صدای غرش یوچو یهو متوقف شد، در چشمی بهم زدن، اونا تقریبا همزمان با یه ضربه شمشیر سر بریده شدن
***********************
توی کلبه ی کوهستانی درواقع کاملا همه امن و امان بودن، دوست ژائو یونلان بعدا دوباره با لین جینگ تماس گرفت، گفت احتمالا تا سه چهار روز، جاده میتونه باز شه، شن وی به سادگی با دانش آموزا چندتا جمله مشورت کرد، همه باهم فکر کردن، الان تو همچین وضعیت بدشانسی ای، حتی اگه روستای چینگ شی نجات یافته ای هم داشت، بدون شک تو مود اینکه بخوان با اونا مصاحبه داشته باشن نبودن، فورا تصمیم گرفتن، وقتی ژائو یونلان برگشت، با اونا برگردن لانگ چنگ.
دختر نماینده یه بطری کوچیک شیر رو با بخار آب جوشیده گرم کرد، از یه طرف به داچینگ داد بخوره، از یه طرفم برای همه صبحانه آماده کرد، از بقیه اونا توسط پروفسور شن درخواست شد، که برن به لین جینگ تو تمیز کردن حیاط کمک کنن.
روش تمیز کردن حیاط خیلی بیش از حد ساده شده و ناشیانه بود__تحت دستورای لین جینگ، اونا تمام جمجمه هایی که دیشب سعی میکردن اونا رو گاز بگیرن رو کندن و بیرون آوردن، بعد اینکه جای مشخصی چیدنشون، بعدش راهب بودایی تقلبی یه سنگ بزرگ که معلوم نبود از کجا گشته آورده رو بلند کرد، باهاش با خشونت به اون چیزا کوبید، همونطور که فرمانده شون دستور داده بود، خردشون کرد.
مدت زمان طولانی نگذشت، ژو هانگ با یه کیف بزرگ که بلندتر از یه آدم بود روی پشتش برگشت، این خانوم هرکول اون چیز رو از پشتش گذاشت پایین، یه بطری کوچیک بیرون کشید، تو دیگ کوچیک کمتر از دو دقیقه گرمش کرد، بعد بیرونش آورد، قهرمانانه تو دهنش ریخت، بعد خیلی سریع به کاری که لین جینگ انجام میداد خودشوجابجا کرد، مثل شکوندن گردو، یه ضربه میزد و به تیکه های ریزی خوردشون میکرد، قدرتش صد برابر شده بود، و کیفیتش خوب، و جوری هم نبود که بطور ناکافی تعداد دفعات زیادی انجامش بده.
این مدل تمرین صبحگاهی که کار زیادی ساده شده و ناشیانه ای انجام بدن تمام مدت ادامه داشت تا اینکه دختر توی کلبه اونا رو صدا زد بیان داخل و چیزی بخورن.
ژو هانگ هم که معلوم نبود چه داروی اشتباهی ای خورده، با قدرت پسر دانشجو و داچینگ که نتونست طاقت بیاره و رفت سمت شن وی جمع شد رو هل داد، باسنش رو کنار اون پایین نشوند، و بدون ردی از ادب گفت: "استاد شن میشه سس شکلات رو بهم بدی؟"
اون شور و شیرین رو با هم مخلوط کرد از سس شکلات استفاده کرد و اون رو روی گوشت خشک شده مالید و خورد، همینطور معلوم نبود خوردنش تو دهن واقعا چه مزه ای میده__ژو هانگ از یطرف میخورد، و همچنان از یه طرف یواشکی گوشه چشمش به شن وی ای بود که به آرومی مشغول بود، بعد از مدتی عمیق فکر کردن، اون تظاهر کرد تمام توجهش به زدن سس شکلاته، پلک هاش رو هم بالا نیاورد و به شن وی گفت: "رئیس ما دنبال جلب نظر توئه."
شن وی مکث کرد، سرش رو کج کرد و به سمت اون نگاه کرد.
ژو هانگ چشماشو پایین انداخت، با یجور لحن نه شور و نه بی نمک یه صحبت درست کرد و گفت: "تو نباید متوجه نشده باشی درسته؟"
حالت شن وی تغییری نکرد، جواب نداد، فقط دوباره چندتا سس شکلات از توی کیسه پلاستیکی کوچیک گرفت و به ژو هانگ داد: "بازم میخوای؟"
ژو هانگ دهنش رو متوقف کرد، اون سرش رو بالا آورد، با یجور نگاه خیلی عجیب به شن وی نگاه کرد، دایره ی معمولی مردمکش که خیره به مرد بود به آرومی کشیده شد، درنهایت غیر منتظرانه تبدیل به مردمک عمودی یجور حیوون خون سرد شد، روی اون صورت زیبا به طرز ویژه ای عجیب بنظر میومد، ولی شن وی فقط به اون نگاه کرد، انگار اتفاقی نیوفتاده باشه توجهش به غذای توی دستش برگشت.
"پس تو اونو دوسش داری؟" ژو هانگ صداش رو پایین آورد، کنار گوش اون به آرومی پرسید.
شن وی بدون عجله در جوابش پرسید: "تو چرا میخوای بدونی؟"
"من......" چشمای ژو هانگ چرخیدن، "من فضولم، فضولی کردن درباره فرمانده حق هر کارمند مظلوم و استثمار شده ست." (یجوری میگه انگار صبح تا شب مثل خر کار میکنن😐😂)
شن وی با لبخند نصفه نیمه به اون نگاه کرد: "اگه تو انقدر فضولی، چطور خودت نمیتونی متوجهش بشی؟"
ژو هانگ: "......"
شن وی خنده ی کوچیکی کرد، با احتیاط به فاصله یه دستمال کاغذی مرطوب، شیر داغ روی اجاق کوچیک رو برداشت، از ژو هانگ پرسید: "غذا خشکه، میخوای یچیزی باهاش بنوشی؟" (هرکی بگه شن وی از قصد نکرد و قصد حرص دادن ژو هانگ رو نداشت دروغ میگه😂😂)
احساسات ژو هانگ بهم پیچیدن، به خشکی یه لبخند بیرون انداخت: "آره آ، یکم بریز، ممنون!"
وانگ ژنگ فلاسک دسته دار با روکش فلزی تو دستش بود که اون با بی حواسی انگشتاشو بهش فشار داد و روش حفره درست کرد، شن وی ولی بنظر میرسید که یذره هم متوجه نشده، انگار که هیچی نشده به اون یه لیوان شیر داد، حتی طبق عادتش که به دیگران توجه نشون میداد گفت: "تا گرمه بنوشش."
حفره های روی لیوان توی دست ژو هانگ یکم عمیق تر شد. (من هیچی نمیگم😂😂😂)
از توی چشمای شن وی انگار یه لبخند رد شد، اون بطری شیر رو برگردوند، وقتی تقریبا میخواست چیزی بگه، اون یهو انگار یچیزی رو حس کرد، یهو سرش رو چرخوند، به انتهای اون دره ی بیرون پنجره از دور خیره شد، حالت چهره ش فورا تغییر کرد.
ژو هانگ نمیدونست خودش زیادی حساس شده بود یا نه، چهره ی شن وی یهو چیز عمیقی داشت که باعث میشد اون اصلا راحت نباشه، اون تقریبا غیر ارادی میخواست یکم اونور تر بره و جابجا شه، اما این فکر رو فورا خودش سرکوبش کرد.
اون چرا میخواست از یه استاد دانشگاه که انقدر قدرت نداشت که دست و پای مرغ رو ببنده(به معنی ضعیف بودن) بترسه؟
این منطقی نیست!
نور خورشید روی شیشه عینک شن وی میزد، نوری که چشم رو اذیت میکرد رو بازتاب میکرد.
"من به اندازه کافی خوردم،" یکم بعد، ژو هانگ شنید اون همچین چیزی رو گفت، "میرم حیاط رو تمیز کنم، دانشجوها پخش و پلا نشین، به دستور افسرای پلیس گوش بدین."
اون حرفش که تموم شد، مستقیما به سمت حیاط کوچیک رفت.
این انگار یه نمایش کوتاه بود، کسی هم جدی نگرفتش......چیزی که عجیب بود این بود که تا بیست دقیقه بعد، که همه خوردن صبحانه شون رو تموم کرده بودن، و وقتی رفتن توی حیاط، ولی غیرمنتظرانه کسی متوجه نشد که شن وی دیگه غیب شده.
اون مثل آدمی بود که هیچوقت وجود نداشته، همراه با ژو هانگ و لین جینگ که حساب شده بودن، کسی یادش نمیومد، در اصل باید یه نفر اضافه ی دیگه ای هم میبود.
و شن وی گم شده، ده دقیقه بعد، ولی جایی که ژائو یونلان و اونا "بازوی" وانگ ژنگ رو پیدا کرده بودن از پوچی ظاهر شد.
اون حتی یه کت که جلوی سرما رو بگیره هم نپوشیده بود، باد شمالی توی کوهستان موها و یقه ی لباس اون رو بهم میریخت، روی شیشه ی عینکش برفی که باد لایه لایه می آورد جمع شده بود، ولی اون بنظر میرسید یکم هم سردش نشده.
شن وی تو دامنه ی کوه وایساده بود، سرش رو بالا آورد و به همه ی اطراف نگاه خیره ش رو انداخت، یهویی دستش رو دراز کرد، کف دستش رو به پایین بود، حالت گرفتن رو به خودش گرفت.
کف دستش خیلی رنگ پریده شد، رگ های خونی سبز آبیش کاملا بیرون زدن، انگار که بدنش دست ساز و پر وسواس درست شده بود، تمام سطح زمین با حرکات اون میلرزید، باد توی کوهستان شدید و شدیدتر میشد، غرش کنان و پیچ و تاب خوران، مثل یه چاقوی تیز تو آسمون بالا میرفت، زود بعدش، تمام سطح زمین توسط اون از پوچی گرفته شد و "بالا" اومد، زیر برف و یخ سنگین و ضخیم زمین یخ زده ترک هایی رو نشون داد.
در اون لحظه، زیر زمین رو یه چیزی سوراخ کرد و بیرون اومد، مثل یه تیر به پشت سر شن وی شلیک شد.
اون بنظر میرسید هیچ گاردی در برابرش نداره.
یجور بوی خوشبوی گل که با بوی بد گندیدگی ترکیب شده بود به آرومی تو هوا پخش شد، ولی یکم بعد، شن وی دیگه معلوم نبود کی بدنش رو چرخونده بود، با حرکت غیرقابل پی بردنی، گردن طرف مقابل رو گرفت و نگه داشت.
اون چیزی که اون از گردن گرفته بود و بالا بردش، یه یوچو بود.
ابروهای شن وی یهو جمع شدن، صورتش یهو پر از درنده خویی شد.
یوچو از داخل گلوش صدای "گه گه" درآورد، ردی از خون تو تمام چشم شن وی که نگاه خیره محکمی داشت بود.
"قانون قانونه،" شن وی با چهره ی بدون تغییرش گفت، "شماها بیشرمانه از مرزها گذشتین، مخفیانه منطقه ممنوعه رو ترک کردین، برای جرمت با مرگت مجازات میشی."
دوتا پاهای یوچو دیگه از زمین جدا شده بودن، مثل یه ماهی که داره میمیره توی هوا بی جون دست و پا زد، دوتا دستاش با لرز بالا اومدن، بیهوده دستشو روی گردنش برای آزاد کردنش برد.
انگشتای شن وی یهو منقبض شدن، اون یوچویی که توی دستش بود فرصت نکرد با خشونت چند بار بجنبه، توی دست اون خشک و بی حرکت شد.
اون دستش رو آزاد کرد، یوچو رو روی زمین انداخت، به محض اینکه جنازه زمین برفی رو لمس کرد ناپدید شد، یه گل عجیب از توی اون دنیای پر از برف و یخ دراومد.
شن وی دید یا ندیدش با پاش روش لگد کرد، ساقه گل باریک که تازه رشد کرده بود "کاچا" کرد و به دو قسمت نصف شد.
اون دستش رو دراز کرد و اشاره کرد، روی دشت برفی یهویی یه خط سیاه به ظاهر تیره دراز و غیر قابل شکستن بیرون اومد، همراهش رد پای نا واضحی از دیوار کوه بالا رفته بود، درنهایت توی غار وسط کوه فرو رفت، یکم بعد، فقط صدای بلند و واضحی شنیده میشد، نگاه شن وی برق زد، دید اون خط سیاه روی زمین مثل یخ ترک گرفت، به چندین تیکه خرد شد.
همون لحظه از فاصله دوری یهو صدای فریاد شنیده شد، هفت هشت تا یوچو از زمین بیرون اومدن، با اونی که ژائو یونلان روی پشت بوم دیده بود فرق میکردن، قد هرکدومشون سه متر بود، چشمای تک تکشون به رنگ خون بود، گردنشون رو با هم دراز کرده بودن و غرش میکردن، کوهستان برفی که به تازگی بهمن رو تجربه کرده بود لرزید.
شن وی با صدای آروم صدا زد: "عروسک."
یه دسته مه خاکستری خیلی کوچیک از زیر پای اون بیرون اومد، خیلی صمیمی خودشو به پاچه ی شلوار اون مالوند، شن وی یکم از نوک انگشتای پاش استفاده کرد، اون یهو وسط هوا جست زد، تو غار پرواز کرد و رفت داخل.
زود بعدش، توی کف دست شن وی یه شمشیر بلند که تمامش به سیاهی قیر بود ظاهر شد، سه چی(هر چی 0.333 متر) و سه کان(هر کان 3.333 سانتی متر) ارتفاعش بود، پشت تیزی چاقو خیلی ضخیم بود، انگار باریکه نوری هم وجود نداشته باشه، فقط لبه ی تیز و درخشان شمشیر__فقط یه روح مرده زیر تیغ میتونست نورش رو ببینه. (یه شمشیرش فقط نزدیک دوبرابر من قد داره😐 بدبختا خب حق دارن مثل چی ازش میترسن😂😂)
اون یهو حرکت کرد.
صدای غرش یوچوها یهو متوقف شد، در چشم بهم زدنی، اونا تقریبا همزمان با یه ضربه شمشیر سر بریده شدن.
بدن بزرگ این یوچوها با صدای بلندی افتادن، فورا بعدش، تعداد زیادی یوچوی خیلی بلند و بزرگ دوباره از همونجا ظاهر شدن، مثل علفای هرزی که باد بهاری میوزید و دوباره درمیومدن__بنظر میومد رئیس طرف مقابل، باید جلوی اونو میگرفت.
درباره ژائو یونلان و اونا، که دیگه توی غار رفته بودن، این غار اولش بنظر میرسید یه غار معمولی محسوب میشه، بعدش معلوم نبود چطور، عمیق و عمیقتر و تاریک و تاریکتر شد، بعد یه دور چرخیدن، تقریبا یذره نور هم دیده نمیشد، ژائو یونلان ناچارا چراغ قوه روشن کرد.
بعد حدود هزار متر دیگه، این مسیر به انتهاش رسید، هر سه نفر جلوی دری متوقف شدن.
زیر نور چراغ قوه واضح نمیدیدن جنس اون در از چیه، احتمالا یجور فلز قدیمی بود، روش پر از رد و لکه ی زنگ زدگی بود، بالاش از دو طرف جمجمه ای با دهن باز آویزون بود، روی در بزرگ یه مثلث بزرگ داشت.
"مثلث؟ دوباره جادوی حبس کردن لُبولا؟" چو شوژی نزدیکتر شد، با دستکش، با احتیاط با انگشتاش روی در بزرگ دست کشید، بعد گوشش رو روی در چسبوند، با مفصل دوم انگشت اشاره ش به آرومی به در ورودیه محکم ضربه زد که صدای کمی داد، یکم بعد، اون گفت: "تو پر و تو خالی داره، باید یجور مکانیکی داشته باشه، پیچیده نیست، صبر کن من بررسیش کنم."
ژائو یونلان به باسن گوا چانگ چنگ لگد زد: "برو نزدیکتر، از چو گِه ت یاد بگیر."
گوا چانگ چنگ احمقانه رفت نزدیک.
چو شوژی کاملا اون به چشمش نیومد__آدمای باهوش مغرور احمقا خیلی به چشمشون نمیاد، ولی فرمانده تو اون صحنه مانع بود، اون هم ناچارا از یطرف ور میرفت، از یه طرف مسئولانه و سخت کوش توضیح میداد و گفت: "درواقع چیز خاصی هم نیست، ایده چیزای خیلی زیادی مشابهه، ببینی خیلی ساده میفهمی."
اون گفت، از توی جیبش یه چراغ قوه کوچیک اضافه درآورد، از توی شکاف بین در و قابش نور زد، با سرعت از بالا تا پایین، کم و بیش تو ذهنش ایده ی دقیقی داشت که چه خبره، بعد گفت: "توش یه ستونه، سی و پنج تا ستون باریک، با هم سی و شیش تا میشن، شیش در شیش، یه همچین چیزی، داخلش بهم قلاب شدن."
اون یکم به گوا چانگ چنگ اشاره کرد: "خم شو پایین، بالاش غیر قابل دسترسه، شونه تو بهم قرض بده روش لگد کنم."
گوا چانگ چنگ فورا مثل یه سگ بزرگ به پایین دولا شد.
چو شوژی یکم هم با اون مودب نبود، یه پاش رو روش گذاشت، از یه سمت مثلث و بالای شکاف باریکی که واضح نبود، ذره ذره بهش ضربه زد.
نگه داشتن وزن یه مرد بزرگ راحت نبود__حتی اگه چو شوژی خیلی لاغر بود، ولی گوا چانگ چنگ بدرد نخور نمیتونست تحملش کنه. زیاد نگذشت، گوا چانگ چنگ دیگه شروع کرده بود به لرزیدن، ولی میترسید کسی که روی شونه هاشه بیوفته، با سماجت دندوناشو روی هم سایید و جرعت نداشت حرکت کنه.
وقتی گوا چانگ چنگ دیگه شک کرده بود که دیگه داره زیر پا له میشه، چو شوژی از روی شونه ش پایین پرید، گفت: "پشت این در سی و شیش تا ستون آهنیه، روی در چون مکانیکی وجود داره، در نتیجه فضای خالی وجود داره، همچنین جنسشون مشابه نیست، حتی ضخامتشون هم فرق داره، اگه شنوایی تو به اندازه کافی تیز باشه، زیاد که گوش بدی میتونی تفاوتشون رو تشخیص بدی."
گوا چانگ چنگ روی زمین دولا شده بود، چشماش باز بودن، دهنش نیمه باز بود، فقط به پایین نگاه کرد، کاملا از حرفایی که اون گفته بود هیچی نفهمید!
چو شوژی نگاهش از صورت اون سر خورد، کاملا اون رو نادیده گرفت، تقریبا به ژائو یونلانی که شنید و پشت سرش با فاصله دوری نبود گفت: "وقتی ساختارش کم و بیش واضح بشه، فهمیدن جزئیات باقیمونده با تکیه به تجربیاته."
حرفش تموم شد، دید چو شوژی دستش رو دراز کرد به سمت وسط مثلث و کشید، داخلش یهو حفره کوچیک ناگهانی بیرون اومد، گوا چانگ چنگ وحشت کرد و پرید، باسنش رو روی زمین عقب کشید.
دید چو شوژی دستش رو تو حفره دایره ای دراز کرد و گشت، بعد سرش رو چرخوند و پرسید: "سی و شیش تا ستون مخفی در امتداد یه دایره وجود داره، من حدس میزنم فقط سه تا رو میتونم حرکت بدم، تو میگی کدوم سه تان، رئیس ژائو؟"
"جنوب، شمال غربی، شمال شرقی." ژائو یونلان بدون فکر کردن گفت.
گوا چانگ چنگ بالاخره زمینه ای پیدا کرد که اون میتونست دربارش حرف بزنه، خیلی سریع پرسید: "بالا شمال پایین جنوب چپ غرب و راست شرق؟"
چو شوژی و ژائو یونلان بدون مشورت قبلی یه عمل مشترک انجام دادن و تظاهر کردن اون اصلا وجود نداره.
اعتماد به نفسی که گوا چانگ چنگ گرفته بود ضربه ی جدی ای خورد، جرعت نکرد یه کلمه هم بگه.
در این لحظه، سر اون که پایین افتاده بود یهو پس کله ش توسط یه نفر محکم فشار داده شد، ژائو یونلان چراغ قوه رو گرفت و جلو تکونش داد، با تمام توانش گوا چانگ چنگ رو فشار داد، ناچارا اون سرش رو بالا آورد، چراغ قوه در امتداد دو طرف در ورودی آهنی یه دور نور زد، به سمت چپ اشاره زد و پرسید: "اون چیه؟"
گوا چانگ چنگ احمقانه گشت: "......کوهستان."
ژائو یونلان سر اون رو گرفت و با خشونت به سمت راست چرخوند، به برجسته کاری سمت راست در ورودی اشاره کرد، پرسید: "اون سمتیه چیه؟"
"امواج......آب؟"
"قبیله هانگا پشتش کوهستان و جلوش رود بود، از وسط قله های بلند دامنه کوهستانی تا دره کوهستانی کشیده شده بود__من یکم پیش بهت گفتم، ابله__چون موقعیت دراز و باریک بود، در نتیجه مردم محلی خیلی سخت شمال جنوب شرق و غرب رو تشخیص میدادن، فقط بالا و پایین و چپ و راست رو تشخیص میدادن، بالاش جهت کوهستانه، بلند ترین قله تو دامنه کوهستانی سمت جنوب، پایینش جهت آبه، که اونم شماله. جنوب روی کوه کشیده شده، شمال روی آب(بخدا خودمم قاطی کردم😑)، هر چپی غرب و راست شرق." ژائو یونلان سر گوا چانگ چنگ رو محکم کشید، با نارضایتی نظرشو گفت، "خوک از تو باهوش تره آ این همکار."
گوا چانگ چنگ: "......"
در حینی که اونا صحبت میکردن، چو شوژی تا حالا خیلی سریع چندبار تو حفره فشار داده بود، زود بعدش، صدای آروم ضربه ی فلز رو شنیدن، اون مسیر در ورودی جلوی اونا به آرومی باز شد.
یه بوی نم گرفتگی و پوسیدگی شناور شد._______________________________
سلام به همه😁✋
از این چپتر دارن میرن تو غار و حدس بزنین چی؟ تا چنتا چپتر آخر این فصل که چپتر ۴۵ باشه همین بساطه😐😂
پس مثل من صبوری را پیشه کنید و تا میتونین به وانگ ژنگ و قبیله ی هانگا فحش بدین😁
اگه بتونم همینجوری سریع هر قسمتو آماده کنم و بزارم خیلی خوب میشه و زودتر تموم میشه😁 از بعد ماجرای غار داستان جالب میشه و من فقط منتظر اونم😜😂😂
تا هفته ی آینده
بدرود به همگی😁❤
VOUS LISEZ
Guardian (Persian Translation)
Roman d'amourترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...