چپتر۸۳؛ فانوس ژن هون

317 55 23
                                    

سرکوب میکند ارواح زندگان را، آرام میکند قلب مردگان را، کفاره میدهد گناه بازماندگان را، به گردش میندازد چرخه ی ناکامل را
****

داچینگ دیگه داشت روی زمین بخش تحقیقات جنایی رو چنگ مینداخت، تا درنهایت دید ژائو یونلان و ژو هانگ یکی جلو و یکی عقب دارن میان داخل.

حتی با اینکه جو بین دونفر به وضوح درست نبود، ولی داچینگ فکر کرد که خودش بعنوان یه گربه، کاملا درسته که بین این عشق و نفرت و علاقه و دشمنی اربابش غریزی انتخاب کنه که نادیده بگیره، درنتیجه اون مثل یه موش «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» رو توی دهنش گرفت، و اونو جلو پای ژائو یونلان انداخت: "انرژی مرگ این کتاب قویه، من بررسیش کردم، همونطور که انتظار میرفت از خیابون گُدونگ  اومده."

ژائو یونلان تو سکوت کتاب رو برداشت، و با دستش اثر آب دهن گربه که مرطوبش کرده بود رو پاک کرد: "خیابون گُدونگ؟"( گُدونگ ترکیب کلمه ش معنی آنتیک و کمیاب میده)

"خیابون گُدونگ"، درست مثل اسمش، مخصوص فروختن هرجور وسیله ی آنتیک بود، حتی بااینکه بخش اعظمیشون تقلبی بودن، گهگداری قاطیشون به یه چندتا زیرخاکی که غیرقانونی اومده بودن بیرون هم برمیخوردی.

ولی این کتاب «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» به وضوح فتوکپی بود، تا جاییکه آی کیو میتونست به استاندارد انسانی برسه، هیچکس اینو یه دست ساز زیرخاکی به حساب نمیاورد، اون "انرژی مرگ قوی" که داچینگ گفته بود، احتمالا به مسئله دیگه ای اشاره داشت__بخش زیادی از آدما نمیدونستن، که توی داخلی ترین بخش مغازه های خیابون گُدونگ، بجز اینکه همه جور خرت و پرت سیستم فئودالی که کورکورانه میپرستیدنش بود که میفروختنشون، یه درخت بزرگ تلخ بیان توی ورودی بود که نگهبانی میداد.

به توضیح خلاصه ی ژائو یونلان، اون درخت بزرگ تلخ بیان مرکز رفت و آمده، مثل متروی حمل و نقل عمومی، همه جور مسیر ارتباطی ای رو داره، میتونست به هر قلمرو متصل بشه، برای مثال از دنیای انسان ها به بازار گابلین ها میرسیدی، از دنیای انسانها به دیفو  میرسیدی و این چیزا، همشون باید از اونجا رد میشدن. (دیفو کاخ جهان زیرین یا جهنم)

برگ و شاخه های تلخ بیان بزرگ با دنیای انسان ها درارتباط بود، و ریشه ی بزرگش به هوانگ چوئِن پیوسته بود، یه گیاه فوق العاده ی نیمه انسان و نیمه روح بود.

ژائو یونلان چشماش رو بالا آورد و به گربه ی سیاه نگاه کرد: "پس منظورت اینه که، این کتاب از دیفو اومده؟"

گربه سیاه با جدیت سرش رو به بالا و پایین تکون داد.

ژائو یونلان دوباره پرسید: "کی خریدتش؟"

گربه سیاه پنجه هاش رو لیس زد: "سرمنشأش نامشخصه، توی بررسیم به گزارش خریدش نرسیدم، شاید نسل قبلِ......"

"پس غیرممکنه." ژائو یونلان بدون دردسرِ اضافه این کتابی که شماره کتاب نداشت رو بالا و پایین کرد,همینطور هیچ اطلاعاتی مربوط به چاپخونه ش هم نداشت، "به سطح ترکیب کلمات چاپ شده و درجه کهنه‌گی صفحه هاش نگاه کن، باید کاملا جدید باشه، قطعا مسئله ایه که مربوط به بعد از به عهده گرفتن منه، نسل قبل مال زمان خیلی دوریه."

داچینگ درحالیکه منظور قوی دیگه ای داشت گفت: "پس ما یه نتیجه گیری داریم، این حتما با خرید غذای گربه تحویل داده شده."

همونطور بود که گفته بود، ینفر با یجور روشی، اونو یواشکی توشون چپونده بود__این فرد حتما با عمیق ترین رازهای دوران کهن به وضوح آشنایی زیادی داشته، حتی کلمات مهر و موم چهار ستون همشون کاملا واضح نوشته شده بودن.

ولی مرتب کردن کتاب های دپارتمان تحقیقات ویژه حسابی طبق قانون بود، و روی عطف کتاب کد و لیبل رنگی چسبیده بود، این هم برای این بود که سانگ زن نمیتونست کلمات رو تشخیص بده، هم بتونه کتابا رو یکی یکی برگردونه سر جای اصلیشون، پس این کتاب که از انواع خدایان و دوران کهن میگفت، چرا توی اون ستون "نیووا که انسان رو خلق کرد و آسمان رو تعمیر کرد" چپونده شده بود؟

"این درواقع 'کتاب چرم مشکی' هستش،" داچینگ به کنارش ضربه زد و گفت، این چیزی که میگن "کتاب چرم مشکی"، اشاره داره به متصدی فروش کتابِ "شیفت شب"، که از یسری مسیر خاص میگذره، و کتاب رو از محلی از عالم غیر انسان ها میاره، برعکسش 'کتاب چرم سفید' که تو دنیای انسان ها جابجا میشد، داچینگ پنجه ش رو دراز کرد تا صفحه ی کتاب رو باز کنه، پنجه‌ی سیاه اون که پایین اومد، از بین برگه ها مه سیاهی بدلیل غیرقابل بیانی شناور شد، "خیلی مشکوکه، تا جاییکه ما اینجا علامتش نزدیم، اگه میخوای بررسیش کنی، پیشنهاد میکنم امشب ما تاریک که شد برای تحقیق به خیابون گُدونگ بریم."

وقتی شب شد، ژائو یونلان درنهایت تحمل نکرد، و به تلفن شن وی زنگ زد، صدای زنونه ی ماشینی سردی اون سمت تلفن بود: "شماره ای که با آن تماس گرفته اید در شبکه وجود ندارد......"

اون مدتی با گیجی به صفحه گوشی خودش نگاه کرد، طعم "یه سال ندیدنش مثل سه سال جدا بودنه" رو چشیده بود، تا اینکه داچینگ اومد، با بی صبری پنجه ش رو دراز کرد و به آرنج اون زد: "انقد مریض عشق نباش، بریم."

اون این گربه ی حرومزاده که دارایی خانواده رو حروم میکرد رو تو بغلش گرفت، نگهش داشت و به سمت بیرون رفت، از در بیرون اومد، و درعوض متوجه شد که ژو هانگ زودتر کنار ماشین ایستاده، و تو سکوت منتظر اونه.

نگاه ژو هانگ با بی احتیاطی به اون برخورد کرد، فورا به خودش خندید: "تو فکر میکنی من حقیرم مگه نه، که اون حرفا رو زدم و هنوزم میخوام دنبالت کنم؟"

"......" ژائو یونلان مکث کرد، "من فقط میخواستم بهت یادآوری کنم که کاپشنت رو بپوشی."

دونفر و یه گربه نیمه شب توی یجور جو کاملا ناجور، تا خیابون گُدونگ رانندگی کردن، اونا به سادگی توی مسیر آشنایی به پای درخت بزرگ تلخ بیان رسیدن.

ژائو یونلان سرش رو کج کرد و نگاه کرد، دوتا فانوس کاغذی سفید از ورودی مغازه ی کنار تلخ بیان بزرگ آویزون بودن، داخلش سایه ای به بزرگی لوبیا میدرخشید، کلمه ی روش بخاطر وزش باد نتونسته بود دووم بیاره و خراب شده بود، خیلی مبهم میشد احتمالا تشخیص داد، که دوتا کلمه ی "ژن هون" هست که نوشته شده.

ژائو یونلان تازه مسئله ای رو که از خیلی وقت پیش تاحالا نادیده ش گرفته بود رو یادش اومد، اون به گربه سیاه که روی شونه ش ایستاده بود زد، و آروم پرسید: "'ژن هون' دقیقا چه معنی ای داره؟"

"سرکوب میکند ارواح زندگان را، آرام میکند قلب مردگان را، کفاره میدهد گناه بازماندگان را، به گردش میندازد چرخه ی ناکامل را." داچینگ بعد از اینکه حرفشو تموم کرد، دوباره تو یه ثانیه از یه میوی فرهیخته تبدیل به میوی خمیازه کش شد، سرش رو بالا آورد و با تحقیر به اون نگاه کرد، "مگه پشت حکم ژن هون ننوشتتش؟ کوری؟"

ژائو یونلان بندرت پیش میومد که دانشش درحد اون نباشه، و با پچ پچ گفت: "ولی پلاک حکمی که کونلوئن به جا گذاشته، چرا بهش میگن ژن هون؟"

و حرفای شنونگ که همش از مرگ و زندگی میگفت دیگه چه معنی ای داشتن؟

اون با هزار و یک چیزی که نمیتونست از فکر کردن بهشون خلاص بشه وارد تلخ بیان بزرگ شد، از تنه ی درخت مستقیما پایین رفت، و تونست تمام مسیر رو پایین بره و به هوانگ چوئِن برسه.

تو جاده ی هوآنگ چوئِن ارواح زنده رد نمیشدن، ولی بین اون سه تا، دونفرشون که آدم نبودن، یدونه ای که مونده بود هم حکم ژن هون همراهش بود، که تو رده بندی داشتن مصونیت بود، و ربطش اهمیتی هم نداشت. دوطرف صدای شرشر آب بود، و یجور سرما بود که آب به محض چکه کردن یخ میزد، افرادی که اون بین میرفتن، جرعت سنگین نفس کشیدن رو هم نداشتن، و از ارواح کینه توز توی مسیر وحشت داشتن و میترسیدن.

"عابر" هایی که رد میشدن تک تکشون نگاه بی جونی توی چشماشون داشتن، و توسط نگهبان ارواح دنبال میشدن، مثل سگ گله ای که دسته ی گوسفندا رو دنبال میکرد.

اینطور نیست که ژائو یونلان وقتی قبلا به کارا میرسید از این جاده رد نشده باشه، فقط اینکه هربار با تنفر و وحشت بود، به اطراف نگاه نمیکرد، و خیلی سریع راه میرفت، اینبار، اون تو دلش تردید و سوالای خیلی زیادی بود، و توجه اجتناب ناپذیری داشت.

جاده ی هوآنگ چوئِن مسیر خیلی باریک و تنگی بود، و تمام مسیر رو به بالا، مثل مسیر بهشتی ای بود که توی افسانه ها میگفتن، سنگفرش سُربی رنگی زیرپاشون بود، توی آب دوطرف هوآنگ چوئِن گهگداری حباب هایی شناور میشدن و حرکت میکردن، بنظر میومد که هر از چندی از توش یچیزی میاد بیرون و آزاد میشه. و دوطرف جاده، درواقع دوتا ردیف فانوس نفتی کوچیک مثل چراغ خیابون بودن، هر ده چی  یدونه(هر چی 0.333 متر)، و هاله ای به بزرگی لوبیا منتشر میکرد، سایه ی فانوسا به بلندی کشیده شده بودن، زیرشون یکی دوتا گل افسانه ای سوسن عنکبوتی قرمز  از زیرخانواده ی نرگسیان بود، و قرمزی کوچیکی رو منتشر میکرد.( سوسن عنکبوتی قرمز یا لیکوریس رادیاتا یه گیاه سمی که در موارد شدید مسمومیت باعث فلج کامل دستگاه عصبی مرکزی و مرگ میشه. توصیف شده که در چین و ژاپن به سوترای لوتوس ترجمه میشه بعنوان یه گیاه شوم که توی دییو یا هوآنگ چوئِن رشد میکنه، و مرده ها رو به تناسخ بعدی هدایت میکنه.)

ژائو یونلان مدتی با دقت بررسی کرد تا یادش اومد، که این فانوس ژن هون بود، اون از یه گزارش دیده بود، که گفته بود فانوس ژن هون به ارواح توی جاده ی هوآنگ چوئِن راه رو نشون میده، هرچقدر چیزایی که نمیتونستن فراموش کنن تو زندگیشون بیشتر بود، جاده ی هوآنگ چوئِن هم طولانی تر بود، تمام قید و بندهای این دنیا توسط نور فانوس ژن هون شسته میشد، تا درنهایت به کنار پل نایهه میرسیدن، و یه کاسه از آبجوشی که منگ پو از آب وانگ چوعَن  درست کرده بود مینوشیدن، و میتونستن به تناسخ برن. (وانگ چوعَن رود فراموشی)

تمام زندگی قبلی توی هوا ناپدید میشد، نور ضعیف فانوس با اینکه آدم رو نمیسوزوند، درعوض میتونست روح رو تمیز و نو کنه.

ژائو یونلان نتونست طاقت بیاره و به پایین خم شد، با دقت فانوس ژن هون رو ورانداز کرد، روی پایه ش به تمیزی چهار کلمه حک شده بود__"رسیدن مرگ مسیر تولده".

معنای حقیقی تمام مسیر تناسخ.

درحین گیجی، انگار یچیزی از جلوی چشم اون برق زد، قفسه سینه ژائو یونلان یهو بشدت درد گرفت، انگار قلبش توسط ینفر به زور کنده و بیرون کشیده شده بود، اون یه قدم تلوتلو خورد، که توسط ژو هانگ که پشت سرش بود و دستش رو دراز کرد گرفته شد، ژو هانگ صداش رو حسابی پایین آورد: "چت شد؟"

صورت ژائو یونلان مثل مرده ها سفید شده بود، و بوی گندی که تا حلقش بالا اومده بود رو به سختی پایین داد، مدتی سمت چپ سینه ش رو تو سکوت فشار داد، و این لحظه انگار که هیچی نشده به سمت اون دستش رو تکون داد، و به جلو رفتن ادامه داد.

تمام مسیر رو رفتن تا به داخل شهر ارواح رسیدن، ژائو یونلان از توی کیف پولش چندتا برگ مانع چشم درآورد، سه نفر همه یدونه گرفتن، و توی دهنشون نگهش داشتن، اینطوری میتونستن تنفس و انرژی روح زنده شون رو مخفی کنن، و ارواح کوچیک توی شهر رو مطلع نمیکردن.

توی شهر ارواح بجز ارواح جاودانه و ارواحی که تو صف تناسخ منتظر بودن، همینطور چندتا ارواح گناهکار بودن که اینجا خدمت میکردن و عقده ی خیلی جدی ای رو نگه داشته بودن و تناسخ پیدا نمیکردن، اونا هزاران هزار سال توی شهر ارواح مونده بودن، و نسبت به برگشتن به زندگی از جهان زیرین پافشاری میکردن چیزی که زنده ها نمیتونستن درکش کنن.

وقتی ژائو یونلان جوونتر بود، برای برگردوندن یه روح زنده که اشتباهی به شهر ارواح وارد شده بود به اینجا اومد، که درنهایت نتونست روح زنده رو برگردونه، بجاش باعث شد اون با چشمای خودش ببینه که اون روح زنده چطور توسط اون ارواح کوچیک توی شهر دورش گرفته و بهش حمله میشه، صحنه ای که درحالیکه هنوز زنده بود مکیده و خشک شد، بعدا نگهبان ارواح اومد و نیروی کمکی فرستاد، و تازه تونست شورش توی شهر ارواح رو سرکوب کنه.

اون زمان ژائو یونلان هنوز جوون بود، و این نمایش تقریبا سایه روانی ای براش داشت، فرد زنده ای که تونسته بود بنویسه "زندگی چه لذتی داره,مرگ چه ترسی"، پس احتمالا اون دیگه طعم مرگ رو فراموش کرده بود.

ارواح مرده نسبت به انرژی حیات حرص و میل داشتن، و به سادگی دیوونه میشدن مثل آدمی درحال غرق شدن که برای هوا میل داره، از سر غریزه میومد,راهی برای محدود کردنش نبود.

انسانها همینطوری بودن، بازم نیاز به گفتن نبود که قبیله ارواح تو سرزمینی با ده ها هزار تاریکی و پلیدی متولد شده بودن.

به این دلیل بود که چرا قلب ژائو یونلان برای شن وی درد میگرفت، بعضی وقتا بنظر اون، شن وی به قدری نسبت به خودش دیگه کاملا سخت میگرفت و بد رفتاری میکرد,تا جاییکه حتی به ماهیت خودشم بی توجه بود.

ژو هانگ تاحالا به شهر ارواح نیومده بود، و با نا آرومی به ژائو یونلان نگاه کرد، ژائو یونلان با صدای آرومی به اون گفت: "مهم نیست چی میشه، نباید برگ مانع چشم رو از توی دهنت تف کنی، وگرنه واقعا دردسر بزرگی میشه، مورچه های زیاد میتونن فیل رو هم تا حد مرگ گاز بگیرن، این ارواح کوچیک به نسبت اون چیزی که فکر میکنی هم غیرمنطقی ترن."

ژو هانگ سرش رو به بالا و پایین تکون داد.

ژائو یونلان به اون نگاه کرد، یلحظه تردید کرد، و دوباره گفت: "چطوره که تو بیرون منتظرم بمونی؟"

ژو هانگ قاطعانه سرش رو به چپ و راست تکون داد، اون واقعنم نمیدونست که با اومدنش چیکار میتونه بکنه، ولی گاهی همش نمیتونست طاقت بیاره و حس میکرد، که هرجا اون میخواد بره، تا جاییکه خودشم بتونه ببینتش، خیالش میتونست یکم راحت تر باشه.

گربه ی سیاه از روی شونه ی ژائو یونلان پایین پرید، جلو رفت و مسیر جلو رو تمیز کرد، گربه سیاه و سگ سیاه، این مخلوقاتِ با شرارت و تیرگی زیاد، ارواح کوچیک که میدیدنش غریزی نود لی عقب میکشیدن، با بودن گربه‌ی سیاه، انگار ماشین پلیس داشت مسیر رو پاک میکرد، دو نفر تمام مسیر رو تقریبا بدون مانع به شهر ارواح نفوذ کردن.

پانزدهم هر ماه بازار بزرگ شهر ارواح بود، حالا هنوز روزش نرسیده بود، و بازار ارواح بنظر یکم سوت و کور بود.

تو خیابونی که بزرگ نبود، ورودی خیابون یه مامانبزرگ قرض دهنده عمر طولانی چمباتمه زده بود، زیر پاش یه سبد کوچیک گذاشته بود، و کنار خیابون جمع شده بود، جفت چشمای کوچیک ضعیفش با اشتیاق دنبال ارواح کوچیکی که گهگداری میرفتن و میومدن میچرخید، تو نگاه اول، مثل پیرزنی تو دنیای انسان ها بود که زندگی دلگیر و خفت بارش رو توی پیری با یه کسب و کار کوچیک میگذروند، که خیلی ترحم برانگیز بود، ژو هانگ نتونست طاقت بیاره و زیادی به اون نگاه کرد، و مامانبزرگ قرض دهنده عمر طولانی دیدش، فورا لبخندی زد که ردیف دندونای زردش رو نشون داد، و به ژو هانگ گفت: "سالهای زندگی بخر، سالهای زندگی بخر."

اون صدا گرفته تیز و غمگین بود مثل فلز کوچیکی که روی استخون رو میخراشید، مو به تمام تن ژو هانگ سیخ شد، و فورا باعث شد توسط ژائو یونلان کشیده بشه.

"نگاه نکن،" اون با صدای آرومی گفت، "شهرت اون عمر طولانی پیرزن خوب نیست، تمام چیزای فروخته شده جنس سفیده ."( جنس یا کالای سفید یعنی کلاهبرداری. کلمه ش به هروئین هم اشاره داره. یا کالایی که مالیاتی بابتش پرداخت نشده. ولی همون کلاهبرداری بیشتر بهش میخوره.)

ژو هانگ نتونست طاقت بیاره و پرسید: "جنس سفید چیه؟"

"زندگی طولانی ای که کیک تولدشو میخوره در اصل زندگی نیست، اینکه بزاره تو مثل یه فرد تو وضعیت زندگی نباتی روی تخت زجر بکشی بازم یجور زندگی طولانیه، فهمیدی؟" پالتوش رو یکم محکم تر بست، و یقه ش عمودی ایستاد، صداش رو پایین آورد، "درست مسیرت رو برو، اینور اونورو نگاه نکن، این منطقه هیچکس واسه دادگاهی کردن نمیاد، بیشتر نگاه کنی مجبورت میکنن چیزمیز بخری، دردسر میشه."

نگاه ژو هانگ فورا جرعت نکرد که اینور اونور بچرخه، به اطراف نگاه نکرد و جلو رفت. اون دوتا به سمت خیابون بلند مرکز شهر رفتن، یه کلبه ی کوچیک ساخته شده از بوریا داخلش دیدن، تو ورودی تخته ی افقی ای بود که به سیاه و سفید  نوشته بود: "بفرمایید." (نوشته شده به سبک سیاه و سفید. یعنی یه نوشته ی سیاه روی یه سطح کاملا سفید. صریح واضحح و آشکار بودن یه نوشته. معنی اصطلاح مانندی داره مثل بدون شک یا بدون هیچ اشتباهی. ولی اینجا احتمالا یعنی یه نوشته ی کاملا مشکلی و واضح بدون هیچ سایه ی اضافی و خاکستری ای.)

نباید گفت که کلبه ی کوچیک بوریایی به هر روش ممکنی داغون شده بود، توی ورودی درعوض هم مثل اون مغازه ی کوچیک کنار تلخ بیان بزرگ خیابون گُدونگ، دوتا فانوس سفید که با فرم استاندار نوشتاری نوشته بود "ژن هون" آویزون شده بود.

"به احتمال خیلی زیاد، باید چیزی باشه که خانواده ی اونا میفروشنش." گربه سیاه سرش رو چرخوند و گفت، "خانواده ی اونا هر شصت سال یبار تناسخ پیدا میکنن، و یین و یانگ عوض میشه، تلخ بیان بزرگ ورودی هوآنگ چوئِن از این دنیا نگهبانی میده، و خرده فروشی شهر ارواح از عالم زیرین نگهبانی میده."

ژائو یونلان جلوتر از همه رفت، دستش رو دراز کرد و در رو باز کرد، صدای "ژییا" داد، و از لنگه ی قراضه ی در باز شد، ژائو یونلان از توی کیف پولش یه لنز کوچیک باز کرد، دستش رو دراز کرد و بالای در ورودی چسبوندش، این لحظه پاش رو بالا آورد و داخل رفت.

داشت پاش رو روی زمین میذاشت، که صدای دختر جوونی از داخل به گوش رسید، که تیز و عجیب گفت: "'نور روی لنز مسیر رو بازتاب میکنه، ارواح کوچیک وارد نمیتونن وارد بشن'، مهمان محترممون چه موضوع مهمی دارن؟"

ژائو یونلان چونه ش رو بالا آورد، و به ژو هانگ علامت داد در رو ببنده، پرده های داخل توسط کسی کشیده شدن، و دختر جوونی با موهای شونه شده که با مهارت بافته شده بودن بیرون اومد.

دختر جوون به بلندی کمر یه فرد بالغ هم نمیرسید، چهره ش مثل کاغذ بود، سفیدی ای که باعث میشد آدم وحشت کنه، روی دوتا لپ هاش با شنگرف گونه ی سرخِ گل افتاده ی گردی کشیده شده بود، یه جفت چشم سیاه لوبیایی بی روح، لباش قرمز تیره، لباسش یه ژاکت کنفی سبک قدیمی، و چهره ش بی احساس بود.

باعث میشد آدم که نگاهش میکنه، نه تنها حس کنه که اون یه ریزه دوست داشتنی بودنم ازش درنمیاد، برعکس حس میکرد ترکیب این چهره با صدای بچگانه صد در صد ترسناکه.

ژائو یونلان بدون مقدمه، و بدون شک و تردید اون کتاب «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» رو درآورد، روش یه حکم ژن هون گذاشت، قوز کرد، و خط نگاهش رو با دخترک هم سطح و برابر کرد: "درباره مسئله ای میخوام بپرسم خانم جوان، ازتون میخوام که کمکی کنین."

نگاه دخترک روی حکم ژن هون جای گرفت، با گیجی و صدایی زنگ دار گفت: "مشخص شد ارباب حکم هستن که با حضورشون بهمون افتخار دادن__گه گه ی من خوبه؟"

"من واقعا سزاوارش نیستم__گه گه ت خوب میگذرونه، چند روز پیش جشن فستیوال بهاره بود، من گفتم براش چند جین بیکن ببرن." ژائو یونلان مودبانه گفت، "میخوام سوالی بپرسم خانم جوان، این کتاب، مغازه ی شما فروختتش؟"

دخترک دستش رو دراز کرد و گرفتش، از فاصله ای به اندازه یه کف دست پهن، میشد حس کرد که از روی بدن اون سرما خارج میشه، از صفحه‌های کتاب گذشت، جایی که لایه ای از شبنم یخ زده روی نوشته ها بود رو لمس کرد، اون دوتا صفحه رو باز کرد، سرش رو به بالا و پایین تکون داد و موافقت کرد: "درسته، مال اینجاست."

اون کتاب رو گشت تا درنهایت به یه صفحه رسید، گوشه ش جایی که خیلی تو چشم نبود، یه مهر خاکستری داشت، با دقت که نگاه میکردی، میشد از توش به سختی دوتا کلمه ی "خرده فروشی" رو تشخیص بدی، دخترک بهش اشاره کرد و گفت : "این مهر اختصاصی مغازه ست."

ژائو یونلان: "خانم جوان امکانش هست بررسی کنین این کتاب رو کی خریده و به دنیای انسان ها فرستاده؟"

گفت، اون از توی کیفش یه دسته اسکناس کاغذی دراورد، و جلوی دخترک، با فندک روشنش کرد.

کره ی چشمای دخترک چرخیدن، و یه لبخند خشک رو نشون داد: "ارباب حکم مودب هستن، یه لحظه صبر کنین، لطفا داخل بیاین و یه لیوان چای بنوشین."

دونفر و یه گربه بدنبال اون وارد خرده فروشی زوار در رفته شدن، دخترک بهشون چای داد، ژائو یونلان با دستاش بالا آوردش و بو کرد، و حالت چشیدن و مزه کردن چای رو گرفت__بدون شک، اون جرعت نوشیدنش رو نداشت، ارواح زنده نباید چیزمیزای هوآنگ چوئِن رو بخورن و بنوشن، خیلی وقت بود که نمایش بازی میکرد، و کسی که یکم هوش داشت میتونست اینو بفهمه.

دخترک از پشت میز دفتر حساب بزرگ با پوشش نخی رو درآورد، صفحه‌ها رو بالا پایین کرد، یکم گذشت، و اون یهو صداش دراومد: "پیدا شد."

دخترک سرش رو بالا آورد و به ژائو یونلان لبخند زد: "فراموش کردم فامیلی و اسم کامل این ارباب حکم محترم رو بپرسم."

"نیازی به فرمالیته نیست  فامیلیم ژائوعه،" ژائو یونلان اخم کرد، دلشوره ی شومی تو دلش افتاد، "ژائو یونلان." (جمله ای تو چینی هست که بصورت میِن گوی خونده میشه و مفهومش تقریبا همونی میشه که نوشتم، جمله حالت مودبانه داره و درواقع این مفهوم رو میرسونه که نیازی به رسمی بودن و فرمالیته نیست فقط من رو به فامیلیم ژائو صدا بزن که دراینصورت شنونده باید آقای ژائو صدا بزنه، یعنی فرمالیته کنار گذاشته بشه ولی هنوزم مودبانه صدا زده بشه(چون همونطور که گفته بودم صدا زدن ینفر فقط به فامیلی و بدون هیچ پیشوندی اشتباهه)، ترجمه ی دقیقی نمیشه براش ارائه داد، این فقط یه جمله ی مودبانه ست و فقط میشه یه مفهوم حدودی ازش رو رسوند، میشه اینطور معنیش کرد که از کلمه ی گوی(تلفظ دقیقترش باید گوئِی باشه) استفاده نکن، چون معمولا توی مودبانه پرسیدن اسم فرد از این کلمه استفاده میشه، البته اینجا اون دختر از کلمه ی دیگه استفاده کرد ولی معنیش تقریبا برابره و من اینجا محترم معنیش کردم.)

"پس درسته." دخترک دفتر حساب بزرگ رو جلوی اون هل داد.

خریدار روش بزرگ و واضح ثبت شده بود: سال رِنوو  پانزدهم جولای، ارباب حکم ژن هون، ژائو یونلان. (رِنوو نوزدهمین چرخه ی شصت ساله ست، که میتونه سال 1942، 2002 یا سال 2062 باشه.)

___________________________
گل سوسن عنکبوتی قرمز:

برای اینکه تصویر ذهنی حدودی و بهتری از هوآنگ چوئِن داشته باشین:

جاده ی هوآنگ چوئِن مسیری رو به بالا(تقریبا برخلاف عکس) و باریکه، و مسیر جاده با فانوس هایی با فاصله از هم قرار گرفتن، انتهای جاده به پل نایهه ختم میشه. دوطرف جاده ی هوآنگ چوئِن و زیر پل نایهه وانگ چوعَن یا رود فراموشی وجود داره. و در آخر هم ارواح از آبجوش منگ پو که از وانگ چوعَن درست کرده مینوشن.


Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora