چپتر ۷۸؛ جد داهوآنگ

325 61 17
                                    

"من دوسش نداشتم، بهتر بود که زنده نمیبودم."


****



کونلوئن جون پرسید: "شیائو گویی وانگ ، تو برای چی همراه با اعضای قبیله ی ارواحت نیستی؟" (گویی به معنی روح و وانگ به معنی پادشاه. یعنی پادشاه ارواح. چون کونلوئن اینجوری به حالت مثل اسم صداش میزنه مثل گویی مین بعضی جاها همینطوری مینویسمش.)



نوجوون سرش رو پایین آورد، مدتی ساکت موند، و به آرومی گفت: "بنظرم کثیفن."



کونلوئن جون گیج شد، پر از اشتیاق پرسید: "چطوری کثیفن؟"



نوجوون جرعت نداشت به اون نگاه کنه، درعوض به تصویر معکوس کونلوئن جون که روی سطح آب شناور بود خیره شد: "بجز اینکه بدونن بکشن، فقط میدونن که بخورن، چیز دیگه ای هم میدونن؟ من دوست ندارم با اونا باشم."



کونلوئن جون جدی اشاره کرد: "قبیله ارواح همینجورین."



نگاه پادشاه نوجوونِ ارواح ابری و گرفته شد، ولی وقتی اون سرش رو بالا آورد و صورتش رو به سمت کونلوئن جون چرخوند، تونست با موفقیت اون وحشیگری رو مهار کنه، بنظر میرسید که دیگه به همچین کاری عادت کرده بود، مکث کرد، اون صداش رو پایین آورد، و به آرومی پرسید: "نکنه چون من از قبیله ی ارواح متولد شدم، باید شبیه اونا باشم؟"



کونلوئن جون جوابی نداد، نوجوون خودش از توی چاله ی آب بلند شد، احتمالا اشتهاش رو از دست داده بود، اون جسد یوچو رو کشید و یه سمت انداختش، بعد با آبی که دیگه تمیز شده بود صورتش رو شست و تمیز کرد، درسکوت به پایین خم شد، و لباس زمخت روی تنش رو چلوند و خشک کرد، پاچه ی شلوارش رو به بالا تا زد، و از توی آب اومد بالا، اون نگاهی به کونلوئن جون انداخت، چشماش مثل پرکلاغی بود که روی دشت برفیِ سفید و صاف افتاده بود، بعدش با یجور لحن خیلی بی تفاوت گفت: "من دوسش نداشتم، بهتر بود که زنده نمیبودم."



حرفش که تموم شد، اصلا نزدیک جایی که یکم پیش نشسته بود نشد، سنگ بزرگی که حالا دیگه درعوض توسط کونلوئن جون به زور اشغال شده بود، ولی همینجوری کنار آب نشست، دوتا پاهای خیسش روی زمین خشک شدن، به سمت جنگل هلو نگاه کرد,تپه های بهم متصل پشت جنگل هلو,برف و مه قله ی کوهستان، همراه با بارون شدیدی که بی وقفه میبارید، و برقِ صاعقه که به آسمون میزد.



کونلوئن جون نتونست طاقت بیاره و پرسید: "به چی نگاه میکنی؟"



نوجوون دستش رو دراز کرد و به خط نگاه خودش اشاره کرد:"چیزای زیبا."



"آسمون بارونی چه چیز قشنگی داره؟" کونلوئن جون گفت، و کنار سنگی نزدیک به نوجوون نشست، "وقتی هوا آفتابیه، قله ی کوهستان کونلوئن تازه خوشگل میشه، نور خورشید طلایی و درخشان روش میوفته، و روی دشت برفی شناور میشه، مثل شکوفه های بیرون اومده از برف. از زیر لایه ی یخ شیب دار، تابستون که میرسه، یه لایه ی خیلی کوچیک سبزه های کم پشت درمیاد، چیزای سبز، همینطور همه جور گل کوچیکِ ناشناخته__همه ی اون شکوفه های کوچیک، بهشون میگن گل گِسانگ."

Guardian (Persian Translation)Where stories live. Discover now