روز رو از شب تشخیص نمیدادن انگار که توسط چیزی کشیده شدن، و همگی بدنبال اون رفتن، زمین به آرومی لرزید، که توسط درفش کوهستان و رودخانه که داخلش فرو رفته بود و تحت کنترل داشتش بود، ساعت آفتابی تناسخ روی سنگ سَن شِنگ شروع کرد به چرخیدن، و قلموی فضیلت و شایستگی که از ارتفاع زیادی از درخت فضیلت و شایستگی آویزون بود، شناور بدنبال هزار ژانگ آب وانگ چوعَن بیرون اومد، و هردوی شایستگی و ناشایستگی هر روحی رو ثبت کرد. (سنگ سَن شنگ به معنی سنگ سه زندگی، شامل زندگی حال گذشته و آینده، قبلا درباره افسانه ش توضیح داده شده.)
"هنوز آخریش کمه." کونلوئن جون به آرومی گفت، این لحظه آسمون بالای سر اون یهو از فاصله ی ده هزار لی پوشیده از ابرهای سیاه ضخیم و سنگین پوشن شد، در بین رعد و برق، انگار خدای رعد از بالا ترین بهشت داشت سقوط میکرد، "آتش روح من سرزمین بی حرمتی بزرگ رو روشن کرده، و از توی زمینِ سوخته قبیله ارواح بیرون اومدن، بدون اهمیت رها کردنشون، و بنا به خواسته های خودخواهانه تصمیم به رها کردن قبیله ی ارواح، واقعا جرم جدی ایه__ولی من هنوزم یچیزی هست که تمومش نکردم."
ژائو یونلان دید که اون خون قلبش رو بیرون میکشه، و تبدیلش به فتیلهی فانوس میکنه، و باز بدنش تبدیل به پایه ی فانوس میشه، یهو حس کرد که خودش این مسائل رو میدونه، نه فقط بخاطر چیزایی که از داشنمو,از سنگ مهر و موم بزرگ دیده، بیشتر......اونا واقعا اتفاق افتاده بودن، و اون فقط مدتی اونا رو یادش نمیومد فقط همین.
تا اینجا، چرخه ی تناسخ درنهایت تکمیل شد، زندگی و مرگ تبدیل به چرخه شد، و از اون ببعد هیچ مرگ و هیچ زندگی ای نبود.
روح ازلی کونلوئن به بیرون تراوش کرد، و نسیم کوهستانی همراه خودش صدای گریه های پادشاه کوچیک ارواحی رو آورد که صداش گرفته بود، همراه با هم به پایین هوآنگ چوئَن رفتن، و از مهر و موم بزرگ نگهبانی دادن.
ژائو یونلان به سمت شن وی چرخید: "پس بعدش چی؟ چرا تو گفتی تو و شنونگ نمیتونین باهم زیر یه آسمون باشین؟"_____________________
خب این آخر ماجرای امروز ما بود😊 حالا میخوام حرفایی که گذاشته بودم برای آخر رو بگم.
یکسال پیش وقتی این موقع داشتم کارمو برای اولین بار شروع میکردم خیلی مردد بودم و همش نگران بودم که کارمو خراب کنم مخصوصا اینکه تنها بودم و این ترسمو بابت خراب کردن کار بیشتر میکرد، یا میترسیدم که مثل تمام چیزایی که یه زمانی دوسشون داشتم وسط کار ولش کنم، ولی هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم و انقدر پیشرفت کنم.
اوایل کارم اونقدرا عالی نبود، اولین باری بود که ترجمه میکردم و اولین باری هم بود که یه کاری رو برای دیگران آماده میکردم ولی به مرور زمان طوری پیشرفت کردم که حتی همین الانشم برای خودم قابل درک نیست
و قطعا هیچکدوم از اینا بدون بودن شماها اتفاق نمیوفتاد
تک تکتون چه اونایی که از همون اوله اوله کار باهام بودن چه اونایی که جدید اومدن همتون برام عزیزین و وجودتون برام با ارزشه و من واقعا خوشحالم که اون زمان از پابلیش کردن کار پشیمون نشدم و این باعث شد تا شماها رو پیدا کنم
تو این یه سال دوستای خوبی از بین شماها پیدا کردم و همینطور یه خانواده از توی این رمان و بنظرم بدست آوردن همین چیزا برام میتونه کافی باشه
خیلی دلم میخواست میتونستم چندتا چپتر بیشتر هم آماده کنم تا از این بخش ماجرای رمان بگذریم و بعبارتی وسط کاری گیر نیوفتین ولی همین تعداد از دستم برمیومدو در آخر یبار دیگه میخوام از تک تکتون بخاطر بودنتون و حمایتاتون تشکر کنم❤❤❤
قرار😐 نبود که انقدر حرفام طولانی بشه😐😅😅
خلاصه که خیلییییییی مرسی از همتووووووووون❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه سالگیمون مبارک باشه😄😄❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
VOUS LISEZ
Guardian (Persian Translation)
Roman d'amourترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...