چپتر ۸۰؛ فانوس ژن هون

356 67 57
                                    

"با عزیزدلم خاطره های دوران بچگیمو به اشتراک میذارم، شماها این دوتا زوج پیرِ خسته که با دست چپ دست راست همو میگیرین و به همدیگه نگاه میکنین متوجهش نمیشن."


****



پدر ژائو همونطور که انتظار میرفت خونه نبود، باعث شده بود مادر ژائو حسابی شرمنده بشه، و همش توضیح میداد که "اون واقعا تو لحظه آخر بخاطر یه تلفن مجبور شد بره، واقعا یچیزی شده بود".



با خلق و خویی که شن وی داشت البته که دلخور نمیشد، ژائو یونلان لبخند زد، و به طرزی که خیلی سخت پیش میومد چیزی نگفت، دو نفر تو خونه خانواده ژائو با عجله غذا خوردن و رفتن.



ژائو یونلان اون زمان بخاطر داشِنمو شوکه شده بود، و بطرز غیرمنتظره ای هیچ توجهی نکرد__کدوم پدری تحت شرایطی که کاملا میدونه معشوقه ی همجنس پسرش طبقه ی بالاست، مثل هیولایی تو لباس آدمیزاد شریف ساده و سرد میگه که "طرف مقابل آماده نیست، بعدا دوباره قرار میذاریم"؟



قرار کورکورانه که نمیخواست بره، آمادگی دیگه چه مزخرفیه، مگه نیاز بود بره خونه سند مالکیت آماده کنه,از کارمندای دولت آزمون بگیره و دوباره برگرده؟



واضح بود که واسه این بود که شن وی رو نبینه.



چرا؟ نمیخواست ببینتش، یا جرعت دیدنش رو نداشت؟



ژائو یونلان قبل اینکه بره یبار دیگه توی اتاق خودش رفت، و از داخلش یجور جعبه چوبی کوچیک قدیمی رو درآورد، مادر ژائو غافلگیر شد و پرسید: "اون وسیله بازی بچگیات نیست؟ چطور هنوز دور ننداختیش؟درآوردی چیکارش کنی؟"



"با عزیزدلم خاطره های دوران بچگیمو به اشتراک میذارم، شماها این دوتا زوج پیرِ خسته که با دست چپ دست راست همو میگیرین و به همدیگه نگاه میکنین متوجهش نمیشن."



......بعد ژائو یونلان بخاطر این جمله، توسط مادرش درحالیکه هنوز زنده بود کتک خورد و بیرون شد.



اون روز اتفاقا مصادف با ولنتاین غربی ها بود، و چون تعطیلات سال نو بود خیابونای اصلی که مدتی سوت و کور بنظر میرسیدن دوباره پر از شلوغی شده بودن، دختری که گل میفروخت اولش بدون اینکه به اون دونفر اهمیتی بده رد شد، و دوباره با تکون دادن دست و صدا زدن ژائو یونلان برگشت: "اَی، دختر کوچولو برگرد، چندتا گل داری؟"



دختر گلفروش با دیدن اون دوتا غافلگیر شد و لبخند زد: "خیلی زیاد، واسه کمک به گلفروشی میفروشم، کافی که نباشه برمیگردم به مغازه و برای شما جنسا رو انتخاب میکنم و میارم."



ژائو یونلان: "پس برام پنج هزارتا بگیر......"



"ببخشید ببخشید، اون داره شوخی میکنه." شن وی دهن ژائو یونلان رو پوشوند، و اونو کشید برد.

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora