چپتر 19؛ ساعت آفتابی تناسخ 18

449 97 6
                                    

اون شنید لی چیان با یجور صدای خشدار سکوت مرگبار رو میشکنه، اون دختر با صدای آرومی گفت: "من بودم."

****

این سوال باعث شد افراد حاضر در صحنه ساکت بشن، بعد از مدتی، فرستاده ی قاتل ارواح درعوض دهن به صحبت باز کرد.

اون گفت: "بخاطر اینکه اون زمان فارغ از هرچیزی، واقعا میخواستی اون زنده بشه، بعضی وقت ها......تا زمانی که خواسته ی انسان به اندازه‌ی کافی قوی باشه، هرچیزی ممکنه اتفاق بیوفته، اما اهمیتی نداره چیزی که توی قلبت وسواسِ داشتنش رو داری چقدر بزرگ باشه، بازم اصلا نمیتونه اثبات کنه که این چیز درستیه."

چشم های لی چیان سرخ شدن، و اون خیلی سریع و لجوجانه به سمت دیگه ای نگاه کرد، انگار نمیخواست کسی اون یذره حس ناشی از موردظلم قرار گرفتنش که یهویی از ناکجا سر درآورده بود رو ببینه.

بعد از مدتی، اون با صدای افسرده ای گفت: "درسته آ، من فقط یه انسان فانیم، اهمیتی هم نداره که زندگی چی رو بهم تحمیل میکنه—تنها عضو خانواده‌م یهویی مرد، و فقط پدر و مادری برام باقی موندن که ازم بدشون میاد، زحمت های بیهود میکشم و هیچکس قدردان سختکوشیم نیست، هرسال باید برای جور کردن شهریه ی دانشگاه از مغزم کار بکشم، و با وجود اینهمه سختکوشی، توی لانگ چنگ درعوض حتی یدونه کار مناسب هم پیدا نمیشه، تو چشم بقیه ی آدما، حتما باید خیلی قابل ترحم باشه مگه نه؟ تک تک اینا رو باید تحمل کنم، بنظر میاد، واقعا نباید میزاشتم مادربزرگم زنده بشه، شایدم باید همراه باهاش میمردم."

ژائو یونلان باآرامش تماشاش کرد، و اصلا حرفش رو قطع نکرد.

لی چیان خنده ی سردی کرد: "حس میکنم مثل یه لاکپشتم، که کند و سخت روی زمین میخزم، ینفر رد میشه، یه لگد آروم میزنه، و من روی پشتم پرت میشم، بعدش تماشام میکنه که دارم با درد تقلا میکنم، و وقتی که درنهایت با استفاده از تمام توانم بدنم رو برمیگردونم، یه ضربه‌ی آروم دیگه، و تمام اون زحمتی که همون تازه کشیده بودم باز هدر میره، خیلی مسخره نیست؟"

این دختر کینه و نارضایتی وصف ناپذیری داشت، حتی بااینکه بنظر تمام تلاشش رو برای سرکوب کردنش کرده بود.

صورت گوا چانگ چنگ یکم داغ کرد، اون فکر میکرد که نه باهوشه و نه سختکوش، همیشه گیج و پخمه بود، درعوض بی اینکه بذری بکاره همچین شغلی رو درو کرد، درنتیجه ایستاد، با لکنت و برای جلب رضایت گفت: "من......من برات یه لیوان آب میریزم."

لی چیان هنوز غرق توی احساساتش بود، و توجهی به اون نکرد.

ژائو یونلان پرسید: "ساعت آفتابی تناسخ بهت جواب داد، مادربزرگت نجات پیدا کرد و برگشت، ولی وضع سلامتیش بعد از اون خوب نبود، تو بودی که ازش مراقبت میکردی؟"

"پس کی میتونست باشه،" لی چیان با چهره ی بی‌حالتی گفت، "پدر و مادرم قبول کرده بودن که اونو برگردونن، همینشم فداکاری خیلی بزرگی برای حفظ آبروشون بود."

Guardian (Persian Translation)Место, где живут истории. Откройте их для себя