چپتر۴۴؛ درفش کوهستان و رودخانه

474 86 49
                                    

"نداره." شن وی گفت، "این فقط از دلایل شخصی منه، فقط ......بخاطر ینفر."

****************************

چند دقیقه ای همونجوری گذشت، از شن وی کلمه ای درنیومد، ژائو یونلان هم عجله نداشت، تو یه گوشه ثابت نشسته بود، توی اتاق بیمار به شدت ساکت بود، تقریبا میشد صدای ضعیف تیک تاک عقربه های ساعت مچی رو شنید.

مدت طولانی گذشت، شن وی یهو آه کشید، اون دستش رو موج داد، لباس بیمار تو تنش کاملا دراومد، تو کسری از ثانیه توی ردای سیاه عظیمش نشسته بود، شمشیر قاتل ارواح از پوچی تو دست اون ظاهر شد، شن وی یچیزی مثل سلاح باستانی به کمرش وصل بود......اینبار، اون دوباره صورتش رو نپوشونده بود.

"تو چجوری فهمیدی؟" شن وی با آرامش پرسید.

ژائو یونلان به اون نگاه کرد، همینطور معلوم نبود به چی فکر میکرد، مدت طولانی گذشت، دهن وا کرد و گفت: "درواقع من مطمئن نبودم، فقط بهت حقه زدم." (مثل سریال یعنی اگه همش دبه میکرد بیخیال میشدی؟!😐)

حالت شن وی برای مدتی سخت بود تا بشه با کلمات شرحش داد.

ژائو یونلان فورا لبخند زد: "همینطور کاملا هم حقه زدن حساب نمیشه، کم یا زیاد تار عنکبوت و ردپای اسب داشتم (یعنی سرنخ های کوچیک). همون لحظه که من به غار قبیله هانگا رسیدم، عروسک کوچیک پیغام رسونت رو پشت سرم فرستادی بیاد، من بالای کوهستان به یین چا که فانوس رو نگه داشته بود اشاره کردم، نگفتم که اون چیکار میکنه، ولی تو دیگه از دهنت پریده بود که اون ’صد ها انسان رو از رود با قایق رد میکنه‘، این واقعا باعث شد که من چاره ای نداشته باشم جز اینکه یادم بیاد نگهبان ارواح به جلوی ماشین قبل رفتنش دوبار تعظیم کرد، وقتی اون لحظه تو کلبه کوچیک کوهستانی برگشتم، از ژو هانگ درباره تو پرسیدم، حالت اون تو اون لحظه مدتی خالی و بیتفاوت بود، انگار که تا تو ظاهر شدی، همینکه اومدی ’یادش اومد‘، احتمالا سرورم قدم هاشون باید به نسبت من سریعتر بوده باشه، احتمالا اون مدت از فرصت استفاده کردین و به ’اونجا‘ سفر کرده بودین، بعلاوه......"

بعلاوه تو کلبه کوچیک کوهستانی اون نگاهی که تماشاش میکرد__این با اینکه اولین حرکتش بود که شک اون رو اولش نسبت به شن وی این فرد شروع کرده بود، ولی اون لحظه واضحا برای گفتن جلوی "فرستاده ی قاتل ارواح" مناسب نبود، ژائو یونلان مکث کرد، این جمله رو قورت داد و برگردوند.

"بعلاوه تنفس و ضربان قلبت یهویی وایساد، من یه مدت کنجکاو شدم، درباره ت از کتاب مرگ و زندگی تحقیق کردم، اون بهم گفت، ’شن وی‘ از جایی غیرقابل بیان اومده و فردیه که روح نداره." انگشتای ژائو یونلان به آرومی روی زانوهاش ضربه زدن، "با گفتن همچین چیزایی، تو در حقیقت سرنخ های زیادی نشون داده بودی."

فرستاده قاتل ارواح ساکت موند و حرف نزد، احتمالا نمیدونست باید چه چیز درستی بگه.

درواقع ژائو یونلان هم کاملا احساس معذب بودن داشت، اون یهو پشیمون شد که غیرمنتظرانه اینجوری رک و بی پرده حرف زده بود، با فکر کردن به اون قصد بدی که خودش قبلا کنار "شن وی" داشت، اون واقعا دلش میخواست بیوفته چپه بشه و حافظشو از دست بده.

ژائو یونلان شقیقه هاش رو ماساژ داد، حس میکرد آی کیوش امشب ته کشیده بود، کاری نکرده بود که احمقانه نباشه.

دو نفر روبروی هم مدت طولانی ساکت بودن، ژائو یونلان تصمیم گرفت شجاعانه با گذشته ی خجالت آورش روبرو بشه، سرفه ی خشکی کرد: "من قبلا فکر نمیکردم استاد شن......کِ (سرفه)، اگه جایی بی دلیل دردسر درست کردم، سرورم من رو نادیده بگیرین."

شن وی تو سکوت سرش رو به چپ و راست تکون داد.

شک های تو ذهن ژائو یونلان درواقع نه فقط کم نشده بودن، بجاش زیاد شده بودن، حیف وقتی حالت یجورایی درمونده و یجورایی غیر متمرکز چهره ی شن وی رو دید، یهو دیگه چیزی هم نپرسید.

درنتیجه اون بیرون رفت تا لیوانش رو بشوره، با لباس رو تخت فلزی کوچیک توی اتاق بیمار دراز کشید که پرسنل براش آماده کرده بودن تا پیش بیمار بمونه و مواظبش باشه، تخت یه نفره باریک و کوتاه بود، ژائو یونلان روش که دراز کشید فقط تونست آروم بچرخه، بنظر میرسید یجورایی حس معذب بودن میکرد.

با همچین معذب بودنی که دراز کشید، اون هنوزم فراموش نکرده بود که از دهنش بپره و با نصیحت بگه: "دیروقته، اول یکم استراحت کن، چیزی بود صدام بزن."

صداش که قطع شد، ژائو یونلان یادش اومد طرف مقابل درواقع اصلا یه "مریض" واقعی نیست، اون فهمید خودش امروز به راحتی چقدر جمله ی اشتباه گفته.

ژائو یونلان هیچوقت مثل امروز نبود، عمیق و صریح درباره خودش این حقیقت اسفناک رو که "خودش یه کودنه" رو فهمید، درنتیجه اون مصممانه تصمیم گرفت خفه شه، به پهلو دراز کشید، چشماشو بست و تظاهر کرد که خوابش برده.

فقط این یه شب بود، که احتمالا هیچکسی هم نتونست بخوابه.

چند روز بعد، ژو هانگ اول از همه به تیزی متوجه شد، که رئیس ژائوی اونا "خوش رفتار" شده بود.

مخصوصا اینکه این روزا، اون با لانگ گِه اون مرد چاق نمیرفت بیرون ول بگرده، چرب زبونی نمیکرد و چرت و پرت نمیگفت، همینطور بیکار که بود توی وقت آزادش با پروفسور شن لاس نمیزد!

تا جاییکه حتی وقتی اونا برای تماشا از بازار شب محلی درخواست پرداخت هزینه عمومی کردن، و رئیس ژائو هم برای تاییدشون دستش رو تکون داد، دیگه غر نزد و فحش نداد، منظورش هم این نبود که همراهشون میره و تفریح میکنه.

حین پروسه "چک آپ مجدد" شن وی، ژائو یونلان هر روز تبلت کوچیکش رو میبرد، رو تخت کوچیک همراه بیمار تو اتاق بیمارستان لونه کرده بود، تو اینترنت میرفت و احتمالا یسری اطلاعات عجیب رو تماشا میکرد......فقط یه چیزی کاملا غیر معمول بود، ژو هانگ شنید ژائو یونلان یواشکی از گوا چانگ چنگ خواسته، که اون بچه برای اون چمدونش رو از هتل پیدا کنه، و چندتا لباس شسته شده واسه عوض کردن بیاره.

با ترکیب همه ی نشونه های فوق، ژو هانگ با مفهوم خیلی عمیقی به ژائو یونلان خیره شد، شک کرد که یچیزی باید بعد از مست شدن اون شده باشه، و اون شن وی رو به فاک داده بود. (ژو هانگ جیه😑 بخدا داری اشتباه میزنی😂)

یعنی ممکنه خیلی خشن و افتضاح بوده باشه، تا جاییکه اونو نصفه شب واسه نجات به بیمارستان برده باشن؟

نسبت به این، ژو هانگ هنوزم یکم نامطمئن بود، اولا ظرفیت ژائو یونلان واسه مشروب بالا بود، درواقع شن وی بود که اون روز زیادی نوشیده بود، با شناخت اون از ژائو یونلان، رئیس ژائوی اونا وضعیتش تو اون لحظه نهایتا "یکمی های" بود نه بیشتر، قطعا هوشیاریش رو از دست نداده بود. اما انتخاب رفتار تو رابطه های ژائو یونلان همیشه خوب بوده، آدمایی که قبلا با اون بودن اعتراف کردن، که این آدم حاظره پول خرج کنه، همینطور با بی بند و باری صبح نمیگه سه و شب بگه چهار ، و با اکس هاش همیشه گره ها رو به همون نرمی که بسته شده بود میبرید ، هیچوقت نشنید بگن اون یجور عادت بد داشته باشه، چه برسه به اینکه بخواد کسی رو مجبور کنه. (صبح میگه سه ولی شب میگه چهار، یعنی سرد و گرم بشه و مردد و بی اراده باشه، یعنی بچم وفاداره. بریدن گره به همون نرمی که بسته شده یعنی جدا شدن بدون احساسات سخت. زوجی که با هم یه زمانی خوب بودن به حرمت همون مدت خوبی هم که با هم بودن با شرایط خوبی از جدا میشن)

پس یعنی ممکنه پروفسور شن انقدر جذاب باشه که باعث شده رئیس ژائوی اونا از خود بیخود بشه، تا جاییکه بطرز افتضاحی، تبدیل شه به نمایش ناصحیح عشق اجباری؟ (ژو هانگ جیههههه😂این تصورای درتی که داری رو جمع کن😂😂 منم کمتر بخندون😂😂)

ژو هانگ به هزار و یک روش تصور میکرد و نمیتونست توضیحی پیدا کنه، با حسادت فکر میکرد، اینی که فامیلیش شن عه انقدر خوبه؟

اون شب، ژائو یونلان جمله ای با جزئیات نگفت، گذاشت شن وی با بیمارستان "همکاری" کنه، همینطور معلوم نبود شن وی چطوری همکاری میکرد، در هرحال دو روز گذشت، و نتیجه ی تشخیصات اومد، گفتن اون بخاطر آلرژیش به الکل دچار سکته ی ناقص قلبی شده.

قبل رفتنشون لانگ گِه که این مسئله رو فهمیده بود اونا رو به فرودگاه برد، فورا با یجور ناراحتی و غصه، دست شن وی رو کشید: "برادر، لائو گِه گِه ت باید میدونست تو نمیتونی بنوشی، اگه میگفتی همچین چیزیه نمیزاشتم حتی بهش لب بزنی آ!"

ژائو یونلان یادش اومد اون مرد چاق خودش رو لائو گِه گِه ی کی صدا زد، و پلک چشماش نتونستن طاقت بیارن و پریدن.

لانگ گِه از یطرف با شن وی حرف میزد، از یطرف هنوز چهره ژائو یونلان رو دزدکی نگاه میکرد، چهره ی بی رنگ و رو و قحطی زده ی اون رو دید، سریع شن وی رو ول کرد: "دفعه بعدی که آزاد بودیم دوباره دورهمی میگیریم، لانگ گِه واسه معذرت خواهی از اشتباهش درباره تو، میزاره تو تیِگوعَن یین  بنوشی(tieguanyin از گونه های چای اولانگه، چای اولانگ نوعي چاى چيني كه قبل خشک کردن یکم تخمير شده)، و من جلوی تو، بدون ترس تنهایی دو جین شراب مینوشم(هر جین نیم کیلو)، نظرت چیه؟"

شن وی نمیفهمید چرا اگه "تنهایی دو جین بنوشه" برای اشتباهش عذرخواهی کرده، ولی خیلی مودبانه سرش رو به بالا و پایین تکون داد.

ژائو یونلان دستشو دراز کرد و چمدون هر دو نفرشون رو برداشت، یادآوری کرد: "باید از بازرسی رد شیم."

شن وی فورا چرخید و گفت: "خودم میارمش."

ژائو یونلان فورا به یه سمت فرار کرد، بدون گفتن کلمه ای بجای اون چمدونش رو تحویل داد و رفت.

گروه بچه های شر اس آی دی همه ی اینا رو با چشم خودشون دیدن، که توسط لین جینگ هدایت میشدن، صدای سرفه های خشک مبهمی در آوردن، اونا کاملا نتونستن فشار و تلخی ای که به سمت آب رود شادی تو قلب فرمانده شون جاری بود رو بفهمن، هنوزم میخواستن دردسر بیشتری درست کنن و چشم و ابرو بالا مینداختن، دسته جمعی ژائو یونلان رو اذیت میکردن.

لین جینگ با عشق سر چرخوند، از چو شوژی پرسید: "گشنته؟"

چو شوژی از بلیط هواپیما برای پوشوندن نصف صورتش استفاده کرد، حالت خجالتی از خودش درآورد: "مم، من خوبم."

لین جینگ: "پس تو صبر کن، من میرم برات یکم چیز میز واسه خوردن بخرم."

چو شوژی با چهره پوشیده ادامه داد، انگار دندون درد شدید داشته باشه، "با صدای نازک" گفت: "اَییا خودتو تو زحمت ننداز، تو هواپیما داره."

لین جینگ حالت بچه پولداری ژائو یونلان رو تقلید کرد، دستشو تکون داد: "پس خوردنیایی واسه آدما میدن؟ اگه خوردنیایی واسه آدما بدن، میتونم بزارم تو اونا رو بخوری؟" (جفتتون! خیلی عوضی هستین😂)

......بعد از اون زمان که تو فرودگاه لانگ چنگ بودن، ژائو یونلان واسه بقیه یسری هله هوله از "چیزای خوردنی واسه آدما" خریده بود.

یادشون اومد فرمانده شون تو اون صحنه چه آدم احمقی، اون دوتا مرد گستاخ به هم نگاه کردن، و خنده ی گستاخانه ای کردن.

ژو هانگ به آرنج گوا چانگ چنگ سیخونک زد: "اَی، شیائو گوا، دوست دختر داری؟"

صورت گوا چانگ چنگ قرمز شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

ژو هانگ با مفهوم عمیقی به پشت سر ژائو یونلان گفت: "بعدا که خواستی دوست دختر بگیری، چیزای زیادی برای یادگرفتن از تجربه های فرمانده ت داری، تضمین میکنم که تبدیل به دخترکش نسل جدید میشی__اُ، ولی بدون شک، اگه بخوای دوست دختر واسه مدت طولانی داشته باشی، پس باید تو چیزایی که یاد میگیری انتخابی عمل کنی، اون یارو معمولا تهش نشون میده که ارزش نداره ازش چیزی یاد بگیری." (یعنی چون تهش میرینه!😐 اگه ته اینو رید اسممو عوض میکنم😒 کثافط خانوم😑)

گوا چانگ چنگ احساس ضعیفی تو قرمز شدن صورت و گوشش داشت، ژو  هانگ جیه انگار زیر نور آفتاب و تو جمعیت فرمانده رو فحش و نفرین کرده بود.

ژائو یونلان سرش رو چرخوند و با چشمای گرد به اونا نگاه کرد، لین جینگ و چو شوژی دور جدیدی از نمایش مسخره کردن فرمانده رو شروع کردن.

با کمک زیر دستای سان آف عه بیچش همه جور حس شرمندگی و معذب بودن توی قلب فرمانده به سادگی فراتر از کلمات رفت، اون حس میکرد پوست صورت غیر قابل نفوذش که از درفش کوهستان و رودخانه در رفت بطرز غیرمنتظرانه ای یکمی داغ شده بود و میسوخت.

وقتی اومده بودن که برن، ژائو یونلان مخصوصا دنبال مهماندار برای عوض کردن جاش گشته بود، تمام مدت مثل یه مگس دنبال گوز، کنار شن وی بدون توقف خودشو احمق کرده بود.

و حالا وقتیکه برمیگشتن، ژائو یونلان واقعا تو مودش نبود، شماره جفت صندلیا رو که چک میکرد، درعوض فهمید لین جینگ که مسئول عوض کردن بلیطای پرواز بوده با خوش نیتی به اون دو نفر جایی داده بود که دور از جمعیت,و حتی کنار هم بمونن.

وقتی لین جینگ به اون کمک میکرد چمدون رو بزاره، یواشکی دم گوش ژائو یونلان گفت: "فرمانده، نیازی به تشکر نیست."

ژائو یونلان دندون قرچه کرد: "من از هشت جد و آبادت تشکر میکنم."

همچنان هم تیمی های مثل خوک اون موافق نبودن که اونو ولش کنن، به سختی سه ساعتی که گذشت رو دووم آورد، تا هواپیما فرود اومد، لین جینگ فهمید شن وی چون با دانشجوهاست، درنتیجه رانندگی نکرده بود تا بیارتشون، گروهشون احتمالا سرویس فرودگاه اومده بودن. در نتیجه راهب بودایی تقلبی مودبانه برای دانشجوها یکی یکی تاکسی گرفت، درنهایت مثل خانومای واسطه  با لبخند گرمی به شن وی گفت: "استاد شن با رئیس ژائو خیلی نزدیک زندگی نمیکنن(حالت پرسشی)، بزار اون راحت برگردونتت و برسونتت." (واسطه که میگم منظور این خانوماییه که دو نفرو برا هم جور میکنن تا مزدوج بشن!😅)

ژائو یونلان: "......"

اون آروم و خونسرد توی قلبش این آدم پست به اسم لین جینگ رو با جوجه تیغی کتک زد.

لین جینگ واقعا به اون تفکر کینه برخورد، صورتش رو چرخوند و عطسه ای کرد که بهشت و زمین رو لرزوند.

شن وی لبخند زد: "نیازی نیست، من خودم به تاکسی زنگ میزنم......"

ژائو یونلان لبخندی بیرون انداخت، دسته ی چمدون رو کشید: "من میرسونمت، شب شده، اگه من برسونمت هم به نسبت......"

اون درواقع میخواست "به نسبت امن تره" از دهنش بپره و بگه، که درنهایت فرصت نکرد بگه، متاسفانه ماجرای اون روز که تو کوچه ی کوچیک بجای شن وی گانگسترایی که راهش رو سد کرده بودن رو کتک زد رو یادش اومد، نه تنها کتک زد، اون تو اون زمان حتی عمدا تظاهر به باحال بودن کرده بود، دقیقا مثل طاووس احمقی بنظر میرسید که دمش رو باز کرده بود و هنوز با بی شرمی کون لختشو نشون میداد.

لبخند رو صورت ژائو یونلان تقریبا ماسید.

واقعا همینطوره که......تو نور ماه یادآوری گذشته غیرقابل تحمله. (یه شعره)

"ژائو یونلان،" اون چرخید، مصممانه به سمت پارکینگ رفت، تو دلش به خودش همچین چیزی رو گفت، "تو بیانگر اینی که خیلی بی مغزی آ!"

ژائو یونلان تمام مسیر یه کلمه هم نگفت و ماشین رو به سمت خونه ش روند، درست و دقیق پایین واحد شن وی متوقف شد: "رسیدیم."

شن وی سرش رو بالا آورد و به ساختمون مسکونی نگاه کرد، بی حرکت تو ماشین نشسته بود، در جواب پرسید: "تو چطور میدونی که اینه؟"

ژائو یونلان چیزی برای گفتن در جواب نداشت، ناچارا زورکی خندید.

شن وی به اون نگاه کرد، یهو گفت: "درحقیقت ارباب حکم تو ذهنشون چیزای خیلی زیادی هست که بخوان از من بپرسن، درسته؟"

ژائو یونلان حرفی نزد، نگاه دو نفر توی آینه عقب هم رو ملاقات کردن.

مدتی بعد، شن وی آروم نگاهش رو پایین آورد: "پس تو چرا نمیپرسی؟"

ژائو یونلان مدتی سکوت کرد: "سرورم با تظاهر به این هویت تو دنیای انسانها موندین، نباید بخاطر مسائل معمول کاری باشه، پس دلیل مهم دیگه ای داره؟"

"نداره." شن وی گفت، "این فقط از دلایل شخصی منه، فقط ......بخاطر ینفر."

با گفتن این حرف، اینکه اون آدم کیه، ژائو یونلان دیگه نیازی به پرسیدنش نداشت.

__________________________

چپتر بعدی چپتر آخره😎
واسه فصل سه دل تو دلم نیست😂😂

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now