چپتر۵۰؛ قلموی فضیلت و شایستگی

575 82 44
                                    

درست مثل گذشته، به وضوح از جلوی چشماش رد شد



**********************



قلب شن وی بشدت لرزید، تقریبا نمیتونست کنترلش کنه و نگهش داره، اون تازه فهمید، که از هزاران سالی که اینجوری پیش رفته بود، اون اصلا بیتفاوت و بی احساس نبود، و هم اصلا رنج ندیده نبود، اون حرفای ژائو یونلان همیشه فقط تو رویاهای اون ظاهر میشدن، اون از یه طرف کاملا آگاه بود، که این چیزا غیرممکنن، از یطرفم باز نمیتونست طاقت بیاره و تو دلش گرمای امید بود.



گرمای امیدی مثل تار عنکبوتی که زندگیش بهش آویزون بود.



اون بخاطر این آدم متولد شده بود، و دوباره بخاطر این آدم تمام مسیر رو تا امروز راه اومده بود.



ولی قویترین قلب هم میتونست ضربه بخوره و از هم بپاشه، و همیشه دربرابر شمشیرها و سرمای حوادث دووم نمیاورد، ولی فقط دستی که یهو از نیمه ی راه دراز شده بود، یا اون جمله ای که کنار گوش اون به گرمی گفت: "برگرد خونه."



اون تو اون لحظه خیلی دلش میخواست بپرسه، چرا اون فرستاده قاتل ارواح بود؟ چرا جیرجیرکا و مورچه ها که صبح زود بدنیا میومدن و غروب میمردن میتونستن جفتی با هم زیر نور خورشید و بارون برن، پرنده هایی که توی باد میخوردن و توی شبنم میخوابیدن میتونستن بین شاخه ها جایی واسه موندن پیدا کنن، بین بهشت و زمین، اون منحصر بفرد متولد شده بود، ولی هیچ جایی برای موندن اون نبود که بهش تعلق داشته باشه؟



همه از اون میترسیدن,واسه اون تعظیم و چاپلوسی میکردن و تو دلشون حتی نقشه میکشیدن و میخواستن اون بمیره.



اون توی هاویه ,بی رحمی و حیوون صفتی متولد شده بود، همیشه وقتایی بود که نمیتونست حس کشتن توی قلبش رو سرکوب کنه، مفهوم کشتن مثل جزر و مد بود، و اون میخواست اون آدما همه رو سرجاشون زیر شمشیرش سر ببره.



ولی اون......نه، اون تا آخرش هنوزم بیصدا قولی رو که فقط خودش میدونست رو نگه میداشت، تا الان، دیگه احتمالا معلوم نبود چند هزار سالی شده، جرعت نداشت اون رو بشکنه و خیانت کنه، چون اون تقریبا تنها ارتباط بین اون و اون فرد بود.



ژائو یونلان دید چشمای شن وی قرمز شدن، انگار که یلحظه دیگه میخواست ازشون خون بچکه.



معلوم نبود چقدر گذشت، شن وی خیلی آروم آروم سرش رو به چپ و راست تکون داد.



اون شنید شن وی به آرومی مثل زمزمه کردن گفت: "من فرد بدشگونیم، بهت آسیب میزنم."



ژائو یونلان بازیگوشانه گوشه لبش رو بلند کرد، روی دوتا گونه هاش دوتا چال ظاهر شد: "آره آ، تو میخوای یا نه که امتحان کنیم قدرت حمله تو قوی تره، یا خون من به نسبت غلیظ تره؟ اَی، منظور تو اینه که دنبال یه خوش یمن بگردم، من باید با یه مانِکی نِکو ازدواج کنم، کِ (سرفه)......نیاز نیست انقدر کینکی باشه درسته؟" (کلمه ژاپنی به معنی گربه خوش شانس، یه مجسمه از یه گربه که یکی از دستاش بالا اومده و تکون میخوره و اکثرا تو مغازه هاست، و باور بر اینه که همراه با خودش بخت و خوش اقبالی میاره. و حرکت دستی که مانکی نکو داره به معنی خوش آمد گویی به مشتریاست. عکسش رو پایین میزارم احتمالا باید دیده باشینش.

Guardian (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora