چپتر 17؛ ساعت آفتابی تناسخ 16

503 102 37
                                    

درنهایت ژائو یونلان لبخند پرشیطنتی زد، و پشت دست راست شن وی رو به نرمی بوسید، با خوردن لقمه ای از اون توفوی نرم

****

برای چند ثانیه، ژائو یونلان حس کرد حالت صورت شن وی گیج و منگه—اما کسی نمیتونست اونو سرزنش کنه، نسبت به گوا چانگ چنگ، پروفسور شنِ بانزاکت برای آدم شرح میداد اکه به چی میگن خونسرد و آروم.

بعد از یه گیج و منگ بودن کوتاه مدت، شن وی پلک هاش رو پایین آورد، دست منحرف یه فرد خاصی که داشت از کمرش بالا میرفت رو به آرومی فشرد، و عینکش رو هل داد: "چیزیم نشده، ممنون."

گوا چانگ چنگی که هیچوقت با دیدن ینفر اینجوری هیجان زده نشده بود، حالت زانو زده ش رو حفظ کرد، اون گردنش رو دراز کرد و فریاد بلندی کشید: "ژائو چو، نجاتم بده!"

ظاهر فلک زده ش واقعا خیلی مضحک بود، نگاه ژائو یونلان توی انباری خیلی کوچیک چرخید، تا مطمئن شه درحال حاظر اونجا کسی آسیب ندیده یا نمرده باشه، و فورا آروم شد، علارغم اونهمه فشار با لحن دراماتیکی گفت: "امثال جنابعالی با چه خطایی مواجه شده، سریعا بیا گزارش بده، فرم نوشته شده ی دادخواهی داری؟ بیارش و به این مقام اداری تحویلش بده تا بادقت بررسیش کنـ—ـنم!"

گوا چانگ چنگ صاف روی زمین پهن شد، و با بدنش به زمین چسبید.

شن وی دست دراز کرد و پل بینیش رو مالید، تا بالا رفتن کنج لب‌هاش رو مخفی کنه.

روح گرسنه ای که همین تازه سرنگون شده بود شبیه به دستگاهی با رستاخیز خودکار، یبار دیگه به بالا خزید، شن وی یهویی سرش رو بالا آورد، و دید پنجه ی بزرگ داس شکل اون تو هوا به حرکت دراومده، و از پشت به سمت ژائو یونلان حمله میکنه.

"مراقب باش!"

ژائو یونلان به پهلو چرخید، و ترکیب پنجه ی داس و باد سردِ ناشی ازش مقابل صورتش پایین اومد، پنجه ی دیگه ش هم بلافاصله بعدش اومد، ژائو یونلان ساعدهاش رو ضربدری بالای سرش آورد، خنجرش رو بیرون آورد، و زود بعدش "مچ دست" روح گرسنه رو گرفت، حرکاتش سریع و قوی بودن، که دقت و تیز بودنش رو به نمایش میذاشتن.

چشماش که فرصت نکرده بوده لبخندشون رو جمع کنه با روح گرسنه روبرو شدن، چالهای روی گونه ش هنوزم اونجا بودن، و درعوض بنا به دلایل نامعلومی باعث میشدن آدم احساس سرما کنه.

از پشت سر روح گرسنه صدای بم و طنین‌انداز مردی بلند شد: "نامو آمیتابا—" (نامو سلام بودایی یا بیان ایمان، نامو آمیتابا میتونه معنی خودمو وفق آمیتابا میکنم هم بده)

معلوم نبود از کجا صدای زنگوله زدن میومد، اون صدا انگار میتونست از استخون آدم صاف به روحش بره، تو سر گوا چانگ چنگ صدای "وزوز" داد، و نقاط کوچیک نورانی و طلایی ای جلوی چشماش ظاهر شدن، درهمون حین لی چیانی که بسته شده بود و همچنان تمام مدت بدون توقف تقلا میکرد خشکش زد، و یهو بیحرکت شد.

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora