چپتر۳۵؛ درفش کوهستان و رودخانه

450 82 14
                                    

"ممکنه توهم من باشه." ژائو یونلان هم نمیدونست داره با خودش حرف میزنه، به عروسک کوچولویی که هنوز رو شونه ش نشسته بود گفت، "من دیگه حس میکنم دیگه تو خاک رفتم."

************************

"من میرم جلو، شیائو گوا دنبالم بیا، لائو چو حواست به پشت سر باشه." ژائو یونلان دو قدم رفت، دوباره یچیزی یادش اومد، از تو پاچه شلوارش یه تفنگ اضافه درآورد، از گوا چانگ چنگ پرسید: "آزمون شلیک رو پاس کردی؟"

گوا چانگ چنگ با شرمندگی سرش رو پایین آورد: "اونی که امتحان میگرفت گفت مگه اینکه اون از مرگ برگرده، وگرنه نمیذاره من قبول بشم."

ژائو یونلان ناچارا آه کشید: "پس چاقو چطور؟ میتونی استفاده کنی؟"

گوا چانگ چنگ سرش رو مخفی کرد و یکم بیشتر پایین برد.

چو شوژی مسخره کرد و با صدا پوزخند زد، این حرکت به وضوح وحشت گوا چانگ چنگ رو عمیق تر کرد.

"من سفیر صلح جهانی رو استخدام کردم." ژائو یونلان با غصه به غار عمیق بی انتها نگاه کرد، در نهایت که کیسه ی ترفنداش خالی شد(یعنی نمیدونست چیکار کنه، بدون قدرت شده بود) از تو جیب شلوارش چیزی درآورد، یه میله برقی جیبی درآورد، به دست گوا چانگ چنگ داد، مثل یاد دادن به بچه ای که چطور گندش رو پاک کنه و بره، صداشو کشید، با بی صبری گفت، "اینو بگیر، هوم، خیلی ساده س، اینجوری تو دستت نگهش دار، نیازی نیست کار دیگه ای بکنی، وقتی به خطر برخوردی جلوی خودت بگیرش، نترسی کامل کار نمیکنه، اینو که میتونی؟"

گوا چانگ چنگ اون وسیله کوچیک میله برقی مشکوک رو تو دوتا دستاش گرفت و تکون داد، چیزی هم اتفاق نیوفتاد، اون چیز مثل یه چراغ قوه کوچیک بود، گوا چانگ چنگ بدون شک فکر نمیکرد که فرمانده اون رو احمق کرده باشه، اون شک کرد که وقتی رئیس ژائو یاد میداده، چون خودش خیلی احمقه نتونسته اون رو بفهمه__گوا چانگ چنگ تمام مدت دلهره ای از زدن بدترین تخمین ها درباره ی آی کیوش نداشت.

ولی ژائو یونلان یذره هم نمیخواست منظورش رو برای اون مرور کنه، جلوتر راهنمایی میکرد و با چراغ قوه ای که توی دستش گرفته بود به داخل غار میرفت، گوا چانگ چنگ ناچارا آهسته میدویید و دنبالش میرفت، هم نمیدونست باید بپرسه یا باید تحمل کنه، یه ذهن منطقی و نرمال به اون میگفت، تو همچین شرایط خطرناکی، اون نباید آماتور بازی درمیاورد، ولی......

گوا چانگ چنگ سرش رو بالا آورد و به پشت سر بلند و کشیده ژائو یونلان نگاه کرد، تو دلش با وحشت فکر کرد، اگه بپرسه، قطعا فرمانده فحشش میده و خون سگ رو سرش میپاشه. (یعنی سیلی از فحش)

اون به آتیشی شدن ژائو یونلان فکر کرد، بعدش یهو لرزید، اون "میله برقی" که گوا چانگ چنگ تو دوتا دستاش گرفته بود یهو بدون هشدار یه دسته جرقه که میتونست چشم سگ رو کور کنه ازش بیرون اومد، به سمت پشت ژائو یونلان رفت.

خوشبختانه اعصاب ژائو یونلان خیلی سریع منقبض شدن، یچیز اشتباه شنید، و فورا به یه گوشه جاخالی داد و رفت، اون جرقه ها با حرارت ذوب کننده به عمق غار رفتن.

چو شوژی: "فاک می!"

ژائو یونلان: "فاک می!"

چو شوژی با غافلگیری به گوا چانگ چنگ نگاه کرد، انتظار نداشت این بدرد نخور غیرمنتظرانه جرعت کنه کاری رو بکنه که هیچکدوم از اعضای اس آی دی جرعت فکر کردن بهش رو هم نداشتن__کله پا کردن این رهبر سان عاف عه بیچ.

ژائو یونلان تو حالت سختی به دیوار غار که مرطوب بود و ازش آب و گل میومد خورده بود: "توی حرومزاده داری چیکار میکنی!"

گوا چانگ چنگ خیلی بیش از حد مظلوم شد: "من,من نمیدونم......اون اون اون اون یهویی حرکت کرد......"

"مزخرفه، اون وسیله با ترس تو حمله میکنه، هر چی بیشتر بترسی، انرژی اون خیلی بیشتر میشه، چیزیه که کاملا متناسب با توعه درسته؟" ژائو یونلان به سادگی دیوونه شد، "تو بدون هیچ خطری داری تو مسیر راه میری، به پشت سر من(درواقع به معنی بابا، ولی درمواقع شوخی و عصبانیت معنی من میده) زل زدی و چه مسخره بازی رو تصور میکنی، که تونسته اینجوری بترسونتت؟!"

در نتیجه بعد از یه سکوت عجیب، گوا چانگ چنگ درحالی که با ترس میلرزید دستشو بلند کرد، به ژائو یونلان که از عصبانیت مثل رعد و برق پریده بود اشاره زد و گفت: "فقط......فقط شمارو تو وضعیت الان."

ژائو یونلان: "......"

چو شوژی واقعا نتونست تحمل کنه، از ته دل بلند خندید.

خندیدنش که تموم شد، چو شوژی دستش رو برای گوا چانگ چنگ دراز کرد: "بده من بهش نگاه بندازم."

این چو شوژی دفعات خیلی کمی خودش با اون حرف میزد، گوا چانگ چنگ فورا دستپاچه شد، درحالیکه باسنش رو تکون میداد به دستش داد.

چو شوژی "میله برقی کوچیک" رو گرفت و نزدیک گوشش تکون داد، دوباره با انگشتش روش ضربه زد، کره چشماش رو چرخوند، به گوا چانگ چنگ برگردوندش، بعد با معنی عمیقی به ژائو یونلان نگاه کرد: "رئیس ژائو، این یه چیز درخوری نیست مگه نه."

ژائو یونلان پوزخند صدا داری زد: "بزار نگیم انگار تو آدم درخوری......مواظب باش!"

اون جملش رو کامل نگفت، چهره ش یهو عوض شد، به سادگی گوا چانگ چنگ رو به یه سمت هل داد، خودش کنار این هیکل زانو زد، فقط یه صدای بلند شنید، باد شمالی از روی پوست سر اون رد شد، بوی گندی بلند شد، فقط دید از توی پوچی یه چیز شونه شکل بزرگ به پرواز دراومد، پایینش از چوب ضخیم و سنگین درست شده بود، یک ژانگ اندازه ش بود(هر ژانگ معادل3.333 متر)، بالاش پوشیده از تیغه تیز شمشیر، این چیز اگه آدم رو لمس میکرد، قطعا ضربه ش میتونست تو چشم بهم زدن تبدیل به گوشت قیمه شده کنه.

چو شوژی به دیوار چسبید، انگشتاش چرخید و یه عالمه طلسم رو فشار داد.

اون "شونه ی بزرگ" یک ژانگی وسط هوا چرخ زد و چرخید، یه بار دیگه از ارتفاع بلند به سمت اونا موج زد، کاغذای طلسم دارت مانند از تو دست چو شوژی پرواز کردن، دقیقا صاف به لبه تیغ متراکمش چسبیدن، ولی معلوم نبود علتش بخاطر این بود که اون طلسم درستی رو انتخاب نکرده بود یا نه، اون وسیله بزرگ غیرمنتظرانه یکم هم جلوش گرفته نشد، مثل قبل افقی شکافت و عمودی پایین اومد، با باد قوی ای که باعث میشد کبد و صفرای آدم کاملا سردشون بشه.

تفنگ ژائو یونلان دیگه تو دستش سر خورد بود.

کی فکرشو میکرد تو این لحظه، گوا چانگ چنگ که واکنشاش به نسبت بقیه کندتر بود رو به خدایان برگرده، جیغ غیر انسانیش ترکید: "وای مامان!"

بعد از اون، از "میله برقی" تو دستای اون شعله های خشمگین به ارتفاع دو سه متر به بیرون پرتاب شدن، قدرتش به سادگی میتونست با انفجار گاز برابری کنه، ژائو یونلان و چو شوژی نتونستن کمکی کنن و همزمان جاخالی دادن، شعله های متلاطم آتیش به ده ها تیغه برخورد کردن، "شونه" ی بزرگ جلوشون کند و بیحرکت شد، با خشونت چندبار لرزید، فورا بعدش غیرمنتظرانه توی اون شعله های طغیانگر سوخت، تبدیل به سوپ شد، روی زمین پاشید، صدای پاشیدن درست کرد.

حدود یک دقیقه، هیچکس حرفی نمیزد.

معلوم نبود چقدر گذشت، چو شوژی خشک گردنش رو چرخوند، صمیمانه و صادقانه به گوا چانگ چنگ که روی زمین نشسته بود نگاه کرد، از ته قلبش گفت: "تو فوق العاده ای." (این کلمه البته بجز فوق العاده معنی حرومزاده هم میده!😅)

گوا چانگ چنگ وحشت کرده بود و توی مغزش خالی شده بود، این لحظه ضربان قلبش مثل رعد و برق شده بود، آرزو میکرد یه قرص آرامبخش فوری قلب رو مینداخت تو دهنش، اون جمله رو که شنید، تمام احساساتش قاطی شدن.

"من هنوزم فکر میکنم تو فقط توی یه چراغ قوه معمولی ارواحی که تو زمین حبس شده بودن رو مهر و موم کردی، بچه جنای یوآن لینگ از ترس تغذیه میکنن، و به انرژی خودشون تبدیلش میکنن،" چو شوژی لرزون به سمت فرمانده شون چرخید، "تو......تو بالاخره واسه این چیز چیکار کردی؟" (یوآن لینگ از لحاظ معنی تحت الفظی گویا اشباحین که معترضن و شکایت دارن و این داستانا. یهو یه عکس خوفی ازش جلوم باز شد جرعت نکردم دیگه بگردم ببینم چیه!😑😂)

ژائو یونلان دیگه به سرعت نور از وضعیت گیجی و احمق بودن به وضعیت پر مدعای متظاهر بازیابی شده بود، دو طرف لباسش رو درست کرد، اون از لحن آدم صادقی استفاده کرد و گفت: "مخفیانه مهر کردن ارواح قانون شکنیه، من بعنوان یه کارمند دولتی مردمی با صلاحیت رفتار میکنم، چطور میتونه قانون شکنی حساب شه؟"

چو شوژی: "......"

"......توش خرده تیکه های روحی ارواح شیطانی صدتایی که کشته شدن، بیشترش رو از فرستاده قاتل ارواح گرفتم، بعلاوه یکمیش رو هم با دادن پول کاغذی به یین چا عوض کردم، با آتیش حقیقی سامادهی* با هم مخلوطشون کردم......"

چو شوژی وا رفت: "آتیش رو دیگه از کجا آوردی؟"

"پارسال رفتم یه بیفانگ** فراری رو بگیرم، من از اون برای روشن کردن سیگارم آتیش خواستم، بعد منبع آتیشش رو نگه داشتم."

چو شوژی مدتی ساکت موند، حس کرد در جایگاهی نیست که بخواد نظری بده، درنتیجه دستشو دراز کرد و گوا چانگ چنگ رو که هنوز روی زمین بود رو کشید و بلند کرد، بی انرژی گفت: "ولش کن، فقط به مسیرمون ادامه بدیم."

اون یه فرمانده ی بزرگ احمق داره که از دو جاده ی سیاه و سفید میگذره,با سه قلمرو همو برادر صدا میزنن، تو طول عمرش، که از روشای معمولی استفاده کرده بود، چو شوژی حس میکرد میترسه نتونه به آرزوی طولانی مدتش برای زدن این آدم برسه......شاید این ماموریت دشوار و پر افتخار، اول تا آخر باید به همکار شانس آور گوا چانگ چنگ میسپردش.

ژائو یونلان لبخند زد، میخواست به اونا هشدار بده مراقب باشن، این لحظه، از فاصله دوری صدای واضح سوت کشیدن اومد، یه دسته مه خاکستری فلورسانت معلق برق زد، تمام مدت تا تو بغل ژائو یونلان پیچ و تاب خورد، فلورسانت و مه که تو دست اون اومده بود در کسری از ثانیه ناپدید شد، یه کاغذ تو دست ژائو یونلان ظاهر شد.

عطری آشنا، پاکت قیرگون، دست نویسی به سرخی خون. (چرا حس میکنم شبیه شعر شد😐😂)

چو شوژی حالتش سخت شد، نصف قدم عقب کشید، و ژائو یونلان ترسید گوا چانگ چنگ دوباره اتفاقی به هم تیمی هاش صدمه بزنه، درنتیجه یه قدم به جلو برداشت، تا جاییکه ممکن بود از اون فاصله گرفت و مخفی شد.

چو شوژی که پشتش بود پرسید: "فرستاده قاتل ارواح ست؟"

"اوهوم." ژائو یونلان پاکت رو از دو طرف پاره کرد، محتوای داخلش ولی باعث شد اخم کنه.

فرستاده قاتل ارواح این آدم همیشه پرحرف بود، هربار قبل حرف زدن درباره مسئله اصلی و مهم، هرطور شده میخواست همش مودب باشه، اگه میخواست به هفتمین عمه ی بزرگ و هشتمین خاله ی بزرگ طرف مقابل سلام میرسوند، بعد تو چندتا کلمه درباره موضوع اصلی میگفت، دلالت بر سبک ادبی زیادش رو نشون میداد، نامه ی اینبار ولی خیلی با عجله و بی دقت نوشته شده بود، بی سر و ته، به سادگی مثل یه پیام غیر رسمی، محتوا فقط یه جمله کوتاه داشت: "خطرناکه، دنبالش نکن، سریع برگرد."

چو شوژی: "فرستاده قاتل ارواح چرا نامه رو اینجا فرستاده، چیشده؟"

ژائو یونلان نامه رو خوب تا زد و توی جیبش چپوند، برای مدتی چیزی نگفت.

فرستاده قاتل ارواح معمولا مستقیما به پیوست روح تنها به دفتر اس آی دی میفرستاد، ولی اگه خیلی ضروری نبود، مستقیما بیرون نمیفرستادش، در هر حال، اون هم نمیخواست توسط آدمایی که مرتبط نبودن دیده بشه.

حالا چیشده بود؟

فرستاده قاتل ارواح چطور میدونست اینجاست؟

چهره ژائو یونلان آروم و خونسرد موند، تو ذهنش تا حالا سه دور چرخید، اون یلحظه تردید کرد، به دوتا زیر دستای پشت سرش که گیج شده بودن نگاه کرد، به چو شوژی نگاه کرد: "اینکارو میکنیم، لائو چو، تو با اون برگردین. با لین جینگ و اونا جمع شین."

چو شوژی: "چی؟"

گوا چانگ چنگ: "ما نمیریم دنبال وانگ ژنگ جیِه(خواهر بزرگ) بگردیم؟"

"من خودم میرم، شما دوتا اول برگردین." ژائو یونلان رو شونه ی گوا چانگ چنگ زد، "چیزی که بهت دادم رو خوب نگه دار، تو مسیر مواظب باش، به لین جینگ کمک کنین اون محراب پیشکشی بالای کوه رو خراب کنه، نذارین شن وی  و دانشجوهاش پراکنده بشن، صبر کنین تیم نجات جاده رو پاک سازی کنه."

با اینکه ژائو یونلان چیزی از اطلاعات داخل رو هم نشون نمیداد، ولی چو شوژی هنوز از توی چند تا کلمه ی اون یکم احساس نا آرومی کرد: "تو تنها؟"

ژائو یونلان سرش رو بالا و پایین تکون داد، زیاد حرف نزد.

چو شوژی اخم کرد، بعد محکم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه گوا چانگ چنگ رو کشید: "بریم."

گوا چانگ چنگ: "ولی......"

چو شوژی: "ولی چی ولی، وقتو تلف نکن، رئیس هنوز منتظره تا فورا به این مسئله رسیدگی کنه و تموم شه، برگرده و به کارای عشقیش برسه، زودباش."

گوا چانگ چنگ: "......"

گوا چانگ چنگ از یطرف نمیتونست کاری با چو شوژی ای که به سمت دهنه غار به بیرون میکشید و میبردش بکنه، از یه طرفم با نگرانی سرشو برگردونده بود و به ژائو یونلان نگاه میکرد.

ژائو یونلان با زانوهاش چراغ قوه رو نگه داشته بود، دستکشای چرمی دستش رو توی جیبش گذاشت، تمام مدت ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد، صبر کرد تا اون دوتا دیگه از جلوی دید محو شن، اون همین که صدای در ورودی رو بعدش شنید، چرخید و به جلو راه رفتنش ادامه داد.

این لحظه، سایه خاکستری کوچیک پراکنده ای یهو معلوم نبود از کجا بیرون اومد، جلوی اون یه اسکلت کوچیک به اندازه یه بچه چهار پنج ساله شکل گرفت، بازوهای استخونی خیلی ظریفش رو باز کرد، مثل کاراکتر چینی "大" ایستاد، سرش رو بلند کرد و جلوی اون رو مسدود کرد.

"یُ، همچین عروسک کوچیکی، فرستاده قاتل ارواح گذاشته دنبالم کنی؟" ژائو یونلان ابروش رو بالا انداخت.

نمیدونست علتش بخاطر اندازه کوچیکش بود یا نه، داخل حفره چشم قیرگون عروسک کوچیک بدون دلیل خوبی میتونست باعث شه آدم یکم متوجه حس معصومیت و مظلوم بودن بشه، اون بنظر خیلی نمیتونست متوجه حرفای آدم بشه، نه سرش رو بالا و پایین تکون میداد نه به چپ و راست تکونش میداد، فقط صاف اونجا ایستاده بود، نمیذاشت رد بشه.

ژائو یونلان دستش رو دراز کرد و چونه ش رو مالوند__انتظار نداشت این فرستاده قاتل ارواح که یه کلمه حرف نمیزد غیرمنتظرانه حتی کاملا اون رو بشناسه، اگه یه عروسک بزرگ هم جرعت میکرد اینجوری جلوی اونو سد کنه، احتمالا سریع با پا یه لگد میخورد و نابود میشد، همچین موجود کوچولویی که نمیتونست ارتباط برقرار کنه، و استخوناش انقدر نازک بودن، اون واقعا از طرف مقابل شرمنده میشد و خجالت میکشید.

ژائو یونلان عروسک کوچیکی رو که اونجا محکم ایستاده بود رو ورانداز کرد: "تو اجازه نمیدی میدی؟"

عروسک کوچیک استخون فک پایینش رو حرکت داد، صدای "گه گه" درآورد.

ژائو یونلان سرش رو تکون داد، با پاهای کشیده ش قدم برداشت، بدون کوچیکترین زحمتی از روی سر اسکلت کوچولو قدم برداشت.

موجود کوچولو براش واضح نشد و کاملا نفهمید چیشده، سرش همراه حرکات اون کج شد، نزدیک بود گردنش بیوفته__اون فهمید ژائو یونلان دیگه از خط دفاعی اون رد شده نمیدونست چطور، مستقیما درحالیکه مغرورانه راه میرفت از جلوش رد شد.

عروسک کوچیک فورا غلتون و سینه خیز کنان دنبالش رفت، با یه دستش پایین لباس ژائو یونلان رو کشید تا متوقفش کنه، نمیذاشت که اون بره.

ژائو یونلان هم تو مود این نبود که به اون چرت و پرت بگه، سرش رو هم نچرخوند__عروسک کوچیک رو همونطور که جلو میرفت همراهش میکشید، در هرحال اون چیز کوچیک هم سنگین نبود.

اگه اونم چشم داشت، بنظر میرسید که دیگه از استرس زده زیر گریه.

هر چی بیشتر جلوتر میرفت، بوی گندیدگی هم بیشتر میشد، هوا هم انگار حتی بیشر مرطوب میشد. پلکان باستانی و کهنه لایه لایه به پایین ادامه داشت و میرفت، حتی بیشتر باریک و محدود، تا انتها، ژائو یونلان نمیخواست اسکلت کوچولو سر راهش باشه، خم شد، مثل روی دوش گرفتن یه بچه، عروسک کوچولو رو روی شونه هاش گذاشت و حملش کرد، سرش رو پایین آورد و ساعتش رو نگاه کرد.

یهو، صفحه مینگ جیان آروم و تقریبا یجور عجیبی شد.

ژائو یونلان به اون خیره شد و دو ثانیه نگاهش کرد، یهو قدم هاش متوقف شدن__اون فهمید، عقربه های ساعتش داشتن برعکس میرفتن!

نه......کاملا هم برعکس نمیرفتن، ثانیه شمار تمام مسیر پاد ساعتگرد میچرخید، دقیقه شمار ولی مثل قبل ادامه میداد، و ساعت شمار هم حرکتش روی دوازده بیحرکت شده بود، که یجور جاذبه غیرمعمولی داشت، هر سه تا عقربه با هم همونجا کشیده شدن.

در نهایت، اونا با هم رو دوازده متوقف شدن، مثل مردن، حرکتشون هم بیحرکت شد.

ژائو یونلان دستش رو دراز کرد و یکم گل روی دیوار رو کند، جمعشون کرد و سمت نوک دماغش برد و بو کشید.

"ممکنه توهم من باشه." ژائو یونلان هم نمیدونست داره با خودش حرف میزنه، به عروسک کوچولویی که هنوز روی شونه ش نشسته بود گفت، "من حس میکنم دیگه تو خاک رفتم."

_____________________________

*آتش حقیقی سامادهی پر جوش و خروش ترین آتش در تائوییسته، خود سامادهی یعنی ترکیب بخشیدن به تفکری که توش اندیشه عین ذات شی معلوم میشه و بجز همون شی محتوا دیگه ای نداره. سامادهی هدف غائی حالت تفکر و مراقبه است و به فنا وصال مطلق و استغراق در ذات خود تعبیر شده یعنی کاملا رو بدن خودمون تمرکز کنیم و ذهنمون رو از هرچیز دیگه ای فاصله بدیم. از لحاظ تحت الفظی سامادهی یعنی خلسه که از طریق مدیتیشن بدست میاد، و یجورایی از نظر نویسنده انگار به معنی آتیش روحه. و طبق فهمیده های من از کتاب اینجوریه که فرقی نداره چندبار تناسخ پیدا کنی، وقتی آتیش رو از دست بدی بعدا دیگه نمیتونی داشته باشیش، یعنی بمیره هم به تنظیمات کارخونه برنمیگرده، بعد این آتیش شونه ی چپ هم گویا ضخیم تر و چمیدونم کلفت تر و این داستاناس، اگه اشتباه نکنم تو طول خود داستان بهتر میتونین مفهومش رو پیدا کنین توضیح دادن درباره ش خیلی سخته. الان اسم آتیش جلوم بیارین جیغ میزنم.

**بیفانگ تو کوهستان بی آب و علف ژانگ توی چین پیدا میشه. شبیه درناست منتها فقط یه پا داره، نوک سفید داره و بدنش آبی یا سبز رنگه که با رنگ قرمز تزئین شده. صدایی که درمیاره مثل اسمشه. اون روح هم آتیش و هم چوبه.
بیفانگ طالع باورنکردنی داره که آتیش رو تو شهر شروع میکنه، و هروقت بیفانگ ظاهر بشه آتیش بزرگی تو راهه، که احتمالا به رنگ قرمزش مربوطه. میگن بیفانگ بعنوان کسی که باعث آتیش سوزی میشه، آتیش رو با نوکش حمل میکنه. تو بعضی ورژنام مثل عکس رو سرشه.
افسانه ها میگنیبار از امپراطور زرد محافظت کرده. اینجوری که گویا امپراطور به ارتش مرده ها برمیخوره و دقیقا زمانیکه تو خطر بوده یه پرنده ی آتیش بزرگ برای کمک میاد. و تمام ارواح با صدای اون پرنده ناپدید شدن. امپراطور هم گفته بود که اون پرنده ی افسانه ای بیفانگ بوده.

Guardian (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt