چپتر ۸۴؛ فانوس ژن هون

327 57 35
                                    

متاسفانه ژو هانگ یادش اومد که اون چرا انقدر این لباس رو عزیز میشمره، و یذره هم نتونست بخنده
****

ژائو یونلان یلحظه گیج شد، عجله ای برای گفتن اینکه غیرممکنه نکرد، مدت کوتاهی گذشت، و اون پرسید: "سال رِنوو کدوم یکی از سالای جاری بوده؟"

"سال 2002." گربه ی سیاه با پنجه هاش حساب کرد، "اون موقع چیکار میکردی؟"

"من به سختی تحت حکم ژن هون کار میکردم،" ژائو یونلان یادش اومد، "نمیتونستم به کار اصلی و فرعی برسم، و تقریبا از دانشگاه پرت شدم بیرون و یه چوب الهی  حرفه ای شدم، بابام جلومو گرفت، و اون سال من پیشنهاد تاسیس دپارتمان تحقیقات ویژه رو دادم، بعد بابام موافقت کرد، و تا محدوده ی تواناییش بهم کمک کرد تا راه بیوفتم." (چوب الهی اشاره به دغل بازی که تحت اسم خدایان و ارواح ترفند رو هم سوار میکنه)

بعد، ژائو یونلان اخم کرد: "صحبتش که شد، اون زمان اون بالاخره بابام بود یا......"

آخرین هجای اون تو نگاه مشکوک داچینگ ناپدید شد، مرد ضربه ی ملایمی به سر داچینگ زد: "این مسئله رو وایسا برگردیم تا دوباره جزئیاتش رو بهت بگم."

ژائو یونلان به سمت دخترک خرده فروش چرخوند، با احتیاط پرسید: "هنوزم میخوام یه جمله بپرسم، شما اینجا چطور هویت خریدار رو تایید میکنین؟ درهرحال خود خریدار میتونه ننوشته باشه درسته؟"

دخترک سرش رو بالا آورد، صورت خشکش لبخند مرموزی رو نشون داد__معلومم نبود که اون بالاخره چطور حرکتش میده تا نشونش بده، یه دختر کوچولوی هفت هشت ساله باید ظاهرش مشابه با تییِن شَن تونگ لائو  بوده باشه، تو شرایط دیگه میتونست خنده دار بنظر بیاد، ولی توی شهر ارواحِ زیرزمینیِ یین، به سادگی خیلیم عجیب نبود. (تییِن شَن تونگ لائو اسم یکی از شخصیت های یه رمان هست، کلمه ی تونگ که آخرش اومده به معنی بچه و لائو به معنی پیرزن، شخصیتی که با اینکه نود و شیش سال داشت ولی ظاهرش مثل یه دختربچه ی کوچیک بود، ازش بعنوان یه اصطلاح هم بکار میره زمانیکه کسی سنش خیلی بیشتر از ظاهرشه.)

اون گفت: "گزارشات من اینجا، بدون شک با دقت و جزئیات بررسی شده‌ن، اینکه اسم کامل خریدار چیه، چه هویتی داره، درست مثل مال کتاب مرگ و زندگی هستن، ارباب حکم چیز دیگه ای دارن که بپرسن؟"

ژائو یونلان سرش رو تکون داد، و هیچ چیز دیگه ای نگفت، کتاب رو برداشت، و چرخید تا بیرون بره، همینکه میخواست به در برسه، ژائو یونلان یهویی دوباره چیزی رو یادش اومد، بدنش رو چرخوند، و یه جمله پرسید: "اون’ من‘ که یازده سال پیش کتاب رو خریده، چه شکلی بود، خانم هنوزم یادتون هست؟"

دخترک به آرومی گوشه های لب سرخش رو بالا آورد، با مفهومی که اشاره ای داشت گفت: "دراصل یلحظه یادم نیومده بود، ارباب حکم اینجوری که اشاره کردین، درواقع یکم احساس کردم__دوباره که به ظاهرتون نگاه کردم، تازه فهمیدم که دراصل دوست قدیمی ای که بنظر قبلا باهم ملاقات کردیم اومده، ارباب حکم اگه نمیگفتن، من هنوز واقعا متوجه نمیشدم، که درواقع دیگه بیشتر از ده سال گذشته."

اون اشاره کرد، که اون "ژائو یونلان" که کتاب رو خریده بود با ظاهر الانِ اون یکی بود.

ژائو یونلان سرش رو پایین آورد و مدت کوتاهی تو افکارش گم شد، به اون گفت: "خیلی ممنون."

حرفش که تموم شد، اون پاش رو بلند کرد و بیرون رفت، ژو هانگ با عجله دنبالش کرد، اون لحظه، دخترکِ پشت پیشخون قدیمی به آرومی دهن وا کرد و اون رو صدا زد، اون دراصل صدای بچگونه یِ تیز و واضحش رو پایین آورد، که بنظر میرسید یجور غمِ آروم و بم غیرقابل بیانه: "من خارج از نوبتم حرف میزنم تا یه جمله ای رو هشدار بدم، ارباب حکم این روزا احتمالا مصیبتِ خونباری هست، بهتره که خیلی بیشتر مراقب باشین."

ژائو یونلان حتی جوابی هم نداد، و ژو هانگ اول با عجله دهن وا کرد: "چی؟ چه مصیبت خونباری؟"

دخترک با اون دوتا چشمای سیاهش که انگار از پلاستیک ساخته شده بودن مستقیما به اونا زل زد، لبخند عجیبی روی دهنش نگهداشت، و صداش درنیومد. ژو هانگ میخواست جلو بره و بپرسه، که توسط ژائو یونلان کشیده شد و جلوش رو گرفت، اون به دخترک سرش رو تکون داد، و ژو هانگ رو کشید و برد.

ژو هانگ: "ولی......"

"اون بخاطر اون سهم چند جین بیکنی که من واسه سال نو برای گِه ش فرستادم، به اون جمله اشاره کرد، تو فکر میکنی چندتا جین بیکن میتونه ارزش احساس مسئولیتِ زیادی رو داشته باشه؟" ژائو یونلان با قدمای سریع حیاط کوچیک خرده فروشی رو ترک کرد، صداش رو درحد پچ پچ آروم کرد، و با معنی هشدار دهنده ای به ژو هانگ نگاه کرد، "بقیش رو، اگرم اون جرعت میکرد بگه من جرعت شنیدنش رو نداشتم، تو شهر ارواح هیچ اخلاق و ادبی نیست، حتی تاجاییکه بعضی وقتا تفکر و منطقی وجود نداره، تو نمیتونی با روشای آدمای زنده بری مرده ها رو قضاوت کنی، تو فکر میکنی چرا دیفو اونا رو اینجا بدون نظم ول کرده؟ یادت باشه، جبران لطف افراد مرده واسشون قانع کننده و کافی نیست."

ژو هانگ گوش داد، مدت کوتاهی ساکت موند، و یهویی پرسید: "چرا داری یهو اینا رو بهم میگی؟"

"خواهرای جوون کمی زیر دست من کار کردن، دراصل بندرت حیوون بودن، مردا هم تک تکشون تحمل خشونت و دیوونه بازی رو دارن، کار پادویی کردن,و سر و کله زدن با هرجور ناقص الخلقه ای رو، من بدون شک نمیخواستم بزارم که شماها برین و انجامش بدین." ژائو یونلان به آرومی لبخند زد، "ولی منم اشتباهاتی داشتم، و انتظار نداشتم که تو یه روزی بری، اگه زودتر میدونستم......یادت باشه، اگه غذای مردم عادی رو نخوردی ، اگه تهذیبت به حد الهه نیووا رسید، بازم فقط میتونی زیردست من بعنوان آنالیزگر جریان فناوری کار کنی، بعد از اینکه به قبیله ت برگشتی، ولی با اون مارای پیر نمردنی مثل سنگ پشت هزار ساله و لاکپشت ده هزار ساله  یه سطح نیستی." (نخوردن غذای مردم عادی اصطلاحه، یعنی فرد تو جایگاه خیلی بالایی قرار گرفته که از کشش های دنیای مادی هم فاصله گرفته و علاقه ای به مسائل دنیوی نداره.
سنگ پشت ده هزار ساله و لاکپشت ده هزار ساله، درواقع لاکپشت نمیتونه انقدر عمر کنه ولی این اصطلاح به طول عمر اشاره داره. از طرفی به معنی فرد حیله گره. بعلاوه کلمه ای که سنگ پشت معنی شده معنی حرومزاده هم میده.)

نوک بینی و کاسه ی چشمای ژو هانگ همزمان قرمز شدن.

"هیس، برگ مانع دید رو توی دهنت نگهدار، اشکهات رو نگهدار، وایسا وقتی همه ی افراد دپارتمانمون حاظر بودن,برات مهمونی خداحافظی میگیریم، اینجا جای گریه کردن نیست." ژائو یونلان در اینباره گفت، و یهو قدم هاش مکث کردن، دستش رو دراز کرد و ژو هانگ رو پشت سرش کشید، روی سنگفرش سبز رنگ مسیر ورودی خرده فروشی، یه "نفر" از معلوم نبود کِی چمباتمه زده بود.

اون مرد......اون زن شایدم اون ( ضمیر اشاره به غیرانسان)، دوتا دستاش که دراز شده بودن میتونستن از زانوهاش بگذرن، و وقتی روی زمین چمباتمه زده بود شبیه یه بابون  بدون مو بود(بابون یه نوع میمون، عنتر، بوزینه، بومی آفریقا و عربستان)، گردنش به دوتا کف دست یه مرد بالغ کشیده شده بود، نوک انگشتای دستش خیلی کشیده بودن، و پاهاش تقریبا چهارده پونزده سانتی متر بودن، سرش رو که پایین میاورد چونه ش میتونست روی سینه‌ش قرار بگیره، بدون هیچ موی بلندی.

اون سرش رو بالا آورد و به سمت جایی که ژائو یونلان بود نگاه کرد، یهویی دهنش به یه لبخند باز شد، گوشه های دهنش تا زیر دوتا گوشاش باز شدن، زود بعدش، اون صاف ایستاد، یهویی گردنش رو دراز کرد، تمام سرش صد و هشتاد درجه بالا و پایین چرخید، و "پس کله" ش به پایین چرخید، ظاهر وحشتناکی که توی داستان روحی های قدیمی هست رو نشون داد، و یهویی به سمت اون دوتا خودشو پرتاب کرد.

ژائو یونلان تاحالا تفنگش رو درآورده بود، انگشتش روی ماشه قرار گرفت، و فرصت نکرده بود که فشارش بده، که اون فرد دوچهره درعوض یهویی وسط آسمون ترمز گرفت، و با یه چرخش روی زمین افتاد، اون کاملا حفظ کردن منابع بود,سرش رو که میتونست به هر دو طرف بچرخه رو دوباره به عقب چرخوند، با لبخند عجیبی به سمت دونفر هدف گرفت، و دوتا دندون جلویی بزرگ زردش رو نشون داد، که بینش هم شکاف داشت.

اون سرش رو جنبوند و ژائو یونلان رو ورانداز کرد، یهویی با صدای آرومی خندید، با حرکات نوسان دار، صداش مثل اردکی بود که داره تخم میذاره، انگار که ژائو یونلان یهویی تبدیل به گوا دِگانگ  شده بود. (گوا دِگانگ کمدین مرد چینی)

ژائو یونلان نمیخواست اینجا دردسر درست کنه، اسلحه ی توی دستش به سمت روح دوچهره رفت، گذاشت ژو هانگ به سمت دیگه ای بره، و قصد داشت تا فاصله ی نسبتا دوری از این موجود فاصله بگیره.

روح دوچهره که دید اونا میخوان برن، از توی گلوش یهو صدای "سی سی" درآورد: "انسان و ارواح مسیرشون متفاوته، انسان و ارواح مسیرشون متفاوته__"

کلمات این جمله صاف به قلب ژائو یونلان ضربه زدن و سوراخش کردن، چهره ش یهو سنگین شد، یهو سرش رو چرخوند، به روح دوچهره که نیش تا بناگوش لبخند زده بود بشدت زل زد، و سرمای یخ بسته ای توی صداش بود: "من به چهره م اهمیت میدم، نمیخوام با دیفو چنگ به صورت هم بندازیم، ولی شماها بارها انقدری احمق بودین که این حفظ ظاهری که بهتون ارزونی داده شده رو رد کردین."

لبخند روی صورت روح دوچهره بتدریج ناپدید شد، به آرومی سرش رو کج کرد، با چهره ی عجیبی با ژائو یونلان رخ به رخ شد، ژو هانگ نتونست طاقت بیاره و لباس اون رو کشید: "رئیس ژائو، بریم."

رگای سبز دست ژائو یونلان که تفنگ رو نگهداشته بودن بیرون زدن، تازه خواست قدم به جلو برداره، ولی این لحظه، روح دوچهره دوباره بی ربط شروع به گفتن کرد: "انسان رو میخوای یا روح، تو باید یکیشونو انتخاب کنی. دنیای انسانها رو میخوای یا مسیر ارواح، تو باید یکیشونو انتخاب کنی. بهشت و زمین رو میخوای یا یومینگ، تو باید یکیشونو انتخاب کنی."

صدای اون بلند و بلندتر شد، و درنهایت نزدیک بود گوش رو سوراخ کنه، پنج کلمه ی "تو باید یکیشونو انتخاب کنی" مثل موجی لایه لایه، تو خیابونای شهر خالی و سردِ ارواح پخش شد، و بازتابش از همه طرف بلند شد، کنار گوش آدم پیوسته دور میزد، مثل سوالی که هرطور هم عقب میکشیدی نمیتونستی ازش در بری.

ارواح مرده و جن و هیولاها از بین آجر شکسته و سفال داغون,شکاف سنگ ها و زیرزمین سرشون رو بلند کردن، توی چشماشون برق عجیبی زد، یواشکی و با دقت اطراف رو نگاه کردن، پچ پچ میکردن و با کنجکاوی دید میزدن.

ژائو یونلان ژو هانگ رو گرفته بود، یجورایی دلهره گرفت، احساس ناخوشی رو توی قلبش سرکوب کرد، همینکه خواست اونو ببره، یهویی، اون روح دوچهره سرش رو با غریدن چرخوند، و یه سمت چهره ی وحشتناکش رو به جلو چرخوند.

شنید که اون صدای گوشخراشی مثل صدای جغد پیری که شب صفیر میکشید از توی دهنش درآورد، و با صدای بلند گفت: "روح زنده اینجاست__روح زنده اینجاست__"

این جمله مثل ریختن آب توی روغنِ داغ بود، با صدای "سیلا" درکمال  ناباوری آشوب بزرگی به پا شد، ژائو یونلان بدون ذره ای تردید شلیک کرد، که صاف به سر روح دوچهره یه گلوله شلیک شد، گلوله ی خاص توی پوست اون رو سوزوند، و خیلی سریع، بالاتر از سر شونه های روح دوچهره تبدیل به یه کپه خاکستر شده بود.

ولی خیل عظیمی از بچه جن ها دیگه جمع شده بودن، چهره شون گیج اما حریص بود، مثل سگ خونگی گرسنه و عصبانی، یجور میل مبهم نسبت به انرژی حیات داشتن، و حتی گربه سیاهی که موهاش سیخ شده بود هم نمیتونست جلوی اونا رو بگیره، اینجا جنون فراوون ترین چیز بود.

ژائو یونلان آروم فحش داد، به سر روح کوچیک جلویی شلیک کرد، اون روح مرده همراه با جیغ هیستریکی ناپدید شد، ولی یذره هم جلوی حرکتشون رو نگرفت، ارواحی که از سمتی حمله میکردن نیم نگاهی هم به همراه خودشون که روحش از هم پاشید و پرواز کرد ننداختن، برای اون ها، وحشت,ترس و منطق همزمان از بین رفته بود، خیابون ارواح که همین تازه خالی بود در کسری از ثانیه پر از ازدحام شد، ارواح بیشمار و نزدیک به هم از هر جور جای عجیبی بیرون اومدن و به سادگی باعث میشدن فوبیای شدیدی برای انسان بوجود بیاد.

ژائو یونلان اومده بود واسه یه اتفاق مشکوک تحقیق کنه، و کلا از اولشم قصد درگیر شدن رو نداشت، و گلوله های توی تفنگش خیلی سریع کم اومدن.

ژو هانگ تبدیل به فرم اصلیش شد، و یه دم پیتون توی جمعیت ارواح ظاهر شد، دهنش رو وا کرد و چهار پنج تا روح رو قورت داد، ولی کافی نبود، ارواح زیادی خیلی سریع قاطی شدن، و ارواح کوچیک بیشتری از بدن اون بالا رفتن، و همه جای فلس سخت بدن مار رو گاز گرفتن، پیتون لرزید، اون خودش رو برای خلاص شدن تکون داد، دم ضخیمش که از کمر یه انسان بالغ پهن تر بود رو تکون داد، و اون ارواح کوچیکی که جرعت کرده بودن اون رو گاز بگیرن رو وسط هوا ضربه زد و تبدیل به خیار کرد.

ولی اونا خیلی زیاد بودن، اون سال ها یجور حرفی بود که بین مردم رواج داشت__از دست یاما به سادگی میشه پنهان شد، ولی ارواح کوچیک دردسرسازن . (درسته که یاما قطعا قدرت بیشتری از ارواح داره ولی نباید ارواح رو دست کم گرفت چون بعضی وقتا عامل تعیین کننده همون قدرت پایین تره و سر و کله زدن باهاش سخت تره)

تک تکشون مثل ملخ های توی جنگل بودن، گوشت و خون,انرژی حیات، اونا همشون میخواستن تمامش رو جذب کنن.

چهار پنج تا دوباره به ژو هانگ پیچیدن، اونا که پرت شدن و پایین افتادن، دوباره حمله کردن بالا، یکیشون بود که حتی روی اون پیتون که به اندازه هفت کان  بود لگد کرد(هر کان 3.333 سانتی متر)، و به زور از ناخن درازش برای کندن فلس خونین اون استفاده کرد.

زود بعدش بادی همراه با خنجری سریع و بی امان بلند شد، اون روح کوچیکی که توی دستش فلس پیتون رو گرفته بود با یه خنجری به اندازه ی یه کف دست سرش نصف شد.

......و چیزی که بیشتر از همه مو رو به تن آدم سیخ میکرد، وقتی اون داشت خیلی سریع توی باد ناپدید میشد، بطرز غیرمنتظره ای گردنش رو دراز کرد و تلاش کرد خون تازه رو لیس بزنه.

ژائو یونلانی که خنجر رو نگه داشته بود تقریبا قاطی کرد: "این دیگه چجور روح بدرد نخوریه آ!"

اون نوک دم ژو هانگ رو تو یه دستش گرفت، و به آرومی کشیدش: "کوچیک شو، سریع!"

حین گفتن، اون خنجرش رو با سرعت حرکت داد، یه دسته روحی که حمله کرده بودن با نتیجه ی مهارت مثل ضربه های دوتایی نینجایی اون سرشون قطع شد، ژائو یونلان خیلی سریع دستش رو عقب کشید، تو این لحظه ی بحرانی، اون بطرز غیرمنتظره و درواقع عجیبی اون وسط دوثانیه پیدا کرد، کتش رو درآورد و تو بغلش گرفتش، کاملا با ویژگی خاص خودنمایانه ای روی زندگیش با "سر میتونه قطع بشه و به خون ریزی بیوفته، ولی روی لباسش یذره روغنی نشه" ریسک کرد.

متاسفانه ژو هانگ یادش اومد که اون چرا انقدر این لباس رو عزیز میشمره، و یذره هم نتونست بخنده.

اون در جواب تبدیل به یه مار کوچولو که فقط به کلفتی یه انگشت بود تبدیل شد، توی آستین ژائو یونلان رفت، و دور مچ دست اون پیچید، ژائو یونلان خم شد، و داچینگِ گوله مویی رو که تو وضعیت سختی بود رو بلند کرد، دستش رو بالا برد و یه طلسم قرض گیرنده ی باد درآورد و تکون داد، دلش نمیخواست که از تنها آتیش حقیقی سامادهی باقی مونده توی فندکش برای روشن کردنش استفاده کنه.

باد قوی و شعله هایی که زبونه میکشیدن فورا همدیگه رو منعکس کردن، و مثل یه اژدهای آتشین حرکت میکردن، تمام شهر ارواح اون لحظه اینکه به چی میگن "گریه کردن مثل ارواح و زوزه کشیدن مثل گرگ" براشون تفسیر شده بود، ژائو یونلان اثر خونیِ سه تا رد ناخون که توسط روح شیطانی پشت دستش کشیده شده بود رو مالید، و با مود بدی گفت: "مصیبت خونبار هم انقدر نباید انقدر سریع میبود آ، اون خواهر کوچیک صادق نبود؟"

اون گفت، و یذره هم جرعت نکرد تو زمان مکث کنه، و بدنبالش سپر آتش حقیقی، خیلی سریع از بین رفت.

اونا یه نفس تا ورودی شهر دوییدن، ولی یهو متوجه شدن، دروازه های شهر معلوم نبود کِی، بطرز غیرمنتظره ای دیگه بسته شده بودن، ژائو یونلان یهویی سرش رو چرخوند__ارواح شرورِ دیوونه و گرسنه بطرز غیرمنتظره ای حتی آتش حقیقی رو هم تو معده شون برده بودن، ارواح کوچیکی که کامل قورت داده بودن به یه پرنده ی بدون بال تبدیلشون کرده بود، شکم گنده‌شون به سمت آسمون پرواز کرد و ترکیدن، ولی این انگار یذره هم تاثیری روی اشتهای ارواح شیطانیِ دیگه نذاشت.

اونا مثل شب پره ای بودن که خودش رو به آتیش میزنه، و موج آب رود گنگ  به سمت آتش حقیقی میزد(بزرگترین و مقدس ترین رود هند)، ارواحی که یکیشون میوفتاد و یکی دیگه دنبالش میکرد درنهایت از نظم طبیعی سرپیچی کردن__اون اژدهای سوزان بطرز غیرمنتظره ای به زور توسط اونا خورده و نابود شد.

داچینگ با دوتا صدای "میآو میآو" جیغ کشید، با پنجه های تیزش غیرارادی موهای ژائو یونلان رو کشید: "فاک، چیکار کنیم چیکار کنیم؟"

ژائو یونلان با چهره ی بی حسی گفت: "دیگه چیکار میشه میکرد، به زور تنه میزنیم میریم."

اون گفت، و بطرز غیرمنتظره ای از معلوم نبود کجا گوشیشو درآورد، و توی جمعیت انواع ارواح شیطانی عجیب "کاچا" چندتا عکس گرفت، دوباره فاصله گرفت و آروم و خونسرد شلاق ژن هون رو درآورد و گوشی رو توی جیبش چپوند: "باهاش بعنوان عکس پروفایل برمیگردم."

داچینگ جیغ کشید: "تو دیوونه ای که تو این وقت هنوزم تو مود عکس گرفتنی؟! نکنه میخوای باهاشون عکس دسته جمعی بگیری که واضح نشون بدی ’ما اینجا بودیم‘آ موجود مادرخراب!"

"سر و صدا کردنت چیه؟" ژائو یونلان با بی صبری سر گربه رو که کنار گوشش با بی ملاحظگی وآلا وآلا داد میزد رو به پایین فشار داد، "این تازه هیچی نیست، زنم فرار کرده و من هنوز هیچکاری نکردم."

داچینگ: "......"

با اینحال که معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود، ولی اون شک کرده بود که ژائو یونلان تاحالا توسط شن وی بطرز بدی شوک شده بود.

کسری از ثانیه اینطور بود، که داچینگ به چهره ی مردی که آروم بنظر میومد نگاه کرد، و حس عجیبی درباره انسان احمقی که بعد شکست عشقی خوردن میره بانجی جامپینگ پیدا کرد، و اون شک کرد که ژائو یونلان اینو بعنوان یجور ورزش سنگین برای کاهش فشار درنظر گرفته__بنابر چندسالی که میشناختش، این کار مادرفاکرانه واقعا از این خراب برمیومد.

آتش حقیقی سامادهی از بین رفت، و اژدهای آتشین این بین چند تیکه شده بود، توی اون دسته ارواح که مثل صحنه فیلمبرداری محاصره ی زامبی‌ها بودن، اولین ضربه ی شلاق ژن هون سریع و خشن جَو سکوت مرگبار هزارساله ی توی شهر ارواح رو شکافت.

ژائو یونلان انگار میتونست یه منبع قدرت غیرقابل فهمی که طغیان کرده بود رو احساس کنه که شلاق توی دست اون رو هدایت میکرد، اولش ماهرانه نبود، و بعد با نهایت سرعت باهاش آشنا شد......انگار اون دراصل متعلق به بخشی از اون بود، انگار چیزی داشت خیلی سریع بیدار میشد.

اون لحظه، ینفر به دروازه شهر پشت سر اونا ضربه ی شدیدی زد و حفره ای به اندازه ی یه فرد باز شد، مردی که تمام بدنش توی لباس سیاه پوشیده شده بود و سرش هم پایین نبود از توی اون حفره قدم به جلو گذاشت، دست ژائو یونلان که شلاق رو نگهداشته بود رو گرفت، شلاق ژن هون یه دور چرخید، و روی بازوی ژائو یونلان برگشت، ژو هانگ که دور مچ دست اون پیچیده بود نفسش رو توی دهنش حبس کرد.

مردی که اومده بود شمشیر بلندی که توی دستش تبدیل شده بود رو درآورد، و با یه ضربه شمشیر، مثل یه رفتگر کمتر از نصف شهر ارواح رو پاکسازی کرد، یسری از سنگ شکسته های روی زمین بدنبالش لرزیدن، و صدای مداومی رو ایجاد کردن، و ارواح دیوونه و ارواح کینه توز بیشماری زیر شمشیر اون تیکه تیکه شدن.

بعد اون فرد کمر ژائو یونلان رو توی بازوش کشید، تقریبا حتی ژائو یونلان رو کشید تا از توی حفره دروازه شهر بیرون ببره، و از اون منطقه ی پر از دردسر شهر ارواح دورش کنه.

به یه جای نسبتا امن که رسیدن، ژو هانگ که هم شوکه و هم خوشحال شده بود، روی زمین افتاد و به فرم انسانیش تبدیل شد، و صدا زد: "فرستاده قاتل ارواح سرورم."

ناجی بزرگ جناب فرستاده قاتل ارواح اون رو شنید و با خشونت دهن باز کرد و پرسید: "تو چرا اومدی اینجا؟"

چهره ی عجیبِ آرومِ ژائو یونلان درنهایت از بین رفت، مثل اینکه خستگیش به حد خودش رسیده باشه دستش رها شد، جناب گربه ی چاق داچینگ روی زمین افتاد، و بعدش بی توجه به وضعیت اون رفت، اون فرد سیاهپوشی رو که مورد ترس و احترام هزاران هزار نفر بود رو بغل کرد، و با صدای خفه ای گفت: "......باهام برگرد."

متاسفانه ژو هانگ تازه از مار تبدیل به انسان شده بود، و دوتا پاهاش هنوز محکم واینساده بودن، که این منظره و این وضع رو دید، و وحشت زده با باسنش روی زمین نشست.

......معلوم شد که به قصد کشت توسط میلیون ها یوآن هون  دنبال شدن، واقعا چیزی حساب نمیشد. (یوآن هون ارواحی هستن که به اشتباه مردن یا کشته شدن)

___________________

دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن😂👌
پسرم بالاخره اومد شوهرشو جمع کنه😁😂😂
ولی خب این اومدن چندانم نتایج خوبی به همراه نداشت و نداره😐
مثلا اینکه همون اول زد ارواح توی شهر رو پوکوند🤔
بعدشم که باشه واسه همون بعدش دیگه🤔😁
در چپتر بعد شاهد خسارت های جانی مالی و عاطفی ای که شن وی میزنه خواهید بود😐👌
آهان راستی بابون هم اینه:

Guardian (Persian Translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant