چپتر۱۱؛ ساعت آفتابی تناسخ10

559 109 12
                                    

و پرده ی شب، اینجوری افتاد.

****

وقتی شن وی همراه غذاهای بسته بندی شده ای که از غذاخوری آورده بود اومد و وارد بهداری شد، دید که گوا چانگ چنگ جلوی در ورودی ایستاده و کز کرده، و یواشکی به اطراف نگاه میکنه، میخواست بره داخل و باز جرعتش رو نداشت، و اون گربه ی سیاه داچینگ که از انرژی تبدیل شده بود شکمش بیرون زده بود، با بی توجهی یه گوشه چمباتمه زده بود، و موهای براق پر کلاغیش رو لیس میزد.

"تو احیانا......" شن وی تا همینجا گفت، و تازه یکم معذبانه مکث کرد، تمام توجهش رو قبلا به وضوح روی فرد دیگه ای گذاشته بود، "شرمنده، چطور صدات بزنم؟"

گوا چانگ چنگ بخاطر اون ترسید، ولی زود بعدش پروفسور شن رو شناخت.

وقتی با شن وی روبرو شد، فشاری که روی گوا چانگ چنگ بود بوضوح خیلی کمتر شد، با شن وی، حس فشاری که روش بود کمتر از زمانی بود که با ژائو یونلان كه اونجور......هرچقدرم رفتارش مهربون بود بازم خلاص شدن از اون حس فشار غیرممکن بود.

احتمالا این از اینجور کاریزمای روشنفکرا بود، گوا چانگ چنگ با غبطه فکر میکرد، که اگه با فرد قوی ای همراه بشه، کارش رو بامهارت و به سادگی انجام میده و از خودش ضعف نشون نمیده، همراه با همچین بدردنخور بزرگی، اون مطلقا متکبر بنظر نميومد.

گوا چانگ چنگ گفت: "فامیلیم گواعه!"

"اوه، افسر شیائو گوا،" شن وی لبخند زد، "اینجا چیکار میکنین؟"

گوا چانگ چنگ تردید کرد، نمیدونست درباره ماموریتی که فرمانده شون بهش داده میتونه به دیگران چیزی بگه یا نه، اون نمیتونست ذهنش رو جمع و جور کنه، درنتیجه سرش رو پایین آورد و به صورت داچینگ نگاه کرد، ولی اون داچینگ یه گربه ی مو بلند بود، صورتش پوشیده از موهای مشکیِ نرم و براق بود، و گوا چانگ چنگ نمیتونست از توش هیچی پیدا کنه.

داچینگ تو سکوت با دستش صورتش رو پوشوند—زیر نور روز، مثل آدم حرف زدن سخته، و لابد سوال کردن از یه گربه هیچ مشكلی نداره؟

حس میکرد نتیجه گیری اي كه فرمانده ی عاقل و تواناشون از این کارآموز اعجوبه کرده، کاملا درسته و قشنگ وسط هدف هم زده.

خوشبختانه شن وی میدونست که تو شرایط حساس باید چطور رفتار کنه، و با دیدن اینکه اون معذبه، فورا گفت: "ببين، به جمله م فکر هم نکردم، همینجوری یچیزی گفتم، شرمنده، واقعا نمیخواستم بی دلیل درباره ی چیزی بپرسم."

گوا چانگ چنگ با شرمندگی سرش رو پایین آورد......حتی با اینکه فکر نمیکرد خودشم فهمیده باشه که چرا شرمنده ست.

"غذا خوردی؟ خیلی زیاد خرید کردم، اگه مشکلی نیست باهم بریم داخل تا یکم غذا بخوریم؟" شن وی گفت.

Guardian (Persian Translation)Место, где живут истории. Откройте их для себя