چپتر7؛ ساعت آفتابی تناسخ6

635 116 35
                                    

بدنبال دستپاچگی ای که توی واکنش شن وی بود، به تیزی متوجه بخش اشتباه خجالت آور شد.

****

ژائو یونلان این آدم، همیشه عادت داشت با فقیری بخشندگی به خرج بده، همینکه صدای شن وی دراومد، اون فورا دستش رو آزاد کرد، و حتی همراهش زندگی خودش رو هم به دست شن وی داد، انگار نه انگار که از پشت بوم طبقه هجدهم یه ساختمون بزرگ آویزونه، و هر لحظه میتونه بیوفته و تبدیل به یه خرمالوی خشک شده ی فاسد بشه، برعکس انگار که فقط بالا خزیدن از یه سراشیبیِ نه چندان پرشیب عه.

خوشبختانه شن وی فقط بنظر خیلی مهربون و ملایم بود، و قدرت دستش به شکل غیرعادی ای زیاد بود.

مچ دست ژائو یونلان انقدر سریع توسط اون گرفته شد که حسش نکرد، انگشتاش همه بنفش شده بودن، و با شدت به بالا کشیده شد، آستین لباسش تا آرنج بالا رفت، و با بی حواسی لایه ای از پوست قسمت بالایی ساعدش ساییده شده.

شن وی اونو تو بغلش گرفت، و هردو همزمان باهم روی زمین افتادن.

ژائو یونلان ترسید به اون فشار بیاره، و سریع دستاش رو ستون کرد، این لحظه که سرش رو پایین آورد، فهمید مچ دستاش بطرزغیرمنتظره ای بخاطر فشرده شدن بین انگشتای شن وی کبود شدن، و دوتا بازوی شن وی که بغلش کرده بودن تقریبا داشتن توی استخوناش فرو میرفتن، که توی کسری از ثانیه باعث شد ژائو یونلان یجور توهم پیدا کنه__اون اصلا شبیه وقتی یکی میوفته و بصورت غریزی چیزی رو برای کمک نگه میداره نیست، بلکه یه بغل محکمه.

و البته که، از دست رفتن کنترل شن وی برای یه مدت طولانی نبود، بعد از اینکه ژائو یونلان به آرومی حرکت کرد تا خودشو آزاد کنه، فورا اونو رها کرد، و عینکش رو شبیه اینکه بخواد مخفی بشه هل داد.

ژائو یونلان بلد بود که چجوری باید توی دنیا ادامه بده، و عادت داشت با دقت حرفای آدما رو بسنجه و از روی چهره شون بفهمه که به چی فکر میکنن، از توی این واکنش احمقانه ی شن وی، به تیزی متوجه وضعیت خجالت آورِ مبهمشون شد، و خوشبختانه قصد نداشت جلوی ینفر دیگه این وضعیت خجالت آور بیشتر گسترش پیدا کنه.

بعد از اینکه ژائو یونلان بلند شد، تظاهر به سادگی کرد و از توی جیبش یه بسته دستمال درآورد، و درحالیکه صورتش جمع شده بود گرد و خاک,خون و ماسه ی روی دستش رو مالید و تمیز کرد: "خوشبختانه درست سروقت اومدی، وگرنه واسه یلحظه داشتم حدس میزدم که قراره برای دانشگاه لانگ تبدیل به آونگی و سرساعت زمان درست رو نشون بدم."

چهره ی شن وی هنوز آروم نشده بود، و اهمیتی به جواب دادن نداد.

"و تو دختر کوچولو، تو دیگه چیت شده؟" ژائو یونلان ملاحظه ی شن وی رو کرد و بهش یکم زمان داد تا ذهنشو جمع و جور کنه، و رگبارش رو به سمت دختر دانشجویی گرفت که با گیجی کنارش نشسته بود و از لحاظ فیزیکی فلج شده بود: "شکست عشقی خوردی؟ استادت فحشت داده؟ برگه پایان نامه ت موفقیت آمیز نبوده یا توی امتحان رد شدی؟ بگو ببینم شماها این بچه های لوس، از صبح تا شب غذای خوب و نوشیدنی خوب میخورین، و بازم انقدری وقتتون خالیه که تخماتون درد میگیره......"

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora