اکسترا چپتر ۱

470 73 15
                                    

آفتاب بعدازظهری بصورت مورب به داخل اتاق میتابید، از توی دستگاه بخور سرد بخار آب سفید رنگی اسپری میشد، یه پالتو روی مبل مهمان رها شده بود، نسبت به اینکه زیرفشار چروک بشه، صاحبش اهمیتی هم نمیداد، توی اتاق بشدت ساکت بود، فقط صدای انگشتایی بود که روی کیبورد ضربه میزدن__ژائو یونلان عینک آنتی رفلکس زده بود، و مشغول اصلاح کردن بخشی از یه گزارش بود.

اون هرچی بیشتر نگاه میکرد اخماش بیشتر تو هم میرفتن، مدتی گذشت، ژائو یونلان تلفن داخلی رو برداشت، و به بخش تحقیقات جناییِ روبرو زنگ زد، با لحن نچندان خوبی گفت: "لین جینگ، گمشو واسم بیا تو."

نیم ساعت بعد، لین جینگ خیلی نرم و ملو گم شد داخل: "هیهی، فرمانده، منو صدا زدی؟"

ژائو یونلان تو روش سرزنشش کرد: " تو خودت شمردی چندتا غلط نگارشی داشتی؟ من نمیدونم شماها از صبح تا شب مگه میتونین یذره کار مهم انجام بدین، که یه گزارش نوشتن میتونه تبدیل به نوشتن......داری چه غلطی میکنی؟"

لین جینگ کلا مود سرزنش شدن نداشت، از یطرف به جلوی اون نزدیکتر میشد، و از یطرف بازوش رو دراز کرد تا زاویه سلفی رو تنظیم کنه: "بیا فرمانده، بگو چیـ____ـز____"

ژائو یونلان پوکر فیس شد: "......خواهرتو چیز کن." (ما موقع عکس گرفتن میگیم سیب، تو چین میگن چیه زی(تلفظش شبیه همون چیز هست)، و خب چیه‌زی یعنی بادمجون. آره خلاصه لین جینگ برو خواهرتو چیز کن. 😂)

لین جینگ با صدای "کاچا"، یه عکس دونفره گرفت، و هنوزم با شور و هیجان داد ژائو یونلان ببینتش، توی عکس بخاطر مسئله ی موقعیت و زاویه، صورت لین جینگ چسبیده به لنز دوربین و مثل یه پنکیک گنده شده بود، و پشتش صورت داغون ژائو یونلان شبیه یه روحِ پشت سر بود. (میگن پشت سر آدم یه روح هست که حالا ممکنه خوب یعنی نگهبان باشه یا ممکنه شر و شیطانی باشه.)

"عکسه گرفته شد!" لین جینگ شادی وصف ناپذیری داشت، "من فکر میکردم فرد مقدس دوران کهن نمیتونه توسط وسیله های آدمای فانی عکسش گرفته بشه، ولی بازم شده، پس مثل استاد شن، تو الان درواقع یه تجسم تو دنیای فانیا هستی درسته؟ بخوای تبدیل بشی میتونی تبدیل بشی و به فرم حقیقت برگردی یا نه، اَی، درباره یچیزی اختلاط کنیم، بدن حقیقیت میتونه با من عکسش بیوفته؟"

ژائو یونلان: "......"

لین جینگ: "یه عکس."

ژائو یونلان: "گمشو بیرون."

بنابراین لین جینگ باز خوش و خرم گم شد بیرون.

دفتر پنج دقیقه ساکت نموند، که باز یکی در زد و اومد تو، ژو هانگ داخل اومد: "ژائو چو، من میخوام درخواست استعفام رو پس بگیرم."

ژائو یونلان با چونه ش به کاغذ خرد کنِ کنار اشاره زد: "قبلا انجام شده."

"اوه،" ژو هانگ مکث کرد، هیچ کلمه ای برای گفتن پیدا نمیکرد، "چیزه فردا پونزدهمه، من باید یه روز مرخصی بگیرم."

Guardian (Persian Translation)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن