چپتر۳۰؛ درفش کوهستان و رودخانه

468 92 13
                                    

مگه نه اینکه همه هم خیلی زیاد بهش احترام میزاشتن، ولی مثل تابو از اون دوری میکردن؟

**************************

صدای وانگ ژنگ در واقع خیلی گوشنواز بود، اگه اون یه آدم بود، بدون شک میتونست بره آواز خوندن یاد بگیره، همچنین بره عضو یه XX  خوب بشه و همچین چیزی، ولی در اصل دیگه یه روح بود، صداش هم به مرور زمان بد شده بود، و لحنش آروم,یجور عجیبی شده بود، هر بار میتونست باعث بشه تمام موهای تن آدم سیخ بشه، و ستون فقرات آدم یخ بزنه، عجیب و وحشتناک.

اون بدون هیچ هشدار قبلی ای، یهو صداش بلند شد، بقیه سرجاشون از ترس صداشون درنیومد.

چهارتا دانشجوی شن وی کاملا به اون زل زده بودن، وانگ ژنگ چون حرکات راحتی نداشت، نمیتونست کنار بکشه، ناچارا نگاه خیره ی اونا رو پذیرفت.

ژائو یونلان دستش رو که چراغ قوه رو نگه داشته بود رو مالید، حس کرد کف دستاش یکم گرم شده: "شماها اول اینجا منتظر بمونین، من میرم داخل نگاه بندازم."

حرفش تموم شد، اون با مهارت و جسارت در رو هل داد و داخل شد، شن وی حتی مکث نکرد و فورا با اون رفت.

زمین دیگه یخزده بود، آدم که روش قدم میزاشت، حس میکرد زیر پاش پر از تپه چاله س، ژائو یونلان قدم هاش رو آروم کرد، دور حیاط کوچیک یه دور چرخید، و چشمای گربه ی سیاه که مثل دوتا فانوس کوچیک شده بودن، و نور ضعیفی تو شب تیره میداد، یهو، اون تو یه ضربه، از بغل ژائو یونلان بیرون پرید، دو قدم به یه گوشه دویید، پنجه چاقش رو بلند کرد، زمین رو کند و زیر و رو کرد و تپه کوچیکی درست کرد.

ژائو یونلان با عجله زانو زد، پشت گردن اون رو گرفت، گربه ی چاق رو بلند کرد، با نهایت بی توجهی از آستینش برای تمیز کردن پنجه های جلویی داچینگ استفاده کرد، بعد چراغ قوه رو تو دستش گرفت، دستشو به سمت خاکی که تا حالا داچینگ یکم کنده بود دراز کرد و حرکتش داد.

اون اول یچیزی به رنگ سفیدی عاج سفیده دید، ژائو یونلان فکر کرد، دوباره از توی چمدون یه بیلچه درآورد، به اطراف با بیل دوباره ضربه زد، دوباره با سختی یکم کند......تا اون یجور چیز با کاسه چشم نیمه خالی و پیشونی تخت رو به وضوح دید، ژائو یونلان تونست متوجه بشه، اون نصف یه اسکلت انسان رو حفر کرده بود.

شن وی تمام مدت در سکوت به اون نگاه میکرد که چاله ای حفر کرده بود و نگاهش به اطراف چرخید، همه جای اون حیاط کوچیک برآمده و رو هم انباشته بود، یهو یجور تفکر که باعث میشد آدم احساس سرما کنه داشتن__اون دوتا یه لحظه وحشت کردن که روی یه پهنه از استخون انسان قدم گذاشته ن.

شن وی سرشو چرخوند، دید تو ورودی حیاط دانشجوها میلرزیدن,ولی هنوزم گردنشون رو دراز کرده بودن به سمت داخل تا به اطراف نگاه بندازن، خم شد و بازوی ژائو یونلان رو گرفت و فشار داد، به آرومی گفت: "دفنش کن، بازگو نکنش."

Guardian (Persian Translation)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن