به حرف زنت گوش کن و بدنبالش همکاری کن
**************************
افسر پلیس لی از دکتر و پرستار و حتی خانواده ی قربانی خواست که موقتا برن بیرون، درنتیجه تو اتاق مریض فقط دوتا مریض جدی که دونوازیشون به سمت هم منعکس میشد مونده بودن.
ژائو یونلان به این دو نفر نگاه انداخت، دستشو دراز کرد و با بی حواسی رو یکیشون زد، بعد از گوا چانگ چنگ پرسید: "دفترچه همرات آوردی؟"
گوا چانگ چنگ با عجله سرشو به بالا و پایین تکون داد.
"خوب یادداشت کن." ژائو یونلان به پایین خم شد، از قربانی پرسید، "خواهر بزرگ، پای شما درد میکنه؟"
این قربانی زن میانسالی بود، که از شدت درد غلت میخورد، و کارکنای بیمارستان اونو خوب روی تخت بسته بودن، زن با چشمای اشکی بی نورش سرش رو برای اون به بالا و پایین تکون داد.
ژائو یونلان یه کیف پول درآورد، ولی این "کیف پول" توش پول و کارت و چیزای مثل این نبود، بازش کرد، توش یه دسته ی ضخیم، از کاغذ زرد رنگ طلسم بود.
ژائو یونلان انتخاب کرد و برداشت، از یطرف چرخوندش و از یطرفم به گوا چانگ چنگ توضیح میداد و گفت: "کاغذ طلسم وسیله ی خیلی ضروری ایه، وقتی نگهش میداری هم خیلی بهتره که نظم داشته باشی، براساس طبقه بندی__برای مثال دور کردن حمله ی ارواح شیطانی,و همچین چیزایی__مرتب و جداگونه بچینشون، وگرنه وقتش که رسید و بخوای استفاده کنی، اونی که میخوای رو توی این آشفتگی نمیتونی پیدا کنی، یادگرفتن درباره اینکه چطور ازشون استفاده کنی هم یه علمه......"
این فرمانده ی بی ثبات بطرز غیرمنتظرانه ای وسط عربده کشیدنای قربانی روی تخت که مثل خوکی بود که دارن میکشنش، آروم آروم شروع به درس دادن کرده بود.
گوا چانگ چنگ از اونجور کیفیتای روانی خوب نداشت، اون کاملا کر شده بود، و توجهش به قربانی بدبخت جلب شده بود
"درباره وضعیت اون بگیم." ژائو یونلان به حرف زدن ادامه داد، مثل پروفسور دانشکده پزشکی که به بدن جسد اشاره میکنه و تدریس میکنه، اون جلو رفت، و اون قسمت گوش زن میانسال رو بلند کرد، "تو چشم الهی نداری، و کمبود اعمال خوب مخفیانه ی اون نامرئیه، یه طلسم خیلی ساده میتونه بدردت بخوره." (اعمال خوب مخفیانه همون فضیلت بود که با انجام دادن کارای درست جمع میشد و کمبودش بصورت لکه ی سیاه نمود میکردن)
اون یه کاغذ طلسم درآورد و جلوی گوا چانگ چنگ آورد: "اسم این طلسم درخواست چشم الهیه."
همینکه گوا چانگ چنگ خواست دستشو دراز کنه تا بگیردش، دست ژائو یونلان یهو چرخید، "پاع"، و دقیق و بدون اشتباه بین دوتا ابروی گوا چانگ چنگ چسبوندش: "اینجوری."
گوا چانگ چنگ غافلگیر شد ازینکه بعنوان یه زامبی بهش چسبونده شد ، یهو حس کرد از کاغذ طلسم وسط پیشونیش یجور سرمای غیرقابل بیان بیرون اومد، انگار که وزن داشته باشه، ضربه ای به بین ابروی اون زده شد، طرح های جلوی چشم اون، و تمام دنیا جلو چشماش فورا عوض شد......ولی اینکه واقعا کجا تغییر کرده بود، اون درعوض نمیتونست بگه. (اگه اشتباه نکنم چون دقیقا همینجوری به زامبی ها هم طلسم میچسبونن)
"بیا نگاه بنداز." ژائو یونلان دستشو برای اون تکون داد.
گوا چانگ چنگ با عجله سرش رو پایین آورد، این لحظه، اون غافلگیر و وحشت زده شد وقتی که فهمید قربانی ای که روی تخت دراز کشیده تمام بدنش با یه لایه مه سیاه غیرقابل بیان پوشیده شده، ولی صورت زرد و رنگ پریده ش یجور غیرعادی غیرقابل بیانی بنظر میرسید، مبهم نشون میداد که یه قدم با قبر فاصله داره و مرگش داره میرسه، دوتا پاهاش که به خوبی در امتداد بدنش کشیده شده بودن دیگه کاملا تو دود سیاه فرو رفته بودن، و فقط رون غیرعادیش رو به نمایش گذاشته بود.
گوا چانگ چنگ دوباره به گوش این زن نگاه کرد، دید پشت گوش اون یه علامت سیاه خیلی بزرگ داره، رنگش پر رنگ نبود، ولی یکم به خاکستری میزد، تقریبا به گردن اون چسبیده بود، مثل یه نشونه مادرزادی عجیب.
"سیاهی پشت گوشش، بعنوان فضیلت مخفیانه ایه که آسیب دیده." شن وی پشت سر گوا چانگ چنگ یهو شروع به صحبت کردن کرد، "فضیلت و شایستگی تو طول زندگی تو کتاب مرگ و زندگی گزارشش ثبت میشه، هر انسانی که عمل شر انجام بده، پشت گوشش توسط یه روح کوچیک اثر انگشت سیاه زده میشه، رنگش که زیادی پررنگ بشه، توضیح میده که اعمال شری که انجام داده بیش از حد بزرگه، یچیزی مثل این شخص، اثر انگشت حتی اگه پررنگ نباشه، محدوده تیرگیش درعوض خیلی بزرگه، این توضیح میده اون تو طول زندگیش هیچوقت از مرز رد نشده، ولی بنظر میرسه خودخواه بوده، گناه کوچیکی که بدون توقف انجام میشده."
شن وی مکث کرد، دوباره یه جمله اضافه کرد: "بدون شک، این جرم به حد مرگ نمیرسه، اون چیز اینجوری برای اون دردسر درست کرده، و خب این یکم زیادیه."
گوا چانگ چنگ اول با رضایت کامل و فروتنانه سرش رو به بالا و پایین تکون داد، زود بعدش خیلی سریع فهمید جهتی که بهش سر تکون داده یکم اشتباهه، یهو به این پروفسور شن یجوری نگاه کرد که انگار داره به آدم فضایی نگاه میکنه.
"چیشو داری نگاه میکنی،" ژائو یونلان سر اون رو کشید، "اون یه خبره ست، من قبلا همونطور که میگن چشم داشتم و کوه تای رو ندیدم ." (یعنی یه فرد مهم و با استعداد که اتفاقا جلو چشمش هم بوده رو نتونسته که بشناسه)
گوا چانگ چنگ درواقع فقط غافلگیر شده بود، و اینو که شنید، دیگه خیلی بیشتر شوکه شد، یهو این کوهستان بلند که فرمانده گفت "کوه تای" رو تحسین کرد. (تو ایالت شاندونگ، کوهستان شرقی از پنج کوهستان مقدس)
ژائو یونلان دوباره یه کاغذ طلسم دیگه درآورد، مثل قبل جلو صورت گوا چانگ چنگ زدش، گذاشت اون واضح و با دقت نگاه کنه: "این یه طلسم ساده ی دفع ارواحه، کاملا ابتداییه، درنتیجه بعضی وقتا کار میکنه بعضی وقتام کار نمیکنه، طبیعتا، این اگه کار نکنه، باعث میشه که بهمون تو قضاوت درباره قدرت حریف کمک کنه."
گوا چانگ چنگ: "......"
اون کلا نمیخواست احساس اون خانومی که وضع مشابهی رو داشت و اون حرفارو میشنید رو بدونه.
همراه با اون کاغذ زرد طلسمی که ژائو یونلان رو بدن اون زن که روی تخت بیمارستان بود زد، گوا چانگ چنگ با کمک چشم الهی دست ساز یه دسته مه سیاه بزرگ رو دید، مثل ترکیدن، از بدن اون بیرون میومد، تهدیدآمیز اوج گرفت، سقف رو لمس کرد و دوباره سرجاش برگشت، وسط هوا چهره ی آدم پیچ خورده ای نقش بست، دهنش رو بزرگ باز کرد، و به سمت اونا فریاد هیستریکی کشید.
با تمام این مدل حمله ی سریع، بحث و تدریس هوشمندانه ی یکم پیش، تو کمتر از یه ثانیه تبدیل به وضعیت ترسناک خونه ی جنزده شد. گوا چانگ چنگ از تو گلوش "آو" کرد، تو نشون دادن واکنش بخاطر طبیعتش چرخید و به سمت در دویید، درنتیجه توسط دست دراز شده ی رئیس ژائوی اونا که انگار پشت سرش چشم داشت، از یقه گرفته و کشیده شد و برگشت.
ژائو یونلان آروم و خونسرد با یه دست گوا چانگ چنگ رو گرفت، و یه دستشو برد تو جیبش، به این چیز وسط هوا......که معلوم نبود چه کوفتیه مدت کوتاهی خیره شد، بعد یه جمله رو زمزمه کرد: "عجیبه، چطور همچین نیروی کینه ی زیادی داره؟"
گوا چانگ چنگ: "روح! روح روح روح!"
ژائو یونلان خندید: "کجاش خیلی عجیبه، مگه روح ندیده بودی آ؟ روح نبود که بهت زنگ نمیزدم بیای."
"این به آدما صدمه میزنه! این روحه شروره!" همراه با صدای فریاد "آو" گوا چانگ چنگ، موجی از نور قوی ای توی جیب اون ترکید، خوشبختانه ژائو یونلان تاحالا تجربه ش رو داشته، جلوی وسیله جادویی ای که با دستای خودش ساخته بود هم ناچارا فوری در رفت و عقب کشید، درنتیجه سایه ی وسط هوا با همون روش خوش آمدگویی به شمشیر پهن تو مسیر مخفی قبیله ی هانگا روبرو شد.
"هنوز که چیزی نخواستم، کی بهت اجازه داد بکشیش!" ژائو یونلان بعد از حادثه که هوشیار شد، صبر کرد تا اون دود سیاه دیگه کاملا مثل دود ناپدید شه و مثل ابر پراکنده شه، و با کف دستش پس کله گوا چانگ چنگ رو زد.
گوا چانگ چنگ پر از اشک هایی که میخواستن بریزن به اون نگاه کرد: "من......من ترسیدم......"
"نمیتونی یلحظه نگهش داری؟" همیشه یسری فرمانده ی کصخل وجود دارن که نمیتونن فکر کنن، و دوست دارن از زیردستاشون چیزایی بخوان که بشر نمیتونه انجامشون بده.
متاسفانه گوا چانگ چنگ فن بوی فرمانده ش بود، به اون همیشه احترام میزاشت و میترسید، حتی اگه ژائو یونلان چرت و پرت از خودش در میکرد، اونم فقط جرعت داشت مثل قانون طلایی و حکم حیاتی بهش احترام بزاره، و فکر میکرد فرماندشون واقعا منطقیه.
این حرفو شنید، گوا چانگ چنگ فورا چیزی که گفت رو انجام داد، بدون صدایی سرجاش شروع به نگه داشتنش کرد، و فقط صورتشو قرمز نگه داشت، حس میکرد هنوز کبدش میلرزه، درنتیجه مثل پشه با "ویز ویز" گفت: "من......من واقعا نمیتونم نگهش دارم."
ژائو یونلان مدت کوتاهی به اون نگاهی که مفهومش معلوم نبود انداخت، گوا چانگ چنگ از ترس لرزید، تقریبا دوباره صدهزار ولت دیگه داشت میومد، کی میدونست فرمانده ی بی رحمشون یهو میخنده، با تحسین گفت: "تو واقعا سرگرم کننده ای."
گوا چانگ چنگ: "......"
اون همیشه حس میکرد این جمله ی تحسین آمیز چیز عجیبیه.
شن وی به اون دوتا نگاه کرد، و درنهایت: "واسش قلدری نکن." (چشم مامان😂)
ژائو یونلان بدون تردید، فورا حالت خوش کیفیت "به حرف زنت گوش کن و بدنبالش همکاری کن " رو نشون داد، یقه ی گوا چانگ چنگ رو ول کرد، راحت و با توجه صاف ایستاد، حرکاتش سریع بود، به خوبی تمرین دیده بود، احتمالا میتونست تو لیست اسامی نهایی دور اول "مسابقه ی ملی سگ ها"ی جدید انتخاب بشه. (به حرفت زنت گوش کن و همکاری کن درباره معنی بخش دومش مطمئن نیستم ولی این یه جمله چینی نسبتا رایجه که کلا میگه به حرف زنت گوش بده تا زندگی استوار و خوبی داشته باشی)
زنی که روی تخت بیمارستان بود دیگه آروم شده بود، اون با چشمای خودش این پروسه رو تماما دیده بود، مدت طولانی ای رو گیج موند، همینکه واکنش نشون داد، مشغول به تلاش برای بلند شدن شد، رو تخت بیمارستان زانو زد و به سمت گوا چانگ چنگ تعظیم کوتاهی با دستای بهم قفل شده کرد: "ممنون تائوییست جاودانه، ممنون تائوییست جاودانه ی جوون!"
گوا چانگ چنگ خیلی خجالت کشید: "نه نه نه، من من من......"
زبون اون گره خورد، گوشا و صورتش سرخ شدن، دربرابر اون زن غریبه توی مغزش خالی شد، میله برقی توی جیبش "پیپا" صدا داد، جرقه هایی یهو ظاهر شدن، و تقریبا کت ژائو یونلان رو سوزوند.
گوا چانگ چنگ دهنشو بست، همزمان که حس امنیت رو پیدا کرد، همینطور عمیقا احساس پسر شگفت انگیز رو فهمید. (پسر شگفت انگیز اسم یه فیلمه (霹雳贝贝) و درباره پسربچه ایه که از دستاش صاعقه بیرون میده)
ژائو یونلان جدی شد، صندلی اون گوشه رو کشید و روش نشست، به آدم روی تخت بیمارستان دستشو تکون داد: "باشه، شما لازم نیست تعظیم کنین، من از شما چندتا جمله میپرسم، امیدوارم شما بتونین همکاری کنین."
زن میانسال با عجله سرش رو به بالا و پایین تکون داد.
"دیروز شماهم یه پرتقال که از کنار جاده خریده بودین رو خوردین و اومدین بیمارستان؟"
"درسته، دیگه تاریک شده بود، من رفتم سوپرمارکت تا یچیزی بخرم، وقتی اومدم بیرون همون لحظه دیدم کنار خیابون یکی پرتقال میفروشه."
"یلحظه، وقتی تو میرفتی سوپرمارکت هم دیدی که میوه فروشه باشه؟" ژائو یونلان حرف اونو قطع کرد.
زن میانسال فکر کرد، یذره نامطمئن گفت: "بنظر......نبود؟ باید نبوده باشه، من اون لحظه قصد داشتم میوه بخرم، اگه بود حتما متوجه ش میشدم."
پس این عمدا منتظر اون بوده.
"ظاهر اینی که میوه میفروخت چجوری بود؟"
"عح......مرد، لاغر، یه کلاه بافتنی داغون سرش پوشیده بود......بنظرم,بنظرم یه ژاکت پشمی بزرگ کثیف و خاکستری پوشیده بود؟"
ژائو یونلان پرسید: "پاهای اون چی؟"
"پا؟" این زن با سوال اون یلحظه گیج شد، یکم بعد یادش اومد، "اُ، درسته! یادم اومد، پاهای اون آدم بنظر یکم مشکل داشتن، راه رفتنش مستقیم نبود، نیاز داشت از قدرت زیادی براش استفاده کنه، اگه بهش اشاره نمیکردی من هنوز یادم نمیومد، یعنی اون یه آدم چلاق با پای مصنوعی بوده آره؟"
حرفش که تموم شد، اون منتظر جواب ژائو یونلان نموند، و واسه خودش مسئله رو تفهیم کرد: "من دارم بهت میگم آ جاودانه ی بزرگ، این آدمای چلاق,آدمای احمق معلول، همه شون دقیقا همچین موجودایین، اون آدما بدنشون کمبود داره، درنتیجه مغزشونم تاب داره، اونا مردمو مسموم میکنن، این خیلی غیرعادی نیست؟ اگه من بگم، باید این آدما همه شون رو با هم یجا گذاشت و مواظبشون بود، بهرحال اونا هم نرمال زندگی نمیکنن، بازم مزاحم امنیت جامعه میشن."
ژائو یونلان اخم کرد، اینارو شنید، و درنهایت فهمید اون علامت سیاه که مثل یه کف دست بزرگ به پشت گوش این زن چسبیده بود چطور اومده، بعضی آدما با پنج عنصر ضعیف بدنیا میان، روی بدن هر منفذ یه شر کوچیک تحت فشاره که به بیرون نفوذ کرده، کشنده نیست، ولی اینجوری نیست که آدمو گاز نگیره. (پنج عنصر فلز چوب آب آتش و خاک. باوری که هست اینه که نیاکان جهان مادی رو ساختن، بعد از طب چینی سنتی برای تفسیر گوناگونی های فیزیولوژیکی و پدیده های آسیب شناختی استفاده کردن)
زن به حرف زدنش ادامه داد: "......بزار درباره یه آدم کر تو همسایگیمون بگم، نمیتونه ازدواج کنه، و یه سگ شپشو گرفته، همینکه در خونشون وا میشه میتونم صدا سگشو بشنوم، البته که اون آدم کر نمیتونه بشنوه، اهمیتی هم نمیده، من خیلی وقت پیش باید مرگ موش میخریدم، باید زودتر میکشتمش......"
ژائو یونلان صبرش سر اومده بود، یهو چشماشو بالا آورد، صاف تو جفت چشای زن نگاه کرد، بدون هیچ تاسفی طرف مقابل رو به زور خفه کرد، اون زن حراف که انگار خون مرغ بهش تزریق کرده بودن جفت چشماش گیج شدن یه ستون بزار و سایه ش رو میبینی ، خیلی طول نکشید، چشمای اون رول خوردن، و سرش به پایین افتاد. (تزریق خون مرغ فردی رو توصیف میکنه که زیادی هیجان زده شده یا اینکه طرف مواد زده. قبلا این باور وجود داشته که تزریق خون مرغ باعث سلامتی و درمان خیلی از مریضی ها میشه ولی بعدا اثبات شد که اشتباهه و از اون ببعد واسه مسخره کردن کسی که بیش از حد هیجان زده شده استفاده شده. یه ستون بزار و نتیجه رو میبینی یعنی نتیجه ی سریع)
ژائو یونلان با صورت بی احساسی کنار گوش اون گفت: "تو بخاطر چیز بدی که خوردی مریض شدی، ولی الان رفتی توالت، دیگه چیز کثیف ازت دفع شده، اُ، چون هنوز نمیتونستی خوب وایسی، یه پات توی سوراخ توالت رفت، بوی روی تنت واقعا هرچیم بشوریش نمیره......"
شن وی شنید اون داره بیش از حد مضخرف میگه، ناچارا سرفه ی سنگینی کرد.
"......اُ، با اینکه تو خودتو تبدیل به یه تیکه گوه بوگندو کردی، ولی مسمومیت غذاییت دیگه تقریبا خوب شده، بعدازظهر پلیسای جذابی فقط واسه کارای روتین اومدن، اونا چندتا اطلاعات درباره ی آدمی که پرتغال سمی میفروخت پرسیدن، درادامه به افکار یسری شهروند درس اخلاق دادن تا درجه ی دانشش......"
شن وی: "کِ !" (سرفه)
"چیز دیگه ای نیست، درباره خودت تامل کن." ژائو یونلان درجواب درخواست شن وی خفه شد، درنهایت از اتاق بیمار رفت بیرون، بعلاوه وقتی که هنوز بیرون نرفته بود، سرش رو چرخوند و لبخند شیطانی ای زد: "امیدوارم کابوس ببینی، پیری خانوم."
شن وی چرخید و دستشو دراز کرد و اونو بیرون کشید، میترسید دوباره با ظاهر و صدای فوق العاده ش کنار گوش اون داستان حلقه رو تعریف کنه. (حلقه یا 午夜凶铃 یه رمان و همینطور فیلم ژاپنی تو سبک وحشت روان شناختی که فیلمش سال 1998 ساخته شد)
"اون به وضوح نمیدونست کی بوده که مسموم کرده." بیرون که اومدن، ژائو یونلان برای گوا چانگ چنگ وارد حالت تدریس شد، "نخ کارمای زیر پلکش هم پررنگ نبود، با اینحال من حس کردم این آدمم خیلی آزاردهنده س، ولی به احتمال زیاد یه سگ نبوده که پرتقال سمی کرده و فروخته، براساس تجربه، تو همچین شرایطی به احتمال زیاد آدمی که سمی کرده بدون دلیل مشخصی دردسر درست کرده و به آدما صدمه زده."
اون تا اینجا گفت، یه نگاه به بند کفش خودش انداخت یه نگاه به گوا چانگ چنگ که دیوونه وار مشغول نوشتن بود، یذره سرعت حرف زدنشو آروم کرد، یکم واسه گوا چانگ چنگ صبر کرد، این حالا بنظر میرسید که با بی حواسی ادامه میداد و گفت: "اگه اون خانوم پیر با کسی که صدمه زده ارتباط مستقیم داشته__برای مثال میگفتیم اون یارو رو کشته، و اون یارو واسه انتقام برگشته، دیگه کاری نبود که ما بتونیم بکنیم، قوانین دنیای انسانها با اینکه اجازه ی آسیب زدن نمیده، ولی دستور کارمای یین و یانگ اجازه ی اتفاق افتادن همچین شرایطی رو میده."
گوا چانگ چنگ فورا سرش رو به بالا و پایین تکون داد.
"ولی با مفهوم چیزایی که از قربانی شنیدیم، اون واضحا پرتقال فروش رو نمیشناخت، بعلاوه نخ کارما درجه ش کمرنگ بود، اون دونفر شاید همزمان فقط تو خیابون بودن، پر مرغ و پوست پیازی مثل رد شدن گذری که کسی رو پای کسی لگد کرده باشه و ازین چیزا(پر مرغ و پوست پیاز یعنی چیزای بی اهمیت)__بدون شک، احتمالا تو عمق شب یسری راز وجود داره، ولی تو موارد معمول، که یجور روح شیطانی عمدا به افراد برای یسری اهداف صدمه میزنه، تو این مورد، ما نه تنها میتونیم دستگیرش کنیم، حتی میتونیم همونجا اعمال قانونش کنیم."
گوا چانگ چنگ هوشیارانه به جیبش که میله برقی توش بود ضربه زد، گوشه های لب ژائو یونلان سریع تکون خوردن، حس میکرد یکم تخماش درد گرفته.
"پس، من میرم آی سی یو به اون یکی بدشانس نگاه بندازم."
نگاه اون سر خورد، شن وی سرش رو به بالا و پایین تکون داد: "من میرم به اون یکی قربانی رسیدگی کنم."
ژائو یونلان مثل یه نسیم بهاری که صورت رو نوازش میکنه به شن وی لبخند زد، بعد سرش رو چرخوند و حالت چهره ش کلا عوض شد، و به گوا چانگ چنگ یه چهره ی خبیثانه تحویل داد: "تو برو، به ژو هانگ زنگ بزن با بالاییا تماس بگیره، اونا رو به زحمت بندازه تا فوری بررسی و موافقت کنن، من امشب تمام نخبه هامونو واسه سر و کله زدن با این پرونده میخوام__فس فس نکنین، ببینم داری فس فس میکنی با لگد میزنم در کونت، زودباش!"
شن وی ای که بتونه بجای اون گله کنه دیگه رفته بود، گوا چانگ چنگ ناچارا ساکت باسنش رو پوشوند، و رفت تا به کارا برسه.________________________________
سلام سلام😁
عیدتون مبارک❤
ببخشید انقد وقفه افتاد😔 یه مدت نمیتونستم آپ کنم وقتیم که خواستم انجامش بدم لپتاپ قاطی کرد😑
مواظب خودتون باشین اینور اونورم نرین ویدیوکال هست با همون عید دیدنی کنین😅
راستی بعنوان عیدی بخش اول اکسترای شن سن رو تو چنل اپ کردم میتونین برین بخونین😅
مرسی که هستین🌸
دوستون دارم😊❤
ESTÁS LEYENDO
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...