چپتر۱۰۶؛ فانوس ژن هون، پایان

465 79 50
                                    

پایان
****

سطح زمین بشدت لرزید، زیر هوآنگ چوئَن حتی بیشتر آشفته بود.

عمو مار چهارم محکم از ژو هانگ محافظت میکرد، درست مثل اینکه اون هنوز یجور بچه مار خرابکاره که دور مچ دست اون پیچیده، فلس سختی مثل آهن مبهم زیر پوست اون ظاهر شد، و برای ژو هانگ مانعی دربرابر سنگ و ماسه هایی که از همه سمت میریخت شد.

معلوم نبود چقدر گذشت، تا زیر زمین تازه آروم گرفت، مه سیاه غلیظ که باعث میشد آدم نفهمه که کجاست یجور جادویی ای شروع به بتدریج پراکنده شدن کرد، افرادی که نجات پیدا کرده بودن تو شرایط سختی کله هاشون از گوشه کنارا دراومد بیرون، و با احتیاط زیادی پیرامونشون رو وارسی کردن.

ژو هانگ با صدای آرومی پرسید: "عموی چهارم، چیشده؟"

عمو مار چهارم "هیس" کرد، حواس الهی خودش رو آزاد کرد، و با دقت وضعیت اطرافش رو اسکن کرد.

تو این لحظه، ژو هانگ یهویی با صدای آرومی داد زد، عمو مار چهارم سرش رو چرخوند، و دید که اون شاخه ی داشنمو که به دلیل نامشخصی جوونه ی سوم داده بود به آرومی از تو دستای اون شناور شد، ژو هانگ فورا میخواست بره دنبالش، که عمو مار چهارم فورا گرفتش: "وایسا، میخوای چیکار کنی؟"

ژو هانگ یکم مضطرب بود: "شن وی زندگیم رو نجات داده، منم بهش قول داده بودم که دنبال یه جای خوبی واسه کاشتنش بگردم، شاخه ی داشنمو چطور میتونه از تو دستای من بره؟"

حرفش که تموم شد، اون به زور خودشو از دستای عمومار چهارم آزاد کرد، و مثل گوساله ی تازه متولد شده که از ببر نمیترسه به بیرون دویید. ژو هانگ کمتر از چندصد سالش بود، و کلا اندازه ی بهشت و عمق زمین رو نمیدونست، و درباره "مهر و موم بزرگ هوتو"، اون هیچوقت چیزی نشنیده بود، همینطور یذره ترس رو هم نمیدونست، و همینجوری با جسارت و بی‌پروایی بیرون رفت. (گوساله تازه متولد شده که از ببر نمیترسه یعنی جوونا نترسن)

عمو مار چهارم تردید داشت، درهرحال خیالش راحت نبود، به سختی دوتا پاهاش رو تبدیل کرد، و دنبال اون دویید.

شاخه ی شنمو مستقیما روی وانگ چوعن پرواز کرد، مه سیاه روی سطح آب دیگه کاملا پراکنده شده بود، و سطح زیری آبِ سرد عمیق و آروم وانگ چوعن رو به نمایش گذاشته بود، داشنمو مدت کوتاهی تو هوا معلق موند، و صاف به سمت پایین رفت.

ژو هانگ غریزی یکم از آب وانگ چوعن ترسید، ولی زود بعدش قولی که داده بود رو یادش اومد، مکث کرد، و درنهایت تصمیم سختش رو گرفت، به فرم پیتون بزرگش دراومد، و با صدای "پوتونگ"، به پایین شیرجه زد، عمو مار چهارم از نزدیک دنبالش کرد و پایین رفت.

تو نظر دیگران، این دوتا مار به سادگی خودشونو به کشتن داده بودن، حالا با اینکه علتش رو نمیدونستن مدت کوتاهی ساکت موندن، ولی کی میتونست بدونه که مهر و موم بزرگ بالاخره تو چجور وضعیتیه؟ شاید هنوز دور جدیدی از انفجار قرار بود پیش بیاد، الان پایین پریدن دنبال مرگ گشتن نبود؟

Guardian (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora