چپتر۲۵؛ درفش کوهستان و رودخانه

494 97 25
                                    

کشمکش بین غریزه و علت، داشت اونو عذاب میداد و به سرعت میکشتش.

****************

شن وی یکی از دستاشو دراز کرد، پیشونی ژائو یونلان رو لمس کرد: "یکم تب داری، هنوز اینجا وایسادی چیکار کنی؟ زود خوب خودتو با لحاف بپوشون."

ژائو یونلان با حرف اون، همون لحظه فهمید سرش یکم سنگین شده، داشت غش میکرد که اون گرفتش و به داخل اتاقش برد.

شن وی براش آب گرم آورد، داروی ضد التهاب و دارو معدش رو همزمان روی پاتختیش گذاشت، با صدای نرمی گفت: "بعد اینکه خوردن داروهات تموم شد دوباره یکم بخواب، نیاز نیست حواست به من باشه، من میرم برات یچیزی برای خوردن درست کنم."

ژائو یونلان تو ذهنه بهم ریختش فکر کرد: اگه با خوشحالی خودش وارد لونه ی گرگ بزرگ خاکستری بشه و خودشو بشوره و تمیز کنه، گرگ بزرگ خاکستری میتونه سرشو بزاره و به خواب عمیقی بره؟

اون گرگ وحشتناک قطعا دندونای عقلش باعث میشن صورتش ورم کرده بنظر بیاد.

ولی نمیدونست تب بود که گیجش کرده بود، یا توی داروی ضد التهاب خواب آور داشت، به دقیقه نکشید، ژائو یونلان واقعا به خواب رفت.

شن وی مدتی رو کاملا صرف مرتب گذاشتن چیزایی که برای اون آورده بود کرد، همشو تو یخچال خالی ژائو یونلان تا بیشتر از نصف چپوند، دوباره آشپزخونه رو گشت، فهمید اون اینجا، از دیگ کوچیک سفالی گرفته تا اجاق بزرگ وارداتی، تمام چیزایی که ینفر میتونست نیاز داشته باشه، همشون از برند جدید بودن، حتی برچسبشونم کنده نشده بود.

شن وی فکر کرد، دیگ سفالی کوچیک رو بیرون آورد، تمیز شستش و یه گوشه گذاشتش، بعد بدون عجله مواد لازم رو بخوبی آماده کرد، یه دور جوشوندشون، دوباره روی حرارت کم گذاشتش، تا با ادویه آروم آروم بجوشه.


بعد تموم کردن اینکارا، شن وی دستاشو شست، دستاشو روی بخاری گرم کرد، به آرومی و بیصدا داخل اتاق رفت، ژائو یونلان تا حالا به خواب رفته بود، شن وی به نرمی دست اون رو که بیرون اومده بود رو زیر لحاف چپوند.

اون کنار ایستاد، سرشو پایین آورد، مخفیانه و در سکوت برای لحظاتی ژائو یونلان رو تماشا کرد، بعد مدت طولانی ای با احتیاط زیاد دستشو دراز کرد، موهای اون رو نوازش کرد، موهای ژائو یونلان خیلی نرم بودن، مطیعانه دور انگشت اون پیچیده میشدن، شن وی در ادامه یه لحظه صورت اونو به نرمی لمس کرد، بعدش فورا خیلی سریع عقب کشیدش، اون نفس عمیقی کشید، چشماشو بست، در سکوت انگشت خودشو بوسید، برای یلحظه احساس صمیمیت(نزدیکی) بی ریایی کرد.

شن وی نمیدونست دیشب چطور خونه ی ژائو یونلان رو ترک کرد، اون تمام مدت گیج بود، همینطور نمیدونست که چقدر دور رفته، تا اینکه احساس بی حسی و لرزیدن رو توی حرکت ماهیچه هاش حس کرد، اون احساسی که داشت مثل پروانه ای بود که یهو سرنوشتشو فهمیده، از تمام جونش مایه میذاره تا جلوی خودشو بگیره و خودشو تو شعله های آتیش نندازه، ولی کشمکش بین غریزه و علت، داشت اونو عذاب میداد و به سرعت میکشتش.

اون انقدر از عذاب کشیدنش عذاب میکشید، که فقط یه شب دووم آورد.

اون مریضه، کسی نیست که مراقبش باشه، من فقط تا وقتیکه برم ببینمش خیالم راحت نمیشه......همینطور بالاخره این کاریه که یه دوست میکنه، شن وی اینطوری با خودش حرف میزد، ولی اینکه دقیقا موضوع چی بود، کسی جز خودش توی قلبشو نمیدونست.

شن وی به خودش خندید، خم شد و کت ژائو یونلان که بالاخره دوباره روی زمین افتاده بود رو برداشت، تا زد و مرتب روی صندلی گوشه گذاشت، این لحظه متوجه یچیزی که روی زمین رها شده بود شد، یه سینی چینی، کنارش خاکستر عود سوخته و مصرف شده بود.

شن وی انگشتشو چرخوند و خاکستر عود رو بالا آورد و تو دستش مالوند، وقتی دوباره روی زمین ریختن، خاکسترای قهوه ای شناور سفید شدن، مثل اینکه کسی انرژی داخل چوب رو جذب کرده بود.

"یین چا؟" اون دستشو روی عینکش قرار داد، سرشو بلند کرد و به سمت پرده ی پنجره که کشیده شده بود و بهم چفت شده بود نگاه کرد، دوباره اخم کرد، سرشو پایین آورد، نمیدونست چه اتفاقی افتاده.

ژائو یونلان این حسو میکرد که خوابش خیلی راحت باعث شد هوشیاریش رو از دست بده، دوباره چشماشو باز کرد، نور خورشید دیگه از پرده های پنجره ش رد میشد، بدنش عرق کرده بود، لحافی که به سختی بهش چسبیده بود رو از بدنش کنار زد، کاملا احساس مریضی میکرد، سرش یکم گیج میرفت، اون یلحظه دراز کشید، بوی قوی ای که بلندش کرد این بو عطر غریبه ی غذا بود، ژائو یونلان از جا پرید، یهو صاف نشست.

اون دید شن وی روی مبل کوچیک نه چندان دوری نشسته، صاف و ساکت و آروم کتاب محبوبی درباره چیزای ماورایی رو مدت طولانی ای ورق میزد، اون با دقت زیادی کتاب رو نگه داشته بود، چشم و ابرو هاش به زیبایی یه نقاشی بود، زیبایی غیر قابل بیانی داشت، ژائو یونلان مدتی کاملا با گیجی اون رو تماشا کرد.

صدای حرکت کردن که شنیده شد، شن وی سرشو بالا آورد و به اون لبخند زد: "بیدار شدی، یکم بهتر نشدی؟"

ژائو یونلان انگار یکم ذهنش هنوز کاملا هوشیار نشده بود سرشو به بالا و پایین تکون داد، شن وی دستشو دراز کرد و روی پیشونی اون قرار داد، بالاخره جوونه و بنیه ش خوبه، از خواب که بیدار شد و عرق کرد، فورا تبش پایین اومد، دوباره پرسید: "معدت چطوره؟ هنوز درد میکنه؟"

ژائو یونلان سرشو به چپ و راست تکون داد، اون این لحظه فهمید، لباساش که به سادگی پخش و پلا شده بودن همشونو شن وی مرتب و تمیز تا زده بود، و کنار تخت اون گذاشته بود، دستشو دراز کرد و لمسشون کرد، بنظر میرسید که روی بخاری گرم شدن، هنوز گرم بودن.

"من بخاری حمومو روشن کردم، تو خیلی عرق کردی، برو حموم کن، بعدم لباساتو عوض کن، من از آشپزخونت استفاده کردم تا یچیز ساده برای خوردن درست کنم."

ژائو یونلان یه کلمه هم نگفت، ساکت لباساشو گرفت و رفت حموم.

حتی اگه اون بتونه روزاشو با بیخیالی بگذرونه، این زمان ولی مثل رویا بود، توی قلبش یهو یجور احساس لطیف بوجود اومد. ژائو یونلان خیلی وقت پیش از خانوادش فاصله گرفته بود، دیگه عادت کرده بود برای مهمونی شام بیرون بره شایدم بدون دردسر اضافه یه روز غذای حاظری سفارش میداد، اون تقریبا تو عطر غذا بیدار شدن رو فراموش کرده بود، چه برسه ینفر اصرار به شستن صورت و آب کشیدن دهنش کنه.

اون شستشو و حموم کردنش که تموم شد لباسشو عوض کرد، شگفت زده شد که فهمید، خونه ی مثل سگ دونیش دیگه تمیز و مرتب شده بود، پرده هایی که تا وقتی خودش خونه بود سال به سال کنار نمیرفتن کنار رفته بودن و دو طرف آویزون شده بودن، پنجره انگار تازه باز شده بود و هوا رد میشد، دمای هوا توی خونه یکم پایین بود، ولی هوایی که جریان داشت باعث نمیشد که حس بدی دست بده.

ژائو یونلان گیج شد، بطرز معجزه آسایی یجورایی یکم شرمنده شده بود. اون وارد آشپزخونه شد، تماشا کرد که شن وی چاپستیک بامبویی ای که اون خریده بود و هیچوقت استفاده ش نکرده بود رو از داخل آب جوشونده بیرون آورد، با آب سرد آب کشیدش و یه گوشه گذاشتش، دوباره سرپوش قابلمه رو برداشت، با ملاقه طعمش رو مزه کرد، رایحه قوی از داخل دیگ پیچ و تاب خوران بیرون اومد، ژائو یونلان یهو متوجه شد یکم گشنشه.

اون حس میکرد تو قلبش انگار یه سیم داره، که ینفر نه نرم و نه محکم حرکتش میده، به هیچ عنوان خشن نبود، ولی موندن صداش میتونست طنین انداز باشه.

"من برای امشب در اصل دوتا بلیط تئاتر گرفته بودم، میخواستم با تو برم غذا بخوریم و بعدش بریم فیلم ببینیم." ژائو یونلان یهویی گفت.

شن وی سرشو بلند کرد و به اون نگاه کرد، شعله رو خاموش کرد، در ادامه دوتا بشقاب از غذای خونگی ساده ش برداشت، برنج و سوپ رو گرفت، ژائو یونلان رو وادار کرد: "کمکم کن ببرمشون."

ژائو یونلان با تنبلی رد شد و رفت، غذا رو گرفت و روی میز کوچیک غذا خوری گذاشت، لبخند زد: "درنهایت حالا که فکر میکنم تو با من اومدی خونم و حس خیلی خوبی دارم، یهو دیگه دلم نمیخواد که برم."

"شب سرده، درواقع بهتره که نری بیرون." شن وی درحالیکه به اینور و اونور نگاه میکرد با اون حرف زد. (معنی عوض کردن بحث رو هم میده)

ژائو یونلان طرف دیگه میز نشست، با چشمای براق به اون نگاه کرد: "اَی، حرفام واقعین، شن وی، اگه تو بهم جواب بدی، من فردا اینجا رو میفروشم، با یه خونه بزرگ تو همسایگی مدرستون عوضش میکنم."

از شن وی صدایی درنیومد.

ژائو یونلان به حرفش ادامه داد: "من قبلا هیچوقت به خریدن خونه فکر نکرده بودم، فکر میکردم بار سنگینیه، حالا یهو این جمله که میگن رو متوجه شدم: اگه میخوای ینفرو بعنوان زنت بگیری، باید از طلا براش یه خونه درست کنی تا اونو مخفیش کنی." (توی چین باوری که رایجه اینا که مردا معتقدن توسط دخترا رد میشن اگه نتونن نشون بدن که میتونن تامینشون کنن. البته بنظر مرتبط با یچیز تاریخی چین هم هست که پادشاهی از سلسله هان اینو به ملکه ش وقتی بچه بودن گفته. در ادامه اشاره کنم که: وقتی یه باتم باورش شده تاپه!!😂😂😂)

این مخ زدن بی ریا/عریان بود، شن وی به سختی از نگاه اون دوری کرد: "غذاتو بخور، یکم دیگه سرد میشه."

ژائو یونلان یهو از اون سمت میز دستشو دراز کرد، پشت دست شن وی رو گرفت: "با اینکه خیلی اینطور بنظر نمیرسه، ولی حرفام جدین."

دست شن وی مثل قبل سرد بود، ژائو یونلان نتونست طاقت بیاره و تو کف دستش گرفتش، ولی حس کرد طرف مقابل یهو به شدت لرزید.

شن وی یهو سرشو بالا آورد، نگاهش مثل گرما و صمیمیت معمول نبود، تقریبا مثل فشار و اضطراب، از دید ژائو یونلان، غیرمنتظرانه همراه با یکم خشونت بود، شن وی با یجور نگاه به اون مدتی خیره شد، فورا بعدش از توانش استفاده کرد و از اون دستشو درآورد، با لحن آرومی گفت: "زن بگیر و بچه دار شو درستش اینه، تو هنوز جوونی، نباید هیچوقت به نظام طبیعی منطق انسانیت بی اهمیت باشی." (اون نظام طبیعیه فلان یچیزی تو مایه های خواست خدا هم معنی میده.)

ژائو یونلان از این برچسب سیاستی که خورده بود دچار سرگیجه شد، گیج موند: "نه، نظام طبیعی منطق انسانیت چه کوفتیه؟"

شن وی در جواب سوالش پرسید: "تو تمام روز اینجوری با یه مرد باشی بعدا چطور به خانوادت توضیح میدی؟ اگه خون خانوادت تو نسل تو متوقف شه، آخرش سنی که آخرای عمرته، کی ازت نگهداری میکنه؟" (شوهرش😐)

ژائو یونلان با ناباوری پرسید: "چه توضیحی بدم؟ برای کی توضیح بدم؟ من مسئولیت افزایش تخم انسانیتو به عهده نگرفتم آ استاد شن، تو......تو آدم فضایی هستی؟"

در این باره، شن وی فهمید با عذر و بهانه برای فریب دادن، راه کاملی برای ارتباط برقرار کردن با ژائو یونلان نیست، اون ناچارا دهنشو بست، در سکوت غذاشو خورد، دهنشو برای حرف زدن باز نکرد.

ژائو یونلان با نگاهش شن وی رو وارسی کرد، جرات نداشت باور کنه همچین آدم زیبایی که قلب رو گرم میکنه و مایه شادی چشم میشه درواقع یه پیر ملا نطقیه که آموزه های قدیمی رو بدون هضم کردن قورت داده، اون با افسردگی نصف کاسه سوپ رو سر کشید، امتحانی گفت: "درواقع این مسئله بچه، سخته که بگی، تو حتی اگه ازدواج کنی هم نمیتونی مطمئن باشی که بچه دار میشی، بدنیا هم بیاد، بازم ممکنه قطعا نتونی بزرگش کنی، حتی اگه بزرگ بشه، بازم نمیدونی در آینده چه نخاله ای میشه، که روی اینکه اون ازت مراقبت کنه حساب وا کنی، بنظرم بهتره برم پولمو تو بخش سهام ویژه A سرمایه گزاری کنیم، علاوه بر اون، حتی اگه واقعا بچه دوست داشته باشی، هم کاملا میتونیم بریم و دنبال رحم اجاره ای بگردیم آ، این روزا تا وقتیکه پولتو خالی میکنن، گرفتن و نگه داشتن بچه درهرحال خیلیم ساده نیست."

شن وی یذره هم نمیخواست به اون توجه کنه.

ژائو یونلان دوباره گفت: "آدمیزاد، وقتی اذیت میشه باید یکم بیشتر فکر کنه، وگرنه همون اشتباه دوباره تکرار میشه، وقتی خوشحاله باید کمتر فکر کنه، وگرنه بارها و بارها دوباره فکر میکنه تا از دستش بده، اگه امروز دنیا یهو نابود شه، آدمای زنده بلا استثنا تبدیل به روح میشن، تو درست قبل اینکه چشماتو ببندی متوجه میشی هنوز هیچ کاری رو که باعث خوشحالی و رضایت خودت بشه رو انجام ندادی، خیلی بیخودیه."

شن وی مکث کرد: "چطور میشه همینجوری مسائلی رو که باعث خوشحالی و رضایت خودمون میشه رو انجام بدیم؟"

"درسته آ،" ژائو یونلان گفت، "دیگران میخوان اذیتت کنن، تو هم میخوای خودتو اذیت کنی؟ پس زنده بودن آدم دیگه چه لذتی داره؟"

شن وی: "چرت و پرت نگو."

ژائو یونلان انعطاف پذیر شدن لحن اون رو شنید، و اینکه دوتا پاهاشو دراز کرد، و تو حالت ریلکسی قرار داد، تا تنور داغ بود نون رو چسبوند و پرسید: "پس هفته ی بعد من ازت میخوام بریم فیلم ببینیم، میریم؟"

شن وی یلحظه تردید کرد، در نهایت سرشو به چپ و راست تکون داد.

ژائو یونلان یهو یکم نا امید شد.

شن وی واقعا نمیتونست حالت اون رو اینجوری ببینه، نتونست تحمل کنه، بیشتر توضیح داد: "من دوشنبه به سفر کاری میرم، بجای یکی از همکارام با دانش آموزا برای انجام پروژه ی تحقیقاتی میریم."

هوم؟ راه داشت، ژائو یونلان به وضوح حسش میکرد، شن وی اون گارد سختگیرانه ای که تا حالا دربرابرش گرفته بود و تا حد مرگ ازش مراقبت میکرد یه گوشه ش رو باز کرده بود.

"کجا میری؟ کی برمیگردی؟"

شن وی اتوماتیک سوال اول رو نادیده گرفت: "حدود یه هفته."

ژائو یونلان دوباره نپرسید، شن وی نگه، اون به سادگی یه راهی برای فهمیدنش داره.

اون با حال کاملا خوبی کاسه ی برنج گرم رو تا آخر خورد، بعد از ظهر دوباره بعد از یجور چرب زبونی و اذیت کردن، اذیت کردنای سطح پایین اومدن، اون چندتا صفحه نه چندان زیاد فیلم قدیمی رو از زیر قفسه درآورد، با استفاده از سینمای خونگیش که مثل وسایل آشپزخونه ش مدت طولانی ای نو مونده بود، درنهایت شن وی رو مجبور کرد تا موقع شام بمونه.

اگه ممکن بود، اون هنوز میخواست اون آدم یکم بیشتر بمونه، ولی ژائو یونلان میتونست به وضوح حس کنه، روز(آسمون) که بیشتر تاریک میشد، احساسات شن وی انگار بیشتر حساس و عصبی میشدن، در نتیجه قصد انجام سیاست بلندتر کردن نخ برای گرفتن ماهی بزرگتر رو کرد، درنتیجه تصمیم گرفت برای یه مدت قلقلک های قلبش رو تحمل کنه، فعلا بزاره اون برگرده.

بهرحال آینده درازه. (برای بعدا وقت خیلی زیادی هست)

____________________________

سلام سلاااااام دوباره سلااااام😂😂😂
چقد این چپترو دوست دارم😍چقده من امروزو دوست دارم😍😍😍 چه روزه خوبیه امروز😍😍😍
بماند که یکم پیش آینه اتاقم شکست😐😂
خب اگه دچار اون هفت سال بدبختی که میگن نشم چند روز دیگه چپتر ۲۶ رو هم میذارم براتون😁

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora