"ازت معذرت میخوام."
*****
هیچکسی موقع حموم کردن لباس نمیپوشه.
ژائو یونلان که خودش رو با گیجی پرت کرد، آب داغ دوش صاف رو صورت و بدن اون میزد، و مستقیما به سمت مغزش میپاشید، که تشخیص چهارجهت جغرافیایی رو هم حتی بیشتر برای اون مبهم و گیج میکرد، اون با دوتا دستاش لبه ی وان رو گرفت، و به سختی تلاش کرد تا بلند شه، قوس استخون کتفش بوضوح پشت بدنش نمایان شده بود، خط عضله های صافش به کمر باریکش انحنا پیدا کردن، خطوط گیرایی بطرز غیرقابل بیانی کشیده شده بودن، و پایینش......پایینش رو شن وی واقعا جرعت نداشت بهش نگاه کنه، صرفا فقط اون کبودی روی کمر قرمز شده ش بخاطر بخار آب داغ، تقریبا چشم اون رو سوراخ و کور کرد.
شن وی حس میکرد توی حمام واقعا خیلی داغه، و اون تقریبا تو یه ثانیه میتونه پخته بشه.
اون با عجله ی زیادی از کنار یه حوله ی بزرگ حمام برداشت، تازه میخواست کاملا دورش بپیچونتش، که باز یادش اومد آب هنوز بسته نشده، درنتیجه با عجله دوش رو بست، متجاوزانه دید نزدش و چشماش رو برداشت، بازوش رو دراز کرد، و با حوله ی حمام بدن ژائو یونلان رو پوشوند. زود بعدش به فاصله ی حوله ی ضخیم، و با گوش و صورت سرخ,با احتیاط اون رو تو بغلش گرفت و برد.
خوشبختانه ژائو یونلان از پوست کلفتی زیادش استفاده نکرد تا یه بلا به این مصیبت اضافه کنه، و هیچ واکنشی به شن وی نشون نداد، چون واقعا تمام مغزش با ترکیب الکل و آب داغ تبدیل به یه چسب کثیف و چسبونکی شده بود.
حوله ی حمام خیلی سریع بخاطر دمای بدنش خیس شد، و سایه ی دوتا پای کشیده ش که دیگه نمیشد مخفیش کرد درمعرض دید قرار گرفتن، شن وی از یطرف صدای نبض مهارنشدنی رگ روی شقیقه ش رو میشنید، و از یطرف ژائو یونلانِ توی بغلش رو که مثل یه توپ جمع شده بود رو به آرومی روی تخت گذاشت.
بعد انگار که با یچیزی سوخته باشه، خیلی سریع دستش رو عقب کشید، معذبانه با انگشتاش ور رفت، و مدتی با یجور گیجی یه سمت ایستاده بود.
تا اینکه شن وی رد خیسی که روی بالشت حرکت میکرد رو دید، این لحظه انگار که از خواب بیدار شده باشه اول لحاف رو کشید، و روی بدن ژائو یونلان رو پوشوند، بعدش تازه جرعت کرد یه گوشه ی حوله ی حمام رو بکشه، و میخواست که اون رو به آرومی از زیر لحاف بیرون بکشه.
ولی این لحظه، ژائو یونلان درعوض یهویی دست اون رو گرفت.
کف دست اون مرطوب و گرم بود، قدرت زیاد دائم الخمر غافلگیر کننده بود، چشمش رو که به آرومی باز کرد تقریبا نامتمرکز بود، نگاهش به نسبت اون چند روزی که نمیتونست ببینه هم حتی یجورایی گیج تر بود، و گونه هاش سرخ بودن.
شن وی حس میکرد انگار شعله ی آتیش تو گلوشه، و گلوش به خشکی تکون خورد.
ژائو یونلان مبهم دهن وا کرد و چیزی گفت، شن وی خم شد، و به سمت دهن اون نزدیک شد: "چی گفتی؟"
دست ژائو یونلان محکمتر شد، و این بار، حرف اون رو واضح شنید.
مثل آدمی که هذیون میگه به آرومی گفت: "معذرت میخوام......من ازت معذرت میخوام......"
شن وی گیج شد.
دست ژائو یونلان که مچ دست اون رو گرفته بود درعوض محکم تر شد، که درنهایت به سادگی باعث شد اون یکمی احساس درد کنه.
شن وی به آرومی چرخید و روی تخت اون نشست، با احتیاط به فاصله ی لحاف، دستش رو دراز کرد و ژائو یونلان رو توی بازوهاش کشید، و به آرومی کمر اون رو نوازش کرد: "واسه ی چی معذرت میخوای."
ژائو یونلان بدنش رو چرخوند و کمر اون رو بغل کرد، و نیم تنه ی برهنه ش رو کاملا به نمایش گذاشت، دست شن وی که بالا اومده بود دیگه پایین قرار نگرفت، و ناچارا تو شرایط معذبانه ای وسط هوا معلق موند، مثل یه تیکه سنگ خشک شد، و رگ آبی روی شقیقه ش بیرون زد.
مدتی گذشت، که اون متوجه شد، تمام بدن ژائو یونلان داره میلرزه.
شن وی به آرومی حرکت کرد تا خودش رو آزاد کنه، و میخواست سر اون رو بالا بیاره، ولی ژائو یونلان درعوض دوتا بازوهاش رو در حد مرگ محکمتر کرد، زود بعدش، شن وی یهویی فهمید که روی لباسش به طرز غیرمنتظره ای با قطره های کوچیکی خیس میشه، اون دستش رو دراز کرد و چونه ی ژائو یونلان رو گرفت و چرخوند، دید که با اینکه قطره های اشک روی صورت اون نیست، درعوض چشماش سرخ بودن: "تو......"
درواقع ژائو یونلان وقتی کاملا پر از رد مستی هم بود، بازم حتی میتونست تظاهر کنه، ولی اینبار به حدش رسیده بود، و بعد از اینکه اونطوری افتاد، بیشتر گیج شد، و احتمالا خودشم نمیدونست که داره چی میگه، فقط دوباره و دوباره جمله ی "من معذرت میخوام" تکرار میکرد.
شن وی بنظر میومد که توی قلبش انگار آتیش گرفته، و پاشیدن سه هزار رود روشویی هم نمیتونست همچین آتیشی که شعله ور شده بود رو خاموش کنه. (نسبتا بی ربط اما به کار میاد، معنای تحت الفظیش "آب یا رود ضعیف" هست، یکی از رودهای مهم افسانه ای در چین که در نزدیکی کونلوئن جریان داره، ولی این رود افسانه ای با رود روشویی مدرن و حقیقی متفاوته. رود افسانه ای روشویی به دور کوهستان کونلوئن جریان داره، صحنه ای برای تمام فعالیت های خدایان و جاودانه ها. علت نامگذاری این اسم اینه که هیچ چیزی حتی پر هم روش شناور نمیمونه.)
کف دست اون درنهایت به آرومی روی کمر برهنه ی ژائو یونلان قرار گرفت، هر نقطه از پوست و عضله ی گرمش اعصاب اون رو بشدت تحریک میکرد، صدای شن وی گنگ شد، توی چشماش حتی از قعر هم تیره تر شد، اون به گوش ژائو یونلان نزدیک شد، و به آرومی گفت: "اگه همه ی آدمای سرزمین زیر بهشت هم ازم معذرت بخوان، ولی تو نباید."
ژائو یونلان سرش رو به چپ و راست تکون داد، اون یهویی چشماش رو بست، روی مژه هاش معلوم نبود که کی از اشک خیس شده بودن، اون میخواست گریه و زاری کنه، و انگار درغیراینصورت راهی برای احساسات حبس شده ی تو قلبش نداشت، ولی اون قدرتش رو نداشت، اون حتی قدرت حرف زدن رو نداشت، اون تو این زندگی که مدتش سی سال هم نشده بود، تاحالا هیچوقت همچین درد سنگینی رو توی قلبش تجربه نکرده بود__شن وی هیچوقت اشک های اون رو ندیده بود، حتی با اینکه اون توی این همه سال تو جایی که طرف مقابل نمیتونست ببینه تماشاش میکرد، و تو اون لحظه، توی دل شن وی یجورایی لرزید.
اون سرش رو پایین آورد، با نهایت احتیاط چشم ژائو یونلان رو بوسید، و طعم کمی از شوری و تلخی رو احساس کرد: "زندگی من چیزیه که تو بهم دادی، چشمای من هم چیزیه که تو بهم دادی، تمام چیزایی که دارم چیزیه که تو بهم دادی، برای چی باید ازم معذرت بخوای؟"
"اگه میدونستم......" ژائو یونلان مبهم و ناواضح گفت، "اگه میدونستم، ترجیح میدادم همون سالها میکشتمت، همینطور امکان نداشت......"
اون حرفش رو ادامه نداد، شن وی اون رو توی آغوشش گرفت، و یهو اون لحاف که به یه گلوله توپ جمع شده بود رو رها کرد، چرخید و فشارش رو روی بدن اون انداخت، دوتا دستاش رو دوطرف بدن ژائو یونلان ستون کرد، انگار که تنفسش سنگین شده بود و بالا نمیومد، قفسه ی سینه ش با شدت بالا و پایین میشد، معلوم نبود که چه مدت طولانی ای گذشت، تا به آرومی گفت: "کونلوئن، خودتی آره؟"
ژائو یونلان درحالیکه چهره ش رو به بالا بود روی تخت دراز کشید، رد خیسی خیلی ظریفی از گوشه چشم اون به پایین سر خورد، اون یهو چشماش رو بست، انگار که غصه ش به نهایتش رسیده بود، از گوشه ی چشمش تا نوک ابروش یکمی به رنگ سرخ دراومده بود، مدت طولانی ای لبهاش لرزیدن، درنهایت چیز دیگه ای برای گفتن نداشت، و مثل قبل همون یه جمله باقیموند: "من ازت معذرت میخوام."
"پنج هزار سال بالا و پایین، توی بهشت و دنیای انسان ها، و تو فقط میخوای همین یه جمله رو بهم بگی؟" شن وی به آرومی پرسید، مدت کوتاهی گذشت، و اون آه کشید، "اون بار مسئله ی ساعت آفتابی تناسخ، یادته به لی چین چی گفتم؟ من گفتم آدم تو کل این زندگیش، فقط برای دوتا مسئله، ارزشش رو داره تا با مرگِ خودش ملاقات کنه، برای کشور و میهن تا میهن داری و اخلاق و عدالت تکمیل بشه، و برای عزیزترینش برای تکمیل کردن خودش__از دوران کهن خودکشی کردن جبران و تشکری برای عزیزترین بوده، من از اونجایی که حاظرم برای تو بمیرم، قطعا هم حاظرم تا برای تو زندگی کنم، از بابت بدست آوردن چیزی که میخوام پشیمون نمیشم. تو هیچوقت اشک نریختی، بخاطر من گریه نکن."
بعد شن وی به آرومی دستش رو دراز کرد، و با پشت دستش صورت ژائو یونلان رو پاک کرد: "من یسری احساسات خیلی درونی دارم، که دراصل چیزایین که نیازی به گفتنشون نیست، ولی اونا مدت طولانی تو دلم موندن، و واقعا یذره هم نمیتونم تحملشون کنم، و مجبورم از تو ذهنم بریزمشون بیرون. اونا همه میخوان کونلوئن جونِ اونا برگرده، درواقع منم تو خودخواهی های قلبم میخوامش__تو همچین آدمی به این باهوشی، که فقط ذره ای ازش رو نشون میدی، این افکار، اینکه ازت مخفیشون کنم هیچ معنی ای نداره، بهتره که بدون لحظه ای تردید بگمشون__وقتی همه برای دیگران کاری انجام میدن، حتی اگه خیلی مشتاق انجام دادنش برای اون باشه، و خیلی ساکت و بی سر و صدا باشه، توی قلبش همیشه یذره از همچین امیدی رو داره، و امیدواره که یه روزی اون فرد بتونه کارشو ببینه، منم نمیتونم از این قاعده مستثنا باشم."
شن وی عمیقا به چشمای ژائو یونلان نگاه کرد: "بعضی وقتا منم فکر میکردم، اگه یه روزی باشه، که تو بتونی اون چیزها رو به یاد بیاری، من میتونم بهت بگم، ببین، چیزایی رو که بهت قول داده بودم، تمامشون رو انجام دادم، یذره ش رو هم جا ننداختم، از یه جمله هم برنگشتم، اون زمان تو بهم چه قیافه ای رو نشون میدی؟ هیچکس خودخواه نیست، آ-لان، منم همینطورم......ولی من واقعا نمیتونم تحملش کنم. سرنوشت سرجاش برمیگرده، سه عالی مرتبه و پنج پادشاه هم چاره ای جز این نداشتن که مسیری که مقدر شده بود رو برن، پنگو سقوط کرد، روح نیووا پراکنده شد، تو بعنوان فرد مقدس کوهستان داهوآنگ ارزشمند بودی، درعوض هم تفاوتش با مقدسان باشکوه قبلت کجا بود......تو چاره ای نداشتی. کونلوئن جون زیر فشار ده هزار کوهستانِ بزرگ بود، همچین دردی رو، من متنفر بودم از اینکه زندگیت اینطور بگذره. اینکه تو بعنوان یه آدم معمولیِ شاد باشی خیلی بهتر بود. ولی اونا بهت فشار آوردن، وقتی بالای کوهستان کونلوئن بودیم، من اونموقع واقعا میخواستم......واقعا میخواستم همه ی اونا رو بکشم."
ژائو یونلان به آرومی پرسید: "تو بودی که خاطرات اولیه ی داچینگ رو مهر و موم کردی؟ همینطور تو بودی که ارتباط من رو با حکم ژن هون بریدی؟ من......من یه آدم معمولی شاد باشم، و تو بجای من اینو رو دوشت حمل کنی؟ تو چه حقی داری؟"
صدای ژائو یونلان آروم و آروم تر شد، به حدی آروم که به سطح نجوایی غیرقابل شنیدن رسید، انگار که صداش بشدت خفه شده باشه، با صدای تهی و بیرمقی با زحمت گفت: "اون روزی که به من قول دادی، اصلنم فکر کردی زندگی یه فرد عادی همش هفتاد هشتاد ساله، و به پلک زدنی میگذره، یه چرخه تناسخ مرگ و زندگی، و من دوباره تو رو فراموشت میکنم، تو میخواستی تهش همراه من تمام این مسیر رو بری، و بعد راه نیووا رو دنبال کنی؟"
شن وی برای مدتی ساکت شد و حرفی نزد.
ژائو یونلان یقه ی اون رو پایین کشید، انگشتاش به شدت نزدیک به حالت اسپاسم لرزیدن، و دندوناش با برخورد بهم صدای "گه گه" میدادن: "بمیرم هم قبولش نمیکنم، بدنم خرد و استخونام پودر بشن,روحم پراکنده و نابود بشه بازم قبولش نمیکنم!"
شن وی بدنبال فشار اون به پایین کشیده شد، ژائو یونلان مثل اینکه دیوونه شده باشه گردن اون رو گرفت، اون رو تو بغل خودش فشار داد، و بدون هیچ نظمی اون رو میبوسید، بعد دستش رو دراز کرد و دوتا دکمه لباس اون رو کشید و انداخت، و قفسه ی سینه ی پهن و رنگ پریده ی شن وی رو به نمایش گذاشت: "من به هیچ عنوان......قبولش نمیکنم!"
بوسیده شدن پوست همدیگه چیزی که تاحالا اتفاق نیوفتاده بود مثل آتش زودگستری بود که در آستانه قرار گرفته بود، که همزمان با طلسم زمان بیدار شدن شن وی از رویاهای بیشمار نیمه شبانه ش مصادف شده بود، به سادگی مثل یه رویای بزرگِ دیگه که دنیای انسان ها رو زیر و رو میکرد.
رویایی که معلوم نبود کی ازش بیدار میشه,کی تموم میشه، حتی اگه بهشت سقوط کنه و زمین ترک برداره، و همینطور نتونه آسمون و نور خورشید رو ببینه، دراصل زیر نور روز جرعت بادقت فکر کردن بهش رو نداشت......اون چیزی بود که تمام مدت هیچ جایی نمیشد بوضوح ابرازش کرد، اونا نه تو زندگی,نه مرگ,احساساتی بودن که فراموش نمیشدن و به یاد آورده نمیشدن.
شن وی درنهایت نتونست طاقت بیاره و از یه مهمان تبدیل به میزبان شد ( یعنی پیشقدم شد یا از حالت منفعل تبدیل به فعال شد. منم با این توضیح دادنم😑)، بدنش رو چرخوند و ژائو یونلان رو به بالشت نرم فشار داد، توی قلبش سیل عظیمی بود، که سدش یهویی شکست.
روز بعد ژائو یونلان با نور خورشید که از پرده ی پنجره رد شده بود و داخل میومد از خواب بیدار شد، توی مغز اون مدتی کاملا خالی بود، و کاملا گیج بود، تمام نیمه شب قبل رو اون تو یجور وضعیت گیجی بود، مدتی اکسیژن کم آورد، بعلاوه ی قدرت الکل، اون تقریبا نمیتونست تشخیص بده که یه رویای بزرگ پوچ دیده یا واقعا......
اون تلاش کرد تا چشماش رو باز کنه، پلکاش بشدت سنگین بودن، به سختی هوشیار شد و میخواست که بلند بشه، که سقف بالای سرش چرخید، و ژائو یونلان دوباره افتاد و سرجاش برگشت.
اگه اون الان تو یه آینه به خودش نگاه میکرد، فورا میتونست بفهمه، که خسته نیست، صورتش پوشیده شده از یه لایه تیرگی غیرقابل بیان بود، اون دیگه بوضوح فراتر از محدوده ی ظریف و باریکی رفته بود، و به سادگی تو اتمسفر مرگ شناور شده بود__این لحظه، دوتا دست با احتیاط به اون کمک کردن تا بلند بشه، یه کاسه کنار لب اون قرار گرفت، که معلوم نبود چه داروییه، مزه ش بشدت عجیب بود، و یجور بوی گند غیرقابل بیان داشت، ژائو یونلان بطور غریزی سرش رو کج کرد و ازش دوری کرد: "چه......"
"داروی گیاهیه، من دیشب بهت صدمه زدم." صدای شن وی خیلی نرم و آروم بود، حرکت دستاش درعوض نرم و آروم نبودن، صورت ژائو یونلان رو چرخوند، و تقریبا به زور گذاشت که اون قورتش بده.
ژائو یونلان یهو یکم جون گرفت، با تمام زورش فشار آرومی داد و دست اون رو باز کرد، و مدتی سرفه کرد، حس میکرد اون مزه ای که تو دهنشه بهش حس حالت تهوع میده، بعد یه لیوان آب کنار دهن اون اومد، ژائو یونلان این لحظه کاملا بیدار شد و هوشیاریش برگشت، چشماش رو باز کرد، به شن وی نگاه کرد، و در سکوت و بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین آورد و آب رو نوشید.
بعد از اینکه نوشیدنش تموم شد نشست، به هدبورد تکیه داد، و آرنجش رو روی زانوش گذاشت، با دلخوری نگاهش رو به شن وی سر داد، باز سرش رو پایین آورد و خودش رو بررسی کرد، دوباره با نگاه دلخور بیشتری به شن وی نگاه کرد، و بالاخره جمله ای که عقب نگهش داشته بود بیرون اومد: "منه مادرفاکر تاپ مطلقم، تو حتی اگه......تو,تو نمیتونستی نسبت به من یذره آرومتر بگیری؟"
یه لایه ی کمرنگ قرمز روی صورت شن وی نشست، سرش رو چرخوند و معذبانه سرفه ی آرومی کرد: "متاسفم."
"من......" درد روی کمرش باعث شد چهره ی ژائو یونلان مچاله بشه، اون نفس عمیقی کشید، ولی به حالت چهره ی شن وی که نگاه کرد، درعوض کاملا حس میکرد که انگار خودش مثل اونیه که سواستفاده کرده!
با اینکه اون رویاهای پوچ بیشماری از مردن روی تخت فرد زیبارو رو داشت، ولی به همچین روشی نبوده......
چقد مادرفاکر، الان با کی دارم بحث میکنم؟
احساسات مختلفی رو صورت ژائو یونلان واسه مدت زیادی جا گرفتن، سرش رو پایین آورد و به کاسه ای که یکم پیش از داروی نامشخصی پر بود نگاه کرد، مزه ی یکم پیشش رو یادش اومد، و حالت چهره ش دوباره مچاله شد: "دوباره بهم یه لیوان آب گرم بده، همچین وضعیتی رو داروی ضد التهاب فقط میتونه حل کنه."
شن وی کاسه ی دارو رو گرفت: "این تاثیر داره، من بهت آسیب نمیزنم."
ژائو یونلان با چهره ی بی حالتی گفت: "تو بهم صدمه نمیزنی، و در حد مرگ شکنجه م کردی."
شن وی: "......"
مرد با آبرو استاد شن با حالت چهره ی شرمگین از روبرو شدن با فرد مقدس یه طرف ایستاده بود، دقیقا مثل زن جوون متاهلی بنظر میومد که حواسش نبوده و کاسه رو شکسته.
ژائو یونلان هیچ چیزی برای جواب دادن نداشت.
شن وی با احتیاط به اون کمک کرد تا دراز بکشه: "تو......تو یکم دیگه باز بخواب، چی میخوای بخوری؟"
ژائو یونلان با سمجی گفت: "تو__واسم دراز بکش و بزار بهت تجاوز کنم."
شن وی خیلی سریع چشماش رو پایین انداخت، نوک گوشاش یکم سرخ شدن، و موذبانه لباش رو جمع کرد: "تو روز روشن، مزخرفات چیه." (آرهههه فقط شبا که تاریکه باید وحچی شد😂😂😂)
ژائو یونلان تو دلش فکر کرد: "فاکی."
چیزی که شن وی به اون داد تا بنوشه احتمالا باعث شده بود خوابش بگیره، ژائو یونلان مدت کوتاهی هم نشد که دراز کشید، و یجورایی احساس گیجی میکرد، ولی ژائو یونلان با سماجت عمل کرد و دست شن وی رو گرفت: "من فداکاری کردم و باکرگیم رو از دست دادم، تو انقدر با این حقه بازیات اذیتم نکن شنیدی یا نه، بهشت نمیتونه مانع مسیر کسی بشه ( یعنی همیشه یه راه واسه در رفتن هست، ناامید نشو و یه راهی پیدا میکنی)، من راهشو پیدا میکنم......من راه پیدا میکنم......"
شن وی کنارش نشست، به آرومی کف دستش رو روی پیشونی اون قرار داد، احساس میکرد که نفس کشیدن اون بتدریج آروم و یکنواخت میشه، و تحت تاثیر اون کاسه "داروی گیاهی"، چهره ی خاکستری رنگ ژائو یونلان بسرعت احیا میشه، و یکبار دیگه به رنگ سرخ عادیش برمیگرده، شن وی خیالش راحت شد، آروم و بی سر و صدا بلند شد، و به آشپزخونه رفت تا کاسه رو بشوره.
ژائو یونلان تا خود شب خوابید، تمام مدت همراه با رویاهایی تیکه تیکه و درهم برهم._____________________
میدونم الان احتمالا گیج شدین که از کجا فهمیده و اینچیزا ولی نگران نباشین جوابتونو میگیرین😉👌
و علاوه بر اون اینکه😐 آره😐 انجامش دادن😑😂😂😂
سبک ناولای پریست اینجوریه که اسمات رو نمینویسه فقط اینجوری بهش اشاره میکنه که بدونین اتفاق افتاده اینو گفتم که فکر نکنین من سانسور کردم یا همچین چیزی من هیچ چیزی کمتر یا اضافه تر از چیزی که پریست نوشته رو ترجمه نمیکنم.
پس اگر جایی هم چیزی خوندین بدونین مربوط به ناول اصلی نیست و فقط نوشته ی فن هاست.خب
فصل قلموی فضیلت و شایستگی هم تموم شد
ممنون از همراهیتون و ممنون که تا اینجای راه همراهیم کردین ❤در نتیجه حالا که فصل تموم شده با اجازتون من چهارشنبه دیگه آپ نمیکنم و به خودم استراحت میدم😁 از لحاظ روانی مخصوصا😑 آخه میدونین فصل فانوس خیلی😑 خیلی😑😭
خب دیگه
دوستون دارم
مواظب خودتون باشین❤
ESTÁS LEYENDO
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...