درواقع اون حس میکرد ژائو یونلان بنظر انگار چیزی میدونه
***********************
ژائو یونلان خیلی سریع و هول هولکی خودشو شست، بعد از روی میزچایخوری دنبال نوار پانسمان و دارویی که از بیمارستان آورده بودن گشت، اون چشماشو بست، و نوار پانسمان رو چند دور بدور چشماش بست، از روی پاتختی دنبال قلم کاغذ گشت، اهمیتی هم نداد که کاغذه چیه، دنبال بالای کاغذ گشت و چندتا کلمه ی خرچنگ غورباقه ی "من میرم به جاده شماره 4 گوانگ مینگ" رو نوشت، قدم هاش رو حساب کرد و بیرون رفت.
ضربان قلبش که توی خواب مثل صاعقه بود توی حرکات سریع اون بتدریج آروم گرفت.
وقتی آسانسور تو طبقه ی اول باز شد، ژائو یونلان دیگه نفساشو به خوبی تنظیم کرده بود، تمام انرژیش رو روی چشم الهی بین دوتا ابروهاش متمرکز کرد، و با قدمای بزرگ بیرون رفت.
اون آدمای خیلی زیادی رو میدید که جلوش میرفتن و میومدن، خیلی سریع، ژائو یونلان تونست تشخیص بده، اونایی که روی بدنشون یه هاله ی خالی داشتن آدم بودن، و برای چیزایی که نداشتن، واضحا نمیدونست که چی هستن.
از اوله اولش، به دلایلی که نمیدونست چی بودن، دید اون اصلا خیلی واضح نبود، فقط یه لایه اشکال تار و مبهم، و بدنبال اینکه ژائو یونلان بتدریج از ناحیه ی مسکونیش خارج شده بود، اونم بنظر بتدریج با این روش "دیدن چیزمیزا" آشناتر شده بود، و اون سایه ی آدما هم بتدریج شروع به واضحتر شدن کردن.
بتدریج، اون شروع به تونستن این کرد که آتش حقیقی سامادهی روی بدن همه ی اونا رو به وضوح ببینه، و حتی سه شکوفه بالاش سرشون رو، درنهایت، ژائو یونلان به وضوح بدن فردی که از کنار اون رد شد رو دید__درواقع اون لایه ی هاله پوچ رو بدن آدمای زنده درحقیقت یه لایه "غشا" تار مبهم بود، که از جمجمه ی سر تا پا، روش بنظر خطوط و نقش و نگار عجیبی داشت.(سه شکوفه یا سه گل تو تائوییسم اشاره داره به ذات، انرژی انسان، چی، و ماهیت الهی. تاجی از سه گل بافته شده توی مو اشاره داره به تمرینات زهد و ریاضت تائوییسم)
ژائو یونلان تو تقاطع با ثبات ایستاد، و دستشو برای نگه داشتن تاکسی دراز کرد، درهرحال اون نمیدید، و ناچارا دستشو تمام مدت همونجوری دراز کرده بود، و کاملا به شانس سپردش.
وقتی اون تاکسی گرفت، و وقتی با لمس کردن سوار شد، ژائو یونلان دیگه میتونست واضح ببینه، اون چیزای روی بدن همه که همه جا بودن اصلا یجور نماد عجیب نبودن، بجاش کلمه نوشت های کوچیک بودن.
خیلی کوچیک,خیلی فشرده بهم، و هر یه ثانیه بدون توقف تغییر میکردن، ژائو یونلان نتونست طاقت بیاره و دو ثانیه ای به راننده زل زد و نگاهش کرد، راننده دوباره صداش زد، و تازه حواسش سرجاش برگشت: "اوه، متاسفم، خیابون شماره 4 گوانگ مینگ، شما منو تا جلوی ورودیش ببرین."
راننده تاکسی با دیدن نوار پانسمان روی چشمای اون غافلگیر شد: "مرد جوون، چشمات چی شدن؟"
ژائو یونلان بدون فکر کردن حرف زد و دروغ گفت: "تو بازی بسکتبال ضربه خورد و آسیب دید."
راننده تاکسی "اَییو" کرد، و دوباره پرسید: "هنوزم میتونی ببینی؟"
"بهش دارو زدم نمیتونم چشمامو باز کنم." ژائو یونلان گفت، "واسه دو روز یه مرد کورم."
دو نفر تمام مسیر رو حرف زدن، تا به خیابون شماره 4 گوانگ مینگ رسیدن، تاکسی کنار خیابون متوقف شد، ژائو یونلان فکر کرد، بعد از توی قسمت بالایی لباسش کیف پولشو درآورد، بازش کرد و صاف جلوی راننده تاکسی بردش: "من نمیتونم ببینم، هرچقدر که باید بگیری رو، شما خودت ببین و بگیر."
این راننده تاکسی یلحظه گیج شد: "آ؟ تو اینجور به من اعتماد داری؟"
ژائو یونلان لبخند زد: "درهرحال منم تو کیفم پول زیادی ندارم، شما ببین و بگیر."
راننده تاکسی تردید کرد، بجای اون رسید رو مهر کرد، بعد دستشو دراز کرد و کیف پول اون رو گشت، همزمان تو همین لحظه، ژائو یونلان با دقت به کلمات متغیر بدون توقف روی بدن طرف مقابل زل زد، اون بدنبالش صدای ظریف حرکت کردن چرخیدن و حرکت راننده رو شنید، شنید که اون اول انگار چیزی بیرون آورد، بعد یلحظه تردید کرد، و دوباره به داخل برگردوندش، یکم بعد، اون یه پول کاغذی دیگه ای رو درآورد، از تو جیبش پول خرد درآورد، و توی کیف پول ژائو یونلان چپوند.
گوشه های لب ژائو یونلان بالا اومدن__میدان دیدش بیشتر و بیشتر واضح شده بود، و دیگه میتونست رنگ کلمه نوشت ها رو تشخیص بده، میدید که اونا هم قرمز و هم سیاهش بودن، تو کسری از ثانیه که راننده تاکسی پول خرد رو توی کیف پول اون چپوند، ژائو یونلان یه دسته کلمات کوچیک قرمز دید که از رو بدن طرف مقابل رد شدن.
معنی این معلوم بود__به سمت راننده تاکسی تشکر کرد، و اینکه به فکر بود تا به ژائو یونلان کمک کنه تا بره داخل رو مودبانه رد کرد، مشخص شد که اون کلمه های کوچیک فضیلت و شایستگی آدما بود، قرمز بعنوان دریافت کردن، و سیاه برای از دست دادن ، بنظر میرسید یکم پیش طرف مقابل از شرایط اون سو استفاده نکرده بود. (به از دست دادن یا گرفتن فضیلت اشاره داره)
ولی ژائو یونلان فورا اخم کرد، اون میتونست واضحا حس کنه، که تو وجودش انگار یه چیزی با سرعتی که فرصت مهار کردن سرعتشو نداشت درحال احیا شدن بود، اون برای لحظه ای نمیتونست بگه که این یچیز خوبه یا یچیز شر.
همه ی اینا بنظر......از مدت نه چندان دور که زمین لرزه ی,لرزه ی درفش کوهستان و رودخانه ی قبیله ی هانگا اومده بود شروع شده بود.
اون زمین لرزه، واقعا بخاطر حرکت طبیعی پوسته ی زمین بوجود اومده بود؟
دربان اتاق پذیرش که عاشق کنده کاری کردن رو استخونا بود از دور اونو دید، شاد و خوشحال سوهان رو پایین گذاشت، و صداش زد: "یو، رئیس ژائو، اَی، چشمات چی شدن؟"
"حادثه." ژائو یونلان آروم و خونسرد گفت، "عمو لی، بهم کمک کن."
عمو لی فرصت نکرد تا جلو بره، که ینفر دیگه درعوض یهو از پشتش رسید، شن وی دستشو دراز کرد و اون رو نگه داشت، صدا و قدرت دست خودشو تا جاییکه میتونست کنترل کرد، و گفت: "میخوای جایی بری نمیتونی یلحظه واسه من صبر کنی؟ من فقط رفتم بیرون یچیزی واسه صبحونه بخرم، برگشتم و تو غیب شده بودی، میخوای من بخاطرت زود از ترس بمیرم؟ یبار دیگه اینجوری کنی من بعدش......"
بعدش چی؟
شن وی چندتا نفس عمیق کشید، شش هاش از دست اون داشتن فورا میترکیدن، ولی بدون هیچ دلیل خوبی ادامش رو نگفت.
ژائو یونلان سرش رو چرخوند، بخاطر چشم الهی اون که بدلیلی که نمیدونست چرا بیشتر و بیشتر واضح میشد، اون روی بدن شن وی دسته دسته هایی بعنوان فضیلت و شایستگی دید,رد کلمات قرمز روشن و واضح.
ولی اونا اصلا نمیتونستن زیاد دووم بیارن، مثل موج عظیمی که یهو ظاهر میشه، فورا با یجور موج بزرگی از سیاهی تمامش کاملا شسته شد، مثل ماسه های ساحلی که ردشون همیشه هم نمیمونه.
کاسه ی چشم ژائو یونلان درد میکرد، اون متوجه نمیشد اون درد تو چشماش که یهویی سر و کلش پیدا شده بود از کجا اومده بود، بنظر دسته ای از خاطرات خیلی قدیمی هزار و صد ساله ای بود که عمیقا دفن شده بودن، و درنهایت تندباد هزاران چی گرد و غبار معلق رو با خودش برد، و بدن لخت زیرش رو نمایان کرد، گوشه ای از حقیقت واقعیه اجتناب ناپذیر، که به سختی به قلب آدم خنجر میزد.
"اینطور نیست چون من میدونستم تو فورا دنبالم میای." ژائو یونلان تقریبا غیرعادی نقش بازی کرد، اون تظاهر کرد و با مکاری گفت، و صداش با یذره لرزش که به سختی حس میشد بود، "درست سر وقت، باهام بیا تو."
ژائو یونلان با ورود یهویی و بدون اطلاعش، باعث شد تو اداره حسابی آشفتگی و جنجال بپا بشه، داچینگ معلوم نبود کجا دررفته تا از غصه ی اومدن پاییز مثل ابر بهار زار بزنه، درنتیجه تا این لحظه، همه ی اعضای دپارتمان تحقیقات ویژه تازه فهمیدن، که رئیس اونا که دو روز غیب شده بود درواقع نرفته بود ول بگرده، بلکه دچار حادثه شده بود.
دست ژو هانگ تقریبا لرزید وقتی نوار پانسمانی که اون با بی حواسی بسته بود رو باز کرد، و اون دوتا چشمایی رو دید که همچنان مثل قبل درخشان بودن، ولی خیلی هم چشماش متمرکز نبودن، چشمای ژو هانگ اون لحظه قرمز شدن.
ژائو یونلان انگشتاش رو حرکت داد، باز یادش اومد نمیتونه ببینه، و این خوب نیست که به سمت یه همکار خانوم کورکورانه دستشو برای لمس کردن ببره، درنتیجه ناچارا معذب پایین آوردش، یجورایی نتونست طاقت بیاره و گفت: "تهش بالاخره تو کوری یا من کورم، من حتی گریه هم نمیکنم تو الکی واسه چی غافلگیر شدی؟"
ژو هانگ نوار پانسمان رو روی صورتش انداخت: "تو گریه کنی؟ مگه بلدی گریه کنی! جایی تو سرزمین زیر بهشت نیست که جرعت نکنی بری، آدمی هم نیست که جرعت نکنی خودتو درگیرش کنی! بهشت رئیسه و تو رئیس شماره دو آره؟ کصخل!" (من عذر میخوام-_- یکم کم فرهنگه-_-)
ژائو یونلان مدت کوتاهی ساکت موند، ناچارا جواب داد: "......اَی، کصخل صداتو شنید."
اون دربرابر شمشیر و نیزه مقاوم بود,حرف نرم و سفت هم تکونش نمیداد، درنتیجه ژو هانگ ولش کرد، سرش رو بلند کرد و به سمت شن وی خیره شد، مثل اینکه باروت خورده باشه سلطه گرانه دهن وا کرد و گفت: "مگه تو دوسش نداری؟ مگه تو یه ماهر نیستی؟ وقتی اون دچار حادثه میشد تو چیکار میکردی؟" (هی میخوام هیچی نگم)
چو شوژی و لین جینگ با درموندگی به هم نگاه کردن، حس میکردن که این وضعیت و این صحنه، انگار اون......یجورایی عجیبه.
ژائو یونلان هم بدون تردید شنیده بودش، اون حس یهوییه معذب بودن بهش دست داد، ناچارا شوخی کرد، و سعی کرد مخفیش کنه__ژائو یونلان آستین شن وی رو کشید، تا جاییکه تو مهارتاش میگنجید یه لبخند نیش تا بناگوش زد و گفت: "تو دوسم داری؟ چرا از اولش به خودم نگفتی؟ دارم بهت میگم استاد شن این عادت بدت اصلا خوب نیست، اگه منو دوسم داری واسه چی اول به اون اعتراف کردی......"
کی میدونست ژو هانگ به اون اجازه ی گرفتن شانس برای خلاص شدن از وضعیت خجالت آور رو نمیده، و حرف اونو قطع میکنه: "تو خفه شو!"
لبخند صورت ژائو یونلان مثل یه نقاشی رفت، و کمرنگ شد: "ازت به اندازه کافی دیدم، من خودم واسه یه مسئله شخصی رفتم و دچار حادثه شدم، چه نصف جیاو ربطی به اون داره؟(جیاو واحد یه سکه مثل قرون) این ممکنه که من بخوام تمام مدت با اون بهم چسبیده باشیم؟ کِی مسابقه ی دو نفر و سه پا تونسته تبدیل به بازی رسمی المپیک بشه بهم بگو!"(منظورش به این مسابقه ایه که دونفر رو یه پاشونو بهم میبندن و باید تا ته مسیر همونجوری بدوئن)
نگاه ژو هانگ تقریبا شروع به درنده شدن کرد، شن وی درنهایت نتونست طاقت بیاره و قطعش کرد: "راستش من اشتـ......"
ژائو یونلان اخم کرد و دستشو تکون داد، خودسرانه عمل کرد و این موضوع بحث رو خاتمه داد، و گستاخانه گفت: "من نمیخوام الان دراینباره بحث کنم، این مسئله های بی ارزشه پر مرغ و پوست سیر بمونه برا بعدا، الان واسم خفه شین."
گفت، اون از جیبش یه دونه حکم ژن هون درآورد، و تو کسری از ثانیه روشنش کرد، ژائو یونلان آروم پیغام فرستاد: "داچینگ، بیا اینجا."
صدای اون که آروم گرفت، صدای زنگوله ی گربه بلند شد، داچینگ از اون سمت دیوار اومد، و بیصدا از مقابل دیگران رد شد، روی رون پای ژائو یونلان پرید، و با دقت به چشمای اون نگاه کرد.
بعد داچینگ روی میز پرید: "من مدت زیادی فکر کردم، همینطور چندتا کتابو زیر و رو کردم، احتمالا مشکل چشماتو فهمیدم، تو گفتی اون لحظه آتش زمین رو احضار کردی و اون کلاغ کوچولو رو سوزوندی، و بعدش اون خودشو بعنوان قربانی توی زنگوله ی طلایی برد درسته؟ من فکر میکنم چون صدای روح و آتیش با هم برخورد کردن، انرژی یین خیلی سنگین شده بود، تو هم خیلی نزدیک وایساده بودی، و باعث شد که چشمات آسیب ببینن، درنتیجه موقتا کوری."
ژائو یونلان بدون ضرورت سرش رو به بالا و پایین تکون داد، شن وی درعوض فورا کلمات گربه ی سیاه رو گرفت: "موقتا؟"
داچینگ بدون فکر کردن جوابشو داد، ولی به ژائو یونلان نگاه کرد.
درواقع اون حسی داشت که انگار ژائو یونلان یچیزایی میدونه.
ولی شن وی متوجه نشد، اون فعلا یجورایی نگران و بهم ریخته بود، با عجله و با دقت پرسید: "پس کی میتونه خوب بشه؟ چه دارویی نیازه؟ کجا برم پیداش کنم؟"
داچینگ ساکت نگاهش رو به شن وی سر داد، و دید که اون نگرانیش تقلبی نیست، تو دلش آه کشید، ادامه داد و گفت: "قبیله گلای گابلین اکثرا از دنیا عقب کشیده ن، ولی اونا یجور عسل هزار گل بشدت باارزش دارن، افسانه ها میگن که گلهاش سی و سه نوع از بهشت,سی و سه نوع از دنیای انسانها,سی و سه نوع از یومینگ هستن، شیره ی پرچم هر گل جمع و آورده میشه، و میتونه هزار سم رو دور کنه، ملایم و روونه، برای آسیب چشم هم خیلی مناسبه......اگه میخوای اونا رو پیدا کنی......احتمالا......"
ژائو یونلان به آرومی حرف اون رو ادامه داد: "باید به بازار آخر سال گابلینا بریم."
داچینگ رک پرسید: "تو چطور میدونی."
ژائو یونلان سر اون رو لمس کرد، جوابی نداد، بنظر به چیزی فکر میکرد، یه مدت بعد، اون با صدای آروم گفت: "حرفات تموم شد، حالا من موضوعای خودمو میگم__اولا، از حالا ببعد، هر کس با یومینگ اونجا هرجور فرم ارتباطی داره، تمام مطالب مکتوب رو باید برای من ارسال کنه، یه کلمه هم حق نداره از قلم بیوفته. دوما، رفت و آمد افراد غیرمرتبط به خیابون شماره 4 گوانگ مینگ رو بشدت محدود کنین، اونا که واسه تحویل هدایای فستیوال بهاره اومدن، بلا استثنا اتاق پذیرش تحویلشون میگیره. سوما، اعلام کنین که وارد دوره ی خلاصه کاری آخر سال شدیم، بجز فرمان شخصی وزیر، درغیراینصورت تا جاییکه ممکنه پرونده ها قبول نمیشن، چهارما، اگه کسی تحت حکم ژن هون سرموقع سرکار نیاد، ممکنه درخواست مرخصی رد بشه، باید علت درخواست مرخصیش رو به من بده تا امضا و موافقت کنم، من میخوام هرزمان بدونم که شماها کجایین."
ژوهانگ طوری که توسط خدایان و ارواح تسخیر شده باشه، پرسید: "پس بازار گابلینا......"
"اون یه موضوع پیش پا افتاده س، شن وی با من میاد." ژائو یونلان مکث کرد، "من میزارم اونا طبقه سوم برات یه اتاق آماده کنن، تو وقتی راحت نبودی و خواستی استراحت کنی میتونی بری اونجا."
اون حرفش تموم شد، و اهمیتی هم به واکنش دیگران نداد، بدون مشورت کردن با کسی از میز کمک گرفت و ایستاد، و به سمت کتابخونه ی داخل دیوار رفت: "با سانگ زن کار دارم، شن وی یلحظه منتظرم بمون، بقیه هم حرفایی که من تازه زدم رو به همه ی دپارتمانا اطلاع بدن."
مهر و موم توی اتاق درخشید، ولی یذره نور روز هم دیده نمیشد، اینجوری سانگ زن هم میتونست تو طول روز تایم خالی داشته باشه، اون ژائو یونلان رو دید، اول شاد شد و به اون سلام کرد: "دلام، دئیس ژائو تکنتی!"
"......" ژائو یونلان یلحظه ساکت موند، به این فرم صدا زدن نظر داد و گفت، "چه چرت و پرتا، کی اینو بهت یاد داده؟"
"گربه تکنتی." سانگ زن خودش میدونست که تلفظش مناسب نیست، درنتیجه سخت کوشانه خوشحال از مشورت درباره چیزایی که یادگرفته تمرین کرد تا درستش کنه: "لئیس......زائو......جائو تکنتی!"
ژائو یونلان لبخند زد، تو مود بحث کردن با اون نبود، چشم الهی رو باز کرد، و فهمید که میتونه ظاهر بیرونی اکثر کتابا رو ببینه، اون یدور تو اون محوطه گشت، سر چرخوند و به سانگ زن گفت: "اون کتابی رو که اون روز دیده بودم رو پیدا کن و بده بهم."
سانگ زن با سرعت غیرقابل مقایسه ای «کتاب ارواح» رو بیرون کشید، اینکه اون تو شرایطی بود که بلد نبود بخونه کار سختی بود، ولی بطرز غیرمنتظره ای خیلی واضح یادش بود که کدوم کتاب کجاست.
ژائو یونلان بوضوح دوتا کلمه کتاب ارواح رو روی جلد اون "دید"، حتی منتظر نموند اون دستشو حرکت بده، و صفحه های کتاب دیگه اتوماتیک باز شده بودن، و نشونه ای که اون قبلا وقتی نگاهش کرده بود بهش توجه نکرده بود حالا مقابلش بود__اون علامت برگه ی کتاب بود که توسط ینفر پاره شده بود، چشم الهی رو برگه کاغذ پاره شده قرار گرفت، بنظر انگار جریان خونی به رنگ سیاه مایل به بنفش بود.
ژائو یونلان کتابو "پاع" بستش، سانگ زن به حالت اون خیره شد، و مدتی حرف نزد.
مدتی بعد، ژائو یونلان با صدای آرومی به اون گفت: "تو باور داری که تو این دنیا دقیقا چیزایی’ تصادفی‘ اتفاق بیوفتن؟"
سانگ زن زمان زیادی رو صرف کرد، تا مفهوم "تصادفی" رو درک کنه، اون چون حرف رو نفهمیده بود، انگار همیشه یجورایی احمق بنظر میومد، ولی اون بعد از همه اینا واقعا احمق نبود، اینو هرکسی میدونست.
سانگ زن صادقانه سرش رو به چپ و راست تکون داد، خیلی نادر پیش اومد که هر کلمه رو کاملا درست تلفظ کنه و گفت: "من باور ندارم."
"منم باور ندارم." ژائو یونلان آروم آروم گفت، "قبیله گابلینا بنظر با دیفو در توازن هستن ولی درواقع باهم درتضادن، من حکم ژن هون رو گرفتم، و چیزی که میخوام اینه که وظیفه م رو به خوبی انجام بدم، از این چند جریب دنیای انسانها حفاظت کنم، و بعدم با زنم و گربه چاقم زندگی گرم و شادی رو بگذرونم، ولی یسری آدما واقعا نمیذارن من تو آرامش باشم آ."
کلمات این جمله ترکیب خیلی پیچیده ای داشت، سانگ زن نفهمیدش، ولی اون درعوض از حالت ژائو یونلان مفهوم طرف مقابلش رو فهمیده بود، درنتیجه رک پرسید: "من جه کمکی به دو میتونم بدنم؟"
ژائو یونلان چشماش رو پایین آورد: "یه کاغذ دستم بده."
اون چیزی از حرفایی که اون شب شبح کلاغ به اون زده بود و یادش مونده بود رو نوشت، درواقع قبلا بیشتر تظاهر به ندونستن و احمق بودن کرده بود، این لحظه ای که مینوشت، تک به تک کلماتش کامل بود، و درآخر، اون زیر آخرین کلمات، دوتا کلمه "کونلوئن" رو زیر و همتراز نوشته های افقی بصورت عمودی نوشت، و با قلم زیرش خط محکمی کشید.(کلمات توی چینی به دو صورت عمودی و افقی نوشته میشن. افقی که مشخصه، عمودی هم معمولا تو اشعار یا متون قدیمی نوشته میشه.)
"تمام کتابایی که این دوتا کلمه رو دارن، من همشونو میخوام." ژائو یونلان گفت، "نزار کسی بفهمه، این شامل وانگ ژنگم میشه، ازت ممنونم داداش."
برخورد سانگ زن با اون مثل یه نیمه نیکوکار بود، اون با اینکه بدون معلم یاد گرفته بود یه دسیسه چی بشه، تو استخوناش درعوض مثل قبل سنت خوبه دونستن اینکه از کی سپاسگذار و از کی دلخور باشه رو نگه داشته بود، درنتیجه جدی به ژائو یونلان گفت: "خیالتون راحت، رئیس ژائو تکنتی."
ژائو یونلان با لبخند نصفه نیمه ای جواب داد: "خوبه، و من بجات به اون چاقالوی مردنی داچینگ یه اردنگی تحویل میدم."_________________________
سلام سلااام😁
همچنان یونلان کور رو خیلی دوس دارم😁👌 مرتیکه ی کرم هیچی واسش درس عبرت نمیشه😂😂
ESTÁS LEYENDO
Guardian (Persian Translation)
Romanceترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...