چپتر۶۵؛ قلموی فضیلت و شایستگی

442 74 75
                                    

اولین بار دیدن کونلوئن جون زیر سایه ی جنگل هلو، یه نگاه خیره ی کوتاه و گذرا به اون گیرایی مبهوت کننده، ضربان قلب من رو بهم زد. به قلم وی.
******

وقتی ظهر فورا رسید، دسته ی شیاطینِ خیابون شماره 4 گوانگ مینگ که وحشیانه میرقصیدن  بالاخره تمومش کردن، همه یکی یکی تو همون حال گیجی و مستی پالتوهاشونو دور خودشون پیچیدن و رفتن بیرون، و تو ورودی صف بستن تا تاکسی بگیرن. (شیاطینی که وحشیانه میرقصیدن یعنی ولگردایی از همه نوع که اینور اونور کرم میریختن)

لائو لی درعوض منتظر موند تا دیگران برن، صورتش رو شست، معلوم نبود از کجا وسیله ی زمین شوی پیدا کرد، و به آرومی اداره ی مصیبت زده رو تمیز کرد.

داچینگ گردنش رو دراز کرد و وارد شد، به خرت و پرتا و بینظمی هایی که کل زمین رو پر کرده بودن نگاه کرد، اول یه سبک رو به سنگین ترجیح داد  و پنجه ش رو عقب کشید.( انتخاب کردن کار ساده تر و در رفتن از زیر سخته)

لائو لی مشغول درآوردن یه تیکه پارچه برای تمیز کردن بود، روی چارپایه رو تمیز کرد، یه ردیف چید، و با احترام ارباب گربه بلند کرد و روی صندلی گذاشت: "از روشون برو، روشون کثیف نیست."

"باز تو ینفر موندی، آدمای جوونِ الان، واقعا بیشتر و بیشتر ناشایست شدن." داچینگ با حس افتخار به سن زیاد و تجربه ش با پچ پچ گفت، با احتیاط زیاد از صندلی بعنوان سکوی پرش استفاده کرد، و از روش بالای میز پرید.

"فقط من نموندم، یه نفر دیگه هم هست." لائو لی با انگشت به کنج دیوار اشاره کرد، و داچینگ به گوا چانگ چانگی تازه بیدار شده بود نگاه کرد.

"اوه، درست به موقع، هی بچه، بیا، من دقیقا دنبالت میگشتم." داچینگ به گوا چانگ چنگ خیره شد، از رو میز ژو هانگ یه زیر لیوانی پیدا کرد، با پنجه ش به یه سمت هلش داد، زیر زیرلیوانی یه پاکت قرمز  بود که توی چندتا کوپن خرید بود، اونو تو دهنش بلند کرد و پاکت قرمز رو درست تو صورت گوا چانگ چنگ پرت کرد، با عصبانیت گفت: "لائو ژائو خواست تو اینو به دایی دومت بدی، و این حرفا رو به دایی دومت بزنی، رئیس ژائو گفت فرمانده این چندروز اخیر سال نو به سختی استراحت کرده، اون به خونه زنگ نزده تا نکنه مزاحم بشه، یکم هدیه ی سال نو، برای زن داداش و بچه ها یسری لباس نو بخره__پف، انسانای احمق، بطرز غیرمنتظره ای خواست تا من کلمه هایی که باعث میشه یه گربه بالا بیاره رو بگم."( پاکت قرمز پاکتیه که چینی ها تو جشن های مذهبی و ملی داخلش هدیه و پول بعنوان عیدی میذارن. این پاکتا در عروسی های چینی و سال نو هم عیدی داده میشه. رنگ سرخ این پاکت و نقاشیها و تزئییت هاش نشون دهنده ی آرزوی کامیابی و تندرستی و دور کردن ارواح خبیثه ست. پول عیدی توی این پاکتا به بچه ها و جوونای ازدواج نکرده داده میشه. کلمه ی 福 که روش مینویسن هم به معنیه خوش اقبالی، شادی، شانس و برکته.)

گوا چانگ چنگ خیلی کند واکنش نشون داد، با گیجی و نشئگی یلحظه همونجا ایستاد، خیلی سخت یادش اومد که اینجا کجاعه اومده، با کندی تو حرف زدن لبخند زد، با وسواس بیش از حد به درستی پاکت قرمز رو گرفت، سر چرخوند و لائو لی رو دید که درحالیکه به اونا نگاه میکرد و لبخند میزد و یه زمین شوی رو نگه داشته بود، فورا آستیناشو به بالا تا زد: "لی گِه! من میام بهت کمک میکنم، من میام......"

بعد اون به پایه صندلی خورد و با صورت رفت رو زمین.

داچینگ پوف کرد، خزید و جلوی کامپیوتر نشست، پنجه ش رو دراز کرد و روشنش کرد، خیلی با سختی با پنجه گربه ایش ماوس رو حرکت داد و مرورگر رو باز کرد.

لائو لی نگاه کرد، و فورا با شور و خوش قلبی جلو رفت: "چی میخوای تایپ کنی؟ من اومدم کمکت کنم."

داچینگ از دهن پروند و گفت: "شَنهَی......"

کلمه "هَی" از دهن اون اشتباهی در رفت، و تُن تلفظش تغییر کرد، و صداش یجورایی مثل "هِ" بنظر رسید، بعد دهن داچینگ متوقف شد، چهره ی بی حالتش مدتی به صفحه زل زد، نگاهش رو پایین انداخت: "اوه، من گفتم من میخوام برم تو ویبو."

ژائو یونلان گفته بود اون میخواد بره یه "پروژه ی بزرگ" رو انجام بده، یکم منتظر بمونه تا باز برگرده و اونو ببره، داچینگ معلوم نبود پشت کامپیوتر کی نشسته بود، اکانت ویبوی "ارباب میو اولین در زیر بهشت" رو باز کرد، و با سلفی گرفتن از وب کم و آپلود کردنشون ول میگشت.

لائو لی و شیائو گوا کنار اون در سکوت آشفتگی ها رو مرتب میکردن، تو اون لحظه تو کسری از ثانیه، داچینگ میدونست، که خودش خیلی میخواست بگه، که اون میخواد نگاه بندازه که عمارتِ بیست لی خارج از گذرگاه شَنهَی بالاخره چجور جاییه.

ولی حرف رئیس قبیله کلاغ منطقی بود، میدید و میتونست چی بشه؟ آدم مرده فقط مرده ست، غبار به غبار برگشته و خاک به خاک برگشته.

صدای "کاچا"، و داچینگ صورت پنکیکی گنده ش رو آنلاین پست کرد، و بهش کپشن اضافه کرد "میوی جذابِ ویژه در دنیا"، و فرستادش، خیلی سریع یسری اشخاص عشقِ گربه زیرش کامنت گذاشتن، یسری رنگ موهای خالص گربه رو تحسین کردن، و یسریام صمیمانه پیشنهاد دادن و گفتن: "بِلاگِر، گربه ی شما خیلی چاقه، باید به خورد و خوراک اون اهمیت بدین، اونو زیاد ببرینش ورزش کنه تا سالم بمونه."

داچینگ با سرعت نور اون کامنت رو پاک کرد، و تو دلش با غیض فکر کرد: "انسانای کودن."

زنگوله ی دور گردن اون همراه با حرکات اون به اطراف تکون میخورد، و درعوض صدایی ازش خارج نمیشد، فقط گهگداری انعکاس نور طلایی ای روی دیوار سفید بازتاب میشد.

لائو لی نتونست طاقت بیاره دستشو بالا آورد و جلوی نور طلایی ای که چشمشو سوراخ کرده بود رو گرفت، سرش رو چرخوند و به گربه ی سیاه که مود غیرقابل بیانی داشت نگاه کرد، همینکه میخواست چیزی بگه، چو شوژی درعوض از توی دیوار بیرون اومد، میگن اولین روز هرسال، وقتیه که اون تنها میتونه وارد کتابخونه بشه، ولی اون بنظر مثل این نبود که بخواد کتابی رو امانت بگیره، همینطور بنظر نمیرسید دنبال اطلاعات چیزی باشه، حالت چهره ش بشدت عجیب بود، بنظر پر از تحقیر,و دوباره به همراه یکم افسردگی ذاتی.

گوا چانگ چنگ خبردار ایستاد و بهش سلام داد: "چو گه!"

چو شوژی انگار نشنیدش، مستقیما کیف خودش رو برداشت، گوشه های لبش حتی بیشتر به بالا رفتن، که با نمایان شدنش تقریبا لایق این بود که بهش بگن زهرخند جدی و غمگین، میخواست که بیرون بره.

داچینگ از پشت مانیتور سرش رو بیرون آورد، درحالیکه نه روستایی جلوش بود و نه خونه ای پشت سرش  پرسید: "چند سال؟" (یعنی توی مخمصه بود)

قدمای چو شوژی متوقف شدن، با صدای گرفته گفت: "سه هزار سال کامل."

داچینگ "آ" کرد: "پس احیانا......مم، احتمالا باید تبریک بگم؟"

صدای اون که تحلیل رفت، چو شوژی یهو از توی جیبش یه تخته چوب سیاه درآورد، سرش رو هم نچرخوند، فقط دستش رو بالا آورد، تخته چوب رو جلوی صورت گربه تکون داد، معلوم نبود که توهم گوا چانگ چنگه یا نه، اون حس کرد از رو صورت چو شوژی بنظر کلمه نوشت هایی رد شد، و رو گونه هاش جا گرفت، مثل کلمات تراش خورده روی صورت زندانی تو دوران باستانی . (اشاره به جامعه ی برده داری)

گوشای داچینگ سیخ ایستادن، چشماش گرد و باز شدن.

انگشتای چو شوژی که با تمام قدرت تخته چوب رو نگه داشته بودن به رنگ سبز کمرنگ دراومدن، رگای آبی پشت دستش با خشونت غیرقابل بیانی مشخص شده بودن.

بعدش اون هیچ کلمه ای نگفت، و با قدمای بزرگی بیرون رفت. داچینگ فورا سر چرخوند و به گوا چانگ چنگ گفت: "شیائو گوا، یه ماشین بگیر و چو گه ت رو برسون!"

گوا چانگ چنگ با گیجی جواب داد، داچینگ دوباره لحنش رو جدی کرد: "اون زیادی نوشیده، برسونش خونه، برسونش و مطمئن شو اون مشکلی نداره و بعد میتونی برگردی، شنیدی؟"

گوا چانگ چنگ فورا یه دستمال کاغذی درآورد و دستشو تمیز کرد، با قدمای سریع دنبالش بیرون رفت، و کیف چو شوژی رو براش گرفت، چو شوژی بنظر میرسید یجورایی روحش رو از دست داده، گذاشت گوا چانگ چنگ وسیله ی توی دستشو بگیره، و واکنشی نداشت.

ظاهر اون از پشت سر خیلی لاغر بود، برای یلحظه، بنظر یجورایی کاملا پوست و استخون بود.

شن وی تازه با ژائو یونلان که از مستی مرده بود بیرون رفت، که اون سرپرست چکمه لیسِ شکم گنده ی توی دانشگاه اونا که معلوم نبود چش شده، یهو به اون زنگ زد، و گفت فوری یه پرونده رسمی رو میخواد.

شن وی حس میکرد که خیلی عجیبه، و همینکه خواست از جزئیات بپرسه، سرپرست اون سمت تلفن بنظر میرسید که باسنش آتیش گرفته، و با یه خلاصه ی هول هولی، تلفن رو قطع کرد و در رفت.

شن وی هیچ راه دیگه ای نداشت، درنتیجه ناچارا با ژائو یونلانِ پررو که تمام مسیر حاظر نبود اونو ول کنه و به بدنش چسبیده بود به آپارتمان کوچیکِ سرد خودش که طولانی مدت توش نمیموند برگشت.

لحظه ای که قدم به داخل گذاشت، معلومم نبود که همچین چیزی چطور انقدر تصادفی اتفاق افتاده، و تماس سرپرست که انگار واسه مسیر مرگش عجله داشت دوباره رسید، و به اون تاکید کرد که اون چیز رو به ورودی غربی دانشگاه لانگ چنگ تحویل بده.

ژائو یونلان رو مبل نرم اون پیچ خورد، چشماش تاثیر مستی رو نشون میدادن و درحالیکه با ناهوشیاری بسته بودن به آرومی یکم بازشون کرد، و گفت: "اولین روز سال نو، اون گامبالوی دانشگاه شماها داروی عوضی خورده ؟" (داروی عوضی خورده یعنی دیوونه شده)

شن وی از یطرف دنبال اون چیز میگشت، و از یطرف دستشو رو پیشونی اون دراز کرد و سرش رو تنظیمش کرد، که مبادا سرش روی میز بخوره، حتی به سادگی یه بالشت زیر سر اون چپوند: "من باید برم، خیلی سریع برمیگردم، تو......"

"من باید یکم بخوابم." صدای ژائو یونلان تقریبا همزمان با پلکاش بهم چسبیدن.

شن وی با صدای آروم پرسید: "یکم آب مینوشی؟"

"عِح......" ژائو یونلان سرش رو کج کرد تا دور بشه، و آروم دست اون رو تکون داد و باز کرد، "نمینوشم."

توی چشمای اون مثل درخششِ توی آب شد، لبای ظریفِ صورتی، و ابروهای کشیده ی کج شده به بالاش، که تقریبا تو موهاش فرو رفته بودن، چون سرش یکمی بالا اومده بود، روی چونه ش یسری خطوط زخیم مختصر و کم دراومده بود، دکمه های لباسش باز بودن و گردن کشیده ش پیدا شده بود، برازندگی برجسته و غیرقابل بیانی داشت.

تنفس شن وی مسدود شد، خیلی با احتیاط دستشو دراز کرد و موهای جلوی پیشونی اون رو کنار زد، پتو رو روی بدن اون کشید، انگشت شستش رو به آرومی رو لب ژائو یونلان کشید، نتونست دوری رو طاقت بیاره و به آرومی نوازشش کرد، بدنش رو خم کرد و روی پیشونی اون رو بوسید، چیزی که سرپرست میخواست و سوئیچ ماشین رو برداشت، چرخید و رفت بیرون.

یکم بعد، ژائو یونلان صدای آروم در رو شنید.

ژائو یونلانی که همین الان از مستی دراز به دراز افتاده بود فورا مثل یه زامبی صاف نشست، گوشیش رو درآورد و پیامک "یکم بیشتر اونو معطل کن" رو فرستاد، بعد به شرکت جابجایی که قبلتر باهاشون تماس گرفته بود زنگ زد.

شیائو گِه شرکت جابجایی احتمالا تاحالاهمچین دستور عجیب غریبی دریافت نکرده بود، و با تردید گفت: "پس......پس اگه صاحبخونه نیست، ما احیانا نباید......"

"نباید مای عس، واسم جابجاشون کنین،" ژائو یونلان مستبدانه گفت، "اون دیر یا زود تو دفترچه هوکو ی بابا میاد، نکنه باید توی یه هوکو دوتا آدرس بنویسم؟ اون کپه چیزای یبار مصرف اونو که میبینم عصبانی میشم، توی پنج دقیقه گمشو بیا، میشنوی!"( هوکو یا اگه بخوایم معنیش کنیم گزارش ثبت خانوار یا همچین چیزی! این گزارش درباره اطلاعات هویتی فرد و محیطی که فرد سکونت میکنه ست، مثل اسم، خانواده، همسر. تاریخ تولد، مرگ، ازدواج، طلاق، و جابجایی مربوط به تمام اعضای خانواده. کم و بیش مثل شناسنامه ی ماست.)

ژائو یونلان تلفن رو قطع کرد، و از توی کیفش یه دسته برگه یادداشت درآورد، و خیلی سریع شروع به جدول بندی کردن کرد__کدوما رو میخواد ببره,کدوما رو دور بریزه هم اهمیتی نداره، و قصد داره دوباره برای اون بخره.

یهو، نوک خودکار ژائو یونلان متوقف شد، و توی دلش یه ایده ی خیلی گستاخانه جوونه زد__اون غرق در فانتزیای وحشیانش ذهنشو زیر و رو کرد، که شن وی لباس زیراشو کجا میزاره؟ مخصوصا اونایی که پوشیده......باوجود اینکه این مدت شن وی به اجبار اون با بی میلیِ نصفه نیمه ای توی اون آپارتمان کوچیک و شلوغ پلوغ اون مونده بود، ولی اون بطرز غیرمنتظره ای حتی توی همچین فضای کوچیکی که مطمئنا به اندازه ی کافی از هم میدیدن ,از سنتِ خوبِ "ابراز عشق,باید با آداب جلوش گرفته بشه"  نگهداری میکرد. (به اندازه کافی از هم میدیدن یعنی نمیتونستن از دست هم در برن. جلوی ابراز عشق با اداب باید گرفته شه اصطلاحی مربوط به دوران قدیمیه یعنی باید با حد و حدودِ ادب جلوی روابط و احساسات یین دونفر گرفته بشه. یعنی لذت بردن ولی بدون گذشتن از حدود و هرزه گری.)

علاوه براینکه ژائو یونلان بیشتر از نصف ماه رو کور بود، بااینحال تمام مدت نقشه های غیراخلاقی میکشید، ولی درهرحال اراده ش بود و قدرتی نداشت، با آدمی که تو قلبش ستایشش میکرد هر روز باهم زیر یه سقف زندگی میکردن، و نه چیزی دیده بود و نه خورده بود(وات؟! :| چیو؟! :|)، فقط میتونست تکیه بده و تصور کنه......تو گذر زمان، اون حس میکرد که خودش به سادگی دیگه میتونه با مدیتیشن خودش رو تهذیب کنه و یه راهب بودایی بشه.

"من دراینباره مجبور شدم و چاره ی دیگه ای ندارم آ." ژائو یونلان دستاشو بهم مالید، و دوتا "هه هه" با خودش خندید، بعد به سمت بالکن شن وی رفت، احتمالا خیلی وقت بود که اینجا نمونده بود، رخت آویز هنوزم تو بالکن بود، و درعوض چیزی ازش آویزون نبود، ژائو یونلان نمیخواست تسلیم بشه، و کمد بزرگ توی پذیرایی رو باز کرد، ولی فهمید که توش فقط چیزای عادی ای که میپوشید مثل پیراهن و شلوار و کت بود، بعلاوه چندتا جفت کفش خوش طرح شبیه به هم، حتی یه جفت جورابم نبود.

بینایی حالای ژائو یونلان خیلیم خوب نبود، و جعبه ی نگهداری کوچیکی که زیر کت بادگیر بلندی قایم شده بود رو ندید، از یطرف تو لیست جزئیاتش مورد "لباس" رو به هردو بخش "بردن" و "واجبات خریدنی" اضافه کرد، و از یطرف نمیخواست تسلیم بشه و نگاهش به در اون اتاق خواب شن وی که سال تا سال محکم بسته شده بود برخورد کرد,بنظر میرسید داخلش با محدوده ی فضای عجیبی پرشده.

اون در دستگیره نداشت، قفل خارجی ای هم نداشت، ژائو یونلان یه چراغ قوه ی کوچیک درآورد، و یه دور تو ستون در و شکاف بین در و قاب چرخوندش، و نتونست پاشنه ی در رو پیدا کنه، و همینطور قفل مخفی ای هم پیدا نکرد.

اون درونن توی دلش احساس عجیب بودن کرد، دستش رو روی در چسبوند، با چشم الهی روی در خطوط کمرنگی دید، تو تخته ی قیرگون در بنظر میومد یجور جریان انرژی وجود داره، یجور فرم جریان آروم و تحت تاثیر قرار نگرفته، همراه با انرژیِ جدی و فراوانِ غیرقابل بیانی، بنظر محکم و با نقصی تمام بهم چفت شده بودن.

ژائو یونلان یکم روی در رو با دستش لمس کرد، یهو یجور حس آشنایی پیدا کرد، و یه لحظه بعد، اون به یاد آورد: "قفل کونلوئن؟"

این روزا اون دور از چشم همه، با کمک سانگ زن دنبال اطلاعات مربوط به کونلوئن گشت، ولی بجز اون کوهستان خیلی کهن و خیلی با ابهت، و یسری سبک به نام کونلوئن,مهارت های خیلی ویژه ی خیلی ماهرانه ی خارجی، اون هیچ چیز بدردبخوری پیدا نکرد.

قفل کونلوئن رو اتفاقی با چشم الهی بین گزارشات کتابا دیده بود.

افسانه ها میگن تو قفل کونلوئن دایره ای در بالا و مربعی در پایینه، یعنی آسمون گرد و زمین مربعه، و بینش چهارده مسیر، هشت جهت و شش جهت  که باهم بطور کامل سازگارن، تو اون زمان فرم شصت و چهار هگزاگرام  تو دنیا بوجود نیومده بود، فقط یین و یانگی که مکمل همدیگه بودن، براساس جزئیات کوچیک و بزرگِ پیچیده ی نسل های بعد نبود، از یجور مفهومی که میگن، درعوض بیشتر عجیب غریب و تغییر پذیر بود,دسترسی بهش سخت بود.( هشت جهت به هشت جهت جغرافیایی اشاره داره، و شش جهت علاوه بر چهار جهت اصلی جغرافیایی به بالا(بهشت) و پایین(زمین) اشاره داره. شصت و چهار هگزاگرام مثل 18 تریگرامه حدودا. یعنی شصت و چهار زوج سه خطی که چون خیلی زیادن هرکدومشون رو توضیح نمیدم ولی اگه میخواستن بدونین میتونین توی ویکیپدیا "فهرست شش خطی ئی چینگ" رو سرچ کنین)

توی خونه چی داشت که نیاز به قفل کونلوئن بود؟

نه......فرستاده ی قاتل ارواح و کونلوئن چه ارتباطی داشتن؟ چرا شن وی با همچین مهر باستانی ای انقدر آشنا بود؟

ژائو یونلان مدتی به سستی جلوی در ایستاد، بعد دستش رو دراز کرد، و انرژی معنویش رو تو کف دستش متمرکز کرد، و سعی کرد قفل کونلوئن رو حرکت بده، قفل کونلوئن فورا حرکت کرد، مهر چهارده مسیر اینجا بالا میرفت و اونجا میومد پایین، یین و یانگ در هم تنیدن، برای یلحظه باعث میشد برای آدم بیشتر از چیزی که بتونه بهش توجه کنه (یعنی بیش از حد آدم رو تحت تاثیر قرار میداد)، ژائو یونلان تفکرات خیلی زیادی داشت، دونسته های جورواجور ولی ماهر نبود، بعضی وقتا اسب آسمانی زیادی تو آسمون اوج میگرفت ( شیوه ی قدرتمند و نامحدود)، درنتیجه با این چیزای دقیق و پرجزئیات اصلا مثل چو شوژی انقدر توشون متخصص نبود.

درهرحال وقتی ژائو یونلان با قفل کونلوئن روبرو شد، اون درعوض معلوم نبود چطور، یجور حس آشنایی درونش خودبخود بوجود اومد، هر حرکت کنارهمی توی چشمای اون، انگار که هر تغییر درست همون لحظه توی قلب اون روی یجور ریتمی که آماده بود تا به صدا زدنی بیرون بیاد قدم میزاشت.

انگشتای ژائو یونلان خیلی سریع روی در حرکت کردن، انگشتاش بنظر مثل آدمی بود که اون رو هدایت میکردن.

دروازه کاخ بهشتی,اتصال زمینی,مربع گرد,بدنبال سی و شش ستون، تا جاییکه......

صدای "کادا"، و تخته ی قیرگون در به آرومی از داخل باز شد، یه شکاف کوچیکی پیدا شد، داخلش ذره ای نور هم نبود، ژائو یونلان تو ورودی ایستاد، و یهو تردید کرد.

معلوم نبود چرا، اون یجورایی از اینکه در این اتاق رو باز کرده بود پشیمون شده بود.

ولی بعد از مدت کوتاهی تردید، اون از دسته کلیدش یه چراغ قوه ی کوچیک رو باز کرد، و با احتیاط داخل رفت.

روی دیوار پر از چیزای آویزون شده بود، ژائو یونلان پر تکاپو زیر نور چشماشو باریک کرد و نگاه انداخت، و یهو سرجاش مبهوت وایساد.

یه طرف دیوار ازشون پر شده بود، یسری بزرگ,یسری کوچیک,یسری عصبانی,یسری خندون، همشون......دست ژائو یونلان لرزید، چراغ قوه تقریبا روی زمین افتاد، و رد مست بودنش فورا پرید.

مدت کوتاهی گذشت، چراغ قوه ی دستی به آرومی روی یه نقاشی قدیمی روی جهت شمالی دیوار اتاق جای گرفت، اون یه نقاشی قدیمی خیلی بزرگ بود، و تقریبا کل دیوار رو گرفته بود، معلوم نبود از چه جنسی ساخته شده بود، ظرافتش مثل بال زنجره، و سطحش صاف و براق مثل برف سفید، روش تصویر ینفر کشیده شده بود.

چشم و ابروی فرد نقاشی شده دقیق و ظریف بود، روحیه ش پر شور و نشاط، و موهای بلندش روی زمین کشیده شده بودن، ردای بلند یشمی رنگ و ساده ای پوشیده بود، سرش یکمی کج بود، گوشه های لبش بنظر انگار لبخندی داشت......باعث شد ژائو یونلان حس کنه تقریبا داره به خودش تو آینه نگاه میکنه.

کنارش با یه دسته کاراکتر کوچیک نوشته بود، چینی ساده شده ی مدرن نبود، همینطور سبک سنتی هم نبود، حتی هیچکدوم از رسم الخط هایی که میشناخت هم نبود، چیزی رو دیده بود که قبلا هیچوقت ندیده بود، ولی ژائو یونلان درعوض معلوم نبود که چرا، فقط با یه نگاه، فهمید که روش چی نوشته:

دیدن کونلوئن جون برای اولین بار زیر سایه ی جنگل هلو، یه نگاه خیره ی کوتاه و گذرا به اون گیراییِ مبهوت کننده، ضربان قلب من رو بهم زد. به قلم وی. (جون کلمه ای برای صدا زدن افراد که حالت احترام داره و بعد از اسمشون میاد معنی لرد یا ارباب میده مثل هانگوانگ جون)

ده دقیقه بعد، شیائو گِه ی شرکت جابجایی در خونه ی شن وی رو زد، و از داخل درعوض یه مرد عجیب غریب بیرون اومد.

اون هیچ توضیحی هم نداد، فقط گفت نیاز به جابجایی نیست، بعد از توی کیف پولش تمام پول بابت هزینه ی جابجایی رو درآورد و پرداخت کرد، و گفت بابت اینکه باعث شد اونا یه سواری بیهوده داشته باشن متاسفه.

_______________________
چه چپتر خوبی بود مگه نه؟😢😭
ولی حالا کار نداریما جدا اینهمه کار چرا یونلان باید دنبال همچین چیزی میگشت😐😂
و اصلا به فرض پیدا میکرد مثلا میخواست چی بشه😑😂
مردکه خرااااب😑😂

یه مشت عکس از اون تابلوی کونلوئن دارم ولی هیچکدومو نمیتونم اینجا بزارم😢 واتپد خره😑😭
بجاش میزارم تو کانالم😐👌 والا😑

نظر انتقاد پیشنهاد حرف سوال چیزی بود در خدمتم😊
مرسی که هستین😊 دوستون دارم😊❤

Guardian (Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora