شن وی، من دوستت دارم و بهت اهمیت میدم، دوست ندارم که بهت شک کنم، و زیادی فکر کردن به یسری مسائل باعث آسیب دیدن احساساتمون میشه
****
صدایی از شن وی درنیومد، ژائو یونلان به آرومی سرش رو پایین آورد، دستش رو بالا آورد و چونه ی اون رو گرفت و بالا آورد، و لبخند روی صورتش رو عقب نگهداشت، نگاهش درعوض اصلا سرد نبود، انگار یکم درمونده و تنها بود__اون هرچیم بود بازم نمیتونست با شن وی اون نقاب مثل مال اتاق بازجویی رو داشته باشه,که مسائل شخصی رو با کاری قاطی نکنه.
"نگام کن." ژائو یونلان گفت، "کارایی که کردی، ازت میخوام تک تکشون رو واضح بهم بگی، من الان نمیخوام سلولای مغزمو حروم کنم و حدسای کورکورانه بزنم__شن وی، من دوستت دارم و بهت اهمیت میدم، دوست ندارم بهت شک کنم، و زیادی فکر کردن به یسری مسائل باعث آسیب دیدن احساساتمون میشه، ولی من حتی بیشتر نمیخوام که از دهن دیگران واقعیت رو بشنوم. من تاحالا بخاطر تو از حد و حدود بیشماری فراتر رفتم، به تعداد دفعاتی که نمیدونم مرتکب تخلف شدم، ولی اگه تو بازم اینطور کنی......"
اون لحظه ای مکث کوتاهی کرد، و بعد نه آروم و نه خشن گفت: "پس من واقعا ازت رو برمیگردونم."
حالت ژائو یونلان آروم بود، و لحن حرف زدنش با اون کاملا متفاوت با حالتی بود که معمولا عصبانی میشد، یذره هم بنظر نمیرسید که پرخاشگره، ابروهای پایین افتاده ش یذره هم مثل حالت معمول که میپریدن نبودن، برای لحظه ای اینطور بود، که اون بطرز معجزه آسایی با فرد مقدس کوهستان داهوآنگ تو خاطرات شن وی که خودش رو به دور از اجتماع کشیده بود باهم همپوشانی کرده بودن، ذره ای کمبود هم نبود درست مثل مرده ای که زنده شده یاشه.
توی قلب شن وی ناگهان وحشت شدیدی اوج گرفت، اون از زمانی که متولد شده بود همیشه از روی تمسخر به سرزمین زیر بهشت نگاه میکرد، و نمیدونست که به چی میگن "ترسیدن"، درعوض حالا تو این لحظه تمام بدنش از ترس شروع به لرزیدن کرده بود.
اون میدونست، شن وی فکر کرد، حتی با اینکه خودش اینهمه به مغزش واسه نقشه کشیدن فشار آورده بود اون بازم میدونست.
ترسی که اوج گرفته بود به نهایتش رسید، تو کسری از ثانیه، پادشاه ارواحِ هزاران سال پیش تقریبا میخواست غریزه ش رو دنبال کنه، حمله کنه و مستقیما این فرد رو بکشه، درست مثل هم قبیله ای هاش که کارها رو به روش بی رحمانه ای انجام میدادن با این مشکل سر و کله بزنه، و وقتی ذره ذره ی گوشت و خون طرف مقابل رو قورت داد و وارد معده ش کرد، از اون لحظه ببعد گوشت و خون باهم ترکیب میشدن، و جهان دیگه هیچ چیزی نداشت تا بتونه اون رو اینطور تهدید کنه,و احتمال از دست دادن ذره ی کوچیکی باعث بشه که اون بلرزه.
ولی شن وی درهرحال دیگه اون پادشاه نوجوون ارواحِ هزاران سال پیش که قلبش مثل کاغذ بود نبود، اون تاحالا از یجور روش تقریبا بی رحمانه استفاده میکرد، تا طبیعت و غریزه ی خودش رو سرکوب کنه، و خودش رو با سختی و خشونت میشکست تا تبدیل به اونی بشه که کونلوئن جون یبار توصیف کرده بود......شخصیتی مودب و شایسته.
سرکوب کردن، تقریبا دیگه تبدیل به عادتی شده بود که روی استخونای اون حک شده بود.
نفس کشیدن شن وی متوقف شد، صورتش که دراصل رنگ پریده بود حتی بیشتر تبدیل به چیزی شبیه به توده ی برف سفید شده بود، یذره رنگ سرخی خون رو هم نمیشد دید.
سرمای غیرقابل بیانی توی قلب اون رو سوراخ کرد و بیرون اومد، مثل چینگ چوئَن بیصدا و مرطوب(چینگ چوئَن اسم رود)، اصلا باخشونت نبود، درعوض در کسری از ثانیه به تمام اعضای بدن نشت میکرد، وقتی حواس شن وی سر جاش برگشت، فهمید که دست و پاهاش بطرز غیرمنتظره ای بی حس شدن.
ژائو یونلان درعوض فقط با صبوریِ غیرقابل مقایسه ای منتظر اون بود__انگار که صبر کل زندگیش همه ش رو روی شن وی گذاشته بود.
ژائو یونلان ده تا انگشتاش رو به آرومی توی موهای اون فرو برد، یکی یکی با احتیاط نوازشش میکرد، برای مدتی نمیتونست توصیف کنه که حس توی قلبش چیه، انگشتش غیر ارادی دور موهای نرم شن وی پیچید، و یهو اون روزی رو یادش اومد که موهای بلندی روی تمام تخت پخش شده بودن.
درخشندگیِ زیبای بی همتایی، که انگار نسل ها ازش گذشته بود.
ژائو یونلان مدتی گیج شد، تو دلش نمیتونست توصیف کنه که تلخی تندی شیرینی و ترشی چجور طعمی دارن، چون میدونست که داره با یه مسئله ی خیلی جدی سر و کله میزنه، ولی توی قلبش درعوض تو حال فکر کردن به چیزی نبود.
احتمالا بعضی وقتا، آدم به یجور جایی میرسه که تو دوراهی خطرناکی گیر میوفته که نه راه پس داره و نه پیش، و آرزو میکنه که زمان تو اون لحظه متوقف بشه، تا باعث بشه که اون نیاز نباشه که بره جلو، نیازی به برگشت هم نباشه، فقط اینکه درست مثل فریب دادن دیگران به خودشم دروغ بگه و توی همون نقطه متوقف بشه بازم خوبه.
ولی تمام عقربه های ساعت های دنیا به جلو حرکت میکنن، و زمان ممکن نیست که بتونه واسه ینفر متوقف بشه.
حرکات ژائو یونلان متوقف شدن، چشماش رو بست و دوباره باز کرد، صندلی پشت میز رو بیرون کشید و مقابل شن وی گذاشت، و میز چای رو کشید و بین دونفر قرار داد، بعد وارد آشپزخونه شد، از توی یه کابینت که معلوم نبود چند وقته باز نشده یه سرویس چای که تاحالا یه لایه خاک گرفته بود درآورد.
این آدمی که معمولا نودل فوری که میپخت میخواست از همون ظرفش بخوره، واسه اینکه یه کاسه کمتر بشوره، بطرز غیرمنتظره ای مدت بیست دقیقه رو صرف کرد، تا یجور احمقانه ای اون ست کامل قوری و فنجون چای همه شون رو با دقت زیاد بشوره و تمیز کنه.
اون بنظر میخواست کاری واسه انجام دادن پیدا کنه، تا قلب و ذهن خودش رو یکم آروم کنه.
بعدش اون سینی چوبی چای رو برداشت و روی میز چای گذاشت، ساکت موند و شعله رو روشن کرد، و آب رو توی قوری کوچیک جوش آورد، از زیر میز چای یه شیشه چای درآورد، و سرش رو بالا آورد و از شن وی پرسید: "تیه گوئَن یین خوبه؟"
شن وی اهمیتی نمیداد که تیه گوئَن یینه یا نی پوسا ، اون فقط تمام مدت به شدت به ژائو یونلان زل زده بود. (نی پوسا به مجسمه گِلی بودا اشاره داره که از گِل و خشت درست شده، اگه اشتباه نکنم اینجا منظورش اینه که براش اهمیتی نداشت چیزی که تحویلش میده یه چای با کیفیته یا خشت.)
ژائو یونلان که به آشپزخونه رفت، نگاه شن وی هم اونو تا آشپزخونه دنبال کرده بود، فنجونا رو که میشست، نگاه شن وی تا میز آبکشی دنبالش میچرخید، مثل این بود که اگه چشماش یه حرکت اشتباه بکنن، ژائو یونلان از جلوش ناپدید میشد.
ژائو یونلان تو سکوت فنجون ها رو گرم کرد، برگ های چای رو شست ، و درنهایت اولین لیوان چای رو جلوی شن وی گذاشت. (این دوجمله هردو از آداب رسوم نوشیدن چای هستن، قبل از نوشیدن چای باید فنجونی که شسته شده رو با آب جوش شستشو داد، اینجوری بهداشتیه، بو رو از بین میبره مخصوصا تو نوع خاصی از ست های سفالی که بخاطر چگالی کم و تخلخل بالا بوها رو راحت جذب میکنن، ست چای که مدت طولانی استفاده نشه به راحتی یکم لکه دار میشه و شستنش با آب سرد کافی نیست، باعث حفظ دما میشه تا چای داغ مستقیما به فنجون نرسه. هنگام تهیه ی چای باید فرآیند شستشوی برگهای چای با آب جوش انجام بشه، چون در گذشته که از چای استفاده میکردن این باور داشتن که بقایای گرد و غبار یا سموم دفع آفات روی برگ ها مونده، ولی درجه حرارت آب موقع شستن برگها نباید خیلی زیاد باشه و باید پایین تر از دمای چای باشه.)
رایحه ی ظریف و بخار آب همزمان فضا رو پر کردن، متاسفانه هیچکسی حال لذت بردن ازش رو نداشت.
شن وی نابهشیارانه برداشتش، و دستش انقدری میلرزید که نصف مایع توی فنجون کوچیکِ نچندان بزرگ بیرون ریخت.
حس کرد که سوخته، و شن وی تازه نگاهش رو پایین آورد، دستش رو تحت کنترل گرفت، و این حالت سخت رو برای مدت طولانی ای نگهداشت، تا فنجون چای رو کنار دهنش رسوند، به آرومی یه جرعه ی کوچیک ازش چشید، و با صدای خفه ای پرسید: "از کجا میدونی؟"
"خاطراتِ توی داشِن خیلی ظریف و عالی درست شده بودن......خیلی ظریف و عالی." ژائو یونلان یکم کج شد و سرش رو به بالا و پایین تکون داد، انگار که به اون صدای آبی که میجوشید گوش میداد، "انقدری ظریف که تقریبا تمام مسائلی که من اون موقع میدونستم رو بهم وصل میکرد، درعوض دقیقا داستان کاملا متفاوتی بود، و اون تونست انقدری منو احساساتی کنه که تقریبا نتونم خودم رو کنترل کنم، و بازم به اندازه ی کافی نقطه ضعف ازش باقی مونده بود، که باعث شد که من درست بعد از اینکه تونستم احساساتم رو آروم کنم بفهمم که یچیزی اشتباهه."
چهره ی شن وی بی حالت بود، وقتی که صورتش بی حالت بود و چشم و ابروهاش آروم و بدون حرکت بودن زیبایی ای نزدیک به روح عجیب شیطانی رو داشت، و تقریبا میتونست روح آدم رو تو خودش بکشه.
"درواقع من باید زودتر میفهمیدم، اگه خاطرات جعلیِ توی داشِنمو رو دیگران درست کرده بودن تا منو گمراه کنن، پس واقعا خیلی غیرهوشمندانه بود. چون اون زمان تو کنار من بودی، یعنی من وقتی تو دلم شک میکردم نمیومدم با دقت از تو بپرسم؟ همینکه حرفای تو با چیزای داخل ذره ای تفاوت میداشت، من باید انتخاب میکردم که به کی اعتماد کنم؟" ژائو یونلان نگاهش رو پایین آورد تا به اون نگاه نکنه، مدتی گذشت، و اون پرسید، "پس تو همشو از چندتا جمله حرف من بالای قله ی کونلوئن که گویی میِن رو گول بزنم رو انتخاب کردی، و چیزایی رو که من میدونستم رو ملاک قرار دادی، درسته؟"
شن وی مدت کوتاهی سکوت کرد، و با آرامش اعتراف کرد: "مم."
مسائل دیگه به همچین وضعیتی رسیده بودن، که بحث کردن سر خواسته های غیرمنطقی یا به سختی تلاش کردن برای مخفی کاری، همه روشای از دست دادن شخصیتش بودن، و اون به سادگی انتخاب کرد تا با رک بودن باهاش روبرو بشه.
ژائو یونلان بدون اینکه چشماش رو به هم بزنه به اون نگاه کرد و گفت: "تو همچین مدت کوتاهی، درست کردن همچین مجموعه ی کاملی، تو چطور انقدر فوق العاده بودی؟ گویی مین هم انقدر رو داشت که اعتراف کنه با تو دوقلوئه، دی ان ای شما دوتا قطعا متفاوته، بجز اینکه ظاهر مشابهی دارین، بنظرم هیچ چیز دیگه تون شبیه نیست، آی کیوتون هم که تو یه سطح نیست."
شن وی ساکت موند، مثل نشستن تو حالت عمیق مدیتیشن و تمرین مراقبه ی ذن صاف نشسته بود.
"اون زمان همه چیز به شنونگ منتهی میشد، توی داستان تو، نقش مهمی روی شنونگ گذاشته شده بود، بعد عمدا با شمایل شنونگ اون جمله درباره ی ماندگاری,زندگی و مرگ گفته شد، احیانا چون تو حدس میزدی که کاسه داروی شنونگِ دردسر ساز نشونه ای از دردسر رو حس میکنه، و قطعا با همچین روشی بهم یادآوری میکنه." ژائو یونلان لبخند تلخی زد، "تو روی این هم قمار میکنی، تو نه فقط فوق العاده ای، شانستم خوبه."
شن وی مدت زمان طولانی تری رو ساکت موند، و یه بار دیگه اعتراف کرد: "درسته."
"من واقعا خیلی دوستت دارم، واقعا......تو کل این زندگیم، هیچوقت هیچ کس دیگه ای رو انقدر دوست نداشتم." وقتی ژائو یونلان تا اینجا گفت، رو چهره ش در کسری از ثانیه، حالتی مثل غم و اندوه داشت که کنترل کردنش واسش سخت بود، ولی فقط به اندازه ی جرقه زدن سنگ آتش، اون حالت نرمالش رو بازیابی کرد، انگار همه ی چیزای یکم پیش فقط توهم دیگران بوده، و لحن اون درعوض مکث کوتاهی کرد، با صدای گرفته ای ادامه داد و گفت، "من نمیخوام که بهت شک کنم، وقتی که من روی اون خاطرات پرابتکار و ناشیانه به سختی فکر میکردم، وقتی حدس میزدم که بالاخره کی انقدر زحمت کشیده تا منو گمراه کنه، اصلا تو رو درنظر نگرفتم که واردشون کنم."
شن وی همچنان همونجا با حالتی که میخواست تبدیل به یه جاودانه بشه نشسته بود، و رگ آبی پشت دستش درعوض یهویی با خشونت بیرون زد.
"وقتی برای بار دوم حس کردم یچیزی عجیبه، جلوی سنگ بزرگ مهر و مومِ مهر و موم بزرگ هوتوی نیووا بود." ژائو یونلان صدای خودش رو پایین آورد، "داخلش اکثرا مسائل ما دوتا باهم بود، نیووا فقط لحظه ی کوتاهی رو ظاهر شد، و دوتا جمله ی به ظاهر درست ولی درواقع غلط رو بجا گذاشت، کلمات اون جمله به شدت زیرکانه بودن، هر یه کلمه اشاره میکردن، که مسائل اون سال ها یه تراژدی بوده، و سرمنشا تراژدی شنونگ بوده."
ژائو یونلان در اینباره گفت، و به آرومی نفسش رو بیرون داد: "ولی این بار شانس تو خیلی خوب نبود، بعدش من با گویی میِن روبرو شدم، اون اتفاقی بهم جمله ای رو گفت، اون گفت ’داخلش تمام خاطرات نیوواست‘، تمام خاطرات نیووا، نگو که فقط دوتا جمله ست؟ من اون زمان خیلی گیج بودم، و واکنشی نشون ندادم، حتی تا جاییکه یه جمله از ارتباط آتیش روح شونه ی چپم با شنونگ پرسیدم، و واکنش گویی میِن اون لحظه......شبیه این بود که من دراصل باید چیزی رو میدونستم."
"بعدش اون با صدای بلندی از ته دل خندید، و دراصل میخواست که بهم چیزی رو بگه، که اون جمله دراصل توسط تو به زور قطع شد، حالا که یادم میاد، اون احتمالا اون زمان که شنید فهمید، که حتی خاطرات توی سنگ بزرگ مهر و موم هم توسط تو دستکاری شده بودن......ولی من حدس میزنم اینبار رو تو از خودت درنیاورده بودی، بیشتر یچیزایی رو حذف کرده بودی، و تلاش کردی که یسری رو به جا بذاری."
شن وی نه اعتراف کرد و نه رد کرد، این لحظه آسمون دیگه نزدیک به غروب بود، هیچ چراغی توی خونه روشن نبود، نور ضعیف و کم شد، و این مرد مثل اون خدایان توی معبدها بود که وقتی پیشکش تقدیم میشد نه غمگین میشدن و نه شاد.
"ولی من همچنان ناخودآگاه تو رو از محدوده ی مظنونین رد میکردم، حتی غریزه م دیگه بهم جهت رو واضح نشون میداد__بنظرت من یکم احمق هستم یا نه؟" ژائو یونلان آه کشید، "من قبلا همیشه فکر میکردم کودن اسمیه که آدمای نابغه با بی ادعایی خودشونو باهاش صدا میزنن، حالا تازه فهمیدم، که من واقعا و کاملا کودنم."
"توی قلبم نسبت به شنونگ شک و حسادت بیش از حدی داشتم، اون پیرمردو که دیدم......مم، اون خود شنونگ بود؟"
"نبود، شنونگ دیگه مرده،" شن وی گفت، "اون فقط یه وهم بود که اون وقتی زنده بود به جا گذاشت."(بالاخره دهن وا کرد:| )
"تعجبی نداره، که وقتی توسط شمشیر یکی از سر تا نوک پا نصف شده بود بتونه انقدر شاد باشه و بخنده." ژائو یونلان آه کشید، و به سمت شن وی دستش رو دراز کرد، "مروارید اژدهای دریایی__اون فلس رو میگم، حالا میتونی بهم برگردونیش؟"
شن وی مدت کوتاهی تردید کرد، و از تو قسمت بالایی لباسش فلسی رو که مروارید اژدهای دریایی رو شکل داده بود رو درآورد، و کنار سینی چای گذاشتش.
ژائو یونلان اون رو بین دوتا انگشتش برداشت، و چندبار بررسیش کرد: "شبیه فلس ماره......مال فوشی یا نیوواست؟"
شن وی بنظر تبدیل به یه سیستم خودکار شده بود، که به هر سوالی که بود باید جواب میداد: "نیوواست."
"مروارید اژدهای دریایی من رو به یازده سال قبل برگردوند، من کاسه داروی شنونگ رو دنبال کردم، از هوآنگ چوئَن پایین رفتم، و تو رو دیدم، تو و کاسه دارویی که به بدن پدرم وصل شده بود باهم درارتباط بودین، و انگار حس میکردین که طرف مقابلتون خیلی واسه چشم ناخوشاینده، من اون زمان حس میکردم، حالت تو مثل یه غریبه ست."
"من قبول نمیکردم که باور کنم اون واقعیه، ولی حس میکردم که اون واقعیه، درنتیجه رفتم به شهر ارواح و یه کتاب خریدم__همون کتابی که من دو روز پیش درباره ی منبعش تحقیق میکردم، اون موقع خانم مغازه دار خرده فروشی شهر ارواح بهم گفت، من خودم بودم که یازده سال پیش اون رو خریدم، و همونطور که انتظار میرفت، وجود اون کتاب، میتونست گواهی بده که تمام چیزایی که من دیدم اتفاق افتاده بودن."
شن وی اخم کرد.
"اسم اون کتاب «گزارش درونی ترین راز های دوران کهن» بود، که قبل از اینکه به قله ی کوهستان کونلوئن برم دیده بودمش، اگه اون نبود، من از اولشم احتمالا نمیخواستم که به کونلوئن برم." ژائو یونلان سرعت حرف زدنش رو آروم کرد، اون یهویی خیلی میخواست که یه نخ سیگار درآره، درنتیجه ساکت موند، و با فندک به آرومی روی میز زد.
شعله ی خیلی کوچیکی اوج گرفت، تو کسری از ثانیه که روشن شد، صدای سوختن کاغذ سیگار بطور ویژه ای واضح بود.
"اون کتاب اون زمان همراه من بود، ولی وقتی من توسط مروارید اژدهای دریایی به یازده سال پیش برده شدم، اون تبدیل یه رول کاغذ خالی شد، چون تو اون زمان و مکان دقیقا یه «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» وجود داشت، و وقتی من توسط تو برگردونده شدم، اون ناپدید شده بود__درسته، من هنوز نپرسیدم، تو چطور منو برگردوندی؟"
"شمشیر قاتل ارواح میتونه هرچیزی رو بشکافه." شن وی انگشتش رو دراز کرد، و به آرومی بین ابروهای ژائو یونلان رو لمس کرد، بازتابی از مردمک شن وی گذشت، و ژائو یونلان دید که روی پیشونی خودش یه نور طلایی میدرخشه، شنید که شن وی گفت، "روی روح تو علامت من هست، تا وقتیکه زمان کافی داشته باشم، میتونم پیدات کنم. اون کتاب......«گزارش درونی ترین رازهای کهن» چیشد؟"
"نوشته های توی کتاب یازده سال پیش ناپدید شدن، و به یه دسته کاغذ سفید تبدیل شدن، منم توی آب وانگ چوعَن یازده سال پیش انداختمش." ژائو یونلان گفت.
شن وی به ژائو یونلان نگاه کرد، با هوش و نبوغی که اون داشت، این لحظه دیگه فهمیده بود که شنونگ چیکار کرده.
"شنونگ از یه طرف بهم یادآوری کرد که باید حواسم به تو باشه، و از یه طرف یه مسئله ای رو به من گفت__اون بخش اصلا آخرین چیزی که اون میخواست بگه نبود، برعکس وقتی من توسط مروارید اژدهای دریایی برگشتم شروع به اشاره کردن به چیزی کرد، اون به من دو کلمه ی ’تناسخ مجدد‘ رو اشاره کرد."
صدایی از شن وی درنیومد، ژائو یونلان بدون مهلت دادن ادامه داد: "نگاه کن، من کتابو خریدم، و چندسال بعد پیداش کردم، بعد از اینکه کامل خوندمش تو دلم مشکوک شدم، و رفتم دنبال منبعش گشتم، و بررسی هام به این رسید که خریدارش خودم بودم، بعد به یازده سال پیش برگشتم، و خودم واقعا اون کتاب رو خریدم__این یه چرخه ای بود که سر و تهش به هم وصل بود(چرخه تو این جمله همون کلمه ای که معنی تناسخ میده ست ولی اینجا چرخه معنی میشه). و بعد از اینکه من از این چرخه خارج شدم، «گزارش درونی ترین رازهای دوران کهن» ناپدید شده بود، و اون برای همیشه توی اون چرخه باقی موند. انسان های زنده ای که روی این کره ی بزرگ راه میرن به سرحد ها نمیرسن، مسیری که به دور یه دایره ثابت میگرده نامحدوده، توی تناسخ زندگی منجر به مرگ,مرگ منجر به زندگی میشه، تفاوت اساسی ای بین زندگی و مرگ وجود نداره، همینطور هیچ معنای حقیقی ای برای ’مرگ‘ وجود نداره، این هم با روش هشت تریگرام فوشی توافق داره."
شن وی یهویی سرش رو پایین آورد، و یجورایی نتونست طاقت بیاره و به خودش خندید: "نیازی نیست بگی، من متوجهم."
ژائو یونلان سرش رو کج کرد و دود سیگار رو بیرون داد، ساکت موند و چیزی نگفت.
"پس تو اون زمان میدونستی که، خاطرات تقلبی توی داشنمو که سرسری و ناشیانه درست شده بودن امکان نداشت که کار شنونگ باشه__اولین مقدس اولین مقدس بود، پنج هزار سال قبل و پنج هزار سال بعدش رو میدونست، زمانی که وهمی که از اون سالها بجا گذاشت,فلس مار نیووا و گزارش درونی ترین اسرارِ دیکته شده، میترسم که حدس زدناش دیگه به مسئله ی حالا هم رسیده بوده باشه__تک تکشون به اون یکی ربط داره، و از اول تا آخرش باهم هماهنگه، این مهارت ادبی رهبر سه عالی رتبه ست." شن وی با صدای ملایمی گفت، "من واقعا قابل مقایسه با اون نیستم."
ژائو یونلان تو دسته ی دود سفید چشماش رو باریک کرد، قوری رو برداشت، و برای شن وی دوباره یه فنجون چای ریخت: "نه، شماها فقط افراد متفاوتی هستین، که تو موقعیت متفاوتی ایستادین نه بیشتر. درواقع ’من‘ توی داشنمو، وقتی که پرچم شورش رو بالا برد و شورش کرد، اون غم و خشم با بی رحمی و غرور توی قلبش، مال من نبودن، برعکس مال تو بودن درسته؟"
شن وی با بی حواسی فنجون کوچیک زیشا رو برداشت، نزدیک نوک بینیش بردش و بو کشید، همینطور نمیتونست تشخیص بده که چه بوی طبق قائده ای میده، درنهایت، لبخند تلخی زد: "من فقط متنفرم که نتونستم زودتر متولد و زودتر عاقل بشم، و درنهایت بازم نمیتونم به اون جنگ بزرگ خدایان و شیاطین برسم." (زیشا یه نوع گل سفال، که توی ایالت جیانگسو تولید میشه. بافت خوب و صیقلی، و رنگش بعد از پخت قهوه ای مایل به قرمز، بنفش و سیاه هست، معمولا برای ساخت قوری ازش استفاده میشه.)
ژائو یونلان قوری رو برداشت، و آب جوش رو به داخل قوری اضافه کرد: "اینهمه بهم دروغ گفتی، حالا میتونی واقعیت رو بهم بگی؟"
شن وی با صدای آروم پرسید: "تو واقعا میخوای بشنوی؟"
ژائو یونلان عمیقا به اون نگاه کرد: "اگه خودت بهم بگی، اهمیتی نداره که چطوریه، من ازت متنفر نمیشم."________________________
دیدین چیشد؟🙂
کار شن وی بود🙂
شن وی دروغ گفت🙂
شن وی همه کارا رو عمدی کرد🙂
متاسفانه من چندوقت پیش دقیقا همونجایی که اولین با شن وی قهر کرده بودم باهاش آشتی کردم وگرنه الان میگفتم
خااااااااااک بر سرت شن وی خااااااااااک😑
VOUS LISEZ
Guardian (Persian Translation)
Roman d'amourترجمه ی فارسی رمان چینی ژن هون یا همون گاردین که سریالی با همین اسم از روش ساخته شده نویسنده رمان: priest چنل تلگرامی: priest_novels علاوه بر چیزمیزای مرتبط به سریال و رمان فایل ترجمه هر چپتر اونجا هم بصورت پی دی اف قرار میگیره. رمان ژن هون شامل: ۱۰...